eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آقای خلخالی خیلی آرام و با متانت صحبت می کرد. خلاصه چند سؤال دیگر مطرح شد و ایشان پاسخ دادند. ناگهان آقای هاشمی با عصبانیت از روی نیمکت بلند شد و با صدای بلند به آقای خلخالی گفت: «آقا یک نامه به من بدهید تا هزار و پانصد نفر تیم خود رو از منطقه بیرون ببرم. ما بیش از همه فداکاری می کنیم. این همه مجروح و شهید دادیم، همیشه هم مورد لعن و طعن این گروه بودیم. مگه اسلام برای چیه. من قبلا چاقوکش بودم، ولی حالا به اسلام پناه آوردم» آن خانم خواست با ایشان بحث و جدل کند، ولی ایشان به افراد خود گفت: «بلند شوید از این جا بریم.» بعد رو به آن خانم گفت: «من با شما که ادعای مسلمانی داری حاضر نیستم یک کلمه صحبت کنم.» سپس اشاره ای به یکی از خانم هایی که پرسنل اتاق عمل بود کرد و گفت: احترامی که برای اینها قائل هستم، هزار بار بیشتر از اونیه که برای شما قائلم.» . خلاصه بحث داشت بالا می گرفت. صدایشان بلند شده بود. چند نفر از پرسنل اتاق عمل به آن جا آمدند. حدود دو ساعت بود که آقای خلخالی در بیمارستان حضور داشت، از ایشان خواهش کردند که سری هم به اتاق های عمل بزند و آنجا را هم ببیند. آقای خلخالی حین بازدید از اتاق های عمل، برای پرسنل آرزوی سلامتی می کرد. آنها را تشویق می کرد. با اصرار یکی از خانم ها حاضر شدند چند عکس یادگاری با پرسنل اتاق عمل و پزشکان بگیرند. حدود بیست دقیقه ای در اتاق عمل توقف کردند. یک چای میل کردند. هنگام خداحافظی من جریان دکتر لازار را با ایشان در میان گذاشتم. گفت: «خیالتان راحت باشد. هیچ کس بدون اجازه من نمی تواند حکم بدهد. تا یک ساعت دیگر دکتر در بیمارستان خواهد بود. الان دارم به محلی می روم که عده ای را با جرائم مختلف بازداشت کرده اند. باید آنها را محاکمه کرده و حکم صادر کنم.» ایشان را تا جلوی بیمارستان بدرقه کردیم. در حیاط بیمارستان چند اتومبیل ضد گلوله پارک شده بود. همراه سایر همراهان خود سوار شدند و از بیمارستان بیرون رفتند. درست سه یا چهار دقیقه بعد از رفتن آنها، عراق حدود هفت، هشت گلوله خمپاره، درست به مکانی که اتومبیل های آنها قبلا پارک بود، شلیک کرد. خوشبختانه به کسی آسیب نرسید، منتها این گمان به وجود آمد که نیروهای عراقی به احتمال زیاد، داخل بیمارستان عامل نفوذی دارند و خبر ورود آیت الله خلخالی را به آنها داده اند. ولی به موقع نتوانسته بودند لحظه ی عزیمت را گزارش کنند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 بسیاری از کارشناسان نظام وتحلیل گران رسانه های خارجی، همانند نیروهای عراقی، در برابر "سرعت عمل" و "ویژگی های عملیاتی" رزمندگان اسلام به هنگام فتح خرمشهر، غافلگیر، مبهوت و شگفت زده شدند. معضل اصلی اینان علاوه بر عدم باور به توانایی های رزمندگان اسلامی، بیشتر ناشی از کراهت باطنی آنها از پذیرش موقعیت برتر سیاسی - نظامی جمهوری اسلامی ایران بود که فتح خرمشهر و نتایج ناشی از آن در سطح منطقه خلیج فارس و خاورمیانه حاصل می شد. چنانچه در پی شروع عملیات بیت المقدس، همگی، پیشروی رزمندگان اسلام و در هم شکستن استحکامات عراق را همراه با تردید و ناباوری مطرح می کردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 مجد و افتخار کاذب برای لشكريان صدام حسين    ●○●○● پس از پخش گزارشهای مستند و خبری و تصاوير تهيه شده از جبهه خرمشهر توسط رسانه های ايراني و خارجی كه در آنها شكست نيروهای عراقی درقالب صفوف هزاران نفره اسرا و انبوه ادوات و تجهيزات منهدم شده يا به غنيمت درآمده دشمن، به گوياترين وجهی به نمايش درآمد، ديگر حتی كشورهای جنوب خليج فارس نيز كه همواره از صدام حمايت می كردند، اكنون به واهی بودن دعاوی حكام بغداد اذعان داشتند. اكنون حتی مردم عراق هم به ماهيت واقعی ماجرا وقوف يافته بودند و به خوبی می دانستند كه صدام به خاطر شكست در جبهه محمره! جمع كثيری از زبده ترين فرماندهان خود، از جمله سرلشگر صلاحی قاضی ـ فرمانده سپاه سوم ارتش عراق ،... سرتيپ ستاد جواد اسعد شينته، فرمانده سابق لشگر سوم زرهی، سرهنگ دوم ستاد محسن عبدالله، فرمانده تيپ ۱۲ زرهی ابن وليد، سرهنگ ستاد «شاكر العماری»، فرمانده تيپ ،۱۰۴ سرتيپ «عطاءالله نوری الدنيمی» معاون سپاه سوم، سرهنگ «احمد زيدان»، فرمانده عمليات خرمشهر را تيرباران كرده است. از طرف ديگر رژيم عراق برای فريب افكار عمومی و سرپوش گذاشتن بر شكست خود در عمليات بيت المقدس، اقدام به اعطای «مدال شجاعت»، «نشان لياقت» و نشان «رافدين» به تعدادی از فرماندهان خود كرد.     راديو دولتی صدای آمريكا پس از پنج شبانه روز سكوت و امتناع از انعكاس خبر فتح خرمشهر توسط نيروهای ايرانی، سرانجام در «گزارش ويژه» ۱۳۶۱‎/۳‎/۸ خود می گويد: «به رغم برخی مشكلات، ماشين نظامی ايران به گونه ای اعجاب آور عمل كرد.»   روزنامه گاردين چاپ انگلستان درباره فتح خرمشهر می نويسد: «سقوط خرمشهر يعنی سقوط آخرين و مهمترين افتخار جنگی عراق كه ايرانی ها با بازپس گرفتن آن، اين برگ برنده را كه به وسيله آن عراق می كوشيد ايران را به پای ميز مذاكره بكشاند، از دست بغداد ربودند.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۱ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در همان روزهای اول شنیدیم که یکی دو تا از سربازهای ارتش از خط گذشته و اسیر شده اند. آنها اشتباهی داخل خط دشمن می روند و اسیر می شوند. خبرها حاکی از آن بود که یکی از آنها پناهنده شده است. این مسئله کار را سخت و اذهان را نگران‌ می کرد. به احتمال بسیار قوی آنها اطلاعات خودشان از فعالیت ارتش و دیده ها و شنیده ها را در اختیار دشمن می گذاشتند. این احتمال به وقوع پیوست. گروه من، یعنی، قاسم هادی ئی، حمیدرضا قربانی و محمدی حرکت کردیم تا به پشت موانع و میدان مین عراقی رسیدیم. برای اینکه شلوغ نشود، قاسم و حمیدرضا در کمین نشسته و من و محمدی عازم شدیم. قبل از حرکت به آنها گفتم: اگر به امید خدا مسیر غیبی را پیدا کردیم، می آییم دنبالتان و کار را تمام می کنیم و اگر پیدا نکردیم، برمی‌گردیم. چهار پنج دقیقه دور نشده بودیم که صدای صحبت و پای عراقی ها یا اشرار را شنیدیم. دوربین دید در شب به دست، آرام روی زمین نشستیم و تکیه دادیم به یک تپه ماهور. عینک مخصوص بنددار را از روی سرمان سُر دادیم پایین روی چشم هایمان و دوباره نگاه کردیم. شمردیم، هشت نه نفر عراقی در یک ستون بی خیال و تعریف کنان به طرف ما می آمدند. جایمان را عوض کردیم آنها هم کمی به راست آمدند و درست از کنار ما رد شدند و رفتند به همان مسیری که ما از آن می آمدیم. ماستم ریخت! گفتم: خدایا الان می رسند به کمین و قاسم و حمید را اسیر می کنند. مستاصل و دست بریده از همه جا، فقط به خدا فکر می‌کردیم و از او کمک می خواستیم. چند لحظه سکوت کامل برقرار شد، حتی قلبمان هم ایستاده بود و منتظر برای یک اتفاق شوم! در همین هول و هراس و تاریکی شب دیدیم روی ارتفاع کوتاه سمت چپ یکی پا مرغی و شتری پا برمی دارد و می رود. گفتم: اِ محمدی! می بینی اش، یعنی کیه؟ گفت: شاید قاسم باشد؟! ابتدا صدای جیرجیرک درآوردم. بعدش آهسته آهسته صدای جیک جیک درآوردم، کمی بلندتر و بلندتر، ناگهان در جواب، صدای سوت تقریباً بلندی شنیدیم، اما بچه های ما سوت نمی زدند، صدای خرده جانور در می آوردیم. جواب که ندادیم، دوباره سوت زد! به دلم افتاد و من هم با سوت جواب دادم. او جواب داد و من جواب دادم. او زد، من هم‌جواب دادم. محمدی گفت: چه کار می کنی، خطرناک است؟! گفتم: اگر از بچه های خودمان باشند، با صدا پیدایمان می کنند. ناگهان یک نفر، شد دو نفر، شد سه نفر. آنها اطراف شیارها و تله ها را بررسی می کردند. عراقی بودند و با جواب سوت من خیالشان راحت شده بود که ما از اکیپ آنهاییم. گفتم: الان بهترین موقعیت برای رفتن به آن مسیر غیبی است. گفت: پس قاسم و حمیدرضا؟ گفتم: الان با این وضعیت هیچ کاری از دست ما ساخته نیست. لااقل شاید آن راه لعنتی را پیدا کنیم. رفتیم جلو و جلوتر و برای بار چندم آن مسیر را پیدا نکردیم. محمدی نگران از وضع و حال بچه ها گفت: بهتر نیست برگردیم؟ نکند برای آنها و خودمان‌اتفاقی بیفتد؟ الان تو دهن عراقی هاییم! کنترل وقت و ساعت با او بود، پرسیدم: ساعت چنده؟ گفت: یازده و نیم. - چند دقیقه است اینجاییم؟ - یک ساعت و پنج دقیقه. یک ساعت و پنج دقیقه در آن نقطه ها سرگردان بودیم و با عراقی قایم باشک بازی می کردیم. از قاسم و حمید هم خبری نبود. برای رد گم کنی، انداختیم به سمت مخالف راه آمده و ارتفاعات را به صورت مستقیم بریدیم به طرف تپه ساندویچی. این بازی عراقی ها بی دلیل نبود. آنها با این پراکندگی و آرایش داخل منطقه خودشان خبر داشتند که ما آنجاییم. آمده بودند تا ما را اسیر کنند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطره ای از اسارت محسن جام بزرگی ..زمانی که عملیات کربلای ۵ در شرف انجام بود ما در اسارت بودیم. آن زمان در بیمارستان بغداد بودم، البته نمی توان گفت بیمارستان، سالنی بود که دور تا دور آن را تخت زده بودند و تعدادی از اسرای زخمی را روی تخت و بقیه را روی زمین خوابانده بودند که در چهار کنج سالن بلندگوهای شیپوری نصب شده بود و ترانه های شاد عربی از آن پخش می شد. با توجه به اینکه ما در عملیات کربلای ۴ ناموفق بودیم عراقی ها جشن و شادی برپا کرده بودند و پیروزی آنها مصادف با آغاز سال میلادی بود، از نظر درمانی اوضاع بسیار اسفناک بود به گونه ای که با یک سرنگ برای بیش از ۳۰ نفر تزریقات انجام می‌دادند و از اسرای زخمی که توان حرکت داشتند برای پرستاری سایر اسرای مجروح استفاده می‌کردند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پس از رفتن آقای خلخالی، حوالی ظهر بود که دکتر لازار را با یک جیپ ارتش به بیمارستان آوردند. پس از ورود او به اتاق عمل، چگونگی ماجرا را پرسیدیم. گفت: «به حیاط بیمارستان که رفتم، یک کامیون ارتشی و چند سرباز منتظر بودند، گفتند سوار کامیون بشوم. حالا من هر کار می کردم نمی توانستم از کامیون بالا بروم. بالاخره دو نفر از سربازها پاهایم را گرفتند و با کمک هم، من را داخل کامیون انداختند. چند نفر دیگر هم توی بار کامیون نشسته بودند. چشمهای آنها بسته بود. یکی از سربازها چشمهای من را هم بست، کامیون راه افتاد. پس از بیست دقیقه ما را در محلی پیاده کردند و داخل اتاقی بردند. چشم هایمان را باز کردند. محلی بود شبیه یک پاسگاه یا کلانتری. یک درجه دار، نام و شغلم را در دفتری نوشت و گفت روی نیمکتی که آنجا بود بنشینم، منتظر باشم و با کسی صحبت نکنم. خلاصه تا صبح از ترس، دل توی دلم نبود. تا این که آقای خلخالی آمد. پس از خواندن اسامی پرسید: دکتر لازار کدام یک از شماست. خودم را معرفی کردم. پرسید برای چه من را به آنجا بردند. ماجرا را گفتم. ایشان هم با لحن تندی گفت: تو دکتری، باید الان توی محل خدمتت باشی. باید به مجروحین برسی. زود باش معطل نکن به بیمارستان برگرد. دستور داد با جیپ من را به بیمارستان برگردانند. من هم از او تشکر و خداحافظی کردم. از محوطه پاسگاه که بیرون آمدم، دیدم در محلی واقع در جاده آبادان و خرمشهر هستیم. خلاصه به قول معروف صد بار مردم و زنده شدم تا من را آزاد کردند.» چگونگی ماجرا را برای او شرح دادیم و گفتیم آقای خلخالی خیال ما را راحت کرده بود که آسیبی به او نمی رسد. گویا بین کسانی که به پاسگاه برده شده بودند، تعدادی متهم به سرقت از منازل بودند. ما همچنان در بیمارستان شرکت نفت مشغول بودیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 در بررسی آزاد سازی خرمشهر، تاکتیک نظامی ایران، طرح ریزی عملیات عبور از رودخانه کارون، سرعت عمل در تصرف خرمشهر و مقایسه آن با زمان تهاجم عراق به خرمشهر و تاخیری که در اشغال شهر صورت گرفت، بیش از سایر مسائل مورد اشاره قرار دارد و همه این شواهد و قرائن، دلالت بر ضعف و ناتوانی روحی و فیزیکی عراق می کرد. ضمن اینکه خرمشهر به عنوان آخرین برگ برنده عراق برای مذاکرات به اصطلاح صلح بود و دشمن نیز برای حفظ آن سرمایه گذاری وسیعی کرده بود. در نتیجه وقتی عراق نتوانست خرمشهر را حفظ کند، شهر با این سرعت آزاد شد و در واقع علائم آشکار اضمحلال عراق نمایان شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 گوشه هایی از این خبر پراکنی و رسوایی های استکبار:  🔅رادیو آمریکا: پرزیدنت صدام از کمک اردن در جنگ علیه ایران قدردانی کرد. ایالات متحده جانبداری خود را از عراق افزایش داده است.  🔅 رادیو دولتی انگلیس: موفقیت در جنگ عراق امکان پیروزی نهایی ایران را بیش از پیش محتمل ساخته است. پیروزی که در صورت تحقق نگرانی کشورهای خلیج فارس و جهان عرب به طور کلی را بر خواهد انگیخت.  🔅 بی.بی.سی چند روز قبل از فتح خرمشهر: طبق گزارشات، سربازان عراقی مواضع دفاعی مستحکمی را در اطراف خرمشهر ایجاد کرده اند.  🔅 رادیو آلمان: صدام حسین با سرمشق گرفتن از قهرمان تاریخی قصد داشت جهان عرب را از خطر رژیم مذهبی و متعصب ایران برهاند.  🔅 بی بی سی: همانطور که بدون شک اطلاع دارید دیروز بندر خرمشهر پس از 20 ماه دوباره به دست نیروهای ایرانی افتاد. بدین ترتیب ایران هم رسما و هم اسما کاملا در جنگ پیروز شده است.  http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۲ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• مانده بودیم که برویم، نرویم، بایستیم، برگردیم، برنگردیم....؟ یاد کوله مواد غذایی همراهمان افتادم. کوله را پشت یکی از تپه ماهورهای تپه ساندویچی پنهان کرده بودیم، برای بودن یا نبودن کوله قرار مداری داشتیم: اگر کوله آنجا بود، معلوم می شود بچه ها هنوز نیامده اند، ولی اگر نبود، یعنی آمده اند و کوله را برداشته و به سلامت رفته اند! وقتی کوله را از زیر سنگها درآوردیم، آهمان سرد شد و نگران تر شدیم. حیران و نگران مانده بودیم. نمی توانستیم راه را برگردیم و برویم دنبالشان، تازه چه فایده. دست خالی هم نمی توانستیم برگردیم. شاید یک ربع ساعت ناامید نشستیم. محمدی به اهل بیت توسلی پیدا کرد. زمزمه کرد و از امام حسین خواند و من هم با او آرام زمزمه کردم. اشک از چشمان مان جاری شد. پرسیدم: ساعت چند است؟ گفت: یک ربع به دو! تصمیم به عزیمت گرفتیم که چیزی به دلم افتاد. گفتم: محمدی! این یک ربع را هم صبر می کنیم تا ساعت رُند شود، آن وقت حرکت می کنیم، علی الله! دوباره نشستیم. چشم می چرخاندیم و گاهی می ایستادیم و صلوات و ذکر از زبانمان نمی افتاد. ناگهان از سمت چپ کمی دورتر از نشستگاه ما در جهت پایگاه قلالم، یک سیاهی متحرک بر چشم آمد. نشستم. دوربین کشیدم و از پایین نگاهم را به آن نقطه انداختم، سیاهی متحرک دو نفر شدند‌ یک ربع هنوز تمام نشده بود. نفسی کشیدم. آن دو نفر حتماً نیمه خودمان بودند. قاسم، بچه دره مرادبیک بود. به لهجه شیرین دره ای به سین قاسم ضمّه دادم و با کمی مدّ آهسته صدا زدم: قاسُم! جواب نیامد. دوباره صدا زدم. جواب آمد: قاسُم کیه؟ رفتم روی فرکانس دره مرادبیگی و این جمله مشهور و معروف آن روستا را پرسیدم: اَبالا میآآآآی، خِرِمِنِ نِیدی؟!( از بالای کوه می آیی، خرِ مرا ندیدی؟) و قاسم بود که لنگان لنگان نزدیک می شد. مثل مادری که بچه گم شده اش را پس از سالها پیدا کرده باشد، چهارتایی همدیگر را به آغوش کشیدیم و بوسیدیم و گریه کردیم. قاسم ماجرا را این گونه تعریف کرد: تا شما رفتید عراقی ها مثل جن آمدند بالای سر ما. درست زیر پای شان بودیم. تا خواستیم جا به جا بشویم ما را دیدند. به ناچار هر کدام از طرفی در شیارها فرار کردیم و گم و گور شدیم. گم شدیم ولی الحمدالله اسیرشان نشدیم. این چند ساعت سرگردان بودیم تا دوباره همدیگر را پیدا کردیم و برای اینکه راهکار لو نرود طبق قرار به موازات ساندویچی و در امتداد فلش پاسگاه حرکت کردیم و حالا در خدمت شماییم. در یکی از ماموریت ها محسن عین علی فرمانده گردان ۱۵۳ تویسرکان، با ما آمد. دو تیم هر کدام به سوی حد خودش راه افتاد. تیم ما به اضافه محمد رحیمی و عین علی به راه افتادند. من هم پشت سرشان. قبل از حرکت، دویست متر دورتر از مسیر، سری به جیپ روی‌ مین رفته زدیم. در راه برگشت از دیدن جیپ، رحیمی با نگرانی و صدایی خفیف گفت: عراقی! عراقی! اما چیزی پیدا نبود. هر چه دیدیم فقط تپه ماهور بود و شیار. پرسیدم: از کجا دیدی؟ با دست رو به رو را نشانم داد. سریع رفتیم داخل یکی از شیارهای رو به رو که محمدی صدایم زد: فقط شما مانده ای و بقیه دارند می روند جلو! راست می‌گفت فقط من مانده بودم و آنها در این فاصله، کلّی جلو رفته بودند. دوان دوان خودم را رساندم‌ و به عین علی گفتم: حاج محسن! از نفس افتادم کجا می روید؟ گفت: من که اینجا را توجیه نیستم. شما هرچه بگویید می پذیرم. تا آن لحظه هیچ عراقی ای ندیدم. روی تپه ماهوری قد بلندتر از بقیه ایستادم و با مسئول تیم همراه، نیروها را آرایش داده و خواباندیم روی زمین. یادم افتاد که پشت سرمان تنگه عبدالله است و رودخانه کانی‌شیخ و کمین عراقی. موضوع را با اشاره و زبان به عین علی حالی کردم و گفتم: ممکن است عراقی ها از پشت دورمان برنند! آنها را همچنان نشاندم و با دو سه نفر رفتیم سر تنگه. رحیمی درست دیده بود. عراقی ها به حالت هجومی خمیده و اسلحه به دست جلو می آمدند تا گاز انبری ما را که لقمه چرب و نرمی بودیم، بردارند و ببرند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 همدلی و همراهی شورانگیز مردم در کمک رسانی به جبهه ها 🔅 زمستان ۱۳۶۴ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• مدت زیادی در آبادان مانده بودم، کم کم با اغلب نیروهای مستقر در آبادان که مقیم آنجا بودند، در اثر رفت و آمد مکررشان به بیمارستان دوست شده بودم. مانند بچه های مخابرات ژاندارمری و افراد پلیس که خیلی هم صمیمی شده بودیم و به من کمک می کردند. از جمله این افراد، مرد بسیار شریف و انسان والایی بود به نام آقای صیادی که متأسفانه نام کوچک ایشان را فراموش کرده ام. خود و خانمش هر دو آموزگار بودند و یک دختر سه ساله داشتند. آقای صیادی رئیس شورای مساجد بود. چند نفر زیر دست او کار می کردند. مرتب برای ما نسکافه، کمپوت، سیگار و سایر مایحتاجی که تهیه آن در بازار آبادان مقدور نبود را فراهم می کرد. در فرصتی که پیش آمد به محل اقامتش رفتم. با خانواده اش در اتاقی که شبستان مسجد بود زندگی می کرد. بعد از اینکه از شدت جنگ کاسته شد، ایشان با تیم خود همت کردند و پشت پنجره های اتاق عمل و اتاقی که محل اقامت ما بود را تا بالای پنجره ها کیسه شن گذاشتند و چهل و پنج روز که از جنگ گذشت یک تیم جراحی و بیهوشی از تهران رسید و به مدت ده روز به ما مرخصی دادند که برای دیدن خانواده های خود و بردن مقداری البسه و لوازم ضروری دیگر به تهران برویم. پایان قسمت اول خاطرات دکتر محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با سلام خدمت همراهان کانال حماسه جنوب عزیزانی که خاطرات سرداران سوله را دنبال می کنند، لطفا در خصوص این خاطرات پیام و نظر خود را مرقوم کنند. شناخت سلیقه مخاطب جهت هدایت مطالب کانال، از برنامه‌های ما می باشد که نیازمند همکاری همگان است‌. 🙏