eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام علیک یا سلطان عشق یا امام رضا علیه السلام 🌺 ولادت هشتمین خورشید امامت و ولایت، آقاجان امام رضا علیه اسلام مبارک باد 🌸 ‌ صلوات خاصه امام رضا (ع) حاج حسین خلجی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• چند روزی فضا کمی آرام بود. یک روز نزدیک صبح صدای انفجاری در بیمارستان شنیده شد و لرزشی در ساختمان شماره دو و اتاق عمل احساس کردیم. همگی سراسیمه از خواب پریدیم. ظاهرا نه جایی خراب شده بود و نه کسی مجروح شده بود. حدود ساعت ده صبح بود که سوپروایزر بیمارستان به اتاق عمل آمد و به من گفت: «دکتر این بمب را که دیشب زدند چه کار کنیم؟» گفتم: «کدام بمب؟» من را به طبقه دوم بیمارستان برد که البته تخلیه شده و کسی آنجا نبود. دیدم سوراخ بزرگی در سقف ایجاد شده است. جسمی شبیه بشکه بزرگ نفت در کف اتاق فرو رفته و نیمی از آن بیرون بود. زیر این اتاق و در طبقه پایین، اتاقی بود که اتوکلاو بزرگ بیمارستان در آن قرار داشت. وقتی به اتاق پایین رفتیم. حدود نیم متر از همان شيئ که سر مخروطی شکل داشت از سقف داخل آمده و همان جا گیر کرده بود. یک شکاف بزرگ سراسری نیز در بدنه آن دیده می شد. با حساب سقف پشت بام و سقف اتاق که هر کدام حدود پنجاه سانتی متر ضخامت داشت، طول آن بمب بیش از دو متر و قطر آن تقریبا به اندازه یک بشکه نفت بود ولی هیچ گونه خرابی دیگری در دو طبقه به وجود نیاورده بود. مثل این که وزن بمب یا موشک و سرعت آن، دو طبقه را سوراخ کرده و در وسط راه گیر کرده بود. حالا انفجار مواد درون آن در کجا اتفاق افتاده بود، برای ما هم مسئله شده بود. گفتم: «به ستاد جنگ و قسمت تخریب اطلاع دهید. بلافاصله چند نفر متخصص خنثی سازی مواد منفجره به بیمارستان آمدند. پس از معاینه گفتند بمب در همان برخورد اولیه با پشت بام، منفجر شده و با نیروی تخریبی توانسته از این دو طبقه عبور کند. بالاخره بمب را از محل خود خارج کرده و با خود بردند. همه تعجب می کردند که چه طور این بمب یا موشک به این بزرگی با وجود انفجار خسارت زیادی به جای نگذاشته است. دی ماه ۱۳۵۹ بود. یکی دوتن از پزشکان و چند نفر از خانم های پرستار اتاق عمل، همین که شنیدند قصد اسباب کشی دارم، از من خواهش کردند که با هم یک لنج بزرگ کرایه کنیم و اثاثیه آنها را هم ببریم. قرار گذاشتیم در روزهایی که اوضاع مساعد است، هر روز دسته جمعی به خانه یک نفر برویم و در جمع آوری و بسته بندی لوازم به او کمک کنیم و مرتبه بعد به منزل دیگری برویم. این کار دسته جمعی به ما کمک می کرد که سریع تر بتوانیم این کار را انجام بدهیم. به خصوص که خانم ها در چگونگی جمع آوری وسایل از ما واردتر بودند و ما در جابه جایی تواناتر بودیم. خلاصه هر خانواده مقدار زیادی از وسایل را بسته بندی کرده و در گوشه ای کنار هم گذاشتیم تا در موقع مناسب آنها را به تهران انتقال دهیم. متأسفانه به علت بارندگی شدید و گل آلود بودن بیابانی که به خور منتهی می شد، در آن فصل موفق به انجام این کار نشدیم. دوره خدمت ما رو به اتمام بود. قرار گذاشتیم در سفر بعدی این کار را انجام بدهیم. تیمی که قرار بود جانشین ما شود، حدود ده روز دیرتر آمد و ما به ناچار تا آمدن آنها منتظر ماندیم، حدود چهل روز در آبادان بودیم. من و یک متخصص بیهوشی و یک متخصص زنان و چند تکنسین بیهوشی و اتاق عمل که با هم صمیمی بودیم، برای خود یک تیم تشکیل داده بودیم، برنامه ریزی می کردیم که با هم به مرخصی رفته و هم زمان از مرخصی برگردیم، بقیه پرسنل بیمارستان هم برنامه خود را داشتند. اواخر دی ماه بود که به مرخصی رفتیم. هنگام مرخصی در تهران به دیدن دکتر غانم رفتم. پول و سایر چیزهایی که برای او آورده بودم را به او تحویل دادم. وقتی قصه اسباب کشی و تخلیه منازل را شنید از من خواهش کرد که اگر ممکن است، اثاثیه منزل او را هم برایش بیاورم. من هم قول دادم، اگر توانستم این کار را انجام دهم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ آمریکایی ها با درکی که از روند تحولات داشتند به دلیل احتمال پیروزی ایران، ضمن مخالفت با طولانی شدن جنگ، به طور تلویحی اعلام کردند که کمک به عراق برای آمریکا منافع زیادی در بر دارد. یک مقام بلند پایه وزارت دفاع آمریکا در این باره گفت: «آمریکا قصد دارد بی طرفی خود را در جنگ ایران و عراق حفظ کند و در برابر فشار دولت های عرب برای جانب داری از عراق مقاومت نماید. با این حال ما با این نکته موافق هستیم که کمک به عراق - که نیروهایش در جنگ با ایران ناکام ماند ه‌اند - برای واشنگتن در جهان عرب منافع زیادی به همراه خواهد داشت. راديو اسرائیل نیز طی تحلیلی درباره علت تغییر مواضع آمریکا چنین گفت: «برای دولت واشنگتن کمال مطلوب آن است که جنگ کنونی بدون پیروزی یکی از طرفین پایان یابد و برای رژیم کنونی ایران که آمریکا را شیطان بزرگ لقب داده، در صورت پیروزی در جنگ برای صدور انقلاب خود گستاخ تر خواهد شد. روی این اصل تا هنگامی که ایران در آستانه تجزیه قرار نگرفته و رژیمی که بر سر کار است می تواند از تسلط کمونیزم و پیشروی شوروی جلوگیری کند. ادامه جنگ ایران و عراقی موجب نگرانی نخواهد بود و دولت واشنگتن به روش بی طرفی در این نزاع ادامه خواهد داد.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 «توجیه منطقه عملیاتی» •┈••✾💧✾••┈• در عملیات مرصاد حوالی اسلام آباد غرب مستقر بودیم، شبی دور هم نشسته بودیم، برادر سید حسن فردبایی، مسئول گروهان، ما را نسبت به اوضاع و احوال منطقه توجیه می كرد؛ از سوابق منافقان می گفت و این كه آن ها با چه طمعی به میدان آمده اند. یكی از برادارن كه احساساتش برانگیخته شده بود برخاست و با صدای بلند گفت:«درسی به آن ها بدهیم كه در تاریخ بنویسند». سید حسن از او خواست كه بنشیند بعد توضیح داد كه به قول برادران باید درسی به آن ها بدهیم كه در تاریخ كه سهل است، در جغرافیا هم بنویسند!» •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ی شده با خودشان سوغات ببرند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۶) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آقای نوریه، مدیر کل، به من پیشنهاد مسئولیت ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش را داد! اما من هیچ ارتباط و آشنایی با این مجموعه نداشتم. او گفت: کار سختی نیست. جمع آوری کمک های دانش آموزان و دبیران و کارکنان اداره برای جبهه است. تازه قرار است مجتمع آموزشی رزمندگان هم دایر شود. شما می توانی در خدمت دانش آموزان رزمنده باشی و عقب ماندگی تحصیلی شان را پیگیری کنی... امور مجتمع آموزشی رزمندگان اسلام پیچیدگی های خودش را داشت. این مرکز با توجه به طیف حضور دانش آموزان در جنگ، شامل دوره های راهنمایی و متوسط می شد. گاهی تا شش صد نفر دانش آموز رزمنده داشتیم و ترکیب درسی بسیار مختلف. یکی فیزیکش مانده بود، یکی ریاضی اش، یکی ادبیاتش... طبق بخشنامه اگر کسی یک ماه در جبهه بود می توانست یک نوبت بیشتر امتحان بدهد. اگر دو ماه بود دو نوبت و اما سه ماه محدودیتی نداشت. این کثرت و قِّلت، مرتب در نوسان بود و برنامه ریزی را مشکل می کرد، بنابراین ساعات حضور دانش آموزان کاملاً متفاوت بود، ولی خوبی کار این بود که دانش آموزان ما همه رزمنده بودند و مشکل اخلاقی و بی انضباطی در کار نبود. مدیریت مجتمع در ابتدا به عهده آقای ناظمی ( پدر شهید حسن ناظمی) و سپس آقای هادی ترکمان بود که هر دو از مردان نیک بودند. درباره کار و موضوع که توجیه شدم، به آقای نوریه گفتم: قبول، ولی یک شرط دارم، هر وقت عملیات شد، بروم! با اینکه از سال ۵۸ با هم آشنا و دوست بودیم، گفت: نیامده داری چک و چانه می زنی! تو که هر وقت دلت خواسته رفته ای، حالا داری وسط دعوا نرخ تعیین می کنی؟ در ابتدا کار و محیط برایم خسته کننده بود.‌ صبح و ظهر باید دفتر حضور امضاء می کردی. زیربار این حرف ها نرفتم، اما از ساعات موظفی بیشتر می ماندم و کارها را به خوبی سر و سامان دادم. یک روز صدای مسئول کارگزینی درآمد که: پسر خوب! هرروز امضاء نمی زنی، لااقل هفته ای امضاء بزن که بدانیم هستی! گفتم: وقتی من هستم دیگر چه نیازی به امضاء هست؟ تازه می شود امضاء کرد و نبود! آن موقع امضاء نبود، ولی می دیدیم که خدا ما را می بیند. کارها و قوانین در دستم بود و مشکلی نداشتن. به رفقا در سد اکباتان هم سر می زدم و در قید و بند ساعت و امضاء نبودم. گاهی دو سه شبانه روز سرکار می ماندم.‌ برای جمع آوری کمک ها بعد از ظهر ها به مدارس می رفتم و انواع ترشی و مربا و لباس های بافتنی و کمک های دیگر را جمع می کردم و می آوردم ستاد اداره. بعضی مدیران در این زمینه خیلی فعال بودند و مدرسه شان یک پا ستاد پشتیبانی بود. برادر محمد سموات، خانم پیربان و خانم بهادر بیگی، خواهر شهیدان بهادر بیگی، از جمله ی این افراد تلاش گر بودند. گاهی کمک ها را از تولید به مصرف، مستقیم می بردم تیپ انصارالحسین . ستاد پشتیبانی استان به من خرده گرفت که کمک های آموزش و پرورش همدان فقط برای تیپ انصار نیست! پرسیدم: پس برای کجاست؟ گفتند: برای شهرهای دیگر هم هست، ایلام، سنندج و کرمانشاه. موظفیم به آنها هم کمک کنیم. گفتم: اولویت تیپ است که متعلق به استان است. من با شهرهای دیگر کار ندارم! زور آنها چربید، اما من زیر آبی می رفتم و بی خبر و بی صدا بخشی از کمک ها را به تیپ و مخصوصاً به واحد اطلاعات در جبهه می رساندم. کم کم مجتمع های آموزشی دیگری در پادگان ها راه اندازی شد. دبیران داوطلب را اعزام می کردیم تا در پادگان درس بدهند. از چادر شروع کردیم و به کانکس های بزرگ رسیدیم. کانکس ها به سفارش ستاد مرکزی آموزش و پرورش در کرمانشاه ساخته می شد. ما می خریدیم و در پادگان نصب می کردیم. در گام دیگر کلاس های درس را حتی به جزیره مجنون، سد گتوند دزفول و خرمشهر بردیم، اما کانون اصلی، پادگان شهید مدنی دزفول بود. با گسترده شدن کار، در تامین دبیر به خصوص در دروس پایه مشکل داشتیم. برای حل آن پیش معاون آموزشی اداره ی کل استان رفتم. گفت: اگر ما بخواهیم دبیر بفرستیم، بچه های خودمان را چه کار کنیم؟! عصبانی شدم و گفتم: مگر آنها بچه های شما نیستند؟ آنها از سر کلاس های درس شما از همین دبیرستان ها رفته اند جبهه تا من و شما اینجا آسوده باشیم. از آمریکا که نیامده اند! بنده خدا که متوجه شد حرف خوبی نزده است، پرسید: حالا پیشنهاد شما چیه؟ گفتم: شما باید برنامه ریزی کنید تا ادارات به نوبت به مجتمع های رزمندگان دبیر بفرستند. قول بررسی و اقدام داد، ولی گفت کار مشکلی است. به معاون اکتفا نکردم. رفتم پیش مدیر کل و طرح موضوع کردم. پیشنهاد دادم روسای ادارات آموزش و پرورش از مناطق و مجتمع ها بازدید کنند تا اهمیت موضوع را از نزدیک لمس کنند. مقبول افتاد و ایشان خوشحال و دست و دلبازانه گفت: خیلی خوب، ولی خوب نیست دست خالی برویم. چیزی داریم؟ گفتم: بله. و پیشنهاد دادم از مواد خوراکی و پوشاکی و پولهای جمع آور
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سخنان برادر محسن رضایی در خصوص روحیه و حضور زرمندگان در جبهه ها https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• مرخصی تمام شد و اواسط اسفند دوباره به آبادان برگشتیم. منتهی نه با کاروان و هیاهو، بلکه با هواپیمای هرکولس به اهواز رفتیم، از اهواز به ماهشهر و سپس با هلی کوپتر به آبادان آمدیم. این بار آبادان قدری شلوغ تر از دفعات قبل بود. عده ای از اهالی بومی دوباره به آبادان برگشته بودند. وضع بیمارستان هم از نظر امنیتی اندکی بهتر شده بود. داخل راهرو بزرگ بيمارستان که سقف آن مرتفع بود، یک سری داربست زده و روی آن را با نرده های فلزی پوشانده بودند. روی نرده هم چند ردیف کیسه شن روی هم گذاشته بودند. گویا بمب آخرى هشدار خود را داده بود و مسئولان به فکر تقویت مسائل ایمنی افتاده بودند. گونی های شنی پشت پنجره ها را نیز از بیرون تقویت کرده و به تعداد آنها افزوده بودند. جنگ تقریبا به صورت فرسایشی در آمده بود. هفته ای یکی دو بار شبها در سالن بیمارستان برای پرسنل فیلم ویدئویی جنگی نشان می‌دادند. هر چند روز یک بار چند خمپاره در نقطه ای از شهر زده می‌شد و چند مجروح را به بیمارستان می آوردند. مجروحین خطوط دفاعی هم بودند. نیروهای عراقی در منطقه کوی ذوالفقاری جلوتر آمده و حلقه محاصره را تنگ تر کرده بودند. کمیته بیمارستان که وابسته به کمیته‌ اصلی آبادان بود از همان اوائل انقلاب از چهار، پنج نفر تشکیل شد. رئیس آن جوانی حدود سی و پنج ساله و مرد بسیار خوب و شریفی بود. چند پرسنل زیر دست داشت که گویا جزء نیروهای کمیته اصلی بودند و آنها را به بیمارستان فرستاده بودند. کار آنها نظارت بر رعایت مسائل اسلامی و حجاب خانم های پرستار بود که در زمان جنگ گاهی به صورت مزاحمت در می آمد. یعنی حتی در روزهای اولیه جنگ هم با آن همه انبوه مجروحین، این افراد در بخش ها تردد می کردند و به پرستاران راجع به جلو و عقب بودن مقنعه و با این که چرا شلوار جین پوشیده اند تذکر می دادند. در حالی که همگی روپوش بلند به تن داشتند باز هم از آنها ایراد می گرفتند. برستارها هم برای هر کدام از آنها اسمی گذاشته بودند. یکی از آنها جوانی بود حدود بیست و یک ساله که قیافه اش حالتی داشت که گویا همیشه لبخندی روی صورتش است. شبیه تابلوی لبخند ژکونده اثر لئوناردو داوینچی به نام مونالیزا نرس‌ها نام او را مونا گذاشته بودند و به محض این که او قصد بازدید از مقرشان را داشت خانمهای پرسنلی که در نزدیکی محل آنها کار می کردند، تلفنی به بخش های دیگر خبر می دادند که مونا دارد برای بازدید می آید. سر و وضع خود را مرتب کنید. یکی دیگر از آنها به قدری لاغر و نحیف بود که بچه ها اسم او را ماراسموسکی (بیماری فقر آهن طولانی) گذاشته بودند. موقعی که او قصد سرکشی به بخشها را داشت پرستاران به هم خبر می دادند که ماراسموس وارد می شود. یکی دیگر هم به نام سعید بود که به نظر من ذاتا آدم بدجنس و مردم آزاری بود. ضمن این که خیلی هم اهل خودنمایی بود. او بیشتر از دیگران، پرستاران را اذیت می کرد. یادم می آید اوایل جنگ که هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود، او با لباس رنجری و یک تفنگ ژ-۳ وارد سالن می‌شد، با ما و بقیه پرسنل ماچ و بوسه می کرد و می گفت عازم جبهه خرمشهر است. اگر او را ندیدیم حلالش کنیم، نمی دانم به کجا میرفت ولی یک ساعت بعد دوباره با لباس دیگری مثل لباس پاسداری و یک مسلسل یوزی سر و کله اش پیدا می‌شد و همان صحنه قبل تکرار می‌شد. خلاصه او روزی چهار، پنج بار با لباس های گوناگون و اسلحه های مختلف حاضر و غایب می شد و به گفته خودش به خرمشهر می‌رفت. ولی فکر می کنم حتی یک بار هم پایش به خرمشهر نرسید. جزء همان افرادی بود که قبلا هم گفتم. گروهی فرصت طلب که خود را جزء سپاه و کمیته جا زده و دنبال موقعیت می گشتند. در این میان بازار شایعه سازان و نفوذی ها هم گرم بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ امریکایی ها پیش تر، در پی برتری عراق در جبهه های جنگ، از امکان بهره برداری روس ها از این وضعیت نگران بودند ولی با برتری نظامی ایران و تأثیرات ناشی از آن در عراق و در سطح منطقه، از ادامه جنگ نگران شدند. روزنامه واشنگتن پست در این زمینه نوشت: «متخصصان آمریکایی می گویند نیروهای نظامی ایران جریان جنگ را تغییر داده و در تمام جبهه های جنگ با عراق پیروز می شوند. این تغییر، جریانی است که بسیاری از رژیم های صادر کننده نفت طرفدار غرب را هراسان ساخته است و می تواند اولین نشانه های برگشت مجدد ایران به عنوان نیروی قدرتمند باشد، در این باره نشریه لوس آنجلس تایمز نیز طی تحلیلی از دیدگاه ناظران آمریکایی مسائل بسیار مهمی را مطرح کرد. ۱. ناظران آمریکایی معتقدند که اگر چه آشکار نیست، ليكن جمهوری اسلامی انقلابی ایران طی ماه های اخیر برتری خود را در جنگ با عراق نشان داده است و تا میزان قابل ملاحظه ای به اوضاع داخلی نظم و ثبات بخشیده است. ۲- این ناظران معتقدند که در نتیجه کسب موفقیت های مذکور طی ماه های اخیر، بروز هر گونه هرج و مرج پس از فوت آیت الله خمینی کم شده و بالاجبار امکان ورود نیروهای شوروی به ایران و اقدام تلافی گرانه آمریکا را کاهش داده است، ۳- احتمال قد برافراشتن ایران انقلابی، بسیاری از کشورهای خلیج فارس مخصوصا آن دسته از کشورهایی را که به عراقی کمک نموده اند، مشوش ساخته است. ۴. ناظران آمریکایی می گویند که در نتیجه تحولات فوق، دولت آمریکا مجبور شده است که موضع خود نسبت به تهران را مورد بررسی قرار دهد.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۷) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• برنامه ی بازدیدها را نوشتم و هماهنگی لازم را انجام دادم. آقای مدیرکل به روسای آموزش و پرورش شهرستان های استان و مسئولان ستادهای پشتیبانی نامه زد. به آقای نوریه پیشنهاد دادم اگر معاون آموزش، آقای لشگری هم همراهمان بیاید، خوب است. وقتی با یک اتوبوس وارد اردوگاه شهید مدنی دزفول شدیم، از حُسن اتفاق، فرماندهان ارشد سپاه، آقایان محسن رضایی، شمخانی، رحیم صفوی و فرماندهان لشکر هم به اردوگاه آمده بودند و حمید هاشمی دانش آموز بسیجی دبیرستان امام خمینی در حال سخنرانی بود. حمید هاشمی دانش آموز سال چهارم دبیرستان امام خمینی همدان به نمایندگی از بسیجیان استان، چند روز قبل از عملیات والفجر ۸ به جایگاه رفت و سخنرانی آتشینی کرد. او چنان شوری در نیروها دمید که وصف ناپذیر است. سخنان او که از عمق معرفت و ایمان او سرچشمه می گرفت، گرمای عرفای بزرگ را داشت. او در بخشی از سخنانش خطاب به فرماندهان بزرگ سپاه چنین گفت: ما برای پیروزی نیامده ایم. ما برای شکست نیامده ایم. ما برای شهادت هم نیامده ایم.، ما برای رضای خدا آمده ایم... حمید در تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۲۸ در فاو به شهادت رسید. بعد از اتمام مراسم در معیت حاج محسن حمیدی، جانشین ستاد و برادر بنادری، مسئول ستاد تیپ با گروه بازدید کننده به مقر گردان رفتیم. حمید هاشمی هم همراه ما می آمد. مدیرکل و مسئول اداره هر شهرستان برای نیروها و دانش آموزان اعزامی از آن شهرستان صحبت می کرد. بعد از این دیدار صمیمی بسیار مفید، دیدار از جبهه را هم در دستور بازدید قرار دادیم. تیپ رسماً بنده را بعنوان نماینده اش معرفی کرد و به من ماموریت داد. من نامه را به قرارگاه کربلا بردم و مهر قرارگاه هم خورد تا دستمان باز باشد و از هر جبهه ای بتوانیم بازدید داشته باشیم. در یگان خودمان مرا می شناختند، نامه و مهر قرارگاه هم مزید بر علت شد. آقای حسن لشگری، معاون آموزشی مدیرکل پرسید: آقای جام بزرگ! تو چه کاره ای، هرجا می رویم این جوری تحویلت می گیرند؟! گفتم: هیچی! مسئول ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شما! گفت: نشد. همه تو را می شناسند! - خوب من قبلاً با این برادرها بوده ام! - فکر کنم تو یک مسئولیتی داری! آن وقت ما در همدان می گوییم بیا فلان کار را انجام بده، نمی پذیری. - در جبهه کسی فکر آن حرف ها و عنوان ها نیست. بچه ها می خواهند بروند عملیات و عملیات یعنی خیلی چیزها که در شهر و اداره معنا دارد، در جبهه ندارد....! در مسیر مرتب در گوشش می خواندم. اینها که می گویند بچه ها برای فرار از درس به جبهه می روند، بی انصاف اند. این نوجوان دانش آموز را ببین، آن یکی را ببین، اینها هم می جنگند، هم آموزش می بینند، هم درس می خوانند. این حرفها و دیدن ها نگرش مسئولان را عوض کرد که در جبهه حلوا نذر نمی کنند، فقط مردها به جبهه می آیند. با این بازدیدها و تغییر دیدگاه، در جلسه ای تصمیم گرفتند که دبیرهای مورد نیاز را از مناطق و شهرستانها تامین کنند. من با یک تلفن اعلام نیاز می کردم و به سرعت دبیر مربوطه تامین می شد. بعضی دبیرها وقتی می آمدند و جبهه و بسیجی ها را می دیدند، می ماندند و می شدند رزمنده بسیجی و خلاصه کارها، روان، ساده و سریع شد. (برنامه بازدید مسئولان اداره با آن حکم پر نفوذ ادامه داشت و من در نوبت های مختلف آنها را از جنوب تا غرب می بردم تا با حال و هوای جنگ و جبهه و وضعیت و شرایط سخت نیرو به ویژه دانش آموزان رزمنده آشنا بشوند. در این بازدیدها کمبودها را می دیدند. گاهی یکی دو وعده غذا نبود بخورند و سختی های موجود را می چشیدند. در یکی از بازدیدها معاونان ادارات را به خط یکی از یگانهای مستقر در کنار اروندرود ، پشت پالایشگاه آبادان بردم. برای اینکه مستقیم نرویم تو دید دشمن، ماشین ها را به موازات خط و در پشت یک ساختمان مخروبه پارک کردیم. خودم سر پیچ خیابان ایستادم و گفتم: پنج نفر، پنج نفر می ایستید و به دستور من این فاصله ی صد متری را فقط می دوید! ضمناً عینک، چفیه، ساعت و هر چیز برّاق و سفیدتان را کنار بگذارید تا نظر دیده بان دشمن جلب نشود! موضوع را جدی نگرفتند. و بدون هماهنگی به سنگر نیروها می رفتند. من از یکی پرسیدم: مسئول شما کیست؟ او جواب روشنی نداد و مرا به شخص دیگری ارجاع داد. آن بنده ی خدا پس از احوال پرسی گفت: چرا بدون هماهنگی نیرو آوردی؟ جوابی نداشتم. آمده بودیم و دیگر کاریش نمی شد کرد. پرسید: چند نفرید؟ - شصت نفر. - به سه گروه بیست نفره تقسیم شوید‌ دو گروه را شما هدایت کنید، یک گروه را هم من می برم. در بین کانال ها تقسیم می شویم تا با فاصله برویم و خط را ببینند... گفتم: برادر! اینها به حرف من که گوش ندادند، شما برایشان صحبت کن تا موارد احتیاطی را رعایت کنند تا خدای ناکرده اتفاقی نیافتد. او که شاید فرمانده گردان یا فرمانده
محور بود با آنها حرف زد و خطر را گوشزد کرد، اما آنها گوششان بدهکار نبود. چنان کردند که او هم عصبانی شد و گفت: شما فکر کرده اید آمده اید اردو؟ اینجا منطقه ی جنگی است. آن رو به رو، آنطرفِ آب، دشمن است. تکان بخورید شما می بینند و می زنند! تشر او کارگر افتاد. گروه ساکت شدند و شاید کمی هم ترسیدند. من دیگر از گروه جدا شدم و از داخل کانالها حرکت کردم و افراد با فاصله و به موازات خط دشمن چیدم تا خوب نگاه کنند. خودم خواستم به سنگر کمینی بروم که در کنار اروند بود و نیرو در شب از آنجا تحرکات دشمن را زیر نظر می گرفت. نگاهی به چپ و راست و رو به رو کردم، خبری نبود. یک خیز برداشتم و پریدم داخل سنگر کمین. پایم به کف سنگر نرسیده بود که تیراندازی شد. خواستم مطمئن بشوم برای من بود یا نه. بلند شدم و نشستم که دوباره تیرها آمد. آنها مرا دیده بودند. لابد پشت بندش آر پی جی می آمد و مفتی مفتی کارم تمام بود! درنگ جایز نبود. همان طور که پریده بودم تو، جلدی زدم بیرون و پریدم داخل کانال و بدو. حدسم درست بود. چندثانیه بعد خمپاره ها و ار پی جی ها آمدند جای من‌، کار من اشتباه بود و اگر آنها متوجه این همه نیرو می شدند با آتش باری خمپاره تلفات می گرفتند. به بچه ها گفتم: بنشینید هیچ کس بلند نشود. خوش بختانه عراقی ها خمپاره ی کور می زدند و نقطه ی ثبتی نداشتند وگرنه کار سخت می شد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• در همان اسفند ۱۳۵۹ که ما در آبادان بودیم. چند روز باران شدید و پیامی بارید. یک شب اطلاع دادند که یک کامیون ارتش اثر سرعت زیاد چپ کرده و کامیون دیگری هم در تاریکی به کامیون چپ کرده برخورد کرده است. سرنشینان زخمی شده اند و حالشان بد است آمبولانس و چند نفر امدادگر برای کمک و آوردن مجروحين اعرام شدند. گویا آنها هم در اثر سرعت و تاریکی کامیون ها را ندیدم و به شدت به آنها برخورد کرده بودند. اطلاع دادند راننده آمبولانس در جا شهید شده و بقیه نیز ضربه مغزی یا مجروح شده اند. سعید و یکی دیگر از پرسنل داروخانه که جزو انجمن اسلامی بود، برای کمک و آوردن مجروح با آمبولانس رفتند. آنها هم به همان سرنوشت دچار شدند. توی تاریکی به کامیون و آمبولانس قبلی برخورد کرده و آمبولانس آنها هم چپ شده بود. بالاخره مرکز اورژانس، چند أمبولانس به محل حادثه فرستاد. کلیه مجروحین را به بیمارستان آوردند. چند نفرشان از جمله سعید و یکی از پرسنل داروخانه دچار ضربه شدید و خونریزی مغزی شده بودند. در حال اغماء به بیمارستان آورده شدند. متاسفانه جراح مغز نتوانست کمکی بکند. نسج مغزی آنها تقریبا متلاشی شده بود و هر دو شهید شدند. سرنشین یکی از کامیون ها جراحت مختصری برداشته بود. گویا فرمانده بود یا سمت دیگری در قسمت خود داشت مرتبا توی سر خود میزد و گریه می کرد می گفت: بچه ها بدون مهمات موندند كامیون ها چپ شده من نمیدونم چه خاکی توی سرم بریزم. هنگامی که ما مشغول مداوای مجروحین بودیم نیروهای سپاه و ارتش هماهنگ کرده و مهمات مورد نیاز را به جبهه رسانده بودند که خبر آن فردای آن روز به ما رسید. چند روز بعد فرصتی شد و سری به خانه زدم. ترکش ها از حفاظ فلزی پنجره ها رد شده و پرده ها را سوراخ کرده بود. یک خمپاره هم به سقف هال خورده و آن را سوراخ کرده بود. ولی خسارتی به اثاثیه به وارد نشده بود. خانه دکتر غانم هم خسارت دیده بود. یک گلوله توپ با خمپاره به سقف منزل دکتر خورده و بخشی از شیروانی سقف خراب شده بود. خمپاره ای به لوله آب اصابت کرده و کف خانه و فرش ها زیر آب بودند. سراغ یخچال ها رفتم. از قبل تخلیه نشده بودند و بوی تعفن می دادند. در آن ها را که باز کردم همه چیز گندیده بود. مواد غذایی کرم گذاشته و کرم ها همه مرده بودند و به دیواره یخچال چسبیده بودند. نزدیک خانه او چند خانه شرکت نفت را سنگر بندی کرده و مرکز ستاد جنگ شرکت نفت بود. عده ای از پرسنل آنجا بودند. گویا آب آن منطقه به دلیل حضور آنها وصل بود. به آنجا رفتم و ماجرا را شرح دادم. آنها هم به اداره آب خبر دادند. مأمورین سازمان آب آمدند و جریان آب را قطع کردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 «انتقال اسرا» •┈••✾💧✾••┈• سه روز دیگه تهرانیم اسیران ایرانیم اونموقع بچه‌های بسیج این شعار را می‌دادند و می‌خندیدند . سهیل می گفت، بعد از عملیات بیت المقدس، وقتی داشتیم اسرای عراقی را با قطار به مشهد می‌بردیم اتفاقات جالبی در بین راه اتفاق افتاد. توی قطار خسته شده بودم، می خواستم بروم طبقه بالای کوپه استراحتی کنم و با اسلحه نمی توانستم بالا بروم. لذا ژ۳ خود را به یکی از عراقیها دادم و گفتم که من میرم بالا تو اسلحه ام را بده😁. اسلحه ام را که دادم عراقیه نگاهم می کرد و می خندید 😇به پیش خودش می‌گفت اینا دیگه کی هستن. همون شب، یکی از اسرا، شب داشت می‌رفت توالت که یکی از بچه‌ها به او ایست داده بود و او توجه نکرده بود و این بسیجی یک تیر هوایی به سقف قطار زده‌ بود 😃🤣 و داد رئیس قطار را در آورده بود و از آن بدتر که یکی می گفت بابا این که دعوا ندارد ، با کمی کچ و سیمان سوراخ رو بگیرید ، این که جنگ و مرافعه ندارد.😂 🔻این خاطرات را از زبان خودش بشنوید 👇 •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره صوتی برادر سهیل ملک زاده از انتقال اسرای عراقی