eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی قبلا گروهی از پزشکان عمومی که در آبادان کاری نداشتند، اتومبیل های خود را به دکترهای دیگر سپرده و با یک اتومبیل به تهران رفته بودند. ما قصد داشتیم با اتومبیل های آنها به تهران برویم. نیروهای عراق در یک کیلومتری رودخانه بهمنشیر مستقر بودند. بخشی از جاده آبادان - ماهشهر دست عراقیها بود. تنها راه خروجی از آبادان، پلی بود روی رودخانه بهمنشیر، که آن منطقه را ایستگاه پل هفت می‌نامیدند. می‌بایست از روی پل می‌گذشتیم و پس از آن برای این که در دید دشمن قرار نگیریم، به سمت نخلستان های کنار کوی ذوالفقاری می‌رفتیم که حدود یک کیلومتر می‌شد. آن گاه در جاده خاکی در طول نخلستان، حدود سی کیلومتر به سمت ماهشهر رفته به نیروهای خودی می رسیدیم. بعد به سمت جاده ماهشهر رفته و بقیه راه را از طریق جاده آسفالت به ماهشهر طی می کردیم. قبلا عده ای از اهالی از جمله چند نفر از پرسنل شرکت نفت (شهید تندگویان) در جاده خاکی بین نخلستان، قبل از رسیدن به محل امن، اشتباها به سمت جاده ماهشهر رفته بودند که به دست نیروهای عراقی اسیر شدند و از سرنوشت آنها خبری به دست نیامد. خلاصه به ما مرخصی دادند. آمدم خانه، لباس برداشتم و به بیمارستان برگشتم. چند نفری که قرار بود به مرخصی برویم، هر کدام سوار یک اتومبیل شدیم و به ایستگاه پل هفت رفتیم. قرار بود، اگر از هم جدا افتادیم، در بیمارستان ماهشهر یکدیگر را ببینیم و از آن جا با هم حرکت کنیم. وقتی به ایستگاه پل هفت رسیدیم، با صف طولانی اتومبیل ها که قصد خارج شدن از آبادان را داشتند رو به رو شدیم. چهل، پنجاه تا اتومبیل قبل از ما منتظر عبور بودند. پاسدارانی که محافظ پل بودند گفتند اتومبیل ها را گل مالی کنیم. چون نور آفتاب ممکن است باعث برق زدن اتومبیل و شیشه ها شود. عراقیها آن را می بینند و هدف گله توپ قرار میدهند. قبلا هم چند اتومبیل را زده بودند. تمام بدنه و شیشه ها را گل مالی کردیم و فقط قسمتی از شیشه جلوی راننده را تمیز گذاشتیم ما داخل اتومبیل ها در صف منتظر نوبت بودیم. ابتدای صف، ابتدای خیابانی بود که عمود به بلوار منتهی به پل بود. مأمورین، جلوی ایستگاه پل هفت، راه اتومبیل ها را بسته بودند. هر چند دقیقه، چند اتومبیل که توی بلوار منتظر بودند را به مدخل پل هدایت می کردند. از این طرف، به سه یا چهار اتومبیل اجازه می دادند که وارد بلوار شوند. آنها را وسط بلوار نگه می داشتند. بقیه هم در خیابان منتظر بودند. هر بار اتومبیل ها قدری جلوتر می رفتند و منتظر نوبت می شدند تا به بلواری که به پل منتهی می شد وارد شوند. در مرحله اول توقف، یکی از ما که تکنسین رادیولوژی بود، در یک فرصت مناسب اتومبیلش را از صف خارج کرد و خود را به بلوار رساند. وقتی ما به بلوار رسیدیم، اتومبیل او را دیدیم که نزدیک پل است و چند دقیقه بعد با چند خودرو دیگر از پل گذشت و عازم ماهشهر شد. حدود دو، سه ساعت طول کشید که من نزدیک پل رسیدم. یک تریلی هم جلوتر از من توی صف بود. حدود سی یا چهل نفر، روی آن سوار شده بودند. پشت سر ما هم سی، چهل اتومبیل دیگر داخل خیابان بودند. همان توی صف اتومبیل های خود را گل مالی می کردند. پاسدارها به کسانی که از پل عبور می کردند، مسیر را می گفتند. آنها را راهنمایی می کردند که خیلی آهسته رانندگی کنند تا خاک بلند نشود. وگرنه نیروهای عراقی تصور می کنند که ستون نظامی در حال عبور است و آنها را می زنند. در این حین یک جیپ نظامی آمد رد بشود. راننده جیپ که پاسدار بود، من را شناخت. بیمارم بود و چند بار برای معالجه به بیمارستان آمده بود. نگه داشت. سلام علیکی کرد و گفت: «دکتر بیا سوار شو برویم خط.» بعد از چهل پنج، شش روز به مرخصی می رفتم. خندیدم و گفتم: شما بروید به سلامت.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۴ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• حاج حسین همدانی به حمیدزاده و مجیدی و ما گفت: شما در منطقه بمانید و آرایش بگیرید. در منطقه بگردید ببینید حاج رضا را پیدا می کنید؟ شاید اسیر نشده و در شیارها پنهان شده باشد... نزدیک ظهر شهدا و حسن تاجوک را به پای ماشین رساندیم. حاج حسین، علی محمدی و یکی دو نفر دیگر را همراه شهدا و تاجوک روانه کرد. در پی انجام دستور حاج حسین، در سه گروه هفت هشت تایی منطقه را قُرُق کردیم. دشت بانی جلو می رفتیم تا مبادا ناغافل همدیگر را بزنیم و ضمناً از هم باخبر باشیم. تپه ها و شیارها و گوشه های دنج را هم نگاه می کردیم. گشتی های عراقی رزمی بودند و همه چیز داشتند. پس باید حواسمان را حسابی جمع می کردیم تا در کمین نیفتیم. صدا می زدیم، حاج رضا، آقای مستجیری، مستجیری، تا بلکه بشنود و جوابی بدهد و از مخفی گاه بیرون بیاید. هر چه بیشتر گشتیم، بیشتر ناامید شدیم و حاج رضا پیدا نشد. دم دمای غروب علی محمدی پس از انجام ماموریتی که داشت، خسته و کوفته برگشت. پرسیدن: پس چرا آمدی؟ خندید. گفتم: مگر همراه شهدا نرفتی، برای کاری که به تو محوّل شده بود؟ باز خندید و گفت: آره رفتم. انجام دادم تمام شد. پرسیدم: پس چرا دوباره آمدی؟ گفت: راستش دلم نیامد از فیض شب زنده داری با شما محروم باشم...! مغرب شد. گفتند: شب را در منطقه بمانید. شاید حاج رضا بخواهد شبانه برگردد. به فاصله تیررسام بزنید تا راه را پیدا کند! شب تا صبح تیره‌ی چشمانمان کشید از بس کوه و کمر را نگاه کردیم و رسام انداختیم. شاید اگر به پیشنهاد بنده توجه می شد و دیده بان می گذاشتند، عراقی ها این جوری جولان نمی دادند و ما می توانستیم پیش دستی کنیم نه آنان. آنها با تعداد زیاد و تجهیزات کامل آمده بودند تا همه بچه ها را به اسارت ببرند. اگر این اتفاق روز قبل می افتاد، فاجعه ای بزرگ می شد...! متاسفانه حاج رضا اسیر شد و حسابی از خجالتش درآمده بودند تا برسد به عقب. در واقع حاج رضا و حسن تاجوک با هم اسیر شده بودند. تاجوک داستان خلاصه اش را برای ما تعریف کرد و گفت: من زخمی شدم. هیکل درشت و ورزشی مرا کول کردند و به راه افتادند. در بین راه خسته شده از خیر من گذشتند. دیدند تا خط خودشان خیلی راه مانده مرا به زمین انداختند و بستند به رگبار، خلاص! یک خشاب روی من خالی کردند. کار خدا بود. ناگهان سرم چرخید و تمام تیرها به کتفم اصابت کرد، ولی من احساس کردم که تمام کرده ام... در واقع حسن تاجوک این دلاور ملایری، هم زخمی می شود، هم اسیر و هم شهید! اسارت حاج رضا خسارت کوچکی نبود. قبل از شروع شناسایی ها، روزی حاجی مرا صدا کرد و خواست که با هم به جایی برویم. پشت فرمان نشستم و ایشان هم بغل دست من. در بین راه گفت: برویم حدّ لشکر حضرت رسول (ص) با فرمانده اطلاعات عملیات آنها قراری دارم. گویا زودتر سرقرار رسیدیم، اما خبری از فرمانده اطلاعات عملیات لشکر نشد. باید منتظر می ماندیم. سر صحبت باز شد. او با یک حال خاصی به من گفت: من از خداوند دو چیز خواسته ام، یکی آنکه مرا با کارهای بزرگ و سخت امتحان کند، جوری که این کارهای روزمره برایم پیش افتاده باشد. دوم آنکه اگر آن کار بزرگ و مشکل پیش آمد بایستم، مثلاً چه قدر سخت است آدم اسیر بشود و ببرندش. این چه ذلّتی است که انسان به خودش بدهد، همین طور بایستی و ببرندت! این حرف را زد و بعد از چند لحظه خودش جواب خودش را داد: استغفرالله ربّی و اتوب الیه، مگر باقر سیلواری را به همین راحتی اسیر کردند؟ او رزمی کار و یک تنه حریف پنج نفر بود، یعنی او ایستاد و بردندش؟ بالاخره اسیر شد. ملاقات انجام شد و برگشتیم و من به دلم افتاد که لابد یک چیزی به دل این مرد افتاده است. خط احد و سومار مثل تپه ماهورهایش فراز و نشیب و اتفاق زیاد داشت. هم زمان ما که در منطقه کار می کردیم تا زمینه عملیات فراهم شود، انبوهی از نیروهای استان همدان و سایر تیپ ها و یگان ها در پادگان ابوذر برای ماموریت لحظه شماری می کردند که جنگنده های دشمن، پادگان را به خون کشیدند. روز ۱۳۶۳/۱۲/۱۶ در ساعت ده و نیم صبح، ده ها فروند هواپیمای جنگنده عراقی به پادگان ابوذر حمله می کنند. شدّت حمله، پدافندهای هوایی را غافلگیر و منهدم می کند. هواپیماها با نبود ضدهوایی ها، می روند و برمی گردند. در عرض ده دقیقه ی مرگبار، صدها نفر از رزمندگان مستقر و در حال آموزش، زخمی و شهید می شوند و بیشتر ساختمانها و تاسیسات تخریب می گردند. فردای روزی که اولین موشک زمین به زمین ایران به بانک رافدین بغداد خورد (۱۳۶۳/۱۲/۱۹)، صبح زود هنوز نماز نخوانده بودیم که هواپیماهای عراقی وارد منطقه شدند. غرش هواپیماها منطقه را برداشت. آنها همه مقرها و سوله ها و چادرها را زدند، حتی هرجا، جای لاستیک ماشین و جاده بود! هواپیماها سه فروند بودند و در بالای کوه گچی به خوبی د
یده می شدند. یکی شان شیرجه زد روی ارتفاع و پدافند هوایی دود شد رفت هوا، بعد آمد مقرها را یکی یکی زد، از جمله مقر ما را که کنار جاده بود. خوشبختانه ما در زیر پل سیمانی رودخانه بودیم و آسیبی ندیدیم. عراق تصور می کرد موشک ها از این جا که نزدیکترین نقطه به بغداد است، شلیک شده است. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ادعای یک روزنامه آلمانی این بود که خطر پیروزی ایران و فروپاشی عراق موجب خواهد شد تا نظام‌های حاکم بر منطقه خلیج فارس پس از سقوط صدام تهدید شوند و این امر احتمال مداخله ابرقدرتها را به صورت مستقیم در جنگ در پی خواهد داشت. این روزنامه به طور مشخص علاوه بر آمریکا شوروی را هم ذکر می کند. ¤°•¤•°¤°•¤ 🔅 بعد از آزادسازی خرمشهر، آمریکا به کشورهای حاشیه خلیج فارس خصوصاً به کشورهای عربستان ، کویت ، امارات و قطر هشدارهایی می دهد. هشدار این بود که شکست عراق از ایران با منافع آمریکا سازگار نیست و قطعاً ما اقداماتی انجام خواهیم داد تا از این امر جلوگیری شود. در حقیقت نوعی اطمینان خاطر به کشورهای عرب جنوب خلیج فارس می دهند که آمریکا اجازه پیروزی قطعی در جنگ را به ایران نخواهند داد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 این کلیپ قبلا در کانال دوم حماسه جنوب، شهدا بارگذاری شده بود 🍂 مستندی جالب از شهید بهنام محمدی دانش آموز ۱۳ ساله که بعد از ۲ ماه جنگ و مقاومت در خرمشهر به شهادت رسید 🔻 به همراه تصاویر و مصاحبه دیده نشده از شهید بهمراه خاطرات سید صالح موسوی، مدافع خرمشهر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
❣ سید صالح موسوی مدافع خرمشهر و رفیق و همراه شهید بهنام محمدی (معروف به رامبوی خرمشهر) 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی نیم ساعتی بود که اجازه عبور به هیچ اتومبیلی نمی دادند. علت را از او پرسیدم. گفت: «پایین جاده بین نیروهای ما و عراق درگیریه، میرم و براتون خبر می آرم.» ما صدای انفجارها را از دور می شنیدیم. جیپ رفت، چند دقیقه بعد دنده عقب و به سرعت به روی پل و بلوار برگشت و چیزی به پاسدارها گفت. پاسدارها پخش شدند بین اتومبیل ها، می گفتند می خواهند این منطقه و پل را بزنند. یکی شان فریاد میزد: «از ماشین‌ها بیاین بیرون. بخوابین توی جوبها.» دو طرف بلوار جوی آب بود، چند سنگر کوچک هم آن اطراف ساخته بودند. می گفتند پناه بگیریم. فریاد می زدند: «دارن می‌زنن. فرار کنید.» صدای گلوله ها را می شنیدم. هر سی ثانیه یک گلوله به زمین میخورد و صداها نزدیک و نزدیک تر می شد. مردم روی تریلی سریع پایین پریدند و سمت جویها و سنگرها دویدند. سرنشین اتومبیل های توی صف هم رفتند توی جوی های دو طرف خیابان و خوابیدند. توی این هیاهو هنوز پشت فرمان نشسته بودم. تریلی می خواست دور بزند و برگردد، جدول خیابان مانع بود. پشت سر او گیر کرده بودم. چند بار عقب جلو رفت. مدتی طول کشید. در این فاصله صدای انفجارها نزدیک تر می شد. بالاخره تریلی دور زد من هم پشت او دور زدم و به سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم. حدود چهارصد، پانصد متر دور شده بودیم که صدای انفجار شدیدی پشت سرمان بلند شد. مشخص بود که پل یا منطقه نزدیک بلوار را زدند. خلاصه با ترس و لرز و به سرعت تمام خود را به بیمارستان رساندم. بقیه هم همراه من بودند. اتومبیل ها را دوباره در پارکینگ گذاشتیم و داخل بیمارستان رفتیم... پرسنل و پرستارانی که می دانستند ما عازم ماهشهر هستیم و صدای انفجارها را شنیده بودند، خیلی نگران شده بودند. وقتی ما را سالم دیدند خوشحال شدند. چند دقیقه بعد چند مجروح به بیمارستان آوردند. معلوم شد یکی از گلوله ها در منطقه بلوار به یک پیکان اصابت کرده است و چند اتومبیل اطرافش را هم متلاشی کرده. سرنشینان پیکان شهید و مجروح شده بودند. بین مجروحین متأسفانه چهار برادر یکی از پرستاران بود. روز قبل از اهواز آمده بودند که مقداری از وسایل منزل خود را ببرند. در بازگشت دچار این حادثه شده بودند. جراحات شدیدی داشتند. در حقیقت لت و پار شده بودند. با این که بلافاصله آنها را به اتاق عمل بردیم، اقدامات ما بی نتیجه بود و هر چهار نفر شهید شدند. چند ساعت بعد منطقه آرام شد. ساعت چهار بعدازظهر دوباره تا نزدیک پل رفتیم. چند اتومبیل بیشتر نبود. ولی پاسدارها می گفتند اوضاع جاده نا امن است. دستور رسیده بود که امروز دیگر به هیچ وسیله ای اجازه عبور ندهند. گویا چند اتومبیل هم در همان بار اول که ما موفق نشدیم برویم، در راه مورد حمله قرار گرفته بودند. خوشبختانه گلوله ها به هیچ کدام اصابت نکرده و همگی سالم از منطقه عبور کرده بودند. چاره ای نداشتیم. دوباره به بیمارستان برگشتیم. چمدانها را به داخل اتاق عمل بردم. شنیدم که قرار است شب تعدادی از مجروحین را از جاده خسروآباد انتقال دهند. پیشنهاد دادند که ما هم همراه مجروحین برویم. دوستانی که توانسته بودند زودتر از پل عبور کنند و راهی ماهشهر بشوند، از بیمارستان ماهشهر تماس گرفتند. سالم رسیده و منتظر ما بودند. گفتم دیگر امکان ندارد از آن مسیر بتوانیم برویم و شب همراه انتقال مجروحین ما هم به آنها ملحق می‌شویم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 پلاک سفید حقیقتش نمی دانستم پلاك نسوز چیست، مثل خیلی چیزهای دیگر. بی صبریم همه از سر كنجكاوی بود. زود می خواستم از همه چیز سر در بیاورم. مسئولان مشغول توزیع كارت شناسایی و پلاك و سایر لوازم بودند. عملیات مرصاد تازه شروع شده بود. عجله داشتیم كه به عملیات برسیم. بدشانسی، نوبت به من كه رسید پلاك تمام شد، از برادری كه پشت میز نشسته بود پرسیدم: «پس پلاك من كدام است؟» گفت: «پلاك سفید. شما پلاك سفید هستید!» اول نفهمیدم چه می گوید بعد كه گرفتیم و رفتیم فهیمدم. پلاك سفید در مقابل پلاك قرمز به معنی شهادت 🕊 است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 چند روز بعد از آزادی خرمشهر یعنی در مِه ۱۹۸۲ آمریکائی‌ها با حرکتی نمادین اجازه فروش شش فروند هواپیمای ترابری را به عراق صادر می کنند. در حالی که تا قبل از آن، چنین اقدامی با توجه به قرار گرفتن عراق در فهرست کشورهای حامی تروریست ممنوع بود. این حرکت نمادین آمریکا به این خاطر بود که به عراق ثابت کنند اجازه نخواهند داد جمهوری اسلامی به پیروزی کامل در جنگ برسد. مسئله دیگر برای نخستین بار در سال ۱۹۹۶ و پس از پناهنده شدن حسین کامل داماد صدام به اردن افشاء شد. وی در ۲۹ ژانویه ۱۹۹۶( بهمن ۱۳۶۴) در مصاحبه ای با روزنامه لبنانی السفیر در خصوص موضع آمریکا بعد از آزادی خرمشهر گفت: در آن زمان، صدام بسیار آشفته بود و فقط با استفاده از داروهای آرام بخش می توانست استراحت کند. در همین ایام، فرستاده ای به نام ویلیام جانسون به نمایندگی از آمریکا به عراق رفت و با صدام دیدار کرد و از طرف آمریکا وعده ای را مبنی بر این که اگر شما مانع پیروزی ایران در جنگ شوید و اگر موفق شوید توازن جنگ را به نفع خود تغییر دهید ما کویت را به شما هدیه خواهیم داد. حسین کامل می گوید بعد از شنیدن این وعده آمریکا ، صدام حسین بسیار خوشحال شد و روحیه اش را دوباره بازیافت و گفت اگر لازم باشد همه ارتش عراق را فدا خواهم کرد تا کویت را به دست آورم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۵ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• دو سه روز قبل سعید چیت سازیان که دیگر آن سرزندگی قبل را نداشت و توانایی جسمی اش بر اثر ضربه مغزی ناشی از آن‌ تصادف از دست رفته بود، به عنوان مدیر داخلی مقر، به بچه ها گفته بود: جلو چادرها را با گونی های ماسه سد کنید تا اگر بمباران شد نیروها آسیبی نبینند. یکی دو نفر در جواب گفته بودند: برو خدا پدرت را بیامرزد، ما اینجا خسته و کوفته می شویم و تو خودت بیکار ایستاده ای و دستور می دهی. تازه، دشمن روی اینجا دید ندارد و این کار هیچ فایده ای ندارد! او این گلایه را به من کرد. گفتم: عیب ندار، به دل نگیر، آنها به اندازه ی کوپنشان کار می کنند، هر کی این جوری گفته شکر خورده، خودم مخلصتم و کار را انجام می دهم...! اما من با نظر سعید موافق بودم، از طرفی سعید برای خودش یلی بود و شیری در اطلاعات و حالا باید به او روحیه می دادیم. بچه های تیم را خبر کردم و دست به کار شدیم. خاک پر کردن و کشیدن گونی های پنجاه کیلویی برنج تا دم در چادرها، کار سنگینی بود. بقیه هم غیرتی شدند و کمک کردند. آن روز گونی ها به ارتفاع یک متر جلوی چادرها را سد کردند و دوستانی که در چادر خوابیده بودند، در امان ماندند. گونی های شن و خاک با ترکش های خرکی تکه و پاره شده بودند. قسمت های بالایی چادرها ترکش خورده بود و موج انفجار چادرها را پاره پاره کرد، اما چیدمان پیچِ کوچه ای( L) مانند و گونی های سعید، سپر بلای جان بچه ها شده بود. بعد از بمباران به او گفتم: سعید! این بچه ها الان می فهمند پیشنهاد تو چه قدر ارزش داشته. و پرسیدم: تو از کجا می دانستی بمباران می شود؟ گفت: من نمی دانستم، ولی حدس می زدم اگر گلوله ای بیفتد، جلو چادرها باز است و ترکش ها به راحتی وارد چادر ها می شوند. یک شب که به گشت می رفتیم، بارانی تند گرفت. شدیم موش آبی و حتی لباسهای زیرمان هم خیس بود. کتف باندپیچی شده و چفیه آویزان گردنم حسابی خیس بود. لباس هایم را عوض کردم و رفتم پیش بابا حسنی. در زمان مسئولیت حاج رضا مستجیری، پیرمردی بنام بابا حسنی در تدارکات واحد کار می کرد. او دائم قرآن می خواند. اگر کسی مثل من زخمی بود، پانسمان و امور درمانی اش را انجام می داد. زخم، سر کتف بود و مرتب حرکت و تکان داشت، نمی شد درست و حسابی آن را پانسمان کرد. بنده ی خدا بابا حسنی با زحمت و روش های مختلف کتف را پانسمان می کرد، اما یکی دو ساعت بعد از فرم در می آمد و باند سُر می خورد پایین و شل می شد. سر به سرش می گذاشتم و از آنجا به او گفتم بابا حسنی و این اسم برایش ماند. روزی همین طور که پانسمان می کرد از او پرسیدم: شما کربلا رفته اید؟ گفت: بله. گفتم: این بچه ها به عشق کربلا اینجا هستند، شما که رفته ای دیگر چرا آمده ای و مانده ای؟ با آن ریش های سفید و خوشگلش اشک می ریهت و می گفت: دیمه، دیمه( نگو! نگو) آن کربلایی که من زمان شاه رفتم کربلا نبود، کربلا اینجاست. هر کس اینجا باشد او کربلایی است. کربلا اینجاست... و گفت، آقای جام بزرگ! برو این زخم را به دکتر نشان بده، این سیم کرده!(ورم کردن جراحت) به شوخی گفتم: چرا سیم کرده، نمی شد کابل کرده باشه؟ خندید و گفت: بَبَم، یعنی زخمت متورم و قرمز شده! راست می گفت. چند روز از آن ماجرای باران گذشته بود و کتفم درد داشت و زخم لُرپِ لُرپِ نی کرد.(تیر می کشید) با یکی دو نفر سوار ماشین شدیم و به بیمارستان ارتش رفتیم. دکتر ارتشی وقتی روی زخم را باز کرد به تعجب و تاسف گفت: اوه اوه، تو باید اعزام بشوی، منطقه چه کار می کنی؟! سر به سرش گذاشتم. گفتم: آقای دکتر چرا من اعدام بشوم. صدام باید اعدام شود! گفت: من کی گفتم شما باید اعدام بشوی، اعزام، اعزام بشوی. و روی حرف ز، تاکید کرد و حرص خورد. گفتم: آهان، ولی آقای دکتر ضرورت دارد اعزام بشوم؟ گفت: من تشخیص می دهم که پزشکم. آن وقت شما می گویی لزومی ندارد. شما بسیجی ها چه چیزی را می خواهید ثابت کنید؟ می خواهید بگویید قهرمانید، مثلاً اگر تو نباشی جنگ لنگ می شود؟! گفتم: ممنون آقای دکتر. حالا پانسمان می کنی یا نه؟ اگر نمی کنی دست شما درد نکند. خدا حافظ ما رفتیم! گفت: آقاجان! اینجا بعضی ها می گردند یک بهانه کوچکی پیدا کنند از منطقه در بروند آن وقت تو... تشکر کردم و از روی تخت بلند شدم که رفته باشم. گفت: چرا ناراحت می شوی، من برای خودت می گویم. بالاخره دکتر زخم را درست و حسابی پانسمان کرد و یک آمپول پنی سیلین قوی هم تزریق کرد تا عفونت هایش خشک شود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی هوا که تاریک شد، چهار، پنج اتوبوس که صندلی های آن را برای حمل مجروح برداشته بودند، به بیمارستان آمدند. پرسنل و نیروهای امدادگر، مجروحین را روی برانکارهای دستی، توی اتوبوس جا دادند. ما هم با چمدان های خود سوار یکی از اتوبوس ها شدیم. از راه خسروآباد و بیابانی که به چویبده منتهی می شد، حرکت کردیم. در چویبده مجروحین را از اتوبوس پیاده کردند. ما هم پیاده شدیم، منتظر بودند تا هاور گرافت برسد و مجروحین را سوار کند. ساعت حدود یازده شب بود. با این که آبان ماه بود، هوا سرد بود. ما هم لباس گرم همراه نداشتیم. گفتند مطلقا از روشن کردن سیگار یا چراغ قوه یا هر گونه نوری خودداری کنیم. حدود نیم ساعت بعد صدای هاورکرافت را شنیدیم که در کنار هور پهلو گرفت. چند کامیون ارتشی نزدیک آب ایستاده بودند، ولی ما را حدود سیصد متر دورتر از آب نگه داشتند. خلاصه معلوم شد که هاورکرافت مهمات برای آبادان آورده و باید اول مهمات را خالی کنند. بار کامیون های ارتشی کنند، بعد مجروحین را داخل هاور کرافت ببرند، بعد ما سوار بشویم. تخلیه و بار زدن مهمات حدود دو ساعت طول کشید. حدود یک ساعت هم طول کشید تا مجروحین را سوار کردند. آنها را کف هاور کرافت خواباندند. آه و ناله برخی از آنها بلند شده بود. سپس ما را به داخل هدایت کردند. چون جا کم بود، روی پله های هاور کرافت نشستم. چمدانها را به زور جا دادم و روی هم گذاشتم. روی آخرین پله، نزدیک درجه دار قوی هیکلی نشسته بودم که با مسلسل ضد هوایی موضع گرفته بود. تاریکی محض همه جا را گرفته بود. توی تاریکی هاور کرافت به نظرم خیلی مخوف و ترسناک آمد. مجروحینی که ناله می کردند را نمی توانستم ببینم. اگر احتیاج به کمک داشتند کاری نمی شد برایشان انجام بدهم. مقداری طول کشید ولی بالاخره هاور کرافت حرکت کرد. به نظر می رسید سرعت فوق العاده ای داشته باشد، صدای موتور آن خیلی بلند و ترسناک بود. خلاصه دو سه ساعتی با دلهره و ترس دست به گریبان بودیم تا به بندر امام رسیدیم. پیاده شدیم. چند اتوبوس آن جا بود که مجروحین را سوار آنها کردند و عازم اهواز شدند. مینی بوسی از طرف بیمارستان ماهشهر برای بردن ما آمده بود. سوار شدیم و ساعت چهار صبح به بیمارستان رسیدیم. پرستارها و پرسنل بیمارستان برای ما چای و نان و پنیر آماده کرده بودند. رفع گرسنگی کردیم. داخل داروخانه چند پتو انداختند. یکی دو ساعتی خوابیدیم. ساعت هشت صبح دوستی که روز قبل به ماهشهر آمده بود، با اتومبیل به بیمارستان آمد. شب را منزل یکی از همکاران گذرانده بود. پس از صرف صبحانه با دوستان خداحافظی کردیم و عازم آغاجاری شدیم پمپ بنزین ها شلوغ بود. صفی که در آن اتوبوس تاکسی، کامیون و غیره، برای گرفتن سوخت در نوبت ایستاده بودند. چند کیلومتر بود. راننده ای می گفت چند روز است که در صف منتظر هستند، به هر اتومبیل چند لیتر بیشتر بنزین نمی دادند. ژاندارمری با عده ای از پرسنل خود از پمپ بنزین محافظت می کرد. نظم را رعایت می کردند. دوست ما خیلی زرنگ و سرو زبان دار بود. به هر پمپ بنزین که می‌رسیدیم، بلافاصله حكم‌های مرخصی ما را می گرفت، می رفت با آنها صحبت می کرد و خارج از نوبت ده پانزده لیتر بنزین میریخت توی باک و راه می افتادیم. به گچساران و بعد به شیراز رفتیم. یکی از دوستان که دکتر رادیولوژی بود را در شیراز جلوی منزلش پیاده کردیم. من و دکتر اهتمامی و دکتر تمراز به سمت اصفهان حرکت کردیم. در آباده به پمپ بنزینی مراجعه کردیم. ولی آنجا مأمور ژاندارمری حكم‌های مرخصی ما را قبول نکرد و گفت باید به فرمانداری برویم و از آنجا نامه بیاوریم. به فرمانداری رفتیم. فرماندار و چند نفر دیگر به اضافه یک روحانی در اتاق فرمانداری نشسته بودند. حکمها را به فرماندار نشان دادیم. گفت مرخصی‌های پزشکان و پرسنل خدماتی از آغاز جنگ لغو شده است و ما ترک خدمت کرده و داریم فرار می کنیم. در برگه ی مرخصی ما به جای کلمه مرخصی کلمه مأموریت را نوشته بودند. مثلا: به آقای دکتر فلان که از آغاز جنگ تا پانزده آبان مشغول به خدمت بوده است، ده روز مأموریت داده میشود که به تهران برود. حتی این حکم هم او را قانع نکرد. خلاصه به هر زبانی خواستیم به آقای فرماندار حالی کنیم که ما از آغاز جنگ در سخت ترین شرایط در آبادان و در خدمت مجروحین بودیم. حالا ده روز مأموریت داریم که به تهران برویم. می خواهیم خانواده خود را ببینیم و برای زن و بچه مان لباس ببریم، قبول نکرد. یک ژاندارم هم نزدیک ما گذاشت که مبادا فرار کنیم. سعی می کرد با تلفن با بیمارستان شرکت نفت آبادان تماس بگیرد و درباره ما تحقيق کند. ولی هر بار شماره اشتباه بود و جای دیگری را می گرفت. بالاخره حدود سه ساعت ما را معطل کرد و آخر سر هم گفت: «به من مربوط نیست، هر جا می خواهید
بروید، ولی بنزین به شما داده نخواهد شد.» هرچه اصرار کردیم که با ما خالی است و ممکن است به پمپ بنزین بعدی نرسیم و بین راه بمانیم، ایشان زیر بار نرفت و گفت همین که ما را بازداشت نمی کند و به آبادان بر نمی گرداند خدا را شکر کنیم. خلاصه رفتار بسیار توهین آمیزی با ما داشت. البته ما هم جواب او را دادیم. گفتیم حیف از مملکتی که برخی از مسئولینش به جای درک موقعیت ها و احساس مسئولیت و کمک به رزمندگان کار شکنی می کنند. ما باید زودتر کار خود را انجام داده و دوباره به جبهه برگردیم. به جای تشکر و قدردانی، ما را تهدید به بازداشت می کنید؟ اگر فداکاریها و از خود گذشتگی رزمندگان آبادان نبود - که ما هم جزو آنها هستیم - الآن شما پشت این میز نبودید و اسیر عراقی‌ها شده بودید. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 اقدامات آمریکایی ها پس از آزادی خرمشهر را می توان به این شرح برشمرد: ۱- تقویت روحیه صدام؛ ۲- ارسال پیامهای بین المللی؛ ۳- خارج کردن نام عراق از فهرست حامیان تروریسم؛ ۴- صدور اجازه فروش سلاح و هواپیماهای ترابری به عراق به صورت رسمی؛ ۵- دادن پیامهایی به متحدین عراق در جنوب خلیج فارس یعنی کشورهایی مثل عربستان و کویت که آمریکا اجازه سقوط صدام و برهم خوردن توازن منطقه را نخواهد داد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خبر آزاد سازی خرمشهر قهرمان در اردوگاه عنبر عراق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حدود ده روزی می شد که از ایران عزیزم ، در منطقه جنگی شلمچه فرسنگها بالاجبار دور شده و در فضای محصور از سیم خاردارهای اردوگاه عنبر گرفتار شده بودم . از نتیجه و عاقبت عملیات بیت المقدس هم دربی خبری مطلق بودم . در روز شاهد سربازان وحشی ، خبیث و کابل بدست عراقی و از پشت پنجره های آسایشگاه ، درهنگام غروب آفتاب، لحظات دلگیری در اوایل اسارت را می گذراندم .هنوز غرق درناباوری و حیرت اسارت بودم ، از طرفی هم امید به نصرت الهی و لحظه شماری برای پیروزی رزمندگان اسلام داشتیم . چند روزی بود تعدادی از بچه ها که شب خواب می دیدند صدام سرنگون شده و به ایران برگشته اند صبح خواب خود را برای بقیه تعریف میکردند. یکی خواب دیده بود تا دوهفته دیگر به ایران برمیگردیم و بقیه روز شماری می کردند . همه این خواب ها و تحلیل ها و بی خبری از وضعیت بیرون وجبهه ها طوری شده بود که گویا برای خبری خوشحال کننده و پایان دهنده این وضعیت لحظه شماری می کردیم . یکی دو روز بود عراقیها از بلندگو های داخل اردوگاه صدای مارش نظامی ویاسرودهای حماسی و ترانه های عربی پخش میکردند و دم از قادسیه صدام زده و می گفتند ایرانیها را شکست داده ایم و ..... ولی ما بی خبر بودیم . در ظهر روز سوم خرداد 1361 مثل هرروز از آشپزخانه ندا دادند "مسئولین غذا برای گرفتن ناهار بیایند" .مسئولین غذای آسایشگاهها جهت تحویل گرفتن غذا جلوی محوطه آشپزخانه اردوگاه به صف شدند ، اگه اشتباه نکنم آشپزخانه اردوگاه عنبر ما بین قاطع (بلوک) افسران ایرانی و قاطع ما  قرارداشت . زمانی که گروه های غذایی برای گرفتن غذا به داخل آشپزخانه رفتند یکی ازافسران ایرانی بدورازچشم بعثیهاخبرآزادی خرمشهرقهرمان  را به اطلاع  بچه ها می رساند . (افسران ایرانی رادیویی در اختیار داشتند که مخفیانه از اخبار و مطالب آن بهره برداری می کردند و برای محافظت آن شدیدا ملاحظات حفاظتی را رعایت میکردند. افسرایرانی گفته بود: "خرمشهر امروز صبح توسط رزمندگان اسلام از دست متجاوزان بعثی آزاد شده است و همین ظهر هم نماز جماعت در مسجد جامع خرمشهر برگزارگردیده است و تاکید نموده بود که به بقیه اسرا بگویید که عادی برخورد کنند و احساسات خود را کنترل کنند تا موقعیت افسران و رادیو به خطر نیافتد . زمانی که مسئولین غذا وارد اسایشگاه شدند چند نفر از آنان به محض ورود با شوق و ذوق فراوان خبرآزادی خرمشهررابه بچه ها دادندو ظرفهای غذا راکنارگذاشته وسجده شکربه جاآوردند.ماهم باشنیدن این خبرمسرت بخش سجده شکر بجا آوردیم و به همدیگر تبریک گفتیم. با شنیدن این خبر به همدیگر می گفتیم دیگر به فضل خدا سقوط و سرنگونی رژیم بعث را در آینده نزدیک می بینیم . (بعدها شنیدم که صدام گفته بود اگر ایران بتواند خرمشهر را از ما پس بگیرد من کلید بصره را به آنها می دهم ). آنروز در آسایشگاه به شکرانه این پیروزی و سهیم بودن در این جشن با ملت عزیزمان ، همگی در کتری های بزرگی که برای چای از آنها استفاده می کردیم با آب و شکر، شربتی درست کردیم و بدور از چشم عراقیها جشن گرفته و نوش جان کردیم. شور و شعف خاصی در بین اسرا ایجاد شده بود و امیدوارانه منتظرخبرهای پیروزمندانه بعدی رزمندگان اسلام بودیم تا نفس های آخر صدام را بگیرند و این پیروزی بزرگ با آزادی ما از اسارت انشاالله خاتمه یابد . یادش بخیر . خدایا عاقبت ما را ختم بخیر و شهادت نصیبمان فرما .       http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۶ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اتفاقاً آن وقت که آقای همدانی به منطقه آمد، مرا دید. وقتی گزارش ها را خواند و از اتفاقات با خبر شد و دانست که من هم به گشت می روم. پرسید: تو با این وضعیت آمدی اینجا چه کار کنی؟ گفتم: حاج آقا چه وضعی. چیز مهمی نیست، با هم می سازیم! خندید و گفت: خدا قبول کند، التماس دعا! در یکی از ماموریت ها، مرا به گشت نبردند و برادر محمدی مسئولیت کار را به عهده می گرفت. در این گشت علی خوش لفظ هم با آنها می رود. خوش لفظ و هادی ئی در کمین می مانند. محمد علی محمدی و حمیدرضا قربانی در میدان مین زخمی می شوند و گیر می افتند. تلاش خوش لفظ و هادی ئی با دخالت عراقی ها ناکام می ماند. آنها برمی گردند و دوباره و سه باره می روند، اما موفق به بازگرداندن پیکرها نمی شوند. آن دو بزرگوار در ۱۸ اسفند ۱۳۶۳ به شهادت می رسند و پیکر مطهرشان مدت ها در میدان مین می ماند. یادم نمی رود بارها می شد که متوجه می شدم این دو نفر پشت سر من حرکت هایی دارند، دقیق که شدم، دانستم آنها در حین حرکت در گشت نماز شب می خوانند! گاهی که مجالی دست می داد و روی زمین می نشستیم، سجده های نماز را هم انجام‌ می دادند و با خدای خود خلوت داشتند و من نمی فهمیدم به کجا رسیده اند. عملیات در سومار و تشکیل خط احد، عملیات فریب بود تا توان و فکر دشمن را تقسیم کند. عملیات بزرگتر ما بدر بود که در جزایر مجنون آغاز شده بود. با شروع عملیات بدر در ۱۳۶۳/۱۲/۲۰ و جنب و جوش در سومار، دشمن گویا هم چنان گیج می زد و نمی دانست عملیات اصلی کجاست. با همه بزرگی عملیات بدر، خط سومار با توجه به نزدیکی اش به بغداد بسیار مهم بود. در روز ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ بالاخره از قرارگاه دستور تصرف خط احد به یگان انصار و سایر یگانها اعلام شد. نیروهای ما با توجه به شناسایی های گسترده و کامل و دقیق نیروهای واحد توانستند در همان ساعت اولیه فردا قبل از روشنایی هوا در مواضع مشخص شده مستقر شوند. بقیه یگانها هم با کش و قوسی به اهدافشان رسیدند و خوش بختانه در ساعت نه و نیم صبح روز ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ با طی مسافتی طولانی نیروها توانستند منطقه ی وسیعی را آزاد کنند که این منطقه خط احد نام گرفت. سردرگمی از حال و اوضاع عراقی ها پیدا بود. آنها تا نصف روز هیچ عکس العملی نشان نداده اند گویا منتظر ادامه عملیات اصلی بودند. وقتی شبانه نیروها جلو رفتند و خط تشکیل دادند، یک گروه گشتی عراقی که صبح از گشت بر می گردند متوجه می شوند جلوشان خط تشکیل شده است.‌آنها به اسارت در می آیند. مصیب مجیدی از آنها بازجویی می کند، اما نتیجه ای نمی گیرد. او مجبور می شود یکی از آنها را تنبیه کند. در حین تنبیه، عراقی ناخودآگاه آخ می گوید. مصیب می گوید: پس فارسی هم بلد هستی، پدرت را درمی آورم. سرانجام مزدور ایرانی اعتراف می کند از نیروهای خود فروخته است و در زدن کمین و شهادت جعفریان و محمد آلپور ( عرب) دست داشته است.! بعد از ظهر، انبوه آتش سنگین روی خط آغاز شد. ما از دیدگاه، منطقه را نگاه می کردیم. روی همان جاده احداثی از ارتفاع ۴۰۷ به تپه ساندویچی هلی کوپتری ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. متاسفانه خودرو تویوتای خودی ارتش با سرنشینانش در آتش سوختند و هیچ کاری از ما ساخته نبود. تلاش دشمن مشت بر سندان بود و آنها نتوانستند کاری از پیش ببرند و فقط به آتش سنگین پدافندی بسنده کردند. به هرحال عملیات با موفقیت به پایان رسید و ما در اندیشه کمی استراحت. در مقرمان نشسته بودیم که حمیدزاده سرپرست واحد اطلاعات عملیات تیپ، آمد و گفت: جمع کنید که باید برویم جنوب! جای درنگ و چرا و سئوال نبود، هر چه داشتیم بار کامیون کردیم و بخاطر بی جایی و بی ماشینی، حتی چند نفر هم روی وسایل لم دادند و زدیم به راه. از سومار و ایلام گذشتیم تا به جنوب رسیدیم. آن بیابان برهوت را نمی شناختیم. یادم نیست کجا بود، فقط می دانستم در جنوبیم (چند کیلومتر جلوتر در جاده صاحب الزمان به طرف جزایر مجنون، نزدیک پاسگاه برزگر، مقرّ موقت تیپ انصارالحسین). همه چیز به سرعت انجام گرفت، اما مسئولان کم و بیش در جریان دلیل جا به جایی بودند. دو سه روزی در اردوگاه جدید، بلاتکلیف و تقریباً بی خبر پرسه می زدیم. شب چهارم اعلام کردند: نیروها ساعت ده شب برای برگزاری دعا آماده شوند. خیلی سریع سوار ماشین ها شدیم. نمی دانم ما را به کجا بردند، به هر حال دعا را خواندیم و شبانه برگشتیم. کسر ساعت نگذشته بود که دوباره سوار ماشینها شدیم و در اردوگاه شهید محرمی پیاده شدیم. همه چیز غیر عادی جلوه می کرد. رفت و آمدها، پچ پچ ها! معلوم نبود چه خبر است! گروهی از نیروها در مرخصی بودند. گروهی از نیروهای گردان ها داشتند وارد مقر می شدند، اما نیروهای واحد همه بودند. فکر می کنم ساعت از ده گذشته بود. چند دقیقه بعد اعلام کردند که ستاد تیپ جمع شوید. ح