eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم (آخر)
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻در آستانه عملیات رمضان، بر آنیم تا مطالب کوتاه و جذابی جهت آگاهی بیشتر عزیزان از این عملیات، ارائه دهیم. ان‌شاءالله همراه باشید و نظرات خود را بفرمائید. •°•°•°• 🔅 صدام پس از اشغال خرمشهر و به بهانه حمله سراسری اسرائیل به جنوب لبنان، قصد داشت جنگ را خاتمه داده و امتیاز خرمشهر را برای خود نگهدارد. هر چند در عملیات های فتح المبین و بیت المقدس بخش عظیمی از خاک ایران اسلامی از دست آنها خارج گردید ولی این پیروزی‌ها تضمینی می خواست تا بار دیگر فکر تجاوز مجدد نکنند. لذا فرماندهان ایرانی با اطلاع از این خطر بر آن شدند تا با فتح منطقه‌ای از خاک عراق و گرفتن امتیاز اراضی، پایان عادلانه‌ای به جنگ بدهند. به این ترتیب عملیات «رمضان» در چهار محور و پنج مرحله از سوی فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران طراحی گردید، تا با عبور از خط مرز بین المللی، یک زمین مثلث شکل به وسعت ۱۶۰۰ کیلومتر مربع تصرف شود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات کوتاه و جذاب سردار شهید حاج علی هاشمی را در کانال شهدای حماسه جنوب بخوانید. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در نزدیکی مقر یک چرخ طحافی میوه فروشی بلاصاحب مانده بود. سعید صداقتی با آن هیکل درشت چرخ را هل می داد و صدا می زد: نوبر آوردم، نوبر، بیا خیار چنبر! آن یکی که سوار چرخ شده بود، در ادامه و با نوای میوه فروش های سبزه میدان همدان داد می زد: مرغ سیاه بادمجان، بیا ببر عزیز جان! پول نداری یا خبر نداری؟ بیا بیا ببر حراجه، حراج کردم نمانه می خوام برم مریانه! (مریانج، از شهرهای نزدیک همدان.) اینها که می خواندند، کاتیوشا می آمد! اصلاً این بچه ها جنگ را به مسخره گرفته بودند. انگار نه انگار که ما زیر آتش سنگین هستیم، ولی سر از خودشان نبود و مرغ سیاه و نوبر نوبر می خواندند و هِرهِر می خندیدیم. آتش که قطع می شد دوباره بازار میوه فروشی داغ می شد. عصر بود و هنوز منتظر بودیم، انتظاری شادی بخش. رفتیم کنار منبع فلزی آب در پیاده رو خیابان مقر تا وضو بگیریم که ناگهان گلوله کاتیوشا نشست وسط خیابان و ترکش هایش ویژ ویژکنان از کنار سر و صورت مان گذشت. بدنه تانکر سوراخ سوراخ شد و آب پاشی بزرگ درست شد. ترکش ها به در و دیوار تانکر فرو رفتند، اما قطره ای خون از دماغ کسی نیامد. نصف شب با آماده باش حرکتمان دادند. گمان می کردیم مستقیم وارد خط عملیاتی می شویم، اما ما را به مقر تیپ انصار و سایر یگانهای منتظر عملیات بردند، جایی پر از نخل در کنار جاده آبادان - سربندر، به نام روستای ابوشانک. بالاخره خدا مراد دل ما را داد و بعد از آن همه در به دری و انتظار به اتفاق دوستان و به هدایت علی آقا روانه فاو شدیم. ابتدا به روستای خسروآباد، پایین تر از شهرک کوچک اروندکنار رسیدیم. علی آقا چند نفر را فرستاد تا در شهر بندری فاو ساختمانی محکم برای استقرار نیروهای واحد دست و پا کنند و خودش هم رفت دنبال ماموریت هایش. ماموران جست و جوی خانه بعد از ظهر برگشتند و خبر آوردند که جایی را پیدا کرده اند. سوار قایق ها شدیم و از آبراهه ای وارد اروند شدیم. اروند، رود نبود! دریایی خروشان با عرضی در حدود هشت صد تا هزار و دویست متر با سرعتی وحشتناک و به شدت گل آلود و عرضی برآمده از مدّ! یک لحظه وحشت سراسر وجودم را گرفت. هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه و اروند می چرخیدند و بمب می ریختند. بسم الله گفتم، ترسم را قورت دادم و شهادتین را زیر لب زمزمه کردم. آن قدر در اضطراب درونی خودم بودم که وضع و حال دیگران را یادم نیست. قایق به سرعت به آب زد و سکاندار با شجاعت تمام در چند دقیقه ما را از عرض اروند به سلامت عبور داد و در کنار اسکله پیاده کرد. از قایق پیاده شدیم. در بدو ورود ما را به ساختمانی قدیمی نزدیک ساحل که دور تا دورش اتاق و شبیه کاروانسراهای قدیمی بود، راهنمایی کردند. ساختمانی محکم که مقر عراقی ها بود و حالا در دست بچه های لشکر دلاور ۲۵ کربلا. اتاق ها کیپ تا کیپ پر از نیرو بود. فقط یک اتاق خالی مانده بود. اتاقی دراز به طول پنج و عرض دو متر که گویا اسلحه خانه عراقی ها بود و رزمندگان تخلیه اش کرده بودند. تکیه به دیوار دادیم و نفسی چاق کردیم. با کنسرو و کمپوت و خوردنی و یک کیسه آب یک لیتری از ما پذیرایی شد. در وقت توزیع آب به همه تاکید کردند که این آبها فقط برای آشامیدن است و حرام است برای وضو یا دست شویی استفاده کنید! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لحظات آخر ۴/۴ و شهادت سردار هور، حاج علی هاشمی فرمانده قرارگاه سرّی نصرت 🔻 از زبان احمد غلامپور، فرمانده قرارگاه کربلا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 آن شب آخر 🔹 علی اکبر کیانی ⊰•┈🍃┈⊰• یک شب قبل از حمله به جزایر، دشمن در سطح وسیعی از بمب‌های شیمیایی استفاده کرد و با استفاده از انواع عامل‌های تنفسی و گاز خردل منطقه مجنون را آلوده کرد. بسیاری از رزمندگان در همان ابتدا شهید شدند و نزدیک صبح بود که حمله آغاز شد. صبح عملیات من با برادر بهنام شهبازی و یکی دو تا از دوستان وارد جزایر شدیم. در آن لحظات سخت حاجی و حاج احمد غلام‌پور فرمانده قرارگاه کربلا در قرارگاه خاتم۴ حضور داشتند و از آنجا سعی در کنترل اوضاع داشتند، خیلی خوب یادم هست علی هاشمی یک دست لباس تمیز و مرتب پوشیده بود. محاسنش را کوتاه کرده بود و خیلی آرام و باطمأنینه نشسته بود. مثل همیشه سرش پایین بود و با تسبیح ذکر می‌گفت. درگیری بسیار شدید شده بود هر لحظه از حملات دشمن و پیشروی‌هایش گزارش می‌آمد و قرارگاه خاتم چهار هم زیر آتش شدید دشمن قرار گرفته بود. حاج احمد غلام‌پور گفت: حاجی، یک مقدار برویم عقب‌تر که بتوانیم فرماندهی را کنترل کنیم. حاجی با طمأنینه گفت: حاج احمد، من کجا برم عقب؟ در عقب به مردم بگویم من بچه‌های شما را گذاشتم و خودم آمدم؟ نه، من همین‌جا می‌مانم. با تواضعی که نشان دهنده حالات درونی، اخلاص و علاقه او به بچه‌ها بود آرام نشسته بود و حاضر به ترک قرارگاه نبود. در همان لحظه به ما خبر دادند که دشمن از جاده سیدالشهداء(ع) پیشروی کرده، من به‌اتفاق یکی از دوستان یک گردان از نیروها را برداشتیم و رفتیم جلو، تقریباً نیم ساعت تا یک ساعتی بیشتر طول نکشید که برگشتیم. داشتیم به‌طرف قرارگاه خاتم چهار می‌رفتیم که تعدادی از دوستان جلوی ما را گرفتند و گفتند: کجا دارید می‌روید؟ ــ سمت قرارگاه. ــ همین حالا هلی‌کوپترهای عراقی توی قرارگاه نشستند. ــ حاجی و خیلی دیگه از بچه‌ها توی قرارگاه ماندند. اونها چی شدن؟ ــ معلوم نیست!! احتمالاً در نیزارها مخفی شده‌اند. اما دشمن نیزارها را آتش زد، آتش بسیار زیاد بود و شعله می‌کشید. چند گروه تفحص راه انداختیم تا دنبالشان بگردیم. به‌تدریج بچه‌‌هایی که محاصره شده بودند، آمدند. بعد از ظهر عملیات، فردا صبح، دو روز بعد با پاهای سوخته و تاول‌زده برمی‌گشتند. سراغ حاجی را از هر کس می‌گرفتیم چیزی می‌گفت: دیدمش، ولی تا هلی‌کوپترها نشستند، دیگه ندیدمش. یکی دیگر می‌گفت: به‌سمت نیزارها رفت. هیچ کس دقیقاً متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده. امید داشتیم در زندان‌های عراق باشد و اسیر شده باشد و با این امید همه درباره علی سکوت کردند، بعد از سقوط صدام گفتیم شاید بیاید. اما حاجی مزد یک عمر جهاد با نفس و اخلاص در راه ولایت فقیه بودنش را گرفت. ⊰•┈🍃┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تصاویر هوایی از یادمان و محل شهادت سردار شهید علی هاشمی در هور 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• خود را به اهواز رساندیم، جاده اهواز اندیمشک هنوز بسته بود، از طریق شوشتر به سمت تهران حرکت کردیم. ساعت یازده شب روز بعد وارد تهران شدیم. و به خانم های پرستار گفته بودیم در تهران، فقط در یک نقطه که منزل یکی از اقوام من بود، توقف می کنیم. سپس به شوهران آنها تلفن می‌زنیم که با وسیله نقلیه به آن جا بیایند و بارهای خود را ببرند. ساعت یازده شب به تهران رسیدیم. راننده ها در خانه فامیلمان آبی به دست و صورت خود زدند. شام خوردند و در کامیون ها خوابیدند. من هم به شوهران خانم های پرستار تلفن زدم که صبح زود با وسیله نقلیه به آن جا بیایند و بار خود را تحویل بگیرند. اثاثیه خود را نیز در انبار بزرگ منزل فامیلمان جا دادیم. ولی به هر حال پنج روز مرخصی ما بیهوده در آبادان طی شده بود. چهل و پنج روز مرخصی به پایان رسید. با دوستان هماهنگ کردم و اواسط بهمن ماه دوباره عازم آبادان شدیم. همان راه رفته را باز گشتیم و به بیمارستان رسیدیم. گروه جانشین ما روز بعد آبادان را ترک کردند از اخبار و اوضاع آبادان سؤال کردیم. چند تن از پرسنل ما و یکی دو تن از پرستاران در طی این مدت شهید شده بودند. شهر آبادان هنوز خلوت بود و بارندگی هم تقریبا هر چند روز یک بار به شدت ادامه داشت. گاهی نقطه ای از شهر را می زدند و چند مجروح به بیمارستان می آوردند. ولی جنگ تقریبا به شکل فرسایشی و نیمه راکد درآمده بود. البته در جبهه های دیگر اوضاع فرق می کرد. در طی این مدت سری به دوستان خود آقای صیادی و سروان ابراهیم خانی زدم. یک سر هم به منزل خودم رفتم. بار قبل که به مرخصی می رفتم، انبوه شاخ و برگ درختان کوچه، در اثر هرس نشدن توسط باغبانان شرکت نفت، تقریبا تمام محوطه را پر کرده بود. به طوری که منازل انتهای خیابان دیده نمی شد. اکنون همه جا مثل بیابان خشک و برهوت بود. تمام منازل دیده می شدند. همه جا سیاه رنگ بود و گرد ویرانی ناشی از جنگ، همه جا به چشم می آمد. وارد حیاط خانه شدم. یک گلوله کاتیوشا توی حیاط منزل مجاور پایین آمده، منفجر شد بود. گودالی مثل استخر کوچک ایجاد شده بود. آتش انفجار تمام شاخ و برگ درختان خشک، به اضافه چمن های باغچه را سوزانده بود. منظره باغچه مثل جنگلی از زغال بود. خوشبختانه آتش به خانه ها سرایت نکرده بود. تصمیم گرفتم در مرخصی آینده بقیه وسایل منزلم را نیز به تهران بیرم. دکتر کریمی و دکتر مژده از دوستان صمیمی ام بودند. هر کدام یک آپارتمان کوچک داشتند و مجرد بودند. هنوز اثاثیه خود را تخلیه نکرده بودند، وقتی موضوع را با آنها در میان گذاشتم، قرار شد با هم این کار را انجام بدهیم. شبها به اتاقی که محل استراحت پزشکان عمومی و داخلی بود، می رفتیم. این اتاق بخشی از کلینیک زنان بود. یکی از محل هایی بود که مواقع حمله آن جا جمع می شدیم، خوابگاهی برای تیم های پزشکی اعزامی آماده کرده بودیم، تنها اتاقی بود که تلویزیون داشت. برای شنیدن اخبار و غیره به آنجا می رفتیم. گاهی هم تلویزیون بصره را می گرفتیم. چند صحنه از تماشای این تلویزیون در خاطرم مانده است. یکی زمانی بود که عراق شهر دزفول را با موشکهای دوربرد مورد حمله قرار می‌داد. تلویزیون نشان می داد که صدام حسين وسط بیابان، پای یکی از سکوهای پرتاب موشک رفت. سیگار برگی به لب داشت و ملک حسین پادشاه اردن و تعداد زیادی از امرای ارتش عراق او را همراهی می کردند. در حالی که لبخند میزد، با راهنمایی مسئول سکوی موشکی دکمه ای را فشار داد. آتش و دود از پشت یکی از پنج موشکی که روی سکو مستقر بود، خارج شد. موشک از جایگاه خود کنده شده و به سرعت در فضا به سمت دزفول پرواز کرد. اولین موشک شلیک شد و پادشاه اردن و بقیه همراهان برای صدام حسین دست زدند. صحنه دیگر، پیکر حدود صد نفر از سربازان ایرانی بود که شهید شده بودند. آنها را کنار هم روی زمین خوابانده و یک گودال بزرگ به عنوان گور دسته جمعی در کنار آنها کنده بودند، صدام حسین سخنرانی مختصری به عربی که ما مفهوم آن را نفهمیدیم و فقط کلمه شهید و سرباز وظیفه را از خلال گفته های او حدس می زدیم، به شهدا با سلام نظامی داد. گارد احترامی که متشکل از شاید دویست نفر بود، به حالت پیش فنگ درآمده بودند، سپس با بولدوزر اجساد را به داخل گودال ریخته و روی آن ها را با خاک پوشاندند. نمی توانم بگویم ما که در ایران و در آبادان، این تصاویر را می دیدیم چه حس و حالی داشتیم. بعضی گریه می کردند. بعضی به صدام فحش می دادند. اندوه تمام وجودمان را می گرفت. تصویر دیگری که از این تلویزیون پخش شد، نشان دادن تعدادی از اسرای ایرانی بود که به تازگی در منطقه عملیاتی دستگیر شده بودند در حال انتقال آنها به محلی دیگر بودند. روحیه اسرا بسیار قوی بود. دستهای یکی از آنها را با طناب بسته بودند و او را به جلو می کشیدند. مرتبا به سوی دیگران برمی
گشت و می گفت مرگ بر صدام ضد اسلام. تلویزیون چند بار این تصویر را تکرار کرد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 منطقه عملیاتی رمضان، از شمال به «کوشک» و «طلاییه» و پاسگاههای مرزی در جنوب هویزه و حاشیه جنوبی «هورالهویزه» و از غرب به رودخانه اروند ـ در نقطه تلاقی دجله و فرات به نام القرنه ـ تا شلمچه در غرب خرمشهر و از شرق به خط مرزی شمالی ـ جنوبی و از کوشک تا شلمچه منتهی می‌شد. مهندسی عراق درمنطقه شمال غربی «بصره» و «تنومه» خطوط پدافندی عراق را با ساخت یک کانال به طول ۳۰ و عرض ۱ کیلومترـ که مختص پرورش ماهی بود ـ با پمپاژ آب و احداث موانع و کمین و سنگرهای تیربار به عنوان مانعی اساسی و بازدارنده از حملات احتمالی نیروهای ایرانی به سوی بصره تدارک دیده بودند. همچنین در قسمت جنوبی منطقه ـ روبروی شلمچه ـ آب رها شده بود تا از هرگونه تردد نیروهای زرهی و پیاده، عملا ممانعت به عمل آید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂