eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از اینکه به بهانه فیلم هفت دلاور، گشت هور را نشانم داد، نقشه ای پهن کرد روی زمین و با انگشت اشاره کرد: ما اینجاییم. اینجا رُفیّع است. این آبراه فلان است، آن فلان است.... بعد رفت روی منطقه دشمن: اینجا خط دشمن است، از این نقطه گشتی ها می روند تا اینجا و بیست و چهار ساعت دو یا سه نفره روی بلم می مانند و از لای نی زارها دید می زنند و ثبت می کنند و فردا گروه بعدی. آنها خواب و خوراک و حتی دستشویی شان را باید در قایق انجام می دادند و صددرصد مخفیانه و بی صدا! علی آقا با اشاره به مسیر آب جریان داری در حد فاصل ما و دشمن گفت: یک گروه گشتی ما که خواسته از این مسیر عبور کند، جریان تند آب آنها را برده است! و من تازه فهمیدم منظور علی آقا از فیلم هفت دلاور چه بود. علی آقا گفت: آقای جام بزرگ! این کار فقط از تو بر می آید! تو باید همراه تیم گشت بروی در این نقطه، از این آبراه شناکنان بروی سرخط اول عراقی ها و از آنجا، جاده آسفالت آنها را که پشت خط‌شان است، دقیق بررسی کنی و دید بزنی! بعد هم اضافه کرد: این کار تو! ما دیگر کاری از آقای جام بزرگ نمی خواهیم! من، سعید صداقتی و قاسم هادیئی شورت های پلنگی را پوشیدیم. (این شورت ها را علی آقا سفارش دوخت داده بود تا در هور راحت تر و خنک تر حرکت کنیم.) و روی آن کمر بند بستیم. اسلحه ها را در بلم گذاشتیم و حرکت کردیم. سعید و قاسم در جلو و عقب پارو می زدند و من در وسط، فقط نگاه می کردم. آنها گفتند تو فقط نگاه کن و یادبگیر. راه نیفتاده سر شوخی را باز کردم: گشت فقط گشت کوهستان. این چه گشتی است که باید با زیرپوش و شورت بروی. اگر زبانم لال عراقی ها سربرسند، یعنی باید با این سر و وضع بجنگیم؟ آنجا گشت هایش مردانه بود، اینجا سوسولانه! به آبراهی رسیدیم. خنده های شان را قورت دادند دو تایی گفتند: هیس، ساکت! گفتم: چیه ترسیده اید! نترسید من اینجا هستم! - داریم به عراقی ها نزدیک می شویم. گاومیشی را نشانم دادند و گفتند: بپا حمله نکند! گاومیش بیچاره ترکش خورده و مرده بود، اما پاهایش در هور فرو رفته و راست مانده بود،طوری که اصلاً فکر نمی کردی که مرده است! در مسیر، کمین شناسایی دو نفره آقای عنایتی و علی رضا ابراهیمی را دیدیم. طَحَل (انبوه نی‌های در هم تنیده و شناور که گاها شاخص ها را از بین می بردند) در بسیاری از نقاط هور دیده می شد. بومی ها روی آنها زندگی می کردند، درست مثل خشکی. از بچه ها شنیده بودم که نفرات کمین بلم برای قضای حاجت به روی طحل ها هم می روند. از عنایتی و ابراهیمی جدا شدیم و از کنار آب به راه افتادیم. هوا اولش ابری و مه اندود نبود و عراقی ها را می دیدیم، ولی هوا که گرفت، عراقی ها هم از چشم ما غیب شدند. درست به موازات هم مثل دو تا جاده آبی و خاکی ما از روی آب با بلم و آنها از روی خشکی حرکت می کردیم. هر چه اصرار کردم که به من هم پارو بدهید، بهانه آوردند که مهمان هستی و نمی دانستم مهمان یعنی چه؟! قاسم هادیئی که قبلاً نیروی من بود، مرتب تعارف خُرد می‌کرد و با هر جمله ای عذرخواهی که حالا مسئول تیم شده و از من عذرخواهی که شما استاد بنده هستید! گفتم: هادی جان! راحت باش.‌ من اینجا کورم، هیچ اطلاعاتی ندارم، بار اولم است. تو کارت را بکن من هم مخلص تو هستم. باید به من اطلاعات بدهی. پس عذرخواهی بی عذرخواهی لطفاً! به نقطه موعود رسیدیم. از آنجا منطقه و آبراه مورد نظر را نشان دادند و گفتند: شما باید با شنا از آنجا عبور کنی و برسی به جاده. قبل از اینکه برسیم، متوجه شدم پچ پچ می کنند و گویا یک چیزی را از من مخفی می کنند، گوش هایم تیز و حس ششمم تحریک شد. رسیدم: چیه هی با هم در گوشی حرف می زنید؟ - نه! - نه چیه؟! لابد یک نکته ای، مسئله ای هست. باید به من بگویید. - هیچی! - هیچی و قیچی! بابا این کاری که علی آقا می گوید فقط از من بر می آید، لابد یک خبری هست. بگویید من آماده ام برای هر خطری. اصلاً آمده ایم اینجا برای این کار. هی می گویید هیچی. حرف را مزه مزه کردند و همچنان با تردید و دودلی گفتند: راستش، در همین آبراه، تیپ امام حسن هم کار می کرده، دو سه نفرشان در همین جایی که قرار است تو بروی، اسیر می شوند. گروه دیگر هم که کار را پیگیری می کنند، کمین می خورند و اسیر می شوند! تازه حالیم شد که من چرا مهمانم و نباید پارو بزنم. البته یک دلیل دیگر هم داشت، من قلق کار را بلد نبودم. یک بار مثل مسابقات قایق رانی محکم پارو زدم که صدایشان درآمد و پارو را با دست پاچگی از دستم گرفتند. این اولین گشت آبی من بود و تجربه ای نداشتم. گفتند: با این جور پاروزدن عراقی ها با خبر می شوند. باید‌ پارو را با قسمت لبه اش آرام وارد کنی و زیر آب حرکت بدهی... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اونایی که دل‌شون هوای یه مجلس و روضه جبهه ای کرده بسم الله.. اونم با حضور سردار عزیز و مخلص شهید.... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• یک روز یکی از روستاهای اطراف آبادان مورد اصابت خمپاره قرار گرفت. یکی از خانه های روستایی ویران شده بود. زنی را همراه سه فرزندش به بیمارستان آوردند. به شدت مجروح شده بودند. معالجات روی آن ها مؤثر واقع نشد. هر سه فرزند به اضافه مادرشان شهید شدند. این واقعه ما را به شدت غمگین کرده بود. سه روز بعد مجددا همان منزل مورد هدف قرار گرفت و سه فرزند دیگر این خانواده را که مجروح شده بودند به بیمارستان آوردند. فقط یکی از آنها نجات پیدا کرد و دو نفر دیگر هم شهید شدند. فقط پدر و یک دختر پنج ساله از این خانواده زنده ماند. خانواده های زیادی در آبادان بودند که فقط یکی از آنها محدود و گاه هیچ کدام زنده نمانده و همه شهید شده بودند.؟ یک روز حدود ساعت یک بعداز ظهر سروان ابراهیم خانی به بیمارستان آمد. گفت: «می خواهم تو را برای دیدن منازل بلوار خرمشهر ببرم.» گاهی برای گشتزنی به مناطق مختلف آبادان می رفتند، آن روز هوا ابری بود. باد نسبتا شدیدی هم می وزید. من گفتم: «خطری ندارد؟» گفت: نه. قول می دهم سالم برگردیم. چون الان ساعت استراحت عراقی هاست.» سوار جيب شدم و رفتیم، در طول این بلوار، دو طرف، محله هایی بود که هر قسمت نام خاصی داشت، مثل کوی فلان و غیره، محله های نزدیک به شط بهتر بود. دو طرف کوچه های این محله ها، خانه های ویلایی بسیار شیک و مجللی ساخته شده بود. زیباترین آنها در کنار خود شط، یعنی اروند رود بنا شده بود. با جیپ تا انتهای چند تا از این کوچه ها که بن بست بود و به رودخانه اروند منتهی میشد، رفتیم. اغلب ساختمان های مجلل و باغ های زیبای کنار شط، مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. برخی سوخته و برخی ویران شده بود. شیشه پنجره‌ها شکسته شده بود. پرده های رنگارنگ و گران قیمت، از لای نرده ها بیرون آمده و با وزش باد در حال اهتزاز بودند. دیوار خانه ها کوتاه و به صورت نرده بود. داخل حیاط‌ها دیده می شد. از جلوی در ورودی حیاط تا جلوی ساختمان، اسباب و اثاثیه خانه، مثل میز، لباس، ظرف، مجسمه و سایر وسایل پراکنده بود. معلوم بود که با صاحبان خانه قصد اسباب کشی داشته و در اثر بمب باران و گلوله باران شدید، آنها را رها کرده و فرار کرده بودند و سارقین این لوازم را از خانه بیرون آورده بودند و چون امکان حمل همه آن ها را نداشتند مقداری را برده و بقیه را داخل حیاط ریخته بودند. این مناظر خیلی تاثر انگیز بود. خیلی دلم میخواست که داخل یکی از این خانه های شیک را ببینم. ولی سروان ابراهیم خانی گفت اجازه ورود به هیچ منزلی را ندارند. گشت و گذار آن روز به پایان رسید و به بیمارستان برگشتیم. کم کم مأموریت ما به پایان می رسید. اوایل دی ماه قرار بود که پزشکان و پرسنل جایگزین، به آبادان بیایند و ما به مرخصی برویم. گروه ما که قرار بود با یک لنج اثاثیه خود را ببریم تقریبا آماده بودیم، ولی نمی توانستیم همه وسایل خود را در یک مرحله ببریم. مبل و تختخوابها و يخچال ها را گذاشته بودیم که در مراحل بعدی ببریم. قسمت امور مسافرت به هر پنج خانواده یک کامیون مخصوص حمل اثاث میداد که بار خود را به چویبده ببرند. رئیس آن قسمت چون از دوستان من بود و می دانست ما چند خانواده هستیم که باید اثاثیه خود را به تهران ببریم، قول داد که یک کامیون به طور کامل در اختیارم بگذارد و گفت: «یه کامیون در بست برات می‌فرستم. به راننده هم میگم که دوباره برگرده و بقیه اثاثيه‌ات رو بیاورد.» سروان ابراهیم خانی هم قول داد که در کامیون و با تعدادی پرسنل در اختیارم بگذارد. ما همین طور منتظر روز موعود بودیم. قبل از این که گروه جانشین برسد. همراه سروان ابراهیم خانی و یک افسر دیگر که از دوستان او بود، با جیپ به چویبده رفتیم، آن افسر که متاسفله نام او را فراموش کردم و مسئول سازماندهی لنج ها بود گفت: می خواهم یکی از لنج های خوب و بزرگ که ناخدای آن هم مطمئن و آدم با شخصیتی باشد انتخاب کرده و شما را به او معرفی کنم.» پس از رسیدن به چویبده سراغ ناخدا عباسی را گرفت. پس از چند دقیقه او را پیدا کرد و نزد ما اورد. سروان گفت: «لنج خود را برای آقای دکتر و دوستانش رزرو کن و گروهی هم که باید بارها را از داخل کامیون و لنج حمل کنند. از بین افراد خودت انتخاب کن که چیزی از اموال گم نشود یا آسیب نبید. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کلاس درس •┈••✾💧✾••┈• یکی از ساختمان‌های اردوگاه را کردند مدرسه، تا به این وسیله بچّه ‌ها را بکشند آن ‌جا و تبلیغات خوبی برای خودشان دست و پا کنند و در روزنامه ‌هایشان بنویسند اسیران خردسال ایرانی زیر سایه‌ ی صدام در عراق به مدرسه می ‌روند. یک‌ روز سرگرد آمد و عدّه ‌ای از ریزه‌ میزه‌ ها را جدا کرد که ببرد مدرسه، اما هیچ کس حاضر نشد همراهش برود. سرگرد به زور متوسّل شد، اما باز هم کاری از پیش نبرد. ناراحت شد و با چشمانی سرخ شده، در حالی ‌که عصای خیزرانش را در هوا تکان می‌داد، بعد از کلّی فحش و ناسزا، گفت: چرا نمی ‌رین مدرسه؟ یکی از بچّه‌ ها بلند شد و با لهجه ‌ی اصفهانی گفت: جناب سرگرد، ما به‌ خاطر فرار از مدرسه اومدیم جبهه، اسیر شدیم؛ حالا شما می ‌خواین دوباره ما رو بکشونین مدرسه؟ نه‌ خیر، ما نیستیم. این را که گفت، صدای خنده‌ ی بچّه‌ ها به هوا بلند شد؛ و سرگرد از خیر مدرسه بردن ما گذشت. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 کشورهای منطقه به دلیل حمایت از عراق، از تغییر روند جنگ به سود ایران نگران بودند. روزنامه واشنگتن پست در این باره نوشت: «بسیاری از کشورهای نفت خیز طرفدار غرب در خلیج فارس از جمله شبه جزیره عربستان و کویت از عراقی حمایت کرده اند و بنابراین دلیل کافی برای ترس از ایران را دارند.». در این حال نگرانی آمریکا از اوضاع منطقه دلیل کافی برای افزایش نگرانی در کشورهای منطقه بود. تحلیل روزنامه الخليج در این باره بر پایه اظهارات سخنگوی وزارت خارجه آمریکا، این موضوع را آشکار می کند: «آمریکا پس از حمله گسترده اخیر ایران، علی رغم موضع سابق خود در قبال جنگ، سخت به وحشت افتاده و خواستار پایان دادن سریع به این جنگ است زیرا به عقیده آمریکا پیروزی ایران در جنگ باعث محکم تر شدن موضع دولت ایران می شود و استقرار امنیت در منطقه را مختل خواهد کرد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• من داشتم می رفتم مهمانی، یعنی هم اینجا مهمان بودم، هم پیش عراقی ها، ولی مهمانیِ اسیر! گفتم: خوب! چرا می خواستید مطلب به این مهمی را از من پنهان کنید؟ - ترسیدیم بترسی! - به جایش من الان با چشم باز و احتیلط کامل می روم و بی گدار به آب نمی زنم. مشکل پچ پچ که حل شد، خواستند تا هوا مه آلود بود جلوتر بروند و دهنه منطقه را به من کامل تر بشناسانند. گفتم: نیازی نیست، من که دیدم. مخالفتی هم ندارم، می خواهید جلوتر بروید که چه بشود؟ ممکن است خطر هم داشته باشد. خوب که با منطقه آشنا شدم، برگشتیم. فردا علی آقا گفت: می خواهم چند نفر نیروی وارد به تو بدهم و تو بشوی مسئول تیم. امرش مطاع بود و من با کمال میل پذیرفتم. کار به فردایِ فردا موکول شد. او چند نفر را انتخاب کرد، اما به من چیزی نگفت. عادتش بود همه چیز را به همه نمی گفت. گویا با آنها قرار و مداری گذاشت و با آنها از منطقه رفت و باز کار ماند برای چند روز دیگر. من بعد از چند وقت دوباره به جمع با صفای واحد برگشته بودم. اینجا از هیاهوی شهر خبری نبود. آدم ها با هم رقابت نمی کردند. فرمانده برای نیرو قیافه نمی گرفت. عنوان های شهری در اینجا به درد نمی خورد. کسی هم از آنها حرف نمی زد. اینجا جور دیگری بود. آقای عنایتی، مسئول تدارکات برخلاف روش معمول تدارکات چی ها هیچ چیز را پنهان نمی کرد. او یکی از اتاق ها را مغازه کرده بود و در ویترین مغازه صلواتی اش، کمپوت، کنسرو، مربا، ترشی، شورت، زیرپوش، پیراهن و هرچه بود و داشت، دیده می شد. بچه ها هر چه لازم داشتند، بر می داشتند. اجازه نمی خواست، تک نمی زدند! بقالی عنایتی، تدارکات نبود، البته هیچ کس هم فکر سوء استفاده نبود. آقای عنایتی دفتر نداشت، ولی دفتر خدا باز بود و هر کس به اندازه و حتی کمتر از احتیاج بر می داشت و می دانست که خدا می بیند و می داند و می نویسد. در این چند روز معطّلی ته و توی منطقه را درآوردم. توپ و سلاح های سبک و سنگین، منطقه رفیّع را برداشته بود و همه چیز گویای عملیاتی نزدیک! اما برایم سئوال شد که اگر قرار است اینجا عملیات شود، چرا علی آقا گشت ها را متوقف کرد و خودش و آن گروه کجا رفتند در این نزدیکی عملیات؟ فقط بلم کمین شناسایی فعالیت می کرد و دیگر هیج! از جمع نیروهای واحد اطلاعات عملیات تیپ در منطقه هورالعظیم و روستای گِلیِ رُفیّع این اسم ها در خاطرم مانده است: محمد خادم، حسین رفیعی، سعید یوسفی، سعید صداقتی، اکبر امیرپور، نقی قوی دست، هادی فضلی، ولی الله سیفی، علی بختیاری، محند بختیاری، سعید چیت سازیان، مصیب مجیدی، محمد مهدی قراگوزلو، ابراهیم دمقی، خندان( راننده علی آقا)، صادق نظری، ناصر فتحی، محمد رحیمی، کریم مطهری، حاج آقا عنایتی، هادی مقدسی، علی تابش، امیر فضل اللهی، نصرت نائینی و محسنی حسنی. جمعی با صفا و بی ریا. قوی دست، بچه علی آباد شهرک فرهنگیان با آن دست های قوی کار کرده روستایی اش آن قدر کیسه های خاک و ماسه را یک دستی جا به جا کرد تا سنگری محکم و اساسی ساخته شد. سنگر که آماده شد، دعای توسل و نوای اذان و قرآن روح و جان شان را جلا داد و نوای گرم عمو اکبر جمع‌شان را گرم تر کرد. مسجد رفیع، خلوت انس بچه ها بود. مثل شب های احیا، نماز شب و دعا و اشک و صفا. ( امسال یعنی ۱۳۹۲، که به بازدید از منطقه رفتیم و به مسجد رفیع، حس و حال آن سال و یاد شهدا به دل ها صفایی داد که عجیب بود.) •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• شاید حدود دویست نفر از مردم روستاهای اطراف منتظر ورود کامیون ها بودند که بار آنها را به داخل لنج ببرند. هر چند نفر گروهی را تشکیل داده بودند. کامیون که میرسید از فاصله دویست، سیصد متری به در و دیوار آن آویزان می شدند که اثاثیه ها را به داخل لنج حمل کنند. گاهی در این میان بعضی از جعبه های اموال مفقود می‌شد یا به داخل خور می افتاد. لنج ها تقریبا با لبه خشکی پانزده متر فاصله داشت. اگر نزدیک تر می شدند، به گل می نشستند. یک تخته الوار پهن، بین خشکی و لبه لنج می گذاشتند. افراد باید از روی آن عبور کرده و به داخل لنج میرفتند. هنگام حمل بار توسط کارگران، وسط این الوار دچار لنگر و حرکات نوسانی می شد. بسیاری از بارها از روی دوش آنها به داخل خور می افتاد و دیگر امکان درآوردن آن نبود. ناخدا عباسی جوانی خوش تیپ و شبیه یکی از هنرپیشه های سریال های تلویزیونی آن موقع بود. اغلب ناخداها دشداشه می پوشیدند ولی او برخلاف آنها کت و شلوار تنش بود. پس از طی کردن مبلغ و غیره، قول داد که همه چیز در کمال دقت انجام شود. گروه حمل اثاثیه را از دوستان و اقوام خودش انتخاب و آماده کند. قرار شد دو روز بعد عازم آن جا شویم. ناخدا عباسی گفت: «قبل از ساعت سه بعدازظهر باید اینجا باشید، چون از ساعت سه جذر شروع میشود و تا هشت ساعت بعد که مد آغاز میشود لنج نمی تواند حرکت کند. حداکثر تا ساعت سه و نیم لنج باید راه بیفتد.» بالاخره گروه جانشین ما، چهارم یا پنجم دی ماه به آبادان آمدند تقریبا بیش از چهل روز بود که در آبادان بودیم. همگی برای روز بعد آماده حرکت شدیم. فردای آن روز یعنی صبح روز حرکت، چند نقطه از شهر هدف توپخانه عراقی ها قرار گرفت. تعداد زیادی مجروح به بیمارستان آوردند. ما برای کمک به همکاران مان ماندیم و به مداوای مجروحین پرداختیم. تا نیمه شب در اتاق عمل و بخش ها با سایر همکاران مشغول بودیم. از نیمه شب باران شدیدی باریدن گرفت و مدت بیست و چهار ساعت ادامه یافت. عصر آن روز همراه سروان ابراهیم خانی با جیپ به چویبده رفتیم. ناخدا عباسی را دیدم، به او گفتم که تا بند آمدن باران باید صبر کنیم و احتمالا فردا حرکت خواهیم کرد. او هم به ناچار قبول کرد. فردای آن روز باران بند آمد منتها شنیدیم که چند کامیون که به مقصد چویبده رفته بودند، پس از طی مسیری در میان و گل و لای گیر کردند، به زحمت توانسته بودند آنها را بیرون بکشند. قسمتی از جاده خسروآباد به بیابانی ختم می شد که از آن جا تا چویبده ده پانزده کیلومتر فاصله بود. به علت بارندگی، مسیر بیابان گل آلود شده و برای کامیون حامل بار، غیر قابل تردد بود. روز بعد که پنج شنبه بود هوا خوب و آفتابی شد و ما آماده حرکت بودیم. قرار بود من اسباب اثاثیه دکتر غانم، خودم و یکی دیگر از پزشکان را ببرم. خانم های پرستار هم خودشان از اداره امور مسافرت کامیون گرفته بودند و قرار بود اثاثیه خود را تا چویبده بیاورند. ساعت هشت صبح کامیون جلوی خانه دکتر غانم می آمد. محمد با جیپ به بیمارستان آمد و با هم به خانه دکتر غانم رفتیم. قرار بود بعد از اینکه اثاثیه دکتر غانم را بار کامیون کردیم، به منزل من برویم. معاون سروان ابراهیم خانی یک استوار بود به نام محمد که در اغلب این رفت و آمدها و جمع کردن وسایل با ما بود و خیلی هم به من کمک می کرد. همین که وارد خانه دکتر غانم شدیم دیدم در یکی از اتاق ها باز است. البته اثاثیه آن را تخلیه کرده و فقط یک تخت خواب دو نفره در آن بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 پس از عملیات طریق القدس و پیش از آغاز عملیات فتح المبين، صدام برای جلب حمایت اعراب به طور مکرر از کشورهای منطقه درخواست کمک کرد، پس از عملیات فتح المبين و به موازات افزایش نگرانی آمریکا و تغییر استراتژی این کشور نیز، تحرکات نسبنا گسترده ای در منطقه انجام گرفت. علاوه بر سفر واپئیر گر وزیر دفاع وقت آمریکا و قراردادهایی که بین این کشور و حكام منطقه منعقد شد، برخی از کشورهای عربی مانند قطر، کویت و عربستان پشتیبانی خود را از عراق به طور رسمی اعلام کردند. در این حال بخش عربی رادیو لندن از کشورهای خلیج فارس خواست به رهبری عربستان سعودی به یکدیگر نزدیک شوند تا بتوانند از آثار مهم پیروزی احتمالی ایران در منطقه بکاهند. در پی این تحولات، وزیر دفاع سعودی طی سفری ناگهانی به بغداد با صدام ملاقات کرد و به وی قول پشتیبانی داد، ملک حسین (شاره اردن) نیز در سفر دورهای خود به کشورهای منطقه با خالد، شاه سعودی، ملاقات کرد، حسنی مبارک، رئیس دولت مصر نیز ... بدین ترتیب بیشتر کشورهای عربی مواضعی هم سو با مواضع آمریکا اتخاذ کردند. در این میان تنها سوریه آشکارا به سود ایران و علیه عراق تلاش می کرد. سوریه صدور نفت عراق را که از طریق خطوط لوله از خاک این کشور می گذشت، قطع کرد. در مقابل ایران نیز - بنا به گزارش راديو لندن - پذیرفت از این پس نفت پالايشگاه های سوریه را که قبلا۔ عراق تأمین می کرد، تأمین کند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نماز جماعت هر روز به امامت حجت الاسلام جعفر الهی از نیروهای واحد برگزار می شد. قبل از آقای جعفر الهی، حاج آقا سید محمود موسوی روحانی واحد بود. او وقتی به واحد آمد، اتفاقی متوجه شد که بچه های یکی از تیپ ها از نظر مسائل شرعی در فقری عجیب به سر می برند. اجازه گرفت و گاهی به جمع آنها می رفت. در این بین گاهی به دیدگاه گره‌شیر سر می زد. او یک موتور سیکلت هم گرفت برای سرکشی به نیروها و بیان مسائل دینی و اخلاقی. علی آقا به او پیشنهاد داد علاوه بر کار تبلیغ، دیده بانی هم بکند و او با حفظ سمت شد یکی از مسئولان دیده بانی. برای اینکه طغیان آب به داخل مسجد کشیده نشود، جلوی آن سیل بند خاکی زده بودند، اما گاهی این خاکریز هم حریف آب نمی شد و آب وارد مسجد می شد. نزدیک عملیات بود و حال و هوای عملیات رفیّع را پر کرده بود. اشک و دعا و گریه و غسل شهادت روزانه و وصیت نامه نویسی فضای معنوی عجیبی به منطقه داده بود. علی آقا در ماموریت رفیّع، راننده ای بیرون از تشکیلات واحد گرفته بود به نام آقای خندان. او از بچه های کبودرآهنگ و بسیار مخلص و ساده بود. گه گاه سر به سر او می گذاشتیم و او با آن طینت پاک روستایی اش حرف ما را می پذیرفت و باور می کرد. گالن های بیست لیتری آب و بنزین شبیه هم بودند. روزی خندان اشتباهی به جای بنزین یک گالن بیست لیتری آب را در باک تویوتایش ریخت. او پیش من آمد و گفت: آقای جام بزرگ! نمی دانم کی آب ریخته توی ماشین من؟! - چه طور، از کجا می دانی؟ - ماشین پِرت پِرت می کند و خاموش می شود. در حال گفت و گو بودیم که چند نفر دیگر هم سر رسیدند. گفتم: قاعدتاً آب نباید به موتور کاری داشته باشد! - نه این نامردها آب ریخته اند توی موتور نه توی باک! - آخر موتور که جایی برای بیست لیتر آب ندارد! لابد منظورت باک بنزین است! -چه فرقی می کند؟! حالا شما بگو باک، من می گویم موتور، چه فرقی دارد مگر؟ پرسیدیم: مگر کلید باک با تو نیست؟ - چرا با خودم است به هیچ کس هم نداده ام. - خوب برادر، اگر سوییچ با شماست کسی نمی تواند آب داخل باک یا موتور بریزد. - بالاخره ریخته اند، من نمی دانم چه طوری! و بعد پرسید: چه کار کنیم! این ماشین پدرم را درآورده از بس تِرتِر می کند و خاموش می شود. حس شیطنت‌مان گل کرد و گفتم: راهش این است که باک را خالی کنیم و دوباره پرش کنیم. -چطوری؟ - یک پیج زیر ماشین هست ، برو آن را باز کن، خودش خالی می شود. رفت نگاه کرد و گفت: زیر باک که پیچ نیست! - لابد مدل ماشین فرق می کند. چاره نیست باید کمک کنی ماشین را برگردانیم، سر و ته شود تا آب از ورودی بنزین خالی شود! قبول کرد و رفت هفت هشت نفر از بچه ها را آورد. بچه ها به او می گفتند: خودت خالی کن. ما را برای چه آورده ای، کاری ندارد که! - نه جام بزرگ گفته چون ماشین تو پیچ ندارد، باید ماشین را کلّه پا کنیم. تا اسم مرا برد، همگی متوجه شدند این آتش از گور من بلند می شود، ولی آنها دست کمی از من نداشتند. هیچ کس حرف مرا اصلاح نکرد و بدون اعتراض همگی گفتند: اگر جام بزرگ گفته، درست گفته و یا علی بیایید ماشین را کلّه پا کنیم! به تعداد ما اضافه شده بود. بیست نفر ریخته بودند دور ماشین و علی علی گویان، الکی ماشین را تکان می دادند که یعنی داریم بلندش می کنیم، ولی نمی شود. از خنده روده بُر شده بودیم. می گفتند: خندان جان! این جرثقیل می خواهد. - نه نه می شود، شما بیشتر زور بزنید. خوش انصاف ها می گفتند: تو زور بزن ما علی علی اش را می گوییم. و او با تمام توان تکان و فشار می داد بلکه تویوتا برگردد. جلو خنده ام را به سختی گرفتم و گفتم: خندان! اگر ماشین با این فشار برگردد درب و داغان می شود. بهتر است چند نفر آن طرف بایستند و حایل ماشین باشند که اتاقش خراب نشود! قبول کرد و گفت: چند نفر بروند آن طرف، ماشین یک هو چپ نکند و من بیچاره بشوم. جواب علی آقا را کی می دهد؟! و شاید یک ساعت، خندان با آن دل صافش ما را خنداند. ** خندان، ماسک ها را که دید، پرسید: اینها چیه؟ گفتند: ماسک ضد شیمیایی است. اگر بمباران شیمیایی بشود، باید اینها را روی صورت بزنی تا شیمیایی نشوی. یکی از ماسک ها را برداشت و هر طوری بود زد روی صورتش و گفت: یکی بیاید یک عکسی از من بگیرد. یالّا خفه شدم! پرسیدیم: عکس برای چی؟ گفت: می خواهم بفرستم برای خانواده ام و بگویم آنجا شیمیایی زده اند و من ماسک زدم تا شیمیایی نشوم. - خندان جان! ماسک را بده من می زنم، تو عکس بگیر و عکس مرا بفرست برای خانواده ات. - نه می خواهم خودم باشم، عکس خودم را بفرستم، عکس شما که نمی شود. - از کجا معلوم، صورتت که پیدا نیست. چه من بزنم، چه شما! - درسته صورت معلوم نیست، ولی آنها می فهمند که من خودم نیستم، شما هستی!( برادر خندان، آن مرد
مخلص، اکنون نقاش زبردستی است و در شهرهای مختلف کار و بار خوبی دارد. او نقاش معروفی شده و در موضوعات دفاع مقدس هم هنرنمایی می کند.) خندان بی خبر ما رفته بود تا سکانداری یاد بگیرد. سوار قایق شده بود، اما نمی دانست موتورش را چگونه باید روشن کند. وزش نسیم و جریان آرام آب، او را داشت کم کم با خودش می برد. داد و فریاد خندان ما را به کنار آب کشاند. او چنان کمک می خواست که فکر کردیم دارد خفه می شود. رسیدیم. او در قایق نشسته بود و مشکلی هم نداشت، اما داد می زد: کمک کنید! آب دارد قایق را می برد. گفتیم: خوب قایق را می برد تو را که نمی برد! - حالی تان نیست؟ من هم داخل قایقم. دارد مرا هم می برد، کمک! - موتورش را روشن کن! - نمی شود، بلد نیستم. - پس تو چطور راننده ی تریلی هستی.( ما تعجب می کردیم اگر او راننده تریلی است، باید پایه یک داشته و فنی بلد باشد، در حالی که تشخیص نمی داد باک ماشین کجا است! تحقیق که کردیم معلوم شد او در روستای خودشان راننده تراکتور بوده و به تراکتور، تریلی هم می بسته است، همان عقبه ای که به تراکتور می بندند و با آن محصولات کشاورزی را حمل می کنند.) افسار قایق را بینداز طرف ما تا بکشیمت! بنده خدا دو سه بار طناب انداخت ، ولی طناب کوتاه بود و نمی رسید. گفتیم صبر کن، نرو تا طناب بیاوریم! و در این هیر و ویری می گفتیم: تا سرخود هوای سکانداری به سرت نزند. - چشم! غلط کردم، ولی می خواستم یاد بگیرم فقط! - مگر قرار است تو همه چیز را یاد بگیری، پس برای بقیه چی بماند! و بالاخره قایق خندان را نجات دادیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همیشه قبل از بیرون آمدن از خانه دکتر غانم در اتاق ها و کمدها را قفل می کردم. تعجب کردم که چرا در باز است. نگاهی داخل اتاق انداختم، چیزی ندیدم. همین که خواستم به طرف اتاق پذیرایی که اثاثیه را آنجا جمع کرده بودم بروم، صدای خش خشی از داخل اتاق شنیدم. اول فکر کردم صدای تکان خوردن آهن‌های شیروانی است. چون نیمی از سقف خانه در اثر اصابت گلوله فرو ریخته و قسمتی از آهن پاره های شیروانی داخل هال آویزان بود. با وزش باد به هم می خورد و صدا می‌داد. ولی صدایی که شنیده بودم، صدای برخورد فلز نبود. مجددا به داخل اتاق رفتم و نگاه کردم. باز هم چیزی ندیدم. چند لحظه ایستادم و بعد به سمت اتاق پذیرایی رفتم. دوباره صدا را شنیدیم. به دوستم محمد گفتم از داخل اتاق صدا می آید، ولی کسی را ندیدم. با هم داخل اتاق رفتیم. متوجه شدم در کمد دیواری باز است. یک دسته کلید در جا کلیدی آن آویزان بود. به آن طرف اتاق رفتیم. شخصی با شلوار نظامی، یک پیراهن و گرم کن در حال خزیدن و رفتن زیر تخت بود. هنوز قسمتی از بدن او بیرون بود. سعی می کرد زیر تخت برود. دوستم محمد دولا شد و یقه او را گرفت و گفت: «بیا بیرون ببینم. اینجا چه می کنی؟» مرد با عجله از زیر تخت بیرون آمد. چهار نارنجک را با فانسقه به کمر خود بسته بود. حدود پنج ثانیه مبهوت ماند. سپس با یک دست يقه من و با دست دیگر یقه محمد را گرفت و گفت: «گرفتم تون.» محمد هم بلافاصله هفت تیر خود را کشید و روی پیشانی او گذاشت و گفت: «دزد بی شرف! تو ما رو گرفتی یا ما تو را؟ اگر تکون بخوری مغزت رو داغون می‌کنم.» . مرد گفت: «تو مأموری؟» محمد گفت بله و او گفت: «من هم مأمورم. ببینید توی این خونه چه خبره!» من گفتم: «چه خبر است!» مرد داخل کمد دیواری را که در آن باز بود، نشان داد. یک جعبه کوچک محتوی شیشه های لیموناد کوچک داخل کمد بود. این شیشه های کوچک به عنوان اشانتیون بود. بعضی ها اینها را برای دکوراسیون جمع می کردند، آنها را نشان داد و گفت: «اینها را نگاه کنید!» دوستم گفت: «خوب به تو چه مربوطه که مردم توی خونه شون چی دارند.» آن موقع بود که متوجه شکسته شدن پنجره اتاق و بریده شدن میله های حفاظ شدیم. محمد گفت: «تو دزد بی سر و پا، پنجره اتاق رو شکسته و برای دزدی توی خونه اومدی.» مرد گفت: «نه خیر، در خونه باز بود. منم حکم مأموریت دارم که از خونه بازدید کنم.» راننده کامیون هم داخل خانه آمد و شاهد ماجرا بود. من به محمد گفتم: «شما نگه اش دار، فرار نکند، من به ستاد جنگ شرکت نفت بروم و به کلانتری محل تلفن کنم.» راننده می گفت: «این طوری به مقصد نمی رسیم.» رو به مرد کرد و گفت: «معذرت خواهی کن، اینها هم گذشت می کنن؛ برو پی کارت.» ولی مرد با کمال پر رویی گفت: «نه خیر، من اینها رو بدبخت می کنم.» بعد از من پرسید: «تو دکتر شارما هستی؟» گفتم: «نه، تو از کجا دکتر شارما رو می‌شناسی.» جواب درستی نداد و مغلطه کرد. گویا به خانه او هم دستبرد زده بود. بالاخره من به ستاد جنگ شرکت نفت که دو، سه خانه پایین تر از خانه دکتر غانم بود، رفتم و به کلانتری تلفن کردم. پس از چند دقیقه یک اتومبیل پلیس به اتفاق یک افسر و دو پاسبان که آنها را می شناختم، از راه رسیدند. سارق شیشه های لیموناد را داخل یک کیسه ریخته و از خانه بیرون آورده بود. محمد و راننده کامیون هم همراه او بودند. به راننده گفتم: «فکر نمی کنم امروز بتوانیم اسباب کشی کنیم، شما برو، من به رئیست زنگ میزنم و ماجرا را شرح می‌دهم تا ببینم چه می‌شود.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂