eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نیم ساعت بعد سوار تویوتاهای تیپ شدیم و به مقر جدیدمان، ساختمانی دو طبقه در جنوب شرقی فاو رفتیم. نزدیک مغرب بود که به کنار ساختمان رسیدیم. حس کارآگاهی ام باعث شد تا چرخی دور ساختمان بزنم و سر و گوشی آب بدهم. آیفایی عراقی جلو ساختمان بود که زیرش یک جسد عراقی با مغزی متلاشی شده دراز به دراز افتاده بود. چهار طرف ساختمان پر بود از جنازه های عراقی. معلوم بود آنجا مقری بوده و نبردی سنگین در میان بوده است. به طبقه دوم و سپس پشت بام رفتم. در نگاه اول پایه تیربار معلوم بود، اما خود تیربار نبود. جلوتر رفتم. تیربارچی عراقی مرده دمر روی گونی های سنگر افتاده بود و خطی از خون روی گونی ها و زمین خشک شده بود. از این بلندی، شهر فاو که چند روز پیش به دست رزمندگان اسلام آزاد شده بود، کما بیش دیده می شد. پایین آمدم و در آن تاریکی مطلق داخل ساختمان، نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم و آماده خواب شدیم! زیلویی برزنتی بر کف اتاق پهن بود. نفری یک پتو به ما داداند. صداهای انفجار از دور و نزدیک شنیده می شد. گه گاه صدای رگباری کوتاه هم از ساحل یا دورتر به گوش می رسید. در این اتاق بیست و چهارمتری حدود بیست نفر از بچه های واحد طرح و عملیات و اطلاعات دراز شدیم تا خستگی یک روز پر اضطراب را از تن درآوریم. هنوز پهن زمین نشده بودم، به علی که کنارم دراز شده بود گفتم: از این همه ساختمان چرا ما را به این جای پرت آورده اید؟! گفت: نمی دانم. راستش من هم از اینجا خوشم نمی آید. مخصوصاً از این پنجره، احساس خوبی ندارم! بیسیم پی.آر.سی روی طاقچه پنجره ای بود که رو به خانه بغلی بود. گفت: اینجا را حسن ترک پیدا کرده ولی این پنجره..‌‌ حرفش را قطع کردم و گفتم: چرا از این پنجره بدت می آید، از کل ساختمان بدت بیاید. دورتا دورمان را جنازه گرفته. آخر این هم شد مقر اطلاعات! - حسن به زحمت اینجا را پیدا کرده، آن هم میان این همه تیپ و لشکر. خوب نیست ایراد بگیریم. الان هم که هوا تاریک شده و کاری نمی شود کرد. خوابم نمی برد و مشوّش و مغشوش بودم. شاید چشم علی آقا داشت گرم خواب می شد که پرسیدم: علی آقا! اینجا پاک سازی شده؟ گفت: فکر نمی کنم، نمی دانم. حسن ترک که صدای مرا شنیده بود، خیلی آرام و خونسرد گفت: برادر جام بزرگ! نگران نباش. با خیال راحت بگیر بخواب. نیروهای خودی همین بغل دست ما هستند. من که غروب وارد منطقه شده بودم و اصلاً توجیه نبودم، فکر می کردم حسن واقعاً ساختمان بغلی را می گوید. در حالی که منظور او نیروهای آن سوی اروند در خسرو آباد بودند که به گفته او مراقب ما هستند! بعد هم اضافه کرد: حالا اگر نگرانی، زحمت بکش شیفت بندی کن و بچه ها نوبتی نگهبانی بدهند. وقتی دیدم دستی دستی برای خودم کار درست کرده ام، به حسن ترک گفتم: راستش من شب قبل را هیچ نخوابیده ام، اگر الان سرم را بگذارم روی زمین چنان خوابم می برد که این مرده های عراقی به من بگویند احسنت یا اخی! ولی اگر می خواهید نوبت بندی کنید، من هم در خدمتم، نوبتم شد بیدارم کنید، ولی من مسئولیت قبول نمی کنم.. بالش نداشتیم. پوتین ها را زیر سر گذاشتیم. زیپ بادگیر را تا بالا کشیدم و کلاهش را بر سرم گذاشتم. هوای بهمن ماه به شدت سرد بود و زمین نمناک. یک لای پتو را گذاشتم زیرم و یک لایش را کشیدم رویم مثل یک نان ساندویچی و خودم را یک وری کردم تا پتو رویم را خوب بپوشاند. پاهایم از سرما مور مور می کرد. به هر طرف می غلتیدیم، آن طرف یخ می کرد. سعید صداقتی بغل دست من خوابیده بود، گفت: من خیلی سردم است. گفتم: خوب من هم می چایم! - نه واقعاً من خیلی خیلی سردم است! - پس بیا دو تا پتو را فقط بیندازیم‌ روی مان. سر و صدای توپ و خمپاره قطع نمی شد. هیچ کس از سرما خوابش نبرده بود، ولی کسی چیزی نمی گفت. سعید که دو تا پتو هم افاقه اش نکرده بود، مرتب وول می خورد و می گفت: مُردم از سرما! گفتم: سعید ترسیدی ها! - نه تو بمیری، نترسیده ام، یک جوری ام! - تو بمیری بد جوری ترسیده ای، حالا می اندازی به گردن سرما و پتو. علی آقا هم که از سرما و سر و صدای ما و توپ و خمپاره خوابش نبرده بود، گفت: پتوهایتان را روی هم بیندازید، گرم می شوید و خوابتان می برد. گفتم: انداختیم، ولی سعید نمی دانم ترسیده یا مشکل دیگری دارد، بدجوری می لرزد. از قدیم گفته اند تعارف بگیر نگیر دارد، از زبانم پرید که علی آقا، ببریمش اورژانس؟ علی آقا از خدا خواسته گفت: آره آره ببرید، ببرید. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• نیروهای ما از همان اول جنگ می گفتند که عراقیها روحیه ندارند. تلویزیون خودمان اسرای عراقی را که در منطقه دستگیر شده بودند نشان می‌داد. در حال خروج از سنگرهای خود و هنگامی که تسلیم نیروهای رزمنده می شدند، التماس می کردند و خود را باخته بودند. یادم می آید یکی از آنها شیئی دایره ماننده شبیه بشقاب، که شمایل حضرت علی داشت را جلوی خود گرفته بود و مرتبا می گفت: «دخيلت یا علی» طی جنگ، حتی رادیوهای بیگانه هم به برتر بودن روحیه رزمندگان ایرانی معترف بودند. ماجراهای دیگری هم به فراخور زندگی ای که جریان داشت، بود. یکی از روزها، سروان خلبانی به اتاق عمل آمد و سراغ یکی از خانم های اتاق عمل را گرفت. نام او سروان جمشیدنژاد بود. فهمیدم که برادر آن خانم، خلبان است و این آقا دوست برادرش می باشد. برای احوال پرسی آمده بود. جوانی قوی هیکل و ورزشکار بود. کمی با هم صحبت کردیم. مدال دوم قهرمانی وزنه برداری جوانان آسیا را داشت. شجاعت‌های زیادی در خرمشهر و آبادان انجام داده بود. حتی در جنگ های خانه به خانه در هنگام سقوط خرمشهر شرکت کرده بود که وظیفه او نبود. به او گفتم سرهنگ خلبان دهنادی یکی از اقوام نزدیکم است و هم اکنون فرمانده پادگان دزفول می باشد. او را می شناخت ولی از نزدیک ندیده بود. می گفت: «سرهنگ دهنادی یکی از برجسته ترین خلبانان ایران و لیدر اول ماست. هر روز تلفنی با او صحبت می کنم. خیلی دلم می خواهد او را از نزدیک ببینم. » گفتم: ان شاء الله در تهران قرار ملاقاتی با او می گذارم، به شما هم می‌گویم بیایید که از نزدیک با هم آشنا شوید. » قبل از مرخصی سوم، یک شب سروان جمشید نژاد به من تلفن کرد و گفت: «فردا صبح می خواهم برای ماموریت به ماهشهر بروم و عصر برگردم. اگر شما هم مایلی، می توانیم با هم برویم و برگردیم.» سرپرستار اتاق عمل، سرکار خانم خمیسی، دو سه روز دیگر بازنشسته می‌شد. می خواستیم جشن مختصری برای او بگیریم. از دو جراح دیگری که در بیمارستان بودند اجازه گرفتم که همراه سروان به ماهشهر بروم و مقداری شیرینی و شکلات و آجیل برای مراسم تودیع سرپرستارمان بخرم. آنها هم موافقت کردند. صبح با جیپ سروان و راننده او به چویبده رفتیم و با هلی کوپتر به ماهشهر رسیدیم. ابتدا به خانه محل اقامت خلبانها رفتیم. ده پانزده خلبان با درجه های مختلف در آنجا زندگی می کردند. رئیس آنها سرهنگ خلبانی بود به نام سرهنگ علی سلیمانی که نامش برایم خیلی آشنا بود. یادم آمد که پسرعموی یکی از پسرعمه هایم سرهنگ خلبان است. پرسیدم ببخشید نام و فامیل شما چیست. او گفت: «علی سلیمانی» من به یاد داشتم که نام عموی پسر عمه ام محمود بود. گفتم شما پس محمود آقا هستید و او با تعجب گفت: «بله پدرم را از کجا می‌شناسی؟» و بعد از توضیحات فهمید که با هم فامیل هستیم، یکدیگر را بوسیدیم،. صحبت گرم شد. می گفت یک بار که چند میگ عراقی به سمت تهران آمده و قصد بمب باران تهران را داشتند، او و عده ای از خلبان ها با هواپیمای فانتوم آنها را تعقیب می کنند. یکی از هواپیماهای عراقی را هدف قرار داده و منفجر می کنند. ولی یگان ضدهوایی خودمان هواپیمای او را اشتباه به جای هواپیمای دشمن می زنند. هواپیمایش آتش می گیرد. خود را به بیابان های اطراف رسانده و از هواپیما بیرون می پرد. هنگام فرود از کمر آسیب دیده بود. او را برای معالجه به خارج از کشور فرستاده بودند. پس از بهبود دوباره به ایران برگشته بود. بعد از صحبت با خلبانها به بازار ماهشهر رفتم. مواد مورد نیاز را خریدم. ناهار هم در خدمت خلبانها صرف شد. عصر با هلی کوپتر به آبادان و به بیمارستان برگشتم. فردای آن روز هنگام غروب، جشن بازنشستگی سرپرستار را با حضور سایر پرستاران و پرسنل بیمارستان در اتاق عمل برگزار کردیم. کادویی هم به رسم یاد بود به او دادیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 اصطلاحات سنگری •┈••✾💧✾••┈• 👈 بــرادر مُستحَـب: رزمنــده ای کـه بفهمـی نفهمــی محـاسن داشــت . 👈 بـرادر واجــب: رزمنــده ای کـه محـاسنِ کـامل و بلنــدی داشــت 👈 بـوی چلـوکباب: بـوی شـبِ عملیـات . 👈 تجــدیدی: مجـروح شـدن و بـه شهــادت نـرسیــدن . 👈 پـلاستیک پلـو:  غذایی که به جای ظرف ، داخلِ پلاستیک می ریختن و به خط می فـرستـادن . 👈 موقعیتِ سلطان‌بانو: منزل، خانه، زندگی با خانواده و عیال و فرزندان، •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 عملیات رمضان در شب ۲۱م ماه مبارک رمضان و سالروز شهادت امام علی (ع) در ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه شامگاه ۲۳ تیر ۶۱ با رمز «یا صاحب الزمان ادرکنی» در منطقه عملیاتی شلمچه در شرق بصره آغاز شد. در این حمله ۱۰ تیپ از سپاه و دو لشکر از نیروی زمینی ارتش حضور داشتند که تحت امر ۴ قرارگاه عملیاتی کار می‌کردند. در مرحله نخست ـ در سه محورـ به علت موانع و استحکامات پدافند مثلثی شکل و میادین مین فراوان، نیروهای ایرانی نتوانستند با سرعت عمل به تمامی اهداف مورد نظر دست پیدا کنند، لذا با روشن شدن هوا از ادامه پیشروی خودداری شد. اما در محور جنوبی ـ جنوب پاسگاه زید ـ چهار تیپ از سپاه و دو تیپ از ارتش توانستند با سرعت عمل چشمگیری همه مواضع دشمن را در هم کوبیده و تا عمق ۳۰ کیلومتری مواضع عراقی‌ها رسیده و خود را به نهر «کتیبان» شرق اروند و کانال «ماهیگیری» برسانند، به گونه‌ای که به قرارگاه لشکر ۹ زرهی عراق دست یافته، و ضمن به غنیمت گرفتن خودروی تویوتای فرماندهی، قرارگاه را منهدم نمایند. ولی علی‌رغم موفقیت اولیه، جناح راست نیروها باز مانده بود و با روشن شدن هوا عراقی‌ها با یک لشکر زرهی فشار اصلی را معطوف به این منطقه کرده و از تأمین نیروهای پیشروی ایرانی ممانعت به عمل آوردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• حرفی زده بودم. نه می دانستم اورژانس کجاست، نه مسیر آمده را بلد بودم. چاره ای نبود. اگر ما می رفتیم شاید این خلق الله یک چرتی می زدند. علی آقا پیشنهاد داد برای تامین، یک نفر با خودتان ببرید. هادی فضلی کلاش اش را برداشت و اعلام کرد. من شدم راننده، سعید وسط و هادی هم عقب موتور تریل ۱۲۵، اسلحه به دست و آماده، سوار شدیم. موتور و چراغ ها را روشن کردم و راه افتادیم. برای این که راه را گم نکنیم، تاسیسات در حال سوختن روبه رو را شاخص قرار دادم. باید طوری برمی گشتیم که تاسیسات سمت چپ مان قرار می گرفت. هر ده دقیقه یک بار، نمی دانم چه طور می شد پالایشگاه شعله ور تر می شد و دوباره فروکش می کرد. در راه هر دو سه متر، به چاله یا برآمدگی می خوردیم و موتور حالت پرشی و شیرجه ای پیدا می کرد و من باید با مهارت آن را جمع می کردم. سعید گفت: پدرمان را درآوردی، چرا این جوری می بری؟ دل و روده ام درآمد! عمو هادی گفت: لابد چاله توپ است که جاده را شخم زده. راه را که مطلقاً بلد نبودیم، تاریکی هم مزید علت بود. از کسی پرسیدم: برادر! اورژانس کجاست؟ گفت: همین کنار است! چقدر خوشحال شدم از این نشانی دادن. الحمدالله رسیده بودیم. سعید به شدت می لرزید. نگه داشتم. آنها پیاده شدند. موتور را خاموش کردم، روی جک زدم و با هم به داخل اورژانس رفتیم. دکتر او را معاینه کرد و بلافاصله گفت: ایشان شیمیایی شده! پرسید: روز اینجا بودی؟ سعید از کسانی بود که زودتر از ما به فاو آمده بود، گفت: بله! دکتر گفت: باید بروی عقب. من که از آن ساختمان لعنتی و جنازه های دور و برش حال خوشی نداشتم، از خدا خواسته به عمو هادی گفتم: من سعید را می برم عقب و فردا صبح برمی گردم مقر. تو موتور را بردار و برو. عمو هادی گفت: نه تو به موتور واردتری. مسیر را هم که بلدی. تو برو مقر. من می برمش. و تعارف بالا گرفت. سعید هم سخت می لرزید و با چشم های خمار و قرمز و لب های بسته ما را نگاه می کرد. دکتر آب پاکی را ریخت روی دستمان و گفت: آقا جان، دعوا نکنید، ایشان اینجا می ماند. قایق را که به شما نمی دهند یک نفری با خودت ببری. شهدا و زخمی ها را که آوردند، او را هم با آنان تخلیه می کنیم عقب. شما بفرمایید، نگران نباشید. باید برمی گشتیم. اما از کجا به کجا، نمی دانستم. یاد شعر معروف مولوی افتادم که می گوید: از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم! گفتم: عمو هادی! تو می دانی از کدام مسیر آمده ایم! گفت: نه ناسلامتی تو رانندگی کردی، تازه من حواسم به چپ و راست نخلستانها بود که عراقی ها جلوی مان سبز نشوند. - من رانندگی کردم درست، ولی الله بختگی آمدم. من که ده بار این راه را نیامده ام. بار اولم بود. حیران و ویلان بودیم. عمو هادی فکر کرد و گفت: یادت هست عصری که آمدیم رفتیم به مقر عراقی لب اروند؟ - آره. - برویم آنجا، من از آنجا مسیر را بلدم! رفتیم و مقر را پیدا کردیم. پرسیدم خوب حالا چه کار کنیم؟ گفت: هیچی موتور را خاموش کن. می رویم در همان اتاق اتوبوسی می خوابیم وصبح برمی گردیم مقر! اتاق اتوبوسی خالی خالی بود، اما نه پتویی، چیزی، زیراندازی. گفتم: هادی جان نگران نباش الان می روم پتو پیدا می کنم. اینها دو سه شبه اینجا هستند لابد پتوی اضافی دارند که به ما بدهند. پرسان پرسان یک پتو دادند. باید به اتاقهای دیگر هم سرک می کشیدیم بلکه یکی دو تای دیگر گیرمان می آمد. خاک و زباله همه جا را برداشته بود. در آن تاریکی متوجه دو برجستگی روی زمین شدم. خم شدم و آنها را لمس کردم و برداشتم. باورمان نمی شد، دو تا کیسه خواب پَرِ ظاهراً کرم رنگ! برگشتم و گفتم: عمو هادی خدا رساند، دو نفریم، دو تا کیسه خواب! گفت: مال کسی نباشد؟ - بر فرض هم که باشد اینها همه چیز دارند ما بی کس و کاریم. پتو را پهن کردیم زمین و رفتیم داخل کیسه هاو در اتاق را هم بستیم که موج مستقیم انفجار به ما نخورد. داشت خواب به سراغمان می آمد که کسی صدا زد: دو تا کیسه خواب کسی ندیده، بابا کیسه خواب ما کو؟ عمو هادی گفت: چه کار کنیم؟ گفتم: هیچ صدایش را در نیاور. کیسه خواب نشد پتو دارند که! او در اتاق ما را باز کرد، نگاهی انداخت. چون فضای اتاق تاریک بود متوجه نشد یا اگر شد، با بزرگواری چیزی نگفت و رفت. باز هم خواب از سرمان پرید. در کیسه خواب غصبی خوابمان نمی برد. گفتیم و خندیدیم. نماز صبح را خواندیم و زدیم بیرون. در راه دیدیم آن دست اندازها چاله توپ و خمپاره نیست. جنازه های عراقی است که در جاده افتاده و ما دیشب از روی آنها عبور کرده بودیم، درست مثل سرعت گیرهای کف خیابان ها! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 با عرض پوزش، متن تکرار دیشب بود که اصلاح شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• بالاخره مأموریت این بار ما نیز به پایان رسید و نزدیک اواخر اسفند بود که تیم جایگزین ما آمد و ما روز قبل از آن به اتفاق دوستان خود با سروان ابراهیم خانی به چویبده رفتیم. سروان، با ناخدای یک لنج کوچک آشنا بود. لنج او را برای روز بعد به مقصد بندر امام کرایه کردم. قرار شد دکتر مژدهی و دکتر کریمی، به اتفاق هم یک کامیون از شرکت نفت بگیرند و سروان ابراهیم خانی هم یک کامیون و دو نفر کمک در اختیار من بگذارد. روز بعد به منزل رفتم و منتظر ماندم. ولی از آمدن کامیون خبری نشد. کم کم داشتم نگران می‌شدم. ساعت یازده صبح کامیونی که راننده آن یک سرباز بود، جلوی در خانه آمد. گویا مأموریتی برای سروان ابراهیم خانی پیش آمده و نتوانسته بود به من سر بزند. دو همکار دیگر او هم به مرخصی رفته بودند. اثاثیه سنگین بود. من هم طبق قرار قبلی منتظر کمک بیشتری بودم. بالاجبار به اتفاق آن سرباز بارهای بسته بندی شده را با زحمت بسیار و به سختی داخل کامیون گذاشتیم. زورمان نمی رسید که آنها را از زمین بلند کرده و داخل کامیون بگذاریم. در حالی که هر دو خیس عرق شده بودیم هر طور بود وسایل را داخل کامیون گذاشتیم. ساعت نزدیک دو بعد از ظهر شده بود و ما می ترسیدیم که به موقع به لنج نرسیم. کامیون به سرعت به طرف چویبده راه افتاد. هنگامی که از داخل شهر عبور می کردیم، ناگهان اتومبیل مفقود شده دکتر غانم را دیدم. در گوشه ای از خیابان ایستاده و چند نفر داخل آن بودند. دکتر صنعت نیز از پنجره اتومبیل مشغول صحبت کردن با آنها بود. چون وقت کم بود، توقف نکردیم و خود را به سرعت به چویبده رساندیم. انعامی به سرباز راننده دادم. دکتر مژدهی و دکتر کریمی با نگرانی داخل لنج منتظر من بودند. باربرها به سرعت بارها را داخل لنج بردند. ساعت سه حرکت کردیم. جریان دیدن اتومبیل دکتر غانم و صحبت کردن دکتر صنعت با سرنشینان آن را تعریف کردم. نیمه شب باز در محل قبلی که جذر شروع می‌شد، توقف کردیم. این بار دوستان مقداری آب و غذا با خود آورده بودند و از این لحاظ در مضیقه نبودیم. ولی شب در وسط دریا سرما شدید شد. هم لباس گرم آنچنانی نداشتیم. لنج هم به علت کوچک بودن اتاقک نداشت که داخل آن برویم. ناچار داخل موتورخانه لنج که بوی دود و گازوئیل می‌داد رفته و گوشه ای نشستیم. ناخدا می گفت چند هفته قبل در همین محل عراقیها چند لنج را با گلوله توپ یا خمپاره زده اند. این باعث دلهره ما شد. بی صبرانه منتظر مد دریا بودیم که هرچه زودتر از آن محل برویم. بالاخره مد شروع شد و لنج به حرکت درآمد. حوالی ظهر روز بعد به بندر امام رسیدیم. بارها را پیاده کردیم. کامیون بزرگی کرایه کردم. کنار راننده سوار شدم با هم به اسکله آمدیم. به کمک چند کارگر بارها را داخل بار کامیون گذاشتیم. خوشبختانه یک صندلی پشت صندلی راننده داشت که دو نفرمان آن جا نشستند و من کنار دست راننده نشستم. چون باید از ماهشهر عبور می کردیم. از راننده خواهش کردم که سر راه به بیمارستان شرکت نفت برود. آنجا با آبادان تماس گرفتم. گفتم می خواهم با دکتر صنعت صحبت کنم. از او ماجرای اتومبیل دکتر غانم را پرسیدم. گفت: «اتومبیل را که دیدم، دست بلند کردم، نگه داشت. پرسیدم این اتومبیل دوستم است. خودش مجروح شده، اتومبیل او هم مفقود شده. چند نفر، پاسدار توی اتومبیل بودند. گفتند اگر حرفی دارم به مقر سپاه مراجعه کنم.» گفتم: «خب، چه کردی؟» گفت: «جرأت نکردم به آنجا بروم.» تلفن بیمارستان در دفتر رئیس بیمارستان، دکتر لازار قرار داشت. گفتم گوشی را به دکتر لازار بدهد. از او پرسیدم که آیا می تواند به مقر سپاه برود و در این مورد تحقیق کند. او هم گفت: «نه، من هم جرأت رفتن به آنجا را ندارم.» دیدم مثل این که خودم باید دست به کار شوم. لذا از دوستان همراهم دکتر مژدهی و کریمی خواهش کردم که با کامیون به تهران بروند و اثاثیه من را هم به منزل فامیلمان ببرند. خوشبختانه منزل دکتر مژدهی در همان محل و حدود صد متر بالاتر از خانه فامیلمان بود. گفتم من به فامیلمان تلفن می‌زنم که وسایل را تحویل بگیرند. پذیرفتند. از آنها خداحافظی کردم و به خانه خلبانها نزد سرهنگ سلیمانی رفتم. پس از سلام و احوال پرسی ماجرا را برای او گفتم و خواهش کردم که با مسئول پرواز هلی کوپترها صحبت کند که من را به آبادان برگرداند. او هم قبول کرد. من و سرهنگ سلیمانی در ساختمان محل استراحت خلبان های هلی کوپتر نشستیم. برای ما چای آوردند. گرم صحبت شدیم. یک ساعت بعد اطلاع دادند که هلیکوپتری آماده پرواز است. از آنها خداحافظی کرده و سوار شدم و به چویبده برگشتم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 در مرحله اول از عملیات ۸۵ دستگاه تانک و نفربر و ۱۲ توپ دشمن منهدم و ۷۱ دستگاه تانک و نفربر نیز به غنیمت گرفته شد. مرحله دوم نیز در محور میانی ـ جنوب پاسگاه زید ـ و با همان یگانها و با تقویت دو تیپ دیگر در تاریخ ۲۵ مرداد ماه ۱۳۶۱ صورت گرفت، که چندان موفقیت‌آمیز نبود و تنها مقداری خسارت به دشمن وارد‌ آمد و شماری از آنان کشته و زخمی و اسیر شدند. در مرحله سوم احتمال می‌رفت که دشمن با تجمع نیروهای زرهی و آرایش وسیع آنان قصد پاتک دارد، لذا در تاریخ ۳۰ مرداد ماه ۱۳۶۱ از شرکت نیروهای زرهی خودی صرف‌نظر شد تا نیروهای پیاده بتوانند به انهدام تانکها و نفربرها بپردازند. بنابراین عملیات مرحله سوم از جنوب پاسگاه زید آغاز شد و نیروهای ایرانی بطور خیره‌کننده‌ای به درهم شکستن و تصرف مواضع دشمن پرداختند. رزمندگان اسلام توانستند در این مرحله مهم، در زمینی به وسعت ۱۸۰ کیلومتر مربع، نزدیک به ۷۰۰ دستگاه تانک و نفربر را منهدم و ۱۴ دستگاه تانک و نفربر دشمن را که ۴ دستگاه آن از نوع پیشرفته «تی ۷۲» بود را به غنیمت بگیرند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فیلم خام ، از عملیات رمضان فیلم کوتاهی که پیش رو دارید، در تیرماه سال ۱۳۶۱ به ثبت رسیده است. گزارش گری که احتمالا اعزامی از سوی صدا و سیمای جمهوری اسلامی است، چند جوان خاک گرفته و آفتاب سوخته قمی را مقابل دوربینش می نشاند و یادگاری ارزشمند برای تاریخ باقی می گذارد. بسیجیان «حسین ابرقویی»، «محمد تقی کرامتی» و «محمد بافنده» که امروز کاملا از آن ها بی خبریم و نمی دانیم در کدامین پیچ و خم زندگی روزمره گم شده اند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• [وقتی برگشتیم] علی آقا جلوی مقر ایستاده بود. تا ما را دید، پرسید: کجا رفته بودید؟ ماجرا را تعریف کردیم. گفت: مگر شما شب نیامدید و دوباره رفتید؟ با هم‌گفتیم: نه! شب را ماندیم در مقر لشکر کربلا. یک دفعه علی آقا گفت: یالّا یالّا اسلحه ها را بردارید. لابد آنها که دیشب آمدند اینجا، عراقی بوده اند! همه ساختمان های اطراف را بگردید. چند نفر کنار ساختمان ها آماده ایستادند. از آن پنجره به داخل حیاط بغلی رفتیم و از خانه های اطراف سیزده عراقی را اسیر کردیم. کاشف به عمل آمد که خانه بغلی ما مقر عراقی ها بوده و دوستان آرام آرام کنار همسایه شان خوابیده بودند! اسرا را که منتقل کردیم، علی آقا گفت: دیشب ما فکر کردیم شمایید که آمده اید. گفتیم: پتوهایتان هست بروید بخوابید سرجای تان. عراقی ها که این صحبت ها را می شنوند، گمان می برند که ما نگهبان گذاشته ایم، می ترسند اقدامی بکنند بی سر و صدا می روند ساختمان های اطراف. باور کنید اگر یک نارنجک می انداختند بیست نفرمان لت و پار می‌شد. از روز قبل دست شویی نرفته بودیم! استفاده از آب های کیسه ای هم برای طهارت حرام اعلام شده بود. بدجوری پیچ و تاب می خوردیم، ولی کسی دم بر نمی آورد. به سرم زد بروم شاید توالتی و آبی پیدا و خودم را خلاص کنم. شهر کامل پاک سازی نشده بود و خطر در کمین بود. اسلحه برداشتم و در اطراف جست و جو کردم. نزدیکی های مسجد جامع منبع سه چهار هزار لیتری فلزی مکعبی دیدم. در آن کامل بسته بود و احتمال آلودگی و سمی بودن آن نمی رفت. کمی از آن چشیدم خوب بود. حالا آب بود و آفتابه نبود. گشتم و خوش بختانه آفتابه هم پیدا کردم. در خانه ای باز بود، با احتیاط رفتم داخل و اسلحه را در کناری گذاشتم. کمر بند را باز کردم و در حین عملیات متوجه صدایی شدم. هراسان خود را گربه شور کردم و به دنبال صدا گشتم. گفتم شاید باد دری را تکان داده است، اما دوباره صدا آمد. دقیق شدم، ناگهان یک نفر سرک کشید و غیب شد. گفتم بروم داخل، دوباره با خودم گفتم: پسر تو می خواهی تنهایی بروی داخل، چه کاری از دستت بر می آید؟ شاید چند نفرباشند، شاید... دویدم بیرون و به بچه ها گفتم: مژده مژده! اولاً آب پیدا کردم. می دانم از دیروز خودتان را هلاک کرده اید. بیایید بروید دست شویی. دوماً به احتمال چند تا عراقی هم در مشتمان هستند! یکی گفت: خبر اول از خبر دوم بهتر بود. الهی همیشه خوش خبر باشی. یکی دیگر گفت: بابا جان تو جلوی چشم هایت را خون گرفته بوده، عوضی دیدی، خیالاتی شده ای. گفتم: به قول سعید، تو بمیری خیالاتی نشدم. خودم با چشم های خودم دیدم. تازه چشم هایم هم باز شده بود! عمو هادی، کریم مطهری، قاسم هادی ئی و دو سه نفر دیگر اسلحه ها را برداشتیم و وارد ساختمان شدیم. دو نفر داخل رفتند و چند نفر دم در ماندند. آهسته وارد حیاط شدیم. سنگ پرت کردیم و صدا زدیم، اما هیچ حرکتی یا صدایی نیامد. پرسیدند مطمئنی، همین ساختمان بود؟ گفتم: آره مطمئنم، مگر می شود جای به این مهمی را فراموش کنم؟ بیشتر که گشتیم، فقط ته سیگار و نان پیدا کردیم، اما به قول خودشان مژده ی اول از دومی مهم تر بود و این خبر مهم زبان به زبان گشت و همه رفتند و در آنجا سبک بال شدند! چشم هایمان که باز شد به بالای گل دسته های مسجد جامع فاو رفتیم و اروند شهر فاو و خلیج فارس را سیر کردیم و لذت بردیم. علی آقا که چند تا سنگر جدید پیدا کرده بود، به ما ماموریت داد آنجا را نظافت کنیم. من، صادق نظری، محسن محسنی و قاسم هادی ئی از ساعت نه صبح تا عصر جان کندیم تا آن آشغال دان را تمیز کردیم. چریده و ریخته بودند. هر آشغالی که فکر میکنی در آنجا دیده می شد! صادق می گفت: از این بعثی ها کثیف تر هم هست؟ ببین اینجا به همه چیز شباهت دارد الّا جای آدمیزاد. با هر زحمتی بود سنگر آماده شد. بچه ها آمدند و مستقر شدند. نفهمیدم سعید صداقتی کی و چه جوری برگشته بود که فردا صبح با علی آقا رفته بود خط. خیلی زود سعید برگشت و مرا هم با خودش برد برای شناسایی مسیرهای انتقال گردانها به خط مقدم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 همه را به گریه می انداخت... (شهید محمد علی بابا زادگان)       همیشه حسرت گریه بعدش را داشت.      وقتی به نماز می ایستاد، گویی نامه اعمالش را به دستش داده باشند.چنان از خوف می گریست،که همه نماز گزاران را که به او اقتدار کرده بودند به گریه می انداخت.گریه در نمازش همان گریه ی دعای توسل و زیارت عاشورا...  آن روز که به او اقتدار کردم،آن چنان با خدا سخن می گفت که همه را به وجد آورد.  خداوند قبل از شهادت او توسط گریه هایش ما را چنان مجذوب نفس قدسی او کرده بود که هیچ گاه نمی توانم آخرین نمازش را از یاد ببرم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید بابازادگان (با علامت مشخص شده) 🔹همرزمانش نقل می کنن: او را به اختصار "بابا" صدا می زدیم. و به تبعیت از نوحه حاج صادق، برای او می خواندیم: بابا قربان نعش بی سرت.. و در والفجر ۸، در خط ال، وقتی با تیر مستقیم تانک سر از تن‌ش جدا شد تازه فهمیدیم خیلی بی ربط برایش نخوانده بودیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا