eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۳) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در یکی از صحنه ها، امیدی با قدی بلند، جثه ای لاغر و چهره ای زیبا بر خلاف توصیه، دیلاقِ دیلاق با جفت پا تا کف هور رفت، اما نتوانست افقی شود و شنا کند. هر چه دست و پا می زد، بیشتر می رفت زیر آب. می آمد بیرون و قلپ قلپ آب می خورد و دوباره می رفت زیر آب. بچه ها را که به آب ریختم، به برادر شیرینی، سکاندارم گفتم: نایست، برو. اگر بایستیم ، اینها به ما متکی می شوند و کار را یاد نمی گیرند. ده پانزده متری رفتیم جلو. نگاه کردم دیدم واقعاً دارد خفه می شود. دیگر درنگ جایز نبود. به شیرینی گفتم: یالّا برگرد، امیدی خفه شد! او با سرعت برگشت و من شیرجه زدم. یک دستش را روی سینه ام گذاشتم و تکیه اش را دادم به خودم تا بتوانم او را حمل کنم. با این کار، فشاری به سینه اش آمد و قلپی آب از دهانش پرید بیرون. رساندمش پای قایق و با کمک شیرینی او را به داخل قایق انداختم. او را بر روی سینه و شکم خواباندم و با چند تا فشار محکم، از دهانش آب مثل فواره بیرون زد. آبها که خارج شد، نفسش برگشت و ما هم نفس راحتی کشیدیم. رنگ و رویش مثل گچ سفید شده بود. در این هیری ویری نصیحتش کردم. امیدی با کمال نجابت سکوت کرده و چیزی نمی گفت. او حرف نمی زد. من حرف می زدم. در حال این نصایح بودم که صدایی کمک خواست: آقای جام بزرگ! دیگر نمی توانم، خفه شدم، کمک! حسین شریفی بود. گفتم: نمی توانم، نداریم. بیا! می خواستم تلاش کند و خودش را تا یک جایی برساند. به شیرینی گفتم: نایست برو تا خودش را برساند. اینها فردا در عملیات خودشان را به کشتن می دهند....! طفلک به ما نگاه می کرد که داشتیم از او دور می شدیم. با زحمت چند متر شنا کرد و دوباره داد زد: به خدا نمی توانم، کمک! کمک! من هم از دور داد زدم نمی توانی که نمی توانی، تو از آنهایی که باید بمانی و اسیر بشوی. اما با این وضع کارش به اسارت نمی کشید! می رفت زیر می آمد بالا و دستی دستی داشت خفه می شد جوان مردم. برخلاف امیدی، او داد و هوار می کرد و هور را گذاشته بود سرش. چاره نبود، دوباره شیرجه زدم و او را هم به داخل قایق انداختم. چند تشر هم به او زدم و یادآور نکات آموزشی شدم. گفت: هر چی بلد بودم انجام دادم. شما می خواهی من هم مثل شما شنا کنم؟! گفتم: نه نمی خواهد مثل من شنا کنی، ولی می خواهی که در عملیات شرکت کنی. آنجا که من نیستم که تو را از آب بکشم بیرون یا این شیرینی نیست که با قایقش به دادت برسد! با حسین ولو شده در قایق، به مقر برگشتیم. همه برگشته بودند. پیش بینی ها و مسافت ها درست بود. آن گروه دیگر هم به کمک نی ها و پای پیاده، بدون شنا خودشان را به مقر واحد رساندند. در همین روزها، آیت الله حاج سید ابوالحسن موسوی، امام جمعه همدان، برای بازدید به منطقه آمد. آب و شوق و ذوق بچه ها حاج آقا را هم سر ذوق آورد. لباس هایش را کند و به آب زد. بر خلاف تصور ما، حاج آقا خیلی خوب شنا می کرد. او چنان با بچه ها آیاق بود که آنها حتی سر شوخی را با او باز می کردند. خداوند مرا ببخشد. جسارت کردم و نقشه ای کشیدم. با خودم گفتم اگر بخواهم مثل روش معمولم دست روی شانه بگذارم و فشار بدهم پایین، دیگر خیلی بی ادبی است. باید محترمانه ایشان را آب می دادم! با چشم مسافت را سنجیدم. هفت هشت متر زیرآبی رفتم و در نقطه تلاقی، پای حاج آقا را با تمام قدرت کشیدم و او ناغافل به سرعت زیر آب آمد و چرخی زد و آب خورد. بدون اینکه نفس بگیرم حدود پانزده متر دیگر زیرآبی رفتم و دورتر سرم را از آب بیرون آوردم. حاج آقا که غافلگیر از آب های نخوردنی هور خورده بود، با غیظ به اطراف نگاه می‌کرد و می پرسید: کی بود که مرا کشید زیر آب. کی بود؟ علی آقا و آقای مطهری از دور نظاره می کردند و گاه لبخند می زدند و‌گاه نمی زدند! بعضی ها اظهار بی اطلاعی کردند و بعضی‌که سابقه مرا داشتند با لبخند به ایشان گفتند: حاج آقا، کار کوسه بود! فقط کار اوست. می زند و می کشد و می رود. با خجالت، شنا کنان جلو آمدم و از حاج آقا معذرت خواستم و گفتم: ببخشید، خواستم شوخی ای کرده باشم تا روحیه بچه ها برود بالاتر. حاج آقا لبخندی زد و گفت: اتفاقاً خوب بود. راست می گویند کوسه ای واقعاً. من نفهمیدم چه طور زدی و رفتی! دوستی آقای موسوی با بچه های واحد ماجرایی دارد: در همان سالهای آغازین ورود ایشان به همدان، کریم ما را به خانه پدری اش در هنرستان دعوت کرد. همه بچه های اطلاعات دعوت بودند. حاج آقا موسوی وارد شد و درست مقابل من نشست. مصباح(محمد) از قیماق بدش می آمد. ظاهراً بر اساس یک نقشه هر از چندگاهی کلمه قیماق از گوشه کنار شنیده می شد و حاج آقا تعجب می کرد. شاید به دسیسه کریم، یکی از بچه ها بی خبر از همه جا، یک کاسه قیماق سفارشی آورد و گذاشت رو به روی مصباح و تعارف زد که میل کند. حاج آقا هم‌ به او می گفت:
آقای مصباح! چرا میل نمی کنید؟!. مصباح حیران مانده بود چه جوری قیماق بخورد، در حالی که از اسمش هم حالش به هم می خورد. به هر حال این دیدار و این کاسه قیماق باعث شد رفاقت حاج آقا موسوی با بچه های اطلاعات بالا بگیرد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• چند روز بعد از حادثه آتش سوزی انبار، اغلب وسایل و لوازم گران قیمت دیگر مثل دستگاه های رادیولوژی که برای موارد خاصی به کار می رفت و در آن زمان بلا استفاده بود را با چند کامیون از آبادان خارج کردند. بعد از آن برج تقطیر بزرگی به نام کت کراکرا که گازوئیل را از نفت خام جدا می کرد و شبیه یک ساختمان چند طبقه بود را زدند. گویا هنوز مقداری گازوئیل در آن بود. دود غلیظ و سیاهی فضای پالایشگاه و بیمارستان را فرا گرفته بود که تا نزدیک ساختمان شماره دو ادامه داشت و به خاطر سردی هوا این دود روی زمین پایین آمده بود. به طوری که کسی جرأت رفتن به بیمارستان شماره یک را نداشت. نفس کشیدن دشوار شده بود. همگی به اتاق عمل رفته و درها را بسته بودیم تیم آتش نشانی با فداکاری و کوشش بسیار بالاخره آتش را خاموش کرد. دودها هم به تدریج پراکنده شده و از بین رفت. بیمارستان کنار پالایشگاه نفت قرار داشت و زیاد مورد اصابت گلوله توپ یا خمپاره قرار می گرفت. بخش های مختلف از جمله رادیولوژی را زدند. نیروهای عراقی همچنان به پیشروی خود به سمت آبادان از طریق جاده ماهشهر و نخلستان های اطراف کوی ذوالفقاری ادامه می دادند و تقریبا به یک کیلومتری کوی ذوالفقاری رسیده بودند. آبادان در حال محاصره شدن بود. ولی رزمندگان به خصوص فدائیان اسلام که در آن جبهه بودند، جلوی پیشروی سریع آنها را گرفته بودند. نیروهای عراق در همان محل مستقر شده و گویا منتظر بودند تا با یک عملیات دیگر و حمله دوباره آبادان را به محاصره کامل در آورده، آن را اشغال کنند. روزها به کندی می گذشت و شهر آبادان بسیار خلوت شده بود. بیشتر مردم منازل خود را تخلیه کرده و از آبادان رفته بودند. همسر و فرزندم در تهران، منزل پدرم یا در منزل پدر خودش بودند. با سرقت هایی که از منازل می‌شد، به این فکر افتادم که کم کم اثاثیه منزل خود را جمع کرده و در فرصت مناسب آنها را به تهران منتقل کنم. آن موقع کارتن و طناب نایلونی در آبادان بسیار کمیاب بود و حکم کیمیا را داشت. از طرفی فرماندار آبادان اجازه نداده بود که کسبه و تجار بازار، اموال تجاری خود را منتقل کنند. مسئولیت نگهداری و مواظبت از آنها را هم به شورای مساجد سپرده ہودند. من به دوستم آقای مهادی که رئیس شورای مساجد بود تلفن زدم. هر چند روز تعدادی کارتن و مقداری طناب نایلونی برای من می فرستاد. بعضی روزها خبری نبود، به خصوص ساعات دوازده ظهر تا حدود سه که گویا وقت استراحت عراقیها بود، اوضاع ساکت می‌شد در این مواقع همراه چند نفر دیگر از پرسنل، با مینی بوس بیمارستان عازم خانه های خود می شدیم. مینی بوس هر نفر را جلوی منزلش پیاده می کرد و ساعت سه بعداز ظهر برای بردن آنها به در خانه ها می آمد. ظروف کریستال و بقیه لوازم را بسته بندی می کردم و داخل کارتن‌ها جا می دادم، هر کارتن را با طناب نایلونی می‌بستم و در گوشه یکی از اتاق ها روی هم می گذاشتم تا در فرصتی که به مرخصی می روم، ترتیب حمل آنها را بدهم. لباس ها را هم داخل چمدان ها جای داده و هر بار یکی دو چمدان با خود به بیمارستان می‌بردم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۴) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ماه رمضان بود که مشهد امام رضا.ع. طلبید مان. علی آقا به جز چند نفر به همه آماده باش برای اعزام به مشهد امام رضا.ع. داد. چهل و دو نفر شدیم و دو تا مینی بوس. یکی از راننده ها آقا مصیب شد و دیگری برادر میان سالی که اسمش یادم نیست. در بدو سفر یکی از بچه ها گوسفندی قربانی کرد تا در سفر استفاده کنیم. گفتند: گوشت داریم، قابلمه داریم، ماهی تابه داریم، اما آشپز نداریم! کی آشپزی بلد است؟! همه به هم‌نگاه می کردند و هیچ کس هیچی نمی گفت. تجربه آشپزی برای سه چهار نفر در زندان اسلام آباد شیرم کرد که بگویم: من بلدم! فکر می کردم چهل نفر با چهار نفر چندان توفیری ندارد! در محمود آباد مازندران بودیم که چراغ کوره ای نفتی را تلمبه زدم تا گُر گرفت! از طرفی دلم برای آب تنی له له می زد، اما آشپزی را گردن گرفته بودم و باید دندان روی جگر می گذاشتم. گوشت چرخی را در تابه تفت دادم و ندادم! با عجله و از روی بی تجربگی سریع تخم مرغ ها را شکستم داخلش تا یک کباب دوری سرداشی درست کرده باشم. گوشت زیاد بود و تابه کوچک و باید شکم چهل نفر آدم شنا کرده ی گرسنه ی از جنگ برگشته را سیر می کردم. هر چی مواد لازم را در تابه به هم می زدم، شکل و قیافه اش بدتر می شد. گوجه فرنگی و فلفل و پیاز هم اضافه کردم و شد به تمام معنا آش شله قلمکار! غذا آماده بود و همه سرسفره نشستند. با قیافه ای آشپز مآبانه برای هر نفر یک ملاقه در بشقاب های آلومینیومی ریختم. وقتی بچه ها چشمشان به غذای خوشمزه ی پرملاتِ بدقیافه افتاد، هرکس چیزی گفت: گوشت کوبیده ی روز بدون سیب زمینی، آشِ پتله بلغور بدونِ بلغور، کباب کوفته ای فرش شده! با وجود این متلک ها خوردند و حتی خوششان آمد. باید گوشت را چندبار تفت می دادم و تخم مرغ را آخر سر می زدم. تند و تیزی اولین دست پخت به دهانشان مزه کرد و من رسماً شدم آشپز اردوی زیارتی مشهد، واحد اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین. در مشهد، در سالن بزرگ زیر زمین حسینیه همدانی ها مستقر شدیم. خیلی زود لیست برنامه غذایی آماده شد. سعید چیت سازیان، مسئول خرید و ابراهیم دمقی و شیرینی و یکی از هم ولایتی هایش شدند گروه تدارکات و پشتیبانی و دستیار آشپز. قصد کردیم ده روز در جوار امام رئوف میهمان باشیم. افطاری شب اول، کوکو سبزی دادیم. بعد از افطاری و شام دست به کار پخت غذا سحر شدیم. برنج را که خوب قد کشید، آب کش کردیم و داخل دیگی بزرگ ریختیم. دقایق نگذشته بود که بوی ته زدگی و سوختگی بلند شد. شعله را کم کردم، اما برنج رویی نپخته می ماند. خورش قیمه سحر خیلی خوب شد، اما پلو به ترتیب استقرار در دیگ به سه قسمت عمده تفکیک شد. نپخته، پخته، سوخته با اسانس دود! برعکس علی آقا بچه ها اعتراض کردند. علی آقا آمد سر دیگ و کفگیر را از دستم گرفت و سه نوع را با هم قاطی کرد و دستور داد: همه باید بخورند و هرکس بهتر بلد است بسم الله بیاید بپزد وگرنه برای سلامتی آقای جام بزرگ و نیروهایش صلوات. ما دسته آشپزخانه هر روز یک دسته گلی آب می دادیم. یک روز در قورمه سبزی سیل زمینی ریختیم. یک بار پیازش کم می شد، یک بهر روغنش، یک بار.... خورش ها کم کم خوب و عالی شد. درست کردن کوکو برای چهل و دو نفر آن هم افطارِ مسافرانِ جوانِ روزه دارِ گرسنه، مصیبتی بود. به افطار نزدیک می شدیم و قوم گرسنه سر می رسیدند. نگاه کردم دیدم یک مادر بزرگی روی پله نشسته است و دارد من و آشپزی ام را ورانداز می کند. سلام دادم و جواب گرفتم و زیارت قبول گفتم و پرسیدم: حاج خانم ببخشید، این کوکو را که می خواهم برگردانم خرد می شود، یک تکه در نمی آید! - بگذار ببینم چه کار کرده ای. آمد پایین و بالا سر اجاق، نگاهی کارشناسانه به تابه و محتویاتش انداخت و پرسید: روغن ریختی؟ - بله گوشه های چادرش را به کمر بست و کفگیر را از دستم گرفت و گوشزد کرد که سه بار غذا پختی، هر سه بارش هم خراب کرده ای! شستم خبردار شد که خاله ریزه دیده بانی می کرده و از همه چیز آشپزخانه باخبر است. گفت: تو برنج را خوب آبکشی می کنی ولی نمی توانی عملش بیاوری. می دانی چرا؟ گفتم: نه. چه کار باید بکنم حاج خانم؟ گفت: مشکل شعله است. با این چراغ تلمبه ای برنج عمل نمی آید. این چراغ شعله اش زیاد است، برنج را می سوزاند. باید اجاق گاز دست و پا کنید. امروز علی الحساب شعله پخش کن می دهم، ولی شما ده روز می خواخید بمانید، باید کپسول گاز بگیرید...! - چشم. حالا کوکو را چه کار کنم؟ - هیچی، بریزش دور. این دیگر بدرد نمی خورد! و بعد ادامه داد، آن ماهی تابه ی بزرگ را بگذار روی چراغ، روغن بریز، دست نزن تا روغن داغ شود و کمی دود کند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ سردار غلامعلی رشید: «در عملیات فتح المبين چند پیچیدگی وجود داشت که واقعا آقا محسن حل کرد. مثلا وقتی که در مرحله اول عمل کردیم، عراق مقاومت کرد، اوضاع ما به هم ریخت، شهید حسین خرازی در عین خوش گرفتار شده بود. عراقی ها به منطقه دشت عباس حمله کردند، اوضاع پیچیده شد و قرارگاه فجر اصلا موفق نشد. قرارگاه فتح هم هنوز آمادگی حمله نداشت، آقا محسن با اینکه مریض بود و حالش هم به هم خورده بود و زیر سرم قرار داشت، اما همان شب وقتی که حسین خرازی) گرفتار شد، برادران صیاد و جمالی آمدند و گفتند: حسین را نجات بدهید و ما پیشنهاد می دهیم تیپ ۸۴ و تیپ امام حسین (ع) عقب بکشند، اینها اینجا نابود می شوند، فرمانده سپاه در برابر این پیشنهاد کاملا مقاومت کرد و گفت: آقا رحیم صفوی،(فرمانده قرارگاه فتح) به پد حمله کند، راه نجات حسين همین است... وقتی آقا رحیم حمله کرد، فشار دشمن در عین خوش کاهش یافت. همه می گفتند. عقب نشینی، ولی فرماندهی می گفت، ما عین خوش را با هزار زحمت گرفتیم، عقب نشینی نمی کنیم ... این جور مسائل در ذهن فرماندهی بود که ما قادر به درک و حل آن نبودیم، فکر ایشان واقعا کار می کرد و بسیار فعال و عمیق بود و تصمیمات مناسبی می گرفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فیلم کوتاه معبر به نویسندگی و کارگردانی علی جعفرآبادی روایتگر گروهی است که با کاروان راهیان‌نور راهی مناطق جنگی دوران دفاع مقدس می‌شوند و بین آنها ، دختر بچه‌ای توجه‌اش به گلی خوشرنگ که در منطقه مین گذاری شده است جلب می‌شود و.... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• سروان ابراهیم خانی مرتب به من سر می زد. هر وقت بیمارستان اتومبیل نداشت یک جیپ با راننده برای بردن من به منزل می فرستاد. گاهی یکی دو نفر هم برای کمک با جیپ می آمدند که خیلی به من کمک کردند. بقیه اوقات را در بیمارستان بودم. شهر همچنان در تیر رس گلوله های توپ و خمپاره بود. گاهی نقطه ای از شهر را میزدند. مجروح می آوردند. یک روز مرد نسبتا مسنی را آوردند که یک پای او قبلا به علتی که نمیدانم چه بود، از بالای ران قطع شده بود. شغل او تکدی گری بود. یک گاری دستی چهار چرخ داشت که محل زندگی او بود، خودش می گفت، روزها در یکی از میادین آبادان که پاتقش بود از مردم اعانه جمع می کند و شب ها در گاری خود می خوابد. آن روز خمپاره ای نزدیک او منفجر شده و چند ترکش به پای مجروح و پای سالمش خورده بود. ضایعه چندان عمیق نبود. بیچاره می‌نالید و می گفت: «هرچی سنگه مال پای لنگه.» گفتم: «چرا از آبادان نرفتی؟» گفت: نه کس و کاری دارم، نه جایی، کجا برم، همین جا می مونم یا شهید میشم یا جنگ تموم میشه.» یک هفته‌ای او را در بیمارستان نگه داشتیم. بعد مرخص شد و دیگر او را ندیدم. با موارد مختلفی از مجروحین روبه رو بودیم. اعراب بومی روستاهای اطراف آبادان، برای صید ماهی و یا حمل و نقل مسافر و کارهای دیگر در حاشیه اروند رود از قایق های کوچک ماهیگیری استفاده می کردند. ظاهرا رزمندگان در صدد یک حمله بزرگ به طرف بصره بودند. زیرا این قایق ها را گرفته بودند، روی آنها موتور گذاشته و تبدیل به قایق موتوری کرده بودند. قایق های مخصوص و مجهز خودشان هم بود. یکی از رزمندگان که بچه آبادان بود و در رفت و آمدها به بیمارستان با ما دوست شده بود، می گفت: « سه هزار قایق برای عبور از عرض اروند رود و حمله به خاک عراق و فتح بصره آماده کردیم.» یک روز صبح هم یک نفر از پرسنل به اتاق عمل آمد و به من گفت «یک پاسداری با شما کار دارد.» پاسدار جوانی را در سالن بیمارستان به من معرفی کردند. چند نفر هم همراهش بودند. با من دست داد و سلام و احوال پرسی کردیم. گفت اومدم شما رو دعوت کنم فردا با هم نماز رو توی بصره بخونیم. تا فردا کار صدام تمومه.» گفتم: «آرزوی موفقیت شما را دارم.» ولی عصر همان روز نیروهای عراقی آتش سنگینی روی مواضع ما فرو ریختند. البته منطقه عملیاتی بسیار از ما دور بود، ولی صدای انفجارها را می شنیدیم. نور منورها آسمان را عین روز روشن کرده بود. رنگ قرمز گلوله های توپ و خمپاره و خمسه خمسه را از دور می دیدیم. به حیاط بیمارستان رفته و مشغول تماشای آن مناظر بودیم. تقریبا هر ثانیه شاید بیش از دهها صدای انفجار می آمد و آسمان دور دست را گویی با نوارهای متعددی از گلوله های آتشین که در حال حرکت بودند پوشانده بود. از طرف ایران نیز آتش متقابل به سمت عراق شلیک می شد. این عملیات شاید حدود بیست و چهار ساعت ادامه یافت و متأسفانه ایران موفق به اجرای نقشه خود نشد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ تشدید نگرانی آمریکا از روند تحولات جنگ، و تأثیر آن بر روند تحرکات سیاسی در سطح منطقه و تغییر تدریجی سیاست آمریکا، شاید برجسته ترین بازتاب عملیات فتح المبین به شمار می رفت. آمریکایی ها در حالی که تصور می کردند ایران در گرداب ، بحران سیاسی و بن بست نظامی غوطه می خورد و هیچ عنصر تعيين کننده ای در صحنه سیاسی ایران برای مهار و غلبه بر این اوضاع و جود ندارد، با دو رویداد نظامی مهم رو به رو شدند. یکی عقب راندن نیروهای عراقی از شرق رودخانه کارون در عملیات ثامن الائمه (ع) و دیگری رسیدن ایران به مرزهای بین المللی در عملیات طریق القدس بود. آمریکایی ها پیش از این می پنداشتند که دولت انقلابی حاکم بر ایران به شدت تضعیف شده است و در معرض سقوط قرار داد، چنان که بعد از پیروزی ایران در عملیات فتح المبين، خبرگزاری آسوشیتدپرس از واشنگتن گزارش داد: ایران پس از برتری یافتن بر نیروهای عراقی در جبهه جنگ و پس از فائق آمدن عمليات فتح المبین، اکنون کشورهای نفت خیز خلیج فارس را به وقوع انقلاب در آنها تهدید کرده است. سیاستمداران آمریکایی در محافل خصوصی خود گفتند: آیت الله خمینی برخلاف تصور ما سقوط نکرد. وی در قدرت است.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
بر آستان تو عمری سر ارادت ماست
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۵) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• خاله بازدیدی هم از باقی مانده مایه کوکو کرد و پرسید: نمک زده ای؟ - بله. - زردچوبه زده ای؟ - بله. - آرد زده ای که مایه از هم جدا نشود؟ - بله. ناخودآگاه یاد بازی عمو زنجیرباف افتادم. با سئوالات پی در پی مادربزرگ خواستم بگویم عمو زنجیرباف، بعله! زنجیرِ مرا بافتی.... که نگفتم و مثل بچه های مودب سرا گوش به فرمان حاج خانم ماندم. روغن داغ شد و کمی دود کرد. خاله گفت: حالا مایه را بریز، همه اش را. برای اینکه اسراف نشود، خرد و تکه شده های قبلی را هم ریختن و با پشت کفگیر صافش کردم. گفت: دیگر دست نزن تا در روغن جا بیفتد. یک ربع بیست دقیقه که گذشت، غذا را معاینه کرد. یک ورش پخته بود. گفت: با کفگیر تکه کن و برگردان. تکه کردم. نپسندید و گفت: نه اینجوری کج و معوج! یک جوری تکه کن که وقتی رفقایت دیدند کیف کنند و حظ ببرند. و کفگیر را گرفت و ابتدا چند خط مورب روی هم کشید و بعد لوزی لوزی شده ها را بُرش داد و با استادی تمام یکی یکی برگرداند. کوکو شاید هفت سانت ضخامت داشت. من هم مو به مو دستورات را انجام دادم و کوکو، کم کم آماده شد برای افطار. بچه ها از زیارت که برگشتند و مرا با حاج خانم دیدند، زیارتها را به باد دادند و شروع کردند تکه انداختن. گفتم: خیر سرتان شما از زیارت برگشته اید. این خانم جای مادر من است. بنده خدا آمده به من کمک کند برای شما قلچماق ها غذا درست کنیم. در جواب گفتند: آقا مثلاً رزمنده است، شرمنده است! ول‌کن‌ نبودند و به علی آقا هم خبردادند. علی آقا ماجرا را از من پرسید و منِ ساده لوح سیر تا پیازش را توضیح دادم به امید اینکه علی آقا حامی من باشد، اما او هم شد آتش بیار معرکه و پشت بند هم با هر تکه لوزی یک تکه به من می پراندند. فردا گاز گرفتیم! و بساط آشپزی ما مرتب شد و دیگر نیازی به حاج خانم نبود، ولی آنها ول نمی‌کردند و به هر بهانه ای قصه را احیا می کردند! قبل از تشرف به حرم و بعد از افطار به اتفاق علی آقا به زورخانه بازار افغانی ها می رفتیم. علی آقا میدان دار می شد و با نوای علی علی مرشد زورخانه صفایی می کردیم. یک روز در پارک ملت به دستور علی آقا شدیم آمر به معروف و ناهی از منکر و حتی یک بار کار به درگیری و بزن بزن کشیده شد. دیگر کارمان بالا گرفت و تذکرات زبانی و امر به معروف شد بخشی از ماموریت ما در مشهد. با این حضور مردانه کم کم سوسولها و قِرتی ها از دروازه قوچان و پارک ملت جمع شدند و دهان به دهان و گوش به گوش خبر حضور تعدادی رزمنده در پارک پخش شده و خانواده ها از دست این اوباش نفسی کشیدند. ده روز اقامت و زیارتمان تمام شده بود و باید برمی گشتیم. رفقا به شوخی می گفتند: علی آقا! این جام بزرگ صدقه سری امام رضا.ع. تازه آشپزی اش خوب شده، دو روز دیگر تمدید کنید! مینی بوس ها تازه راه افتاده بودند که چندنفری به علی آقا گفتند: سوغاتی نگرفتیم برای بقیه نیروها! برگشتیم تا برای سوغاتی، تعدادی کاسه طلایی برنجی سقاخانه اسماعیل طلایی را بخریم. ماشین را کنار خیابان امام رضا.ع. نزدیک فلکه آب، پارک کردیم و منتظر ماندیم تا بخرند و برگردند. چشم به بیرون داشتم که یک مرتبه دیدم سرو صدا می آید. علی آقا با یکی دست به یقه شده بود. مصیّب از ماشین پیاده شد و او هم یقه یک نفر را گرفت و معطّلش نکرد و یک مشت محکم به صورت طرف کوبید. به رو افتاد زمین، ولی به سرعت بلند شد و تلوتلو کنان فریاد که: آی مردم! کمک! مرا کشتند! چند نفر از هتل نزدیک محل دعوا آمدند کمک و درگیری بالا گرفت. زدیم و خوردیم . آنها فرار کردند. ما هم سوار ماشین ها شدیم و فرار! سگرمه های علی آقا به هم رفته بود. پرسیدم: قصه چی بود. چی شد علی آقا دستور حمله دادی؟ گفت: نامرد خجالت نمی کشد. پیش چشم مرد به زنش متلک می گوید. تازه شوهرش که معترض می شود می ریزند سرش تا بزنندش. من پیادا شدم و تذکر دادم، پررو پررو می گوید: مگر خودش صغیر است که تو دخالت می کنی و به تو چه مربوط، مگر تو مفتّشی....؟! بعد از اتمام مرخصی مقرر شد در منطقه سد اکباتان همدان مستقر شویم. آموزش شنا، غواصی و پاروکشی و کلاسهای مختلف برپا بود‌. در این میان مسئولان اداره آموزش و پرورش مرتب بهانه می آوردند و می خواستند یک جوری مرا به سر کارم برگردانند. ناسلامتی جنگ در راس همه امور بود! علی آقا گفت: اینجا کار زیادی نداریم، شما برو سرِ کارت که بهانه شان بریده شود. هر وقت خواستیم برویم منطقه خبرت می کنیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام علیک یا سلطان عشق یا امام رضا علیه السلام 🌺 ولادت هشتمین خورشید امامت و ولایت، آقاجان امام رضا علیه اسلام مبارک باد 🌸 ‌ صلوات خاصه امام رضا (ع) حاج حسین خلجی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• چند روزی فضا کمی آرام بود. یک روز نزدیک صبح صدای انفجاری در بیمارستان شنیده شد و لرزشی در ساختمان شماره دو و اتاق عمل احساس کردیم. همگی سراسیمه از خواب پریدیم. ظاهرا نه جایی خراب شده بود و نه کسی مجروح شده بود. حدود ساعت ده صبح بود که سوپروایزر بیمارستان به اتاق عمل آمد و به من گفت: «دکتر این بمب را که دیشب زدند چه کار کنیم؟» گفتم: «کدام بمب؟» من را به طبقه دوم بیمارستان برد که البته تخلیه شده و کسی آنجا نبود. دیدم سوراخ بزرگی در سقف ایجاد شده است. جسمی شبیه بشکه بزرگ نفت در کف اتاق فرو رفته و نیمی از آن بیرون بود. زیر این اتاق و در طبقه پایین، اتاقی بود که اتوکلاو بزرگ بیمارستان در آن قرار داشت. وقتی به اتاق پایین رفتیم. حدود نیم متر از همان شيئ که سر مخروطی شکل داشت از سقف داخل آمده و همان جا گیر کرده بود. یک شکاف بزرگ سراسری نیز در بدنه آن دیده می شد. با حساب سقف پشت بام و سقف اتاق که هر کدام حدود پنجاه سانتی متر ضخامت داشت، طول آن بمب بیش از دو متر و قطر آن تقریبا به اندازه یک بشکه نفت بود ولی هیچ گونه خرابی دیگری در دو طبقه به وجود نیاورده بود. مثل این که وزن بمب یا موشک و سرعت آن، دو طبقه را سوراخ کرده و در وسط راه گیر کرده بود. حالا انفجار مواد درون آن در کجا اتفاق افتاده بود، برای ما هم مسئله شده بود. گفتم: «به ستاد جنگ و قسمت تخریب اطلاع دهید. بلافاصله چند نفر متخصص خنثی سازی مواد منفجره به بیمارستان آمدند. پس از معاینه گفتند بمب در همان برخورد اولیه با پشت بام، منفجر شده و با نیروی تخریبی توانسته از این دو طبقه عبور کند. بالاخره بمب را از محل خود خارج کرده و با خود بردند. همه تعجب می کردند که چه طور این بمب یا موشک به این بزرگی با وجود انفجار خسارت زیادی به جای نگذاشته است. دی ماه ۱۳۵۹ بود. یکی دوتن از پزشکان و چند نفر از خانم های پرستار اتاق عمل، همین که شنیدند قصد اسباب کشی دارم، از من خواهش کردند که با هم یک لنج بزرگ کرایه کنیم و اثاثیه آنها را هم ببریم. قرار گذاشتیم در روزهایی که اوضاع مساعد است، هر روز دسته جمعی به خانه یک نفر برویم و در جمع آوری و بسته بندی لوازم به او کمک کنیم و مرتبه بعد به منزل دیگری برویم. این کار دسته جمعی به ما کمک می کرد که سریع تر بتوانیم این کار را انجام بدهیم. به خصوص که خانم ها در چگونگی جمع آوری وسایل از ما واردتر بودند و ما در جابه جایی تواناتر بودیم. خلاصه هر خانواده مقدار زیادی از وسایل را بسته بندی کرده و در گوشه ای کنار هم گذاشتیم تا در موقع مناسب آنها را به تهران انتقال دهیم. متأسفانه به علت بارندگی شدید و گل آلود بودن بیابانی که به خور منتهی می شد، در آن فصل موفق به انجام این کار نشدیم. دوره خدمت ما رو به اتمام بود. قرار گذاشتیم در سفر بعدی این کار را انجام بدهیم. تیمی که قرار بود جانشین ما شود، حدود ده روز دیرتر آمد و ما به ناچار تا آمدن آنها منتظر ماندیم، حدود چهل روز در آبادان بودیم. من و یک متخصص بیهوشی و یک متخصص زنان و چند تکنسین بیهوشی و اتاق عمل که با هم صمیمی بودیم، برای خود یک تیم تشکیل داده بودیم، برنامه ریزی می کردیم که با هم به مرخصی رفته و هم زمان از مرخصی برگردیم، بقیه پرسنل بیمارستان هم برنامه خود را داشتند. اواخر دی ماه بود که به مرخصی رفتیم. هنگام مرخصی در تهران به دیدن دکتر غانم رفتم. پول و سایر چیزهایی که برای او آورده بودم را به او تحویل دادم. وقتی قصه اسباب کشی و تخلیه منازل را شنید از من خواهش کرد که اگر ممکن است، اثاثیه منزل او را هم برایش بیاورم. من هم قول دادم، اگر توانستم این کار را انجام دهم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ آمریکایی ها با درکی که از روند تحولات داشتند به دلیل احتمال پیروزی ایران، ضمن مخالفت با طولانی شدن جنگ، به طور تلویحی اعلام کردند که کمک به عراق برای آمریکا منافع زیادی در بر دارد. یک مقام بلند پایه وزارت دفاع آمریکا در این باره گفت: «آمریکا قصد دارد بی طرفی خود را در جنگ ایران و عراق حفظ کند و در برابر فشار دولت های عرب برای جانب داری از عراق مقاومت نماید. با این حال ما با این نکته موافق هستیم که کمک به عراق - که نیروهایش در جنگ با ایران ناکام ماند ه‌اند - برای واشنگتن در جهان عرب منافع زیادی به همراه خواهد داشت. راديو اسرائیل نیز طی تحلیلی درباره علت تغییر مواضع آمریکا چنین گفت: «برای دولت واشنگتن کمال مطلوب آن است که جنگ کنونی بدون پیروزی یکی از طرفین پایان یابد و برای رژیم کنونی ایران که آمریکا را شیطان بزرگ لقب داده، در صورت پیروزی در جنگ برای صدور انقلاب خود گستاخ تر خواهد شد. روی این اصل تا هنگامی که ایران در آستانه تجزیه قرار نگرفته و رژیمی که بر سر کار است می تواند از تسلط کمونیزم و پیشروی شوروی جلوگیری کند. ادامه جنگ ایران و عراقی موجب نگرانی نخواهد بود و دولت واشنگتن به روش بی طرفی در این نزاع ادامه خواهد داد.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 «توجیه منطقه عملیاتی» •┈••✾💧✾••┈• در عملیات مرصاد حوالی اسلام آباد غرب مستقر بودیم، شبی دور هم نشسته بودیم، برادر سید حسن فردبایی، مسئول گروهان، ما را نسبت به اوضاع و احوال منطقه توجیه می كرد؛ از سوابق منافقان می گفت و این كه آن ها با چه طمعی به میدان آمده اند. یكی از برادارن كه احساساتش برانگیخته شده بود برخاست و با صدای بلند گفت:«درسی به آن ها بدهیم كه در تاریخ بنویسند». سید حسن از او خواست كه بنشیند بعد توضیح داد كه به قول برادران باید درسی به آن ها بدهیم كه در تاریخ كه سهل است، در جغرافیا هم بنویسند!» •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ی شده با خودشان سوغات ببرند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂