🍂 بازخوانی
لحظات نفسگیر
از خاطرات ۶۷/۴/۴
در سالگرد شهادت
سردار سپاه هشتم
شهید علی هاشمی
از پیوست بالای پیام، دسترسی بگیرید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عملیات رمضان
ورود به خاک عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻در آستانه عملیات رمضان، بر آنیم تا مطالب کوتاه و جذابی جهت آگاهی بیشتر عزیزان از این عملیات، ارائه دهیم. انشاءالله همراه باشید و نظرات خود را بفرمائید. •°•°•°•
🔅 صدام پس از اشغال خرمشهر و به بهانه حمله سراسری اسرائیل به جنوب لبنان، قصد داشت جنگ را خاتمه داده و امتیاز خرمشهر را برای خود نگهدارد. هر چند در عملیات های فتح المبین و بیت المقدس بخش عظیمی از خاک ایران اسلامی از دست آنها خارج گردید ولی این پیروزیها تضمینی می خواست تا بار دیگر فکر تجاوز مجدد نکنند. لذا فرماندهان ایرانی با اطلاع از این خطر بر آن شدند تا با فتح منطقهای از خاک عراق و گرفتن امتیاز اراضی، پایان عادلانهای به جنگ بدهند. به این ترتیب عملیات «رمضان» در چهار محور و پنج مرحله از سوی فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران طراحی گردید، تا با عبور از خط مرز بین المللی، یک زمین مثلث شکل به وسعت ۱۶۰۰ کیلومتر مربع تصرف شود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 گریه های دکتر محسن رضایی
در فراق سردار علی هاشمی
#کلیپ
#نماهنگ
#علی_هاشمی
#قرارگاه_نصرت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات کوتاه و جذاب
سردار شهید حاج علی هاشمی
را در کانال شهدای حماسه جنوب بخوانید.
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۹)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در نزدیکی مقر یک چرخ طحافی میوه فروشی بلاصاحب مانده بود. سعید صداقتی با آن هیکل درشت چرخ را هل می داد و صدا می زد: نوبر آوردم، نوبر، بیا خیار چنبر!
آن یکی که سوار چرخ شده بود، در ادامه و با نوای میوه فروش های سبزه میدان همدان داد می زد: مرغ سیاه بادمجان، بیا ببر عزیز جان! پول نداری یا خبر نداری؟ بیا بیا ببر حراجه، حراج کردم نمانه می خوام برم مریانه! (مریانج، از شهرهای نزدیک همدان.)
اینها که می خواندند، کاتیوشا می آمد! اصلاً این بچه ها جنگ را به مسخره گرفته بودند. انگار نه انگار که ما زیر آتش سنگین هستیم، ولی سر از خودشان نبود و مرغ سیاه و نوبر نوبر می خواندند و هِرهِر می خندیدیم. آتش که قطع می شد دوباره بازار میوه فروشی داغ می شد.
عصر بود و هنوز منتظر بودیم، انتظاری شادی بخش. رفتیم کنار منبع فلزی آب در پیاده رو خیابان مقر تا وضو بگیریم که ناگهان گلوله کاتیوشا نشست وسط خیابان و ترکش هایش ویژ ویژکنان از کنار سر و صورت مان گذشت. بدنه تانکر سوراخ سوراخ شد و آب پاشی بزرگ درست شد. ترکش ها به در و دیوار تانکر فرو رفتند، اما قطره ای خون از دماغ کسی نیامد.
نصف شب با آماده باش حرکتمان دادند. گمان می کردیم مستقیم وارد خط عملیاتی می شویم، اما ما را به مقر تیپ انصار و سایر یگانهای منتظر عملیات بردند، جایی پر از نخل در کنار جاده آبادان - سربندر، به نام روستای ابوشانک.
بالاخره خدا مراد دل ما را داد و بعد از آن همه در به دری و انتظار به اتفاق دوستان و به هدایت علی آقا روانه فاو شدیم. ابتدا به روستای خسروآباد، پایین تر از شهرک کوچک اروندکنار رسیدیم. علی آقا چند نفر را فرستاد تا در شهر بندری فاو ساختمانی محکم برای استقرار نیروهای واحد دست و پا کنند و خودش هم رفت دنبال ماموریت هایش.
ماموران جست و جوی خانه بعد از ظهر برگشتند و خبر آوردند که جایی را پیدا کرده اند. سوار قایق ها شدیم و از آبراهه ای وارد اروند شدیم. اروند، رود نبود! دریایی خروشان با عرضی در حدود هشت صد تا هزار و دویست متر با سرعتی وحشتناک و به شدت گل آلود و عرضی برآمده از مدّ! یک لحظه وحشت سراسر وجودم را گرفت. هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه و اروند می چرخیدند و بمب می ریختند. بسم الله گفتم، ترسم را قورت دادم و شهادتین را زیر لب زمزمه کردم. آن قدر در اضطراب درونی خودم بودم که وضع و حال دیگران را یادم نیست. قایق به سرعت به آب زد و سکاندار با شجاعت تمام در چند دقیقه ما را از عرض اروند به سلامت عبور داد و در کنار اسکله پیاده کرد.
از قایق پیاده شدیم. در بدو ورود ما را به ساختمانی قدیمی نزدیک ساحل که دور تا دورش اتاق و شبیه کاروانسراهای قدیمی بود، راهنمایی کردند. ساختمانی محکم که مقر عراقی ها بود و حالا در دست بچه های لشکر دلاور ۲۵ کربلا.
اتاق ها کیپ تا کیپ پر از نیرو بود. فقط یک اتاق خالی مانده بود. اتاقی دراز به طول پنج و عرض دو متر که گویا اسلحه خانه عراقی ها بود و رزمندگان تخلیه اش کرده بودند. تکیه به دیوار دادیم و نفسی چاق کردیم. با کنسرو و کمپوت و خوردنی و یک کیسه آب یک لیتری از ما پذیرایی شد. در وقت توزیع آب به همه تاکید کردند که این آبها فقط برای آشامیدن است و حرام است برای وضو یا دست شویی استفاده کنید!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لحظات آخر ۴/۴
و شهادت سردار هور،
حاج علی هاشمی
فرمانده قرارگاه سرّی نصرت
🔻 از زبان احمد غلامپور،
فرمانده قرارگاه کربلا
#کلیپ
#علی_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 آن شب آخر
🔹 علی اکبر کیانی
⊰•┈🍃┈⊰•
یک شب قبل از حمله به جزایر، دشمن در سطح وسیعی از بمبهای شیمیایی استفاده کرد و با استفاده از انواع عاملهای تنفسی و گاز خردل منطقه مجنون را آلوده کرد. بسیاری از رزمندگان در همان ابتدا شهید شدند و نزدیک صبح بود که حمله آغاز شد. صبح عملیات من با برادر بهنام شهبازی و یکی دو تا از دوستان وارد جزایر شدیم. در آن لحظات سخت حاجی و حاج احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا در قرارگاه خاتم۴ حضور داشتند و از آنجا سعی در کنترل اوضاع داشتند، خیلی خوب یادم هست علی هاشمی یک دست لباس تمیز و مرتب پوشیده بود. محاسنش را کوتاه کرده بود و خیلی آرام و باطمأنینه نشسته بود. مثل همیشه سرش پایین بود و با تسبیح ذکر میگفت.
درگیری بسیار شدید شده بود هر لحظه از حملات دشمن و پیشرویهایش گزارش میآمد و قرارگاه خاتم چهار هم زیر آتش شدید دشمن قرار گرفته بود.
حاج احمد غلامپور گفت: حاجی، یک مقدار برویم عقبتر که بتوانیم فرماندهی را کنترل کنیم.
حاجی با طمأنینه گفت: حاج احمد، من کجا برم عقب؟ در عقب به مردم بگویم من بچههای شما را گذاشتم و خودم آمدم؟ نه، من همینجا میمانم.
با تواضعی که نشان دهنده حالات درونی، اخلاص و علاقه او به بچهها بود آرام نشسته بود و حاضر به ترک قرارگاه نبود. در همان لحظه به ما خبر دادند که دشمن از جاده سیدالشهداء(ع) پیشروی کرده، من بهاتفاق یکی از دوستان یک گردان از نیروها را برداشتیم و رفتیم جلو، تقریباً نیم ساعت تا یک ساعتی بیشتر طول نکشید که برگشتیم. داشتیم بهطرف قرارگاه خاتم چهار میرفتیم که تعدادی از دوستان جلوی ما را گرفتند و گفتند: کجا دارید میروید؟
ــ سمت قرارگاه.
ــ همین حالا هلیکوپترهای عراقی توی قرارگاه نشستند.
ــ حاجی و خیلی دیگه از بچهها توی قرارگاه ماندند. اونها چی شدن؟
ــ معلوم نیست!! احتمالاً در نیزارها مخفی شدهاند.
اما دشمن نیزارها را آتش زد، آتش بسیار زیاد بود و شعله میکشید. چند گروه تفحص راه انداختیم تا دنبالشان بگردیم. بهتدریج بچههایی که محاصره شده بودند، آمدند. بعد از ظهر عملیات، فردا صبح، دو روز بعد با پاهای سوخته و تاولزده برمیگشتند. سراغ حاجی را از هر کس میگرفتیم چیزی میگفت: دیدمش، ولی تا هلیکوپترها نشستند، دیگه ندیدمش. یکی دیگر میگفت: بهسمت نیزارها رفت.
هیچ کس دقیقاً متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده. امید داشتیم در زندانهای عراق باشد و اسیر شده باشد و با این امید همه درباره علی سکوت کردند، بعد از سقوط صدام گفتیم شاید بیاید. اما حاجی مزد یک عمر جهاد با نفس و اخلاص در راه ولایت فقیه بودنش را گرفت.
⊰•┈🍃┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂