🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۶)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
صدای رگبار پدافند هوایی و به دنبالش بمباران منطقه و ترمز سنگین ماشین ما را به خود آورد. چفیه ها را کنار زدیم. راننده به سمت بیابان دوید. ما هم پایین پریدیم و در بیابان پخش شدیم. هواپیماهای عراقی مقر ارتش در دور دست را بمباران می کردند. بمباران که تمام شد، احساس گرسنگی کردیم و رفتیم به مقر ارتش تا شاید نانی، غذایی بگیریم. برادری کردند و تحویلمان گرفتند. به سر و وضع جنگ زده ما که نگاه کردند گفتند: اینجا نمانید و بروید دورتر غذا بخورید. چلو مرغ خوش مزه ای بود. ظرف های غذا را تحویل دادیم و تشکر کردیم و رفتیم تا سوار کمپرسی بشویم که راننده گفت: کجا؟
- بالای ماشین!
- این سه نفر با من بودند و بعد اشاره کرد به من و سه نفر دیگر، یعنی اینها را نمی شناسم.
- ما هم با شما بودیم.
- کجا بودید؟
- روی بار، روی ماسه ها!
بیچاره هاج و واج مانده بود. پرسید: شما چهارنفری روی بار من، روی این ماسه ها بودید؟
- خوب بله.
- من نمی روم. والسلام!
- چرا؟
- اگر از آن بالا افتاده بودید، چه خاکی به سرم می کردم؟ اصلاً شما کی سوار شدید؟
منعش نمی کردی گریه هم می کرد. بیچاره تقصیر نداشت. خود ما هم تعجب کردیم که چه جوری تا اینجا از روی ماسه ها نیفتاده بودیم.
گفتیم: اگر افتادنی بودیم تا الان صدبار افتاده بودیم، مگر ما بچه ایم، ناسلامتی رزمنده ایم. اما او تصمیمش را گرفته بود، نمی خواست راه بیفتد. مثل اینکه عجله هم نداشت. قرص سه خورده بود، ترجیح بندش سه بود، سه نفر، فقط سه نفر. خوب ما هفت نفر بودیم، هفت سامورایی در راه مانده! باید دلش را به دست می آوردیم. سر و رویش را بوسیدیم. قربان صدقه اش رفتیم و با چرب زبانی که ما اصلاً کمپرسی سواری خوراکمان است. اصلاً ما نیروی پشت ماشینی هستیم، کسی ما را جلو سوار نمی کند و.... آنقدر گفتیم که او هم گیج شد. او هم مسافتی آمد و از جاده ای فرعی به سمت خرمشهر ما را از ماشین پیاده کرد و نفس راحتی کشید و رفت.
دوباره زدیم به جاده، یکی آمد و ویژ خاک پاشید سرمان و رفت. ناامید به چپ نگاه می کردیم که آمبولانسی از دور پیدا شد. در کمتر از یک ثانیه نصرت نائینی گفت: من می خوابم وسط جاده، زخمی ام! فقط مواظب باشید مرا زیر نگیرد. با دست و پا و سر و داد و فریاد به راننده فهماندیم که مجروح داریم و نقشه نصرت گرفت و ماشین نگه داشت. یک آمبولانس خالی و هفت نفر آدم پیاده خسته. بهتر از این نمی شد. از شادی یادمان رفت بپرسیم به کجا می رود؟ سرباز راننده پرسید: کجا می روید؟
- هر جا تو می روی عزیز جان!
زخمی ها را در اهواز تخلیه کرده بود و داشت برمی گشت منطقه. دل پر خونی داشت. گفت: از صبح تا شب گرسنه و تشنه جان می کنم. زخمی ها را می برم عقب. یکی نیست بگوید سرباز بدبخت، گرسنه ای، تشنه ای؟ ولی تا عراقی ها را اسیر می کنند، کمپوت و آب و غذا می ریزند گلویشان، ولی انگار نه انگار که من هم آدمم، گرسنه می شوم، خسته می شوم.
نصرت که تعصب انقلابی اش در این گیر و دار گل کرده بود، گلایه های سرباز بیچاره را حرف های ضد انقلابی تلقی کرد و به لهجه مریانجی اش به او گفت: حرف مفت نزَن، یی لَقَد مِزنم اَ ماشین لِرِت می دم دَرا. ماشینَتَم ورمَ داریم می وَریم.( یک لگد می زنم، از ماشین به بیرون پرتابت می کنم. ماشینت را هم بر می داریم و می رویم)
سرباز بیچاره که دید هوا پس است، سکوت کرد و فرمان به دست زل زد به جاده و لام تا کام دیگر حرف نزد، ولی حتم دارم تو دلش داشت به ما و خودش و نصرت بد و بیراه می گفت.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 « ای حيات ! با تو وداع می كنم ، با همه مظاهر و جبروتت.
ای پاهای من ! می دانم كه فداكاريد ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حركت در می آييد ؛ اما من آرزويی بزرگتر دارم . به قدرت آهنينم محكم باشيد. اين پيكر كوچك؛ ولی سنگين از آرزوها و نقشه ها و اميدها و مسئوليتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانيد.
دراين لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ كنيد . شما سالهای دراز به من خدمت ها كرده ايد.
از شما آرزو می كنم كه اين آخرين لحظه را به بهترين وجه ، ادا كنيد .
ای دست های من ! قوی و دقيق باشيد.
ای چشمان من ! تيزبين باشيد .
ای قلب من! اين لحظات آخرين را تحمل كن.
به شما قول می دهم كه پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عميق و ابدی آرامش خود را برای هميشه بيابيد.
من چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم ؛ آرامشی ابدی. چه ، اين لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ بايد زيبا باشد »
#کلیپ
#نماهنگ
#چمران
#دهلاویه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 1⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
بالاخره لنج حرکت کرد. متأسفانه ما فکر آب و آذوقه توی راه را نکرده بودیم. یک مخزن مکعب وسط لنج بود که در حقیقت مخزن آب بود. از همان آب شط که گل آلود بود آن را پر می کردند. گل و لای آن به تدریج ته نشین می شد و آبی که روی آن می ماند، مصرف می شد. لنج یک اتاقک بزرگ داشت. دو تخت چوبی در طرفین اتاق بود. سماور هم روشن بود. هنگام غروب، هوا به شدت سرد شد. ما همگی به داخل اتاقک رفتیم.
کمی چای که با آب همان مخزن درست شده بود و فقط در اثر جوشیدن احتمالا میکروب بیماری زا نداشت نوشیدیم و رفع تشنگی کردیم. از ناخدا پرسیدم چه وقت می رسیم گفت: «فردا حدود ساعت دو یا سه بعد از ظهر، چون در وسط راه یک بار دیگر دچار جذر می شویم و مجبوریم در منطقه ای با عمق کم توقف کنیم. باید تا شروع مد بعدی، حدود هشت ساعت، در همان محل لنگر بیندازیم.»
با تاریک شدن هوا، مه نسبتا غلیظی خور را فرا گرفت. جاشوان پس از نزدیک شدن به محل کم عمق، طنابی را که گره هایی به فواصل مختلف داشت و جسم سنگینی به آن بسته بودند را مرتبا داخل آب می انداختند و به عربی عمق آب را به اطلاع ناخدا می رساندند. بالاخره به محلی که کم عمق بود رسیدیم. ناخدا دستور توقف داد و لنگر انداختند. در میان انبوه مه، چهار یا پنج لنج دیگر را می دیدیم که با فاصله از ما لنگر انداخته بودند. در میان آن مه و تاریکی، لنج ها شبیه کشتیهای ارواح بودند. صدای آب هم می آمد.
تبادل آتش بین نیروهای عراقی و ایرانی را از دور میدیدیم. در تاریکی شب به شکل نوارهای قرمز رنگ آتشین به سرعت از هر دو طرف به سمت مقابل میرفتند. اگر کسی نمی دانست جنگی در کار است، شبیه آتش بازی زیبا و با شکوهی به نظر می رسید. گلوله های منور هم گاهی دیده می شد که نور خیره کننده ای داشت و به آهستگی حرکت می کرد. گویا به عقب این گلوله های منور نوعی چتر مخصوص وصل بود که پس از شلیک باز میشد و سرعت حرکت آنها را می گرفت. چون مدت زمان نسبتا زیادی در آسمان باقی می ماندند.
ناخدا غذای مختصری برای خود و جاشوانش تهیه کرده بود. ما هم چند لقمه ای خوردیم. با وجود سردی هوا مدتی هم روی زمین و تختها خوابیدیم. نیمه های شب بود که مد شروع شد و پس از مدتی لنج به حرکت درآمد. دمیدن آفتاب در سحرگاه به دریا منظره زیبایی داده بود و به رنگ نقره ای و سپس طلایی درآمد. بلاخره حدود ساعت ۲ بعد از ظهر به بندر امام رسیدیم. در یکی از اسکله ها که مخصوص لنج ها بود توقف کردیم چند کارگر در اسکله برای تخلیه بار ها آماده بودند برخی از آنها با ناخدا آشنایی داشتند بار های ما را تخلیه کرده و کنار اسکله چیدند. به دوستان گفتم مواظب بارها باشند تا برای گرفتن کامیون بروم با وسیله نقلیه کرایه ای خود را به محل اتحادیه کامیون داران رساندم از شانس بد ما کامیونداران حدود یک هفته بود که اعتصاب کرده بودند بیش از ۱۰۰ کامیون در آن منطقه پارک بود.
دفتر اتحادیه کامیونداران ایوان بزرگی داشت که رانندهها جلوی این ایوان تجمع کرده بودند. شخصی که گویا نماینده کامیونداران بود برای آنها سخنرانی میکرد. از محتوای صحبت های او چنین متوجه شدم که اعتصاب برای اعتباری است که دولت به تریلی ها داده است و شامل کامیونداران نداده. گوینده می گفت:"با مسئولین صحبت کردیم تا زمانی که به ما لاستیک و سایر لوازم یدکی ندن کار نمی کنیم و توی اعتصاب میمونیم. ما هم همان چیزهایی رو میبریم که تریلی ها می برند منتها کمتر. مسئولین قول دادن مشکل رو حل کنند قراره تا چند ساعت دیگه نتیجه رو به ما بگن".
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 دروغ می گویی
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
بالاخره نوبت به او رسید «شر گردان»، بچه ها خوب او را می شناختند و منتظر بودند ببینند این دفعه چطور گل می كارد. از همۀ رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع، مانور قدرت روی اسرای عملیات بود. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع كردن به سؤال كردن. یكی پرسید: «پسرجان اسمت چیه؟» «شرگردان» در جواب گفت: «عباس» دیگری پرسید:«اهل كجا هستی؟» گفت: «بندرعباس ». سومی با تعجب و تردید پرسید : «اسم پدرت چیه؟» خیلی عادی گفت: «به او می گویند كل عباس». چهارمی كه گویی بویی از قضیه برده بود گفت: «كجا اسیر شدی؟» گفت: «دشت عباس» افسر عراقی كه دیگر مطمئن شده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند با پنجه به ساق پایش زد و گفت: «دروغ می گویی پدر...؟» و او كه خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه كردن گفت: «نه به حضرت عباس».
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر
سنگرهای شهری اهواز
گاه ترجیح میدادیم ترکش خمپاره را تحمل کنیم ولی وارد این سنگرها نشویم. سنگری در فلکه پاداد بود که اسمش را گذاشته بودم " زندان سکندر" و گاه مجبور بودیم دقایقی در این زندان باشیم.
خاطرم هست در یک روز از ساعت ۹ تا ۱۰ بیش از صد گلوله توپ و خمپاره به اهواز زده شد. چه روزگاری بود 😢
راوی : صادق حیدری زاده
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۷)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
به جاده حسینیه که رسیدیم، او هم از شرّ ما خلاص شد و رفت. ماشینی در کار نبود. ناچار تا خرمشهر پیاده گز کردیم. عصر بود. نزدیک خرمشهر و کنار خاکریزی بلند و طولانی در سمت چپ شهر، آتش عراقی ها پرحجم شد، اما ارتفاع بلند جاده اجازه نمی داد که ببینیم کجاها را می زند. از خاکریز بالا کشیدیم و دویدیم به طرف شهر. هم زمان با ما در دورتر هفت تا سگ هم آمدند بالای خاکریز و در قله خاکریز با هم رو به رو شدیم. صحنه عجیبی شد. لحظه ای زل زدیم به هم و بعد سگ ها شروع کردند به پارس و الفرار از آتش به طرف آتش..
نزدیک دژبانی اول ورودی خرمشهر بودیم. باید برگه های مرخصی جعلی را رو می کردیم که یعنی از مرخصی برمی گردیم. خوش بختانه از شدت آتش، دژبانان در سنگر کُپ کرده بودند و ما هم که سر از پا نمی شناختیم، فقط می خواستیم برویم به عملیات برسیم. جلو دژبانی صدا زدم: یکی نیست از ما بپرسد به کجامی روید؟ صاحب خانه، کسی خانه نیست؟
دژبان سرش را از سنگر بیرون آورد و نگاهی عاقل اندرسفیه به ما انداخت و گفت: دارید می روید جهنم. خب بروید، راه باز و جاده دراز! فکر کردید آنجا حلوا نذر می کنند؟ او راست می گفت. ما در زیر بارانی از آتش به کجا می رفتیم، خودمان هم نمی دانستیم، فقط می رفتیم شاید پی تقدیرمان!
از دژبانی دوم گذشتیم و در ورودی خرمشهر سمت راست تعدادی آپارتمان نیمه ساز دیدیم. حدس زدیم شاید علی آقا و آن چند نفر و نیروهای گردان ها آنجا باشند.
نیروهای ارتش برای در امان ماندن از آتش و بمباران، در طبقه زیرین آپارتمان مستقر بودند. ما هفت نفر بی خیال پشت سر هم می رفتیم و آنها زُل زده بودند به ما که چه کاره ایم و اینجا چه می کنیم. آنجا فقط ارتشی ها بودند. صدای گرومپ گرومپ های انفجار لحظه ای قطع نمی شد. درست مثل صدای پارو کردن و ریختن برف از پشت بام به پایین. قاسم هادی ئی به شوخی پرسید: آقای جام بزرگ، برف پارو می کنند؟
گفتم: نه برف نیست. نزدیک عید است، دارند فرش ها را می تکانند گرد و خاکش بریزد!
از مقر درآمدیم، سرجاده ورودی خرمشهر، تویوتایی متعلق به سپاه با سرعت به طرف ما می آمد. جلویش را گرفتیم تا سوار بشویم یا اطلاعاتی بگیریم. اتفاقی از بچه های تدارکات تیپ خودمان بود. خوشحال شدیم و از علی آقا پرسیدیم. گفت: می دانم که مقرشان از این طرف می رود به یک روستایی. احتمالاً گردان ها هم آنجا باشند. من خبر ندارم.
به روستا رسیدیم و به هر طرف سرک کشیدیم و معلوم شد که نیروها آنجایند. آقا مصیب، معاون واحد ما را دید و حسابی خوش و بش کرد و تحویل گرفت و پرسید: چه طور آمدید؟ و ما سیر تا پیاز فرار بزرگ را برایش گفتیم! علی آقا هم رسید. ما که از اقدام بزرگ خود کیف کرده بودیم، فکر کردیم الان او هم تحویلمان می گیرد و برایمان قربانی می کشد و از ما تشکر می کند که در این شرایط به کمک نیروها آمده ایم. جلوتر که آمد، سلام دادیم. او جواب سلام را داد، اما سرش را برگرداند و رفت. انگار که ما را اصلاً ندیده، آقا مصیب را صدا زد و چیزی نگفت.
دقایقی بعد آقا مصیب پیش ما آمد و گفت: علی آقا از دست شما ناراحت است و گفت: که باید برگردید!
گفتیم: آقا مصیب برای تان گفتیم که با چه بدبختی و آوارگی خودمان را به اینجا رسانده ایم. حالا به همین راحتی برگردیم، الان مغرب شده است چه جوری برگردیم رُفیّع؟
سعید صداقتی که زود از کوره در می رفت با عصبانیت و با صدای بلند گفت: مسخره مان کرده اند، بیایید، بیایید برویم!
با اعصاب خُردی پرسیدیم: کجا؟
- یک جهنم درّه ای می رویم دیگر!
مردد مانده بودیم چه کار کنیم؟ برویم یا بمانیم؟
آقا مصیب واسطه شد و گفت: کار را از اینکه هست خرابتر نکنید صبر کنید درست می شود. علی آقا هم ناراحت است. شب را بمانید، اگر خواستید فردا برگردید.
من هم که از خستگی کلافه بودم، گفتم: آن وقت می گویند چرا نیروها تیپ خودمان را ول می کنند و می روند تیپ و لشکرهای دیگر. ما آمده ایم بمیریم چه در تیپ انصار چه در جای دیگر، چه فرقی می کند؟!
علی آقا که سروصدا و اعتراض ما را شنیده بود به آقا مصیب گفته بود به آنها بگو: اختیار با خودشان است، هرجا می خواهند بروند، بروند، ولی اگر یک قطره خون از دماغ یکی شان بیاید، من شرعاً به گردن نمی گیرم. خود دانند!
وقتی پای شرعاً به میان آمد زبانمان لال شد، زیرا پای تکلیف در میان آمده بود. نافرمانی کرده بودیم، کاش نمی آمدیم! شدیم مثل اصحاب پیامبر در قصه جنگ تبوک! (و بر آن سه تن، فراه، هلال و کعب که از جنگ تبوک تخلف ورزیدند، تا آنکه زمین با همه پهناوری بر آنها تنگ شد، بلکه از خود دل تنگ شدند و دانستند که از غضب الهی جز به لطف او پناهگاهی نیست. ر.ک: سوره ی توبه، آیه ی ۱۱۸-۱۲۰. هر چند آنان از جنگ فرار کرده بودند و اینان به آغوش جنگ شتافته بودند تا جان ت
قدیم کنند، به راستی آیا این دو تمرد و این دو گروه مثل هم اند؟) علی آقا با این جمله ساده اش ما را به توپ بسته بود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحه خوانت شده ام
بر سر پیرانه سری
تا قبولم کنی و باز جوابم نکنی
#کلیپ
#نماهنگ
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 2⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
به دفتر اتحادیه رفتم و گفتم برای حمل اسباب اثاثیه منزلم به تهران احتیاج به سه کامیون دارم. یکی برای آقای مهندس و دو تا هم برای خودمان می خواستم. مسئول آن جا گفت: فعلا کامیون دارها اعتصاب کردن. شما باید چند ساعت صبر کنی تا نتیجه تصمیم مسئولین اعلام بشه بعد بتونیم به شما کامیون بدیم.»
این طور که می گفت از ده روز قبل اعتصاب شروع شده بود و مرتب به تعداد کامیون ها اضافه میشد. یعنی هر کدام که بارشان را به مقصد می رساندند، جهت پیوستن به اعتصابیون در آن محل می ماندند. برخی از آنها همان روز رسیده بودند. نا امید بیرون آمدم تا به نزد دوستانم بروم و نتیجه را بگویم چند ساعت بعد دوباره باید به محل کامیون ها بر می گشتم. از جمع کامیون داران دور شدم.
دنبال وسیله نقلیه بودم تا به محل اسکله که پنج، شش کیلومتر فاصله داشته بروم. دو نفر پشت سر من می آمدند. قدری که دورتر شدم جلو آمدند و پرسیدند بارم در کدام اسکله است. من هم شماره ی اسکله را گفتم آنها گفتند برای بردن وسایل به آن اسکله می آیند.
گویا همان روز رسیده بودند و میخواستند زودتر بارگیری کنند و برگردند. به قول معروف اعتصاب شکن بودند. گفتم احتیاج به سه کامیون داریم. گفتند ترتیبش را می دهند. قیمت را از آنها پرسیدم و بعد از قدری چانه زدن، قرار شد هر کامیون چهار هزار تومان تا تهران بگیرد.
وسیله پیدا کردم. نزد دوستانم رفتم و ماجرا را تعریف کردم. منتظر در گوشه ای نشستیم پس از حدود نیم ساعت سه کامیون ها از دور پیدا شدند و جلو ما آمدند. ما با کمک هم مشغول انتقال وسایل به کامیون ها بودیم. بارهای هر نفر را تفکیک کرده و گوشه ای از بار کامیون جا میدادیم. ناگهان دیدم پنج کامیون آمدند و به طور نیم دایره در اطراف کامیون ها ایستادند. مثل این که ما را محاصره کرده باشند. هر راننده یکی دو نفر را همراهش آورده بود. همه پیاده شدند و شروع به فحاشی و پرخاش به راننده های سه کامیون کردند. نمیدانم از کجا فهمیده بودند که آن سه کامیون به این اسکله آمده اند. به این سه راننده گفتند: اعتصاب شکن هستین. راننده ها ده روزه که بی کار توی اتحادیه موندن تا اعتصاب به نتیجه برسه. شما همین امروز اومدید. نرسیده، دزدکی اومدین بارگیری کنین. قراره همین که به اتحادیه برسید، لاستیک به گردنتون بندازن و کتک مفصلی هم بخورید.»
گفتم تکلیف بارهای ما چه می شود. گفتند: «بارهای شما رو تخلیه می کنیم. بعد از شکستن اعتصاب به هر کامیونی که نوبتش باشه میدیم. ولی اگه اثاثیه تون آسیب ببینه ما مسئول نیستیم.»
کارگر آقای مهندس که گفتم جوان قوی هیکل و جسوری بود، گفت: «شما غلط می کنید به بارهای ما دست بزنید.»
نزدیک بود با آنها درگیر شود. یکی از راننده ها گفت: «ما با شما حرفی نداریم. کاری هم نداریم، فقط با این راننده ها طرف هستیم ولی ضامن آثاثیه شما نیستیم.»
یکی از راننده ها ترسید و گفت: «من حاضر به ریسک نیستم.»
بارهایی را که تازه بار کامیون کرده بودیم، پایین گذاشتیم و او رفت. دو راننده دیگر گفتند نمی ترسند و به کار ادامه میدهند. خلاصه آن پنج کامیون رفتند. دیدم که یکی از آنها در سوار شدن به کامیونش تأخیر کرد و بعد هم آهسته شروع به حرکت کرد. همین که بقیه کامیون ها دور شدند او دور زد و نزد ما آمد. گفت: «منم حاضرم بارهای شما رو ببرم.»
گویا او هم همان روز رسیده بود و به عنوان لولو سر خرمن همراه بقیه آمده بود. وقتی اوضاع را مساعد دید، خودش هم شریک جرم بقیه شد، تا به قولی از این نمد، کلاهی ببرد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 گزیده کتاب
جنگ پابرهنه
◇◇◇◇
◇ کتاب «جنگ پا برهنه» نوشته رحیم مخدومی شامل ۲۴ خاطره راوی از مقاطع مختلف جنگ و از جمله عملیاتهای والفجر ۸ و کربلای ۵ است که با محوریت بیان دشواریهای زندگی رزمندگان در دوران دفاع مقدس بیان شده است. شاید معرو فترین اثر مخدومی که میتوان آن را به نوعی هم داستان بلند گفت و هم سفرنامهای به مناطق جنگی (چرا که به زبان اول شخص بیان شده است) «جنگ پابرهنه » باشد. در این اثر، مخدومی هر از گاهی با توصیفات خود، خواننده را شیفته حال و هوای جبههها میکند و از سیر داستان خارج و به توصیف پیرامون خود میپردازد. این در حالی است که نه تنها رشته کلام از دست نمیرود، بلکه برای نسل جوانی که با فضای جنگ آشنا نیست، بیشتر جذاب است.
#معرفی_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 متن تقریظ
مقام معظم رهبری
بر کتاب جنگ پابرهنه
◇◇◇◇
« بسم الله الرحمن الرحیم، این انعکاسی از رنجهای مردم پابرهنه است که بخصوص در مقایسه با فداکاری همین مردم ، بسی جانکاه و تلخ و ناپذیرفتنی مینماید. و وقتی روح لطیف و حساسی منظره این هر دو را به چشم دیده بلکه با آن زیسته باشد، با زبانی به همان تلخی آن را روایت میکند و البته توسن خیال اهل هنر همیشه و در همهی میدانها از واقعیت پیشی میگیرد. در روایتهای دیگر از همین جبهه و همان خط و در مقابله با همان دشمن ، چیزی از همه برجستهتر است و شیرینتر ، و آن ، تواضع و چندان ندیدن کار خود در مقابل کار دیگرانی که باری آنان نیز در جبهههایی دیگر اما باز در برابر همان دشمن و بعشق همان خدا، تلاشی کرده و عرقی ریختهاند، اگرچه خطر در همه میدانها یکسان نیست. و همه کسانی را که فیض آن جبهه را نبردهاند، اهل دنیا و دلبسته به تعلقّات آن ندانستن، و زحمت و مرارتی را که خود برای خدا بردهاند بر سر دیگران خرد نکردن. و این صفت پاکان و پارسایان است. این خصوصیت در این نوشته که از جهات بسیار: زبان، تصویر، پردازش، و بخصوص استفاده خوب از آیات قرآن، خیلی خوب است، به چشم نمیخورد.. و افسوس دیگر آنکه فرق است میان اینکه کسی از بسته شدن دروازهی جهاد و شهادت غمگین شود و حسرت بخورد امّا با این حال از عمل به وظیفهای که مصلحت اسلام و مسلمین بر دوش همه نهاده خرسند باشد، و اینکه کسی اصل را بر تشخیص خود اگر نگوییم میل خود نهاده و قبول ختم جنگ را خیانت و کار شیطان و توطئهی دشمن بداند.. و حتی به اشارهای امام و خاصان او را هم مستثنی نکند.. در این کتاب شق اوّل دیده نمیشود.
شب جمعه ۹/ ۱۲ /۷۰»
◇◇◇◇
#معرفی_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 قابله خورش
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
سید ابراهیم موسوی فرمانده گروهانمان روزی ما را جمع كردند كه او برایمان صحبت كند.
معمولاً این قبیل جلسات با عملیات آینده بی ارتباط نبود.
در انتهای سخنرانی، گفتند «قبل از جاكن شدن ببینید چیزی كم و كسری نداشته باشید، جلوتر نمی توانیم تهیه كنیم». منظور ایشان وسایل شخصی و رزمی و سلاح و مهمات و سایر تجهیزات بود. یكی، دو، سه نفر راجع به وسایلشان سؤال هایی كردند و نشستند. از آن میان، پیرمردی برخاست، سید ابراهیم بود، كمك تداركات چی گروهان.
گفت: 👆«آقا ما قابلمۀ خورش نداریم!».
..و به دنبال آن خنده گردان و تعجب پیرمرد تدارکاتچی 😂
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۸)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
نه حال تعریف داشتیم نه حال غذا و حتی خواب. به قول معروف از دماغمان درآمد. هم از قطّاب یزد محروم شدیم و هم از شانی ملایر. چه خواب و خیال ها کردیم که چه قدر زبل و زرنگ ایم. چه جوری سر بچه ها کلاه گذاشتیم و در رفتیم و فکر نکردیم که ما برای چه به جبهه آمده ایم. آمده بودیم ادای تکلیف کنیم وگرنه به قول آن دژبان آنجا حلوا نذر نمی کردند. ما آمده بودیم وظیفه شرعی انجام بدهیم و حالا خلاف شرع عمل کرده بودیم. هوای نفس برمان داشته بود. شیطان حتی در جهاد هم بیکار نیست، بدترین کار تو را بهترین جلوه می دهد، رنگ و لعابش می دهد! برای همین، در راه آن قدر شاد و شنگول بودیم.
نماز خواندیم، اما خواب و خوراک و تعریف را بر خودمان حرام کردیم! صُمُّ بُکم نشستیم و حتی حوصله همدیگر را نداشتیم.
علی آقا که رفته و برگشته بود، پیغام داد آن هفت نفر بیایند. ما را به مقری در خود خرمشهر راهنمایی کردند. رفتیم، او در آنجا بود. لحظاتی به سکوت و خجالت گذشت. من هشت سال از او بزرگ تر بودم، اما می دانستم او بزرگ تر است! علی آقا یخ مجلس را شکست و سر احوال پرسی را باز کرد و با لبخند پرسید: خوش آمدید! ولی چرا آمدید؟ از کی اجازه گرفتید؟
هر کدام از این سئوالها پتکی بود که بر سرمان می آمد. از خجالت آب شده بودیم. هفت تا سر پایین افتاده، هفت تا زبان لال شده، هفت نفر آدم پشیمان، سرها پایین، چشم ها پایین، اگر غرورمان اجازه می داد گریه هم می کردیم! مجلس به سکوت گذشت و او دوباره ادامه داد: وقتی کسی کاری انجام می دهد، لابد برای کارش دلیلی دارد، اما شما وقتی سکوت کرده اید، یعنی دلیلی ندارید. شهامت هم ندارید، لااقل حرفی بزنید.
سکوت بر سکوت اضافه شد. باید چیزی می گفتم. مطمئن بودم اگر من حرف نزنم هیچ کس حرف نخواهد زد. دلم را زدم به دریا و با شرمندگی و خیلی آهسته و شمرده شمرده از او پرسیدم: اجازه هست؟
به رسم پهلوانی اش رخصت داد و من توضیح دادم: راستش ما دور هم نشسته بودیم و جلسه گرفتیم که بیشتر نیروها که رفته اند، تعدادی از نیروهای واحد را هم شما با خودت برده ای. رادیو هم دم به دم اطلاعیه می دهد که عملیات شده. از عملیات که جا مانده ایم هیچ، اطلاعیه می دهد، هر کس می خواهد بیاید، آموزش دیده ندیده! ما هم با خودمان گفتیم، دلمان خوش است نیروی با سابقه و ورزیده هستیم و مانده ایم عاطل و باطل در رفیّع. به قصد ادای تکلیف پا شدیم و با هزار مکافات آمدیم اینجا. فکر می کردیم کار خوبی است و انجام وظیفه می کنیم.
پرسید: بقیه چی؟
- بقیه خبر ندارند، آنها را قال گذاشتیم.
- نه تو را خدا این شد دلیل؟! یعنی اگر به ما ماموریت بدهند از شما استفاده نمی کنیم؟ اگر به ما ماموریت می دادند، خودم شبانه شما را می آوردم اینجا. وانگهی شما آنجا بیکار بودید ما هم اینجا!
- ما در آنجا از همه جا بی خبر بودیم، ولی اینجا...؟
حرفم را قطع کرد و با یک لحن آرام و مهربان گفت: اگر بنا باشد ماموریت بدهند تا ساعت دوازده امشب خبر می دهند. شما هم نمی خواهد برگردید.
-می رویم بقیه نیروها را از رفیّع می آوریم، ولی اگر ماموریتی در کار نبود باید به رفیّع برگردید، البته اگر می خواهید به هر لشکری بروید، آزادید، ولی من هیچ چیز را گردن نمی گیرم...
علی آقا بلند شد و رفت. ما ماندیم و دعا دعا که خدا کند به تیپ ماموریت بدهند و ما کِنِف نشویم!
در این حال یکی از رفقا گفت: به نظر من در این شرایط به نیروی اطلاعاتی نیاز ندارند. عملیات که شروع شده و دارند می زنند و می روند. اگر به ما ماموریت بدهند باید برویم داخل گردان ها.
از این حدس و گمان ها می گفتیم و می شنیدیم و به خودمان وعده عملیات می دادیم. دل تو دلمان نبود و دعا و التماس به خدا که راهی برای ما بگشاید. ساعت چند دقیقه از دوازده شب گذشته بود که علی آقا آمد و گفت: به تیپ هم ماموریت داده اند... صدای صلوات شادی در اتاق بلند شد. در یک چشم به هم زدن پریدیم صورتش را بوسیدیم و یک دیگر را بغل گرفتیم. سر از پا نمی شناختیم.
ساعتی بعد دستور حرکت صادر شد. ما را در ساختمانی در ورودی خرمشهر در نزدیکی اتوبان خرمشهر به آبادان اسکان دادند. از شوق و شادی تا صبح خوابمان نبرد که نبرد. نماز را خواندیم و چرت زنان منتظر ماندیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
محل اتحادیه کامیون داران کنار جاده اصلی بود. نمی توانستیم دور از نگاه آنها رد شویم. راننده کامیون سوم، توصیه کرد برای جلوگیری از تهدید راننده ها به پليس راه بروم تا آنها در محل اتحادیه حاضر شوند و مانع تهدید راننده ها شوند. با این که، از جاده نظامی که یکی دو کیلومتر جلوتر و قبل از محل اتحادیه بود برویم. جاده چهل، پنجاه کیلومتره بعد از محل اتحادیه کامیون داران، به جاده اصلی وصل می شد.
ضمن این که بقیه مشغول بار زدن کامیون ها بودند. مدتی با دوستان خود مشورت کردم، راه اول که منتفی بود چون باید از جلوی محل اتحادیه کامیون داران رد میشدیم و به پلیس راه می رفتیم. بنابراین راه دوم را انتخاب کردیم. هم حکم مرخصی از جبهه آبادان را داشتم که در آن از زحمات ما قدرانی شده بود، هم دو دکتر و یک مهندس بودیم و در مدت فعالیت مان در آبادان با نیروهای نظامی آشنا شده بودیم. جاده نظامی هم با نیروهای ارتش با سپاه مراقبت میشد. بالاخره شخصی در آن وجود داشت که ما را بشناسد یا وضعیت ما را درک کند و به ما اجازه عبور بدهد.
کاروان ما حرکت کرد و به ابتدای جاده مذکور رسید. تابلوی عبور ممنوع و جاده نظامی در مدخل آن نصب شده بود. من در کابین کامیونی که جلوتر از بقیه بود نشستم و دو کامیون دیگر هم به دنبال ما حرکت کردند. وارد جاده نظامی شدیم.
حدود چند کیلومتر که جلوتر رفتیم از دور چشممان به کانتینری افتاد که در صد متری کنار جاده قرار داشت. یک سرباز با تفنگ خود به وسط جاده آمد و ضمن دادن فرمان ایست و در حالت نشسته، تفنگ خود را به طرف کامیون نشانه گرفت. ما توقف کردیم. از کامیون پیاده شدم و نزدیک سرباز رفتم. پرسیدم فرماندهاش کجاسته گفت داخل قرارگاه است. پرسید: «مگه تابلوی جلوی جاده رو ندیدید.» .
گفتم به فرماندهاش بگوید بیاید، می خواهم با او صحبت کنم. چند دقیقه بعد یک سروان جوان خوش قیافه و بسیار مؤدب که گویا از پنجره کانتینر ما را دیده بود، بیرون آمد و نزدیک شد پرسید: توی این جاده چه می کنید؟ مگه نمیدونید جاده نظامیه اتومبیل های شخصی حق عبور از اون رو ندارن؟» .
کارت شناسایی و حکم جبهه خود را به او نشان دادم. جریان اعتصاب راننده ها و آنچه رخ داده بود را برای او شرح دادم. گفتم بارهای ما أسباب، اثاثیه منزل است که در آبادان زیر گلوله بود و از بین می رفته اینها نتیجه ده سال زحمت من است. در حقیقت کل زندگی من و دوستانم در کامیون های پشت سر هستند با دروغ مصلحتی به او گفتم باید این بارها را در اهواز تحویل کسانی بدهم که منتظر هستند تا آن را به تهران ببرند. در آبادان بیش از یک جراح در بیمارستان وجود ندارد، قرار است مرخصی خود را موقتا به تعویق انداخته و شب دوباره به آبادان برگردم. در ضمن از این نظر که یک پزشک جراح هستم، در حکم یک رزمنده قرار دارم و با آنها هم قطار هستم. انتظار دارم که ایشان لطف کرده ما را درک کند. با ما همکاری کرده و به ما اجازه عبور بدهد.
او هم نگاهی به داخل کامیون ها انداخت. با دوستان من که به احترام او از کامیون پیاده شده بودند، دست داد و سلام و احوال پرسی کرد. بعد رو به من گفت: «آقای دکتر برخلاف مقرراته، ولی چون وضعیت شما رو درک می کنم، فقط همین یه بار اجازه عبور میدم، به شرط این که جایی نگید و همین یه بار باشه.» ما هم به او قول دادیم که مطلب بین خودمان خواهد ماند. پرسیدم آیا سر راه ما پاسگاه دیگری هم قرار دارد. گفت: «یه پاسگاه دیگه آخر جاده است. من با بی سیم به مسئولش اطلاع میدم. مانع عبور شما نشن. پس از تشکر و خداحافظی از آن جاده به سلامت گذشتیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂