eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 «تعارف» •┈••✾💧✾••┈• آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر و ترکش و هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شب زده با نور منورها روشن می شد. دور و بری هام همه شهید شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود. تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم. - اولی خم شد و گفت: «حالت چطوره برادر؟» - سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم: «خوبم، الحمدلله» - رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر.» جا خوردم. اول فکر کردم که می خوان بهم روحیه بدهند و بعد با برانکارد ببرندم عقب. اما حالا می دیدم که بی خبال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی: «ای وای ننه مردم! کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم. آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم. امدادگر اولی گفت: «می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد و فریادی می کنه!» دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۷ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آن شب، شب عاشورایی انصارالحسین بود.‌ امام‌حسین(ع) هم در تاریکی شب عاشورا به یارانش خطاب کرد و فرمود: ما برای نبرد می رویم و همه به شهادت می رسیم. هر کس می خواهد، برود. امام بیعت را از روی آنان برداشت و آنان را برای انتخاب آزاد گذاشت که بمانند یا بروند. امام در بخشی از سخنان نورانی اش در شب عاشورا به یارانش فرمود: ای مردم! هرکس از شما در برابر تیزی شمشیر و زخم نیزه ها بردبار است با ما بماند وگرنه از ما جدا شود. ما واقعاً خودمان را در عاشورا و انجام تکلیف عاشورایی می دیدیم. آن تصمیم، کار آسانی نبود، تصمیم مرگ و زندگی! ما هم باید به امام خمینی جواب می دادیم که هستیم یا نیستیم. شاید بعضی تردید کردند، اما بسیاری نه. یک ساعت بعد و بلکه کمتر، بیشتر نیروها با هر رسته با سلاح، بی سلاح، حمایل بسته، نبسته و بسیاری سربند بسته در محوطه ایستاده و نشسته، آماده بودند! نیروهای واحد همه بودند. حسن ترک، زیارت عاشورایی خواند که تمام وجودمان عاشورایی شد. اصلاً گفتنی نیست! همه چیز آن شب عاشورایی شد. حاج حسین برای گروه پیشگام فقط در حد یک گروهان، نیرو ورچید، شاید بیست و دو نفر. وقتی علی آقا گفت: می رویم، همه آمدند. در گروه پیشگام، بسیاری از قدیمی های واحد اطلاعات بودند: حمیدزاده، مصیب مجیدی، علی خوش لفظ، دشت آرا، حسین علی مرادی، بهرام عطائیان، علی شاه حسینی، آقا مفرد، عمو اکبر، کریم مطهری، ولی الله سیفی، حسین رفیعی، محمد رحیمی و .... حاج حسین دستور داد بقیه نیروها هم سازماندهی بشوند و با گردان ها به منطقه عملیاتی بدر در هور بیایند و خودش و گروهانش سوار ماشین ها شدند و مثل برق و باد رفتند‌. قبل رفتن، حاج حسین ما را که یک گروه بیست دو نفری بودیم تحویل مجید سموات داد و گفت: فرمانده شما سموات است. سموات گفت: نه حاج حسین من نیستم. حاج حسین به من گفت. گفتم: نه حاج آقا من هم نیستم، همین آقا مجید باشد.‌‌‌... آقای همدانی که عجله داشت و معلوم بود بی قرار است گفت: خودتان یک جوری با هم کنار بیایید. یکی بشود فرمانده و یکی هم معاون! این گروه برای شما، خود دانید! گروه بیست و دونفره ما، بیست و دو تا اسلحه نداشت. یکی تفنگ داشت، یکی نداشت. یکی آر پی جی داشت گلوله نداشت. یکی گلوله آورده بود، آر پی جی گیرش نیامده بود! قبل از عزیمت حاج آقا رفتم پیش او و عرض کردم: حاج آقا شما می فرمایید فردا می خواهیم برویم بجنگیم، جنگی که برگشتی ندارد. درست، ولی ما با چی می خواهیم بجنگیم؟! پرسید چطور؟ گفتم: این گروه ما اسلحه ندارند‌. واحدهای مربوط به آنها سلاح نفر نداده اند، یا نداشته اند که بدهند. حاح حسین با عصبانیت حسن ترک را صدا زد. وقتی آمد به او گفت: حسن! اینها را تجهیز کن تا این را گفت، چشمش به کانتینری افتاد که نزدیک ستاد بود، پرسید: این کانتینر مال کیه؟ حسن گفت: مال گردان.... گفت: خوب شد، بازش کن و به اینها سلاح و هر چه می خواهند بده. حسن گفت: حاج آقا کلیدش که دست من نیست... گفت: یاالله، قفلش را بشکن. دیر است وقت نداریم. و در یک بر هم زدن با تیراندازی قفل کانتینر دوازده متری را شکستیم و دلی از عزا درآوردیم. تیربار، آر پی جی و هر چه که بود و عشقمان کشید برداشتیم و به دستور حاج حسین به طرف منطقه ی بدر حرکت کردیم. ساعت یازده و نیم بود. رفتیم و رسیدیم، ولی دیر رسیدیم. گفتند: چون به روز خورده ایم، فعلاً عملیات منتفی است تا شب! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی در مدت مرخصی به دیدار دکتر غانم رفتیم که در بیمارستان بستری بود. دست و پای شکسته او را تحت عمل جراحی قرار داده بودند. قرار بود برای ادامه معالجه او را به خارج از کشور اعزام کنند. گفت مقدار زیادی ارز و اشیاء قیمتی در منزلش در آبادان است و از من خواهش کرد، اگر امکان دارد آنها را از منزل او بردارم و در مرخصی بعدی برایش بیاورم. گفتم یک وکالت نامه بدهد که اجازه ورود به منزل او را داشته باشم. او هم متنی را با دست چپ روی کاغذ نوشت. من را با مشخصات کامل و شماره کارمندی، وکیل خود کرد که اجازه دارم جهت آوردن وسایل منزلش به خانه او وارد شوم. چند روز بعد خبر دادند قرار است جلسه ای با حضور نمایندگان کلیه کارکنان واحدهای مختلف شرکت نفت آبادان و اهواز، از جمله پزشکان، با حضور مدیر شرکت نفت و آقای تندگویان وزیر نفت، در اداره مرکزی شرکت نفت برگزار شود. در روز موعود که دو روز به پایان مرخصی ما مانده بود، در جلسه حاضر شدیم. حدود صد نفر در این گردهمایی شرکت کردند. آقای تندگویان پس از تشکر از کارکنان شرکت نفت، افراد هر واحد را موظف دانست که به صورت طرح اقماری به دو دسته تقسیم شوند. دسته اول برای مدت مثلا یک ماه به صورت شبانه روزی به آبادان بروند و ماه بعد را به صورت مرخصی به شهرهای محل اقامت خود بازگردند و گروه دوم جانشین آنها شوند. شرکت کنندگان در این گردهمایی نماینده های واحدهای مختلف شرکت نفت بودند که واحدهای آنها تلفات زیادی را تاکنون در اهواز و به خصوص آبادان متحمل شده بود. بیشتر آنها شروع به اعتراض و استنکاف از رفتن به آبادان کردند، عده ای نیز از طرح استقبال کردند. ولی تعداد مخالفین بیشتر بود. خلاصه بحث بالا گرفت. پزشکان می گفتند در زمان جنگ پزشکان ارتش موظف هستند بیمارستانهای جبهه را پوشش بدهند نه پرسنل شخصی. آقای تند گویان گفت: «در حال حاضر همه شما مانند ارتشی‌ها و بسیجی ها هستید. موظف هستید که از این دستورات اطاعت کنید.» تهدید کرد که هرکس سرپیچی کند نه تنها از شرکت نفت اخراج می شود، بلکه به دادگاه انقلاب، معرفی و مجازات خواهد شد. نماینده یکی از کارگران بلند شد و گفت: «شما فقط یک بار آن هم به مدت چند ساعت به آبادان آمديد. اگر جرأت دارید شما عازم آبادان شوید ما هم به دنبال شما خواهیم آمد.» آقای تندگویان گفت دو روز دیگر عازم آبادان است و مدت اقامتش هم چند ساعت نیست، بلکه مدتی در آبادان می ماند. خلاصه جلسه بعد از چند ساعت خاتمه یافت و گروهی با رضایت و گروهی با نارضایتی جلسه را ترک کردند و قرار شد این طرح اقماری انجام شود. برنامه اعزام مجدد ما به این شکل بود که دو روز بعد، رأس ساعت هشت صبح پزشکان و پرستاران و سایر پرسنل بیمارستان که می بایست عازم آبادان شوند، جلوی اداره مرکزی حضور یابند تا ترتیب اعزام آنها داده شود. شبی که قرار بود روز بعد کاروان ما اعزام شود، ساک خود را آماده کردم. مقداری لوازم ضروری و کمی آجیل و تنقلات و به قولی قاقالی لی در آن گذاشتم و آماده شدم که صبح عازم شوم. دخترم ماندانا پنج سالش بود. شدیدا گریه میکرد و می گفت: «بابا تو رو خدا نرو، میری آبادان کشته میشی.» او را دلداری میدادم که هیچ خطری متوجه ما نیست و جای ما امن است.. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نمایندگان صلیب سرخ هم عاشق این مرد بزرگ شده بودند. در مستندی که به زبان انگلیسی و زیر نویس فارسی ساخته شده، رییس سابق صلیب سرخ آقای اندریا ویگر و معاون حقوقی سازمان ملل مارکو ساسولی و داود گودرزی در آن مصاحبه حضور دارند. رییس سازمان صلیب سرخ در این مستند ایشان را قدیس خطاب می کند و جالب این است که می‌گوید کاش کشیش های ما از او یاد بگیرند. این مستند به زبان انگلیسی و در ژنو زوریخ و چند کشور اروپایی دیگر به نام peace maker تهیه شده که معادل این نام گذاری به فارسی، "ورای جنگ و صلح" است که در شبکه های داخلی و خارجی ایران پخش شده است. 🔅 ۱۲ خرداد، سالروز درگذشت سید آزادگان، سید علی اکبر ابوترابری http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۸) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• شب، گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر.ع. با نیروهای تازه نفسِ تازه جذب شده به فرمانده مهدی روحانی وارد منطقه شدند. چادر زدند و مستقر شدند، اما شب دوم هم خبری نشد. گروه بیست و دو نفره ی ما هم به گردان ۱۵۴ پیوست و شدیم دست انداز کارِ گردان. ناسلامتی گروه ما، هر کدام برای خودش سری داشت و یَدی در جنگ و حاج مهدی با ما در رودربایستی گیر می کرد. می خواست برای صبحگاه به نیروهایش برپا بدهد، نظامی برخورد کند، سخت بگیرد، نمی شد. شور کردیم و تصمیم این شد که با یک فاصله ای در چادری بزرگ مستقر شویم که برای کارِ گردان توکّه (در گویش همدانی به معنای مانع و گیر است.) نباشیم و آقای روحانی به کارش برسد. شور دوم اینکه چه کسی برود با ایشان حرف بزند. ما هم با هم رودربایستی داشتیم. گفتم: من می روم. (سابقه دوستی ورزشی ما به قبل از جنگ و انقلاب می کشید. او وزنه بردار بود و من والیبالیست. او مدتی هم سرپرست تربیت بدنی استان بود.) وقتی پیش او رفتم، پس از تعارفات، معلوم شد واقعاً ما توکّه در توکّه ایم ولی او هم رویش نشده به ما چیزی بگوید. پیشنهاد چادر را پسندید و ما شدیم گروهان مستقلِ اخراجی ها! آن چند روز انتظار در جزایر، آب مشغولمان کرد. دوباره من مربی آموزش شنا شدم. یک عده سکان داری قایق می کردند و یک عده پاروکشی. تعدادی بلم چوبی و تراده در هور بی صاحب رها شده بود. آنها را دمر می کردیم روی آب و خودمان زیرش می ماندیم. باید صبر می کردیم تا دشمن فرضی از آنجا عبور کند و ما بدون هیچ صدایی و حرکتی آنها را فریب می دادیم. یک بار قایق موتوری از دور با سه چهار سرنشین به یکی از بلم ها که چند نفر در آن تمرین پاروکشی می کردند، نزدیک و نزدیکتر شد. سکان دار آمد سرعت موتور را کم کند، اشتباهی به موتور گاز داد و ناگهان قایق موتوری به شدت رفت توی شکم بلم بی نوا. بلم چپ کرد و سرنشینانش چند متر دورتر با کله شیرجه رفتند داخل آب. قایق موتور هم با صدای گوش خراش موتور در بیرون آب شد قایق پرنده و با سه چهار سرنشینش چند متر در هوا پرواز کرد و با شدت تمام در آب فرود آمد، اما سرنگون نشد و بی توجه به وضعیت بلم بیچاره به راهش ادامه داد! پس از این ماجرا، چشم و گوشمان ترسیده بود. به محض اینکه قایقی از دور نمایان می شد، به بچه ها می گفتم: دست ها را روی آب بزنید و با صدای بلند فریاد بکشید تا قایق موتوری روی سرتان آوار نشود. در یکی از این عبور و مرورهای هوری، متاسفانه سکاندار قایق، ح.ب. از نیروهای اطلاعات را که در حال شنا بود، ندید و شد آنچه نباید می شد. پروانه موتور به سرعت تمام به باسن او گیر کرد و عضلات او را لاشه کرد. او را به بیمارستان منتقل کردند. خود او تعریف می کرد: دردی شدید داشتم و از طرفی به شدت خجالت می کشیدم. مجبور بودم به روی شکم دَمَر بخوابم. دو دستم را می گذاشتم روی چشم ها و سرم را رد می کردم توی متکا تا کسی را نبینم. در یکی از معاینات به همین حالت بودم که کار متوقف و سکوت طولانی و طولانی شد. دزدکی سرم را کج کردم و از لای انگشتات نیم نگاهی انداختم. دکتر معالج و چند نفر همراه او زُل زده بودند به این باسن وامانده. با شرم تمام و ناراحتی، همین طور که صورتم چسبیده به پتو بود، بدون اینکه نگاه کنم، پرسیدم: آقای دکتر، اینها کی اند دیگر با خودتون آورده اید؟! گفت: اینها اینترن هستند. گفتم: خودتان کم بودید دید می زدید! حالا یک لشکر را با خودتان آورده اید تماشا که چه، مگر سینماست؟! دکتر که معلوم بود با لبخند جواب می دهد گفت: شرمنده ام، ولی مجروحیت شما استثنایی است و این برای اینها هم یک فرصت استثنایی! من و زخم کوفتی باسن شده بودیم موزه. فکر نمی کنم در بیمارستان کسی از این افتخار استثنایی بی خبر مانده بود! با هر بدبختی و خجالتی بود وضعیتم بهبود پیدا کرد و می توانستم مثل آدم به پشت بخوابم، البته آن هم با درد و اعمال شاقّه و آه و ناله! دوستان نمی دانم برای رضای خدا می رفتند و می آمدند احوال پرسی یا برای سربه سر گذاشتن من! در یکی از ملاقات ها یکی از دوستان گفت: روایت داریم در فردای قیامت، از محلی که مجاهد در راه خدا تیر و زخم خورده است، نور متصاعد می شود! آن وقت این بی انصافها هر کس یک جور حدیث را تفسیر می کرد. یکی می گفت: کار تو از نور گذشته از آنجا آتشفشان متصاعد می شود! دیگری می گفت: خوبی اش آن است که خوب دیده می شوی و کسی با تو تصادف نمی کند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 نکته ای که بوسیله وزیر اقتصاد و دارایی صدام افشاء شد این بود که آمریکایی‌ها با آغاز عملیاتهای پیروزمند جمهوری اسلامی ایران در دسامبر ۱۹۸۱/ بهمن ۱۳۶۰ از جمله عملیات طریق القدس در بستان؛ مشاوران نظامی خود را برای مشاوره با اتاق جنگ سر فرماندهی ارتش بعث، به عراق اعزام کردند. در دو عملیات طریق القدس و فتح المبین، این مشاوران نظامی کار تفسیر تصاویر ماهواره های اطلاعاتی را به عهده گرفتند. تحلیل آمریکاییها از نیروهای عراقی این بود که فرماندهان عراقی قدرت و بلوغ کافی برای برخورداری از اطلاعات داده شده به آنها را ندارند و نمی توانند از این اطلاعات استفاده کنند لذا آمریکا باید مستقیماً در جنگ دخالت کند. وی گفت: پس از آزادی خرمشهر، مشاوران آمریکایی حاضر در اتاق جنگ در بغداد اعلام کردند ما رسماً در اتاقهای جنگ عملیاتی حاضر شده و فرماندهی نیروهای عراقی را به عهده خواهیم گرفت. این نکاتی است که تا سال ۲۰۰۴ منتشر نشده بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان صبح روز بعد به محل اعزام، یعنی جلوی اداره مرکزی شرکت نفت رفتم. حدود ساعت هفت صبح بود. دو اتوبوس کنار خیابان پارک شده بود. بالای شیشه جلوی اتوبوس ها، پارچه بزرگی نصب کرده و روی آن با خط قرمز و درشت نوشته بودند: «کاروان اعزامی تیم پزشکی و پرستاری شرکت نفت به جبهه آبادان» حدود چهل، پنجاه نفر از پرسنل که بایستی اعزام می شدند، آنجا جمع شده بودند. اغلب چند نفر از خانواده هایشان هم برای بدرقه آمده بودند. تعدادی از پرسنل اداره مرکزی هم برای بدرقه و تشویق همکارانشان در پیاده رو و اطراف گروه اعزامی جمع شده بودند. عده ای از رهگذران هم اضافه شدند. جمعیت برای سلامتی ما و پیروزی رزمندگان صلوات می فرستادند و گاهی شعار مرگ بر صدام می‌دادند. خلاصه جمعیتی حدود چهارصد، پانصد نفر اجتماع کرده بودند. پرسنل اعزامی هم قیافه قهرمانانه به خود گرفته و سینه ها را سپر کرده بودند و نشان می‌دادند که خیلی خوشحال و راضی هستند. گویا قدردانی مردم و جمعیت موجود، روی آنها تأثیر گذاشته بود. در حالی که خدا میداند ته دل بعضی از آنها چه می گذشت. خود من در ظاهر با دیگران هماهنگ بودم، ولی در عمق وجودم دلهره زیادی داشتم. انگار کسی قلبم را در مشت فشار می‌داد. یکی از پرسنل اداره مرکزی، قرآن تلاوت کرد. سخنرانی کوتاه درباره شجاعت‌ها و فداکاری های پرسنل شرکت نفت ایراد شد. دستور سوار شدن به اتوبوس ها را دادند. چند دقیقه ای با ماچ و بوسه خداحافظی با بدرقه کنندگان گذشت. در میان فریاد الله و اکبر و صلوات و دعای خیر جمعیت، سوار اتوبوس ها شدیم و حرکت کردیم. تعداد مسافران بیشتر از گنجایش صندلیهای اتوبوس بود. عده ای به ناچار سرپا ایستادند و به نوبت با دیگران جا عوض می کردند. روی بعضی از صندلی ها هم افراد لاغر سه نفره نشسته بودند. مسیر ما از طريق اصفهان، شیراز، گچساران، آغاجاری و ماهشهر بود. در اصفهان برای صرف ناهار توقف کوتاهی داشتیم. چند نفر از پزشکان عمومی در اصفهان پیاده شدند، گویا مأموریت آنها در اصفهان تعیین شده بود. بقیه عازم شیراز شدیم. حدود ساعت نه شب به شیراز رسیدیم. قبلا در هتل سیروس، برایمان جا رزرو شده بود. شام را خوردیم و در سالن هتل دور هم جمع شدیم. یکی از پزشکان که رادیوی کوچک و مجهزی همراه داشت، اخبار را گرفته بود. گوینده رادیو ضمن خبرهای مربوط به جنگ، اعلام کرد که طبق یک خبر تأیید نشده، آقای تند گویان وزیر نفت ایران به اسارت نیروهای عراقی در آمده است. این خبر باعث حیرت و شوکه شدن افراد گردید. روز قبل از حرکت ما از تهران، آقای تند گویان همراه با عده ای عازم آبادان شده بود. دکتر تمراز یکی از پزشکانی بود که باهم از آبادان به تهران رفته بودیم و حالا برمی گشتیم. از مدتی قبل گاهی دچار لخته شدن خون در وریدهای پایش می شد. آن شب در هتل هم همین اتفاق افتاد و چون این علامت ممکن بود به یک بیماری خطرناک (سرطان لوزالمعده) مربوط باشد، توسط یکی از متخصصین داخلی معاینه شد و با تجویز او برای بررسی بیشتر به تهران برگشت. کلید خانه او را گرفتم تا سری به اتومبیل دکتر غانم بزنم. آن شب به هر زحمتی بود، با آبادان و بیمارستان شرکت نفت تلفنی تماس گرفتم. دکتر حسین جلالی یکی از جراحان، گفت: «اوضاع خیلی خراب است.» چندین بار بیمارستان را زده بودند و چند نفر از پرسنل و پرستاران شهید شده بودند. گفت اگر می توانیم به آبادان نرویم. مشغول صحبت با تلفن بودم. بقیه پرسنل اعزامی و همراهان نیز دور ما حلقه زده و منتظر نتیجه صحبت بودند. بعد از خداحافظی با دکتر جلالی و قطع ارتباط، آنچه گفته بود را برای دیگران بازگو کردم. متأسفانه این موضوع ترس و دلهره افراد را بیشتر کرد. آن شب تا حدود ساعت دو یا سه بامداد همگی بیدار بودیم. سپس به اتاق های خود رفتیم. هر سه چهار نفر یک اتاق در اختیارمان بود. نمیدانم آن شب کسی به خواب رفت یا نه، ولی ما چهار پزشکی که در یک اتاق بودیم، بی صدا روی تختهای خود دراز کشیدیم و هر کس در فکر فرو رفت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 در "عملیات رمضان" برغم اینکه نیروهای ایران تا آستانه دروازه های بصره پیشروی کرده بودند اما با توجه به تاکتیک های جدید نیروهای عراقی نتوانستند وارد شهر شوند و خسارات و تلفات فراوان به نیروهای جمهوری اسلامی وارد آمد. در آن زمان، آمریکاییها اعلام کردند که فرماندهی اتاق جنگ بصره در این عملیات به عهده ما بود و آرایش نیروهای عراقی را ما ساماندهی کردیم و عدم موفقیت جمهوری اسلامی و نیروهای آن در تصرف بصره مدیون فرماندهی اتاق جنگ بصره بوسیله نیروهای امریکا بوده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تازه عمليات غرور آفرين فتح المبين آغاز شده بود كه با بيت امام تماس گرفتيم و اعلام كرديم وقت ملاقاتی را برای فرزندان بسيجی امام كه برای اسلام و امت اسلامی با اين فتح عظيم افتخار بزرگی را آفريده اند اختصاص دهند. بلافاصله موافقت شد. قطاری آماده شد و رزمندگان را با همان سر و وضع و لباس و كلاه و پيشانی بندهايی كه داشتند از منطقه عملياتی به حسينيه جماران رسانديم. قبل از ملاقات برادر محسن رضايی فرمانده كل سپاه با اظهار تشكر از عنايت امام اين پيروزی بزرگ را به ايشان از قول تمامی رزمندگان اسلام تبريك گفته؛ بعد امام شروع به صحبت كردند. ابتدای صحبت ايشان به دليل گريه شوق و اشتياق بچه ها مرتب قطع مي شد جو ملكوتی و عرفانی خاصی فضای حسينيه جماران را فراگرفته بود، امام هم ساكت مانده بودند و به شور و حال فرزندان رزمنده خود می نگريستند. بعد از چند دقيقه صحبتشان را ادامه داده و فرمودند: ما افتخار می كنيم كه از هوائی استنشاق مي كنيم كه شما از آن هوا استنشاق می كنيد... بچه ها به محض شنيدن اين جملات كه علامت تواضع آن بزرگمرد به رزمندگان اسلام بود گريه های بلندی سر دادند. واقعيت اين بود كه امام و رزمندگان همديگر را خوب می شناختند و به هم عشق می ورزيدند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۹) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• قاسم هادی ئی جزو تیم ما بود و من به او ارادت ویژه داشتم. گشت ها که طولانی می شد، ساق پای پلاتین دارش به شدت درد می‌گرفت و ناله اش را در می آورد. گاهی نوک پلاتین از محل زخم بیرون می زد و صحنه ی دلخراشی می شد،ولی او کوتاه نمی آمد و گشت را رها نمی کرد. در شرایط عادی هم اذیت بود، ولی دم نمی زد و هیچ نمی گفت. هربار هم می گفتیم پایت را درمان‌کن، به شوخی رفع و رجوع می کرد. می گفت: خودش حوب می شود، همیشه این جوری نیست! او معمولاً پایش را با باند پانسمان می کرد و راه می افتاد و‌گاهی از ما جلوتر می رفت. یک روز پس از طی مسافتی گفت: آقای جام بزرگ! پایم خیلی درد می کند، ناک اوتم کرده!( داستان مجروحیت او شنیدنی است: او و سعید صداقتی یکی از بمب های عمل نکرده ی بمباران هوایی در همدان را سوار تویوتا وانت می کنند و می آورند درّه ی مراد بیک برای استفاده در انفجارات و کلاس های آموزشی. پدرش می پرسد: قاسم این چیه می برید زیر زمین؟ می گوید: آب گرمکن است. - عجب آبگرمکن بزرگی! حالا چه کارش دارید؟ - می خواهیم تعمیرش کنیم! دقایقی بعد، پدرش که شک کرده است، خودش هم به کمک آنها می رود و با پتک می افتند به جان آبگرمکن، اما کمی بعد اعتراف می کنند که این غولِ شکلِ آبگرمکن، بمب است! پدر با خونسردی می پرسد: خنثایش کرده اید؟ آنها می گویند بله. آنها چاشنی انفجاری را خنثی کرده بودند، اما یک چاشنی اشتعالی باقی مانده بود. بر اثر ضربه ی سنگین پتک بر پیکر بمب، ناگهان چاشنی عمل می کند و صدای انفجار، در تمام روستا و حتی شهر پیچیده می شود و کوهستان می لرزاند. سعید صداقتی موجی می شود. قاسم از چند قسمت و به خصوص پا زخمی می گردد، اما پدرش و آنها معجزه آسا سالم و زنده می مانند. پدر قاسم برای دور ماندن از سرزنش مردم و اطرافیان تمارض می کند و یک پا را می لنگاند. پرستار که از راست و چپ شدن پای مصدوم او به شک می افتد، می پرسد: پدرجان! بالاخره کدام پایت درد می کند، چپ یا راست؟! شما یک بار این طرف می لنگید یک بار آن طرف! جواب می دهد: راست. می گوید: پس چرا پای چپت را می لنگاندی؟ می گوید: درسته، اصل راست است و به چپ می زند. به هم مربوط اند! پای قاسم یک بار هم مجروح شده بود که من از آن اطلاعی نداشتم.) گفتم: لابد ترسیده ای و می خواهی عملیات را به این بهانه ماست مالی کنی! گفت: نه به خدا بهانه نیست، درد دارم. متقاعدش کردیم که برود، و او بالاخره رضایت داد که برای درمان به عقب برود. صبح رفت و عصر برگشت. پرسیدیم، گفت: رفتم، پانسمان کردند. قرص دادند آمپول زدند.گفتم: خب یکی دو روز می ماندی برای استراحت! گفت: تا برایم حرف درآورید، بگویید قاسُم ترسید، پا را بهانه کرد و در رفت، کور خوانده اید! پنج روز تعطیلات نوروز ۱۳۶۴ که تمام شد، گفتم سری به اداره ی کل آموزش و پرورش استان همدان بزنم. ناسلامتی من کارمند آنجا بودم! با یکی از همکاران خدمت آقای نوریه، مدیر کل رسیدیم. او مرا کامل می شناخت. آقای نوریه خیلی خوشحال شد و گفت: آقای جام بزرگ! چه خوب شد آمدی، تصمیم گرفته ام برای بازدید به جبهه ی جوانرود و دربندی خان بروم، اگر شما هم بیایی خیلی عالی می شود. او می خواست سری به دانش آموزان و معلمان رزمنده ی مستقر در آن جبهه بزند و هدایا و کمک های نقدی و غیر نقدی جمع آوری شده را به جبهه برساند. گفتم: راستش من تازه.... حرفم را خوردم وفکر کردم، من که خانه بمان نیستم، چه بهتر با اینها به منطقه بروم، هم فال است و هم تماشا. پرسیدم: راهنما دارید؟ گفت: بله آقای رستمی، مسئول بسیج دانش آموزی اداره و آقای خوش شعار. کمک ها را در یک سیمرغ بار زده و خودشان هم با پیکان مخصوص مدیر کل عازم شدند. گفتم: این پیکان توان منطقه ی کوهستانی جوانرود را ندارد. تازه تویوتا هم در بعضی مسیرها به سختی تردد می کند. پیکان قهوه ای را با یک جیپ لندرور عوض کردند و من شدم راهنمای سوم یا بهتر بگویم اول. در مسیر دو تا راننده سر به سر هم می گذاشتند و رانندگی و ماشین های خودشان را به رخ هم می کشیدند. بعد از ظهر به مقر ستاد در جوانرود وارد شدیم، اما آنجا کسی نبود. کمک ها را پیاده نکردیم، خودروی سیمرغ با راننده اش در قرارگاه ماند و ما با جیپ یک راست رفتیم به خط. عصر، مدیر کل، ارتفاعات شاخ شمیران را دید. هنوز موفق به دیدار نیروها نشده بودیم. در مقر گروهان بودیم که برادر یونس گنجی ( فرمانده ی گردان ۱۶۰ لشکر انصارالحسین) معاون محور با مقر فرماندهی گروهان منطقه ی شاخ شمیران، برادر محمد شهبازی تماس گرفت.شهبازی از پشت بی سیم گفت: آقای جام بزرگ، یونس با شما کار دارد. گوشی بی سیم قورباغه ای را گرفتم. او پس از سلام و خوش آمدگویی، با یک نگرانی اعتراض آمیز گفت: آقای جام بزرگ، شما چرا مدیرکل را برده ای خط مقدم، نگفتی ممکن است
اتفاقی بیفتد؟ گفتم: خوب بفیفتد، مدیرکل هم مثل بقیه ی آدم ها! اگر اتفاق برای بقیه افتاد، برای او هم بیفتد. غرغر کرد و گفت: خیلی خوب، ولی شب برگردید ستاد تیپ. گفتم: نه! تازه شب، اول عشق است. می خواهم شب آنها را ببرم سر ارتفاع و چراغ های روشن روستاهای عراق را ببینند و کیف کنند. گفت: اینکار را نکن، اتفاقی می افتد، گرفتار می شویم ها! گفتم: چیزی نمی شود. شب را هم در سنگر شهبازی سر بالکن همان صخره می خوابیم( سنگر درست زیر ارتفاع شاخ شمیران قرار داشت و وضعیت و جهت بالکنی شکل ارتفاع، طوری بود که هرچقدر بمباران می شد به سنگر و پیکره ی سنگی کوه کارگر نبود.) و هیچ اتفاقی هم نمی افتد، ان شاءالله. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 دعا برای رزمندگان كار هميشگی من است در يكی از تشرفاتی كه با برادر حاج صادق آهنگران به محضر امام داشتيم قرار شد دو سه مطلب توسط ايشان به امام مطرح شود. ابتدا عرض شد رزمندگان اسلام خدمت حضرتعالی سلام می رسانند و از شما التماس دعا دارند كه در نماز شبتان آنان را دعا فرمائيد. امام در حالی كه لبخند زيبايی بر لبهای ايشان نقش بسته بود فرمودند: «سلام مرا به آنان برسانيد. دعا را كه هميشه می كنم و كار هميشگی من است.» بعد كه به ايشان عرض كرديم چه پيامی برای فرزندان رزمنده خود داريد: فرمودند: به آنها بگوئيد خوب جنگ بكنيد و خوب پيش ببريد. كه بعدها اين عبارت بر روی تابلوهائی نوشته شد و آذين بخش محورهای عملياتی جبهه ها گرديد. "اينها همان ملائكة الله هستند." غلامعلی رجایی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا