eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 در مرحله اول از عملیات ۸۵ دستگاه تانک و نفربر و ۱۲ توپ دشمن منهدم و ۷۱ دستگاه تانک و نفربر نیز به غنیمت گرفته شد. مرحله دوم نیز در محور میانی ـ جنوب پاسگاه زید ـ و با همان یگانها و با تقویت دو تیپ دیگر در تاریخ ۲۵ مرداد ماه ۱۳۶۱ صورت گرفت، که چندان موفقیت‌آمیز نبود و تنها مقداری خسارت به دشمن وارد‌ آمد و شماری از آنان کشته و زخمی و اسیر شدند. در مرحله سوم احتمال می‌رفت که دشمن با تجمع نیروهای زرهی و آرایش وسیع آنان قصد پاتک دارد، لذا در تاریخ ۳۰ مرداد ماه ۱۳۶۱ از شرکت نیروهای زرهی خودی صرف‌نظر شد تا نیروهای پیاده بتوانند به انهدام تانکها و نفربرها بپردازند. بنابراین عملیات مرحله سوم از جنوب پاسگاه زید آغاز شد و نیروهای ایرانی بطور خیره‌کننده‌ای به درهم شکستن و تصرف مواضع دشمن پرداختند. رزمندگان اسلام توانستند در این مرحله مهم، در زمینی به وسعت ۱۸۰ کیلومتر مربع، نزدیک به ۷۰۰ دستگاه تانک و نفربر را منهدم و ۱۴ دستگاه تانک و نفربر دشمن را که ۴ دستگاه آن از نوع پیشرفته «تی ۷۲» بود را به غنیمت بگیرند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فیلم خام ، از عملیات رمضان فیلم کوتاهی که پیش رو دارید، در تیرماه سال ۱۳۶۱ به ثبت رسیده است. گزارش گری که احتمالا اعزامی از سوی صدا و سیمای جمهوری اسلامی است، چند جوان خاک گرفته و آفتاب سوخته قمی را مقابل دوربینش می نشاند و یادگاری ارزشمند برای تاریخ باقی می گذارد. بسیجیان «حسین ابرقویی»، «محمد تقی کرامتی» و «محمد بافنده» که امروز کاملا از آن ها بی خبریم و نمی دانیم در کدامین پیچ و خم زندگی روزمره گم شده اند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• [وقتی برگشتیم] علی آقا جلوی مقر ایستاده بود. تا ما را دید، پرسید: کجا رفته بودید؟ ماجرا را تعریف کردیم. گفت: مگر شما شب نیامدید و دوباره رفتید؟ با هم‌گفتیم: نه! شب را ماندیم در مقر لشکر کربلا. یک دفعه علی آقا گفت: یالّا یالّا اسلحه ها را بردارید. لابد آنها که دیشب آمدند اینجا، عراقی بوده اند! همه ساختمان های اطراف را بگردید. چند نفر کنار ساختمان ها آماده ایستادند. از آن پنجره به داخل حیاط بغلی رفتیم و از خانه های اطراف سیزده عراقی را اسیر کردیم. کاشف به عمل آمد که خانه بغلی ما مقر عراقی ها بوده و دوستان آرام آرام کنار همسایه شان خوابیده بودند! اسرا را که منتقل کردیم، علی آقا گفت: دیشب ما فکر کردیم شمایید که آمده اید. گفتیم: پتوهایتان هست بروید بخوابید سرجای تان. عراقی ها که این صحبت ها را می شنوند، گمان می برند که ما نگهبان گذاشته ایم، می ترسند اقدامی بکنند بی سر و صدا می روند ساختمان های اطراف. باور کنید اگر یک نارنجک می انداختند بیست نفرمان لت و پار می‌شد. از روز قبل دست شویی نرفته بودیم! استفاده از آب های کیسه ای هم برای طهارت حرام اعلام شده بود. بدجوری پیچ و تاب می خوردیم، ولی کسی دم بر نمی آورد. به سرم زد بروم شاید توالتی و آبی پیدا و خودم را خلاص کنم. شهر کامل پاک سازی نشده بود و خطر در کمین بود. اسلحه برداشتم و در اطراف جست و جو کردم. نزدیکی های مسجد جامع منبع سه چهار هزار لیتری فلزی مکعبی دیدم. در آن کامل بسته بود و احتمال آلودگی و سمی بودن آن نمی رفت. کمی از آن چشیدم خوب بود. حالا آب بود و آفتابه نبود. گشتم و خوش بختانه آفتابه هم پیدا کردم. در خانه ای باز بود، با احتیاط رفتم داخل و اسلحه را در کناری گذاشتم. کمر بند را باز کردم و در حین عملیات متوجه صدایی شدم. هراسان خود را گربه شور کردم و به دنبال صدا گشتم. گفتم شاید باد دری را تکان داده است، اما دوباره صدا آمد. دقیق شدم، ناگهان یک نفر سرک کشید و غیب شد. گفتم بروم داخل، دوباره با خودم گفتم: پسر تو می خواهی تنهایی بروی داخل، چه کاری از دستت بر می آید؟ شاید چند نفرباشند، شاید... دویدم بیرون و به بچه ها گفتم: مژده مژده! اولاً آب پیدا کردم. می دانم از دیروز خودتان را هلاک کرده اید. بیایید بروید دست شویی. دوماً به احتمال چند تا عراقی هم در مشتمان هستند! یکی گفت: خبر اول از خبر دوم بهتر بود. الهی همیشه خوش خبر باشی. یکی دیگر گفت: بابا جان تو جلوی چشم هایت را خون گرفته بوده، عوضی دیدی، خیالاتی شده ای. گفتم: به قول سعید، تو بمیری خیالاتی نشدم. خودم با چشم های خودم دیدم. تازه چشم هایم هم باز شده بود! عمو هادی، کریم مطهری، قاسم هادی ئی و دو سه نفر دیگر اسلحه ها را برداشتیم و وارد ساختمان شدیم. دو نفر داخل رفتند و چند نفر دم در ماندند. آهسته وارد حیاط شدیم. سنگ پرت کردیم و صدا زدیم، اما هیچ حرکتی یا صدایی نیامد. پرسیدند مطمئنی، همین ساختمان بود؟ گفتم: آره مطمئنم، مگر می شود جای به این مهمی را فراموش کنم؟ بیشتر که گشتیم، فقط ته سیگار و نان پیدا کردیم، اما به قول خودشان مژده ی اول از دومی مهم تر بود و این خبر مهم زبان به زبان گشت و همه رفتند و در آنجا سبک بال شدند! چشم هایمان که باز شد به بالای گل دسته های مسجد جامع فاو رفتیم و اروند شهر فاو و خلیج فارس را سیر کردیم و لذت بردیم. علی آقا که چند تا سنگر جدید پیدا کرده بود، به ما ماموریت داد آنجا را نظافت کنیم. من، صادق نظری، محسن محسنی و قاسم هادی ئی از ساعت نه صبح تا عصر جان کندیم تا آن آشغال دان را تمیز کردیم. چریده و ریخته بودند. هر آشغالی که فکر میکنی در آنجا دیده می شد! صادق می گفت: از این بعثی ها کثیف تر هم هست؟ ببین اینجا به همه چیز شباهت دارد الّا جای آدمیزاد. با هر زحمتی بود سنگر آماده شد. بچه ها آمدند و مستقر شدند. نفهمیدم سعید صداقتی کی و چه جوری برگشته بود که فردا صبح با علی آقا رفته بود خط. خیلی زود سعید برگشت و مرا هم با خودش برد برای شناسایی مسیرهای انتقال گردانها به خط مقدم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 همه را به گریه می انداخت... (شهید محمد علی بابا زادگان)       همیشه حسرت گریه بعدش را داشت.      وقتی به نماز می ایستاد، گویی نامه اعمالش را به دستش داده باشند.چنان از خوف می گریست،که همه نماز گزاران را که به او اقتدار کرده بودند به گریه می انداخت.گریه در نمازش همان گریه ی دعای توسل و زیارت عاشورا...  آن روز که به او اقتدار کردم،آن چنان با خدا سخن می گفت که همه را به وجد آورد.  خداوند قبل از شهادت او توسط گریه هایش ما را چنان مجذوب نفس قدسی او کرده بود که هیچ گاه نمی توانم آخرین نمازش را از یاد ببرم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید بابازادگان (با علامت مشخص شده) 🔹همرزمانش نقل می کنن: او را به اختصار "بابا" صدا می زدیم. و به تبعیت از نوحه حاج صادق، برای او می خواندیم: بابا قربان نعش بی سرت.. و در والفجر ۸، در خط ال، وقتی با تیر مستقیم تانک سر از تن‌ش جدا شد تازه فهمیدیم خیلی بی ربط برایش نخوانده بودیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آبادان علی رغم عقب نشینی مختصر نیروهای عراقی، هنوز در محاصره بود و تنها راه ورود همان جاده خسرو آباد بود. بالاخره به بیمارستان رسیدم و پس از دیدن دکتر لازار و دکتر صنعت و صحبت مفصل راجع به اتومبیل، ناهار خوردم. شب قبل با لنج به بندر امام رفته بودم و نخوابیده بودم. در زمان برگشت به آبادان هم استراحت نکرده بودم. به اتاق خودمان رفتم و چند ساعتی خوابیدم. غروب آن روز به رئیس عقیدتی سیاسی که تاندونهای قطع شده دستش را معالجه و ترمیم کرده بود، تلفن کردم. پس از سلام و احوال پرسی به او گفتم مشکلی برایم پیش آمده که می خواهم او را ببینم. گفت فردا صبح به محل کارش بروم. برای این که در مکان امن تری صحبت کنیم، گفتم چون احتمال آوردن مجروح به بیمارستان زیاد است، چنانچه زحمت بکشد و سری به بیمارستان بزند ممنون میشوم. او هم گفت فردا صبح ساعت ده به دیدنم می آید. سروان نگهبان، رئیس اداره راهنمایی و رانندگی آبادان از دوستان مشترک من و دکتر غانم بود. در تماس تلفنی ضمن شرح ماجراء خواهش کردم او هم فردا ساعت ده صبح به بیمارستان بیاید. به دکتر غانم هم تلفن زدم و گفتم اتومبیلش را پیدا کرده ام و برای گرفتن آن به آبادان برگشته ام. او خیلی خوشحال شد. گفت مقدار زیادی وسایل یدکی نو که با خود از آلمان آورده، در انبار منزلش است. خواهش کرد اگر اتومبیل را گرفتم وسایل یدکی را هم برایش ببرم. شماره ترانزیت اتومبیلش را گفت و یادداشت کردم. روز بعد سروان نگهبان، زحمت کشید و آمد. رئیس عقیدتی سیاسی سپاه هم رأس ساعت آمد. او را به دفتر دکتر لازار هدایت کردم. دکتر صنعت و دو نفر دیگر از پزشکان هم حضور داشتند. با چای و بیسکویت از آنها پذیرایی کردیم، سپس ماجرای مجروح شدن دکتر غانم، سرقت اتومبیل او و آن چه دکتر صنعت گفته بود را برایش تعریف کردم. پس از پایان صحبتها دوست پاسدار ما گفت: «من به مقر سپاه می روم و در این باره تحقیق می کنم و خبرش را به شما میدهم.» تشکر کردیم. خداحافظی کرد و رفت. ساعت هفت صبح روز بعد، خواب بودم که در اتاق را زدند. دکتر لازار به اتاقم آمد و گفت: «بلند شو، دو نفر پاسدار آمده اند و می خواهند با شما صحبت کنند.» دست و صورت خود را شستم و به اتاق دکتر لازار رفتم. دیدم دو جوان پاسدار آنجا نشسته و منتظرم هستند. گفتند: «پس از تحقیق معلوم شد اتومبیلی که زیر پای ما بود، متعلق به آقای دکتر غانم می باشد.» چگونگی سرقت اتومبیل را پرسیدیم. آنها گفتند روزهای اول جنگ که درگیری در حوالی گمرک خرمشهر بود و عراقی ها مشغول غارت اموال گمرک و اشغال آن بودند، مقامات ایرانی گفتند هر کس بتواند اتومبیلی از گمرک خرمشهر خارج کند آن را به او می دهند. اتومبیل زیر پای یک درجه دار نیروی دریایی بوده و چون شماره ترانزیت داشته است. همه جا می گفته آن را از گمرک خرمشهر نجات داده است. مقامات هم اتومبیل را به او داده بودند. بعدا به خاطر چند فقره سرقت و کارهای خلاف دیگر توسط شهربانی آبادان دستگیر می شود. سارق به زندان اهواز منتقل شده بود تا بعدا محاکمه و مجازات شود. چون نمی دانستند اتومبیل مسروقه است یا واقعا از گمرک آزاد شده، آن را در اختیار سپاه گذاشته بودند. گویا با آن به جبهه هم رفته بودند. بالاخره قرار شد بعد از ظهر برای گرفتن اتومبیل به مقر سپاه مراجعه کنم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. من از سروان نگهبان خواهش کردم که عصر همان روز به مقر سپاه برویم و اتومبیل را تحویل بگیریم. همین کار را هم کردیم. همان دوستم، رئیس عقیدتی سیاسی، با چند نفر دیگر از برادران سپاه آنجا حضور داشتند. بعد از معارفه پرسیدند که مطمئن هستیم که این اتومبیل متعلق به دکتر غانم است. کاغذی که شماره ترانزیت را روی آن نوشته بودم به آنها نشان دادم. اتومبیل را دیدیم. شیشه های آن شکسته و جای ترکش ها روی بدنه اتومبیل سوراخ شده بود. سروان نگهبان گفت: «چون این اتومبیل در اداره راهنمایی ثبت نشده، مدرکی ندارم که بتوانم ارائه بدهم، ولی میدانم که این اتومبیل متعلق به دکتر غانم بود. بارها آن را زیر پای او دیدم. شفاها می توانم به شما اطمینان بدهم که این همان اتومبیل است.» من هم گفتم مطمئنم که این اتومبیل دکتر غانم است. تمام پزشکان و پرسنل بیمارستان این اتومبیل را می شناسند. خلاصه آنها نامه ای نوشتند که این اتومبیل مسروقه، متعلق به دکتر غانم بود که مجروح جنگی می باشد و اکنون تحویل دکتر محجوب داده می شود. آن را مهر و امضاء کردند. رسید تحویل گرفتن آن را ضمن نامه تشکر آمیزی از سپاه پاسداران نوشتم. امضاء و مهر کردم و به آنها تحویل دادم. سوئیچ اتومبیل را دادند. من و سروان نگهبان پس از خداحافظی سوار اتومبیل شدیم و آن را به بیمارستان آوردیم. عصر همان روز به منزل دکتر غانم رفتم. در انبار را باز کردم و وسایل یدکی را داخل صندوق عقب گذاشته، به بی
مارستان برگشتم. به سروان ابراهیم خانی تلفن کردم و ماجرا را گفتم و خواهش کردم که ترتیب انتقال آن را با لنج برایم فراهم کند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 مرحله چهارم عملیات رمضان در یکم شهریور ماه ۱۳۶۱ از محور جنوبی منطقه عملیاتی شلمچه شروع شد اما به دلیل هوشیاری و آمادگی عراقی‌ها و استحکامات و مواضعی که تعبیه شده بود، راهی از خط نخست دشمن، به روی رزمندگان اسلام باز نشد. مرحله پنجم و پایانی که تلاش نهایی و اصلی این عملیات سیاسی ـ نظامی بود، در تاریخ ۶ شهریور ماه ۱۳۶۱ از شمال پاسگاه زید در حد فاصل دژ مرزی عراق و خاکریزهای مثلثی آغاز شد. در بدو درگیری و نبرد، همه چیز طبق طرح فرماندهان ایرانی پیش می‌رفت و نیروهای ارتش و سپاه توانستند گذشته از پاکسازی و الحاق، خاکریزی مناسب و دو جداره در جناح شمالی بسازند. ولی از آنجا که دقت کافی در ساخت آن بکار نرفت، دشمن توانست ۵ کیلومتر در آن رخنه کند. در این مرحله ۱۳۰ دستگاه تانک و نفربر منهدم و ۱۱ دستگاه نیز به غنیمت گرفته شد و همچنین ۸۰۰ تن از نیروهای دشمن کشته و زخمی شدند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• از جمله نیروهای اطلاعات که علی آقا آنها را به گردانها مامور کرد، قوی دست بود. او بعنوان بلدچی یکی از گردانها، در ورودی فاو نرسیده به تاسیسات نفتی بر اثر بمباران به شهادت رسید. سه جاده اصلی و مهم از فاو به شهرهای مجاورش شروع می شد، فاو- ام القصر، فاو- بصره و فاو- البحار. ما از جاده ی فاو - ام القصر به جلو رفتیم. در راه بازگشت از خط در نزدیک شهر در حالی که سوار موتور بودیم با آر پی جی به طرف ما شلیک شد. از سعید پرسیدم: صبح با علی آقا آمدید اینجا نیروی عراقی دیدید؟ گفت: نه. - پس این آر پی جی چی بود زدند؟ - نمی دانم. توپ خانه و هواپیماهای عراقی مرتب منطقه را زیر آتش و بمباران داشتند و البته معلوم بود که هدف مشخصی هم ندارند و کور می زنند. کنجکاو آر پی جی شدم. کسی به ما شلیک نکرده بود، بلکه ترکش به انبار آر پی جی عراقی ها اصابت کرده و خرج گلوله ها یکی پس از دیگری آتش می گرفتند و گلوله های آر پی جی، پشت سر هم شلیک می شدند! به سعید گفتم: سعید جان گاز بده، سرت را هم بدزد که این گلوله ها قصد جان ما را کرده اند. از منطقه به سلامت به مقر رسیدیم و ناهار خوردیم. علی آقا رو به ما و دو سه نفر دیگر کرد و گفت: به جاده ی فاو- بصره بروید. دقیق منطقه را دید بزنید، راه مناسب پیدا کنید که قرار است شب به آنجا نیرو ببرید. چشم گفتیم و آماده رفتن شدیم. علی آقا گفت: شرعاً واجب است که‌کلاه کاسکت روی سرتات بگذارید. بی خود ما و خودتان را به دهن تیر و ترکش ندهید! پنج نفر، یعنی من، کریم مطهری، قایم هادی ئی، محمد رحیمی و سعید یوسفی سوار دو تا موتور تریل ۲۵۰ و ۱۲۵ شدیم و به راه افتادیم. تا جایی که می شد با موتورها رفتیم. موتورها را خواباندیم بغل خاکریز و به منطقه ی درگیری فاو- ام القصر روانه شدیم. هر چند قدم حجم سنگین آتش ما را وادار می کرد که روی خاک ها شیرجه برویم. چند قدم که می رفتیم، ناگهان شلیک راکت هلی کوپترهای عراقی مجبورمان می کرد با سر به طرف خاکریزها شیرجه بزنیم، درست مثل شیرجه در آب استخر. در این وانفسای دود و خاک و گلوله و راکت تا شیرجه می زدم صدای عرعر درازگوش در می آوردم و بچه ها قاه قاه می خندیدند. کلاه ها به سرمان زار می زد و بازی می کرد. وقتی راه می رفتیم یا شیرجه می زدیم یک دستمان به اسلحه بود و یک دستمان به کلاه که پرت نشود، زیرا علی آقا گفته بود شرعاً واجب است که کلاه را از سرتان برندارید. خوابیدن و بلندشدنمان خودش اسباب خنده بود و عرعر هم که می زدم و لگدی به عقب پرت می کردم معرکه می شد در معرکه! با این بازی ها زیر آتش به خط درگیری وارد شدیم. نیروهای لشکر حضرت رسول تهران در کنار خاکریز دو جداره، سنگر گرفته بودند. آنها به جای کلاه آهنی با گونی برنج کلاه درست کرده و شبیه آشپزها یا نانواها، گونی را مثلثی به سر گذاشته بودند. تعجب کردیم. از ما پرسیدند: برادرها شما ازکدام یگان اید؟ جواب این سئوال را ندادم، ولی گفتم: قرار است بچه های ما شب در اینجا عمل کنند، آمده ایم شناسایی. - خوش آمدید، ولی اول آن کلاه ها را از سرتان بردارید! کلاه حکایتی شده بود. یکی می گفت بگذار یکی می گفت بردار، کلاه برداری هم حد و اندازه ای داشت. پرسیدم: چرا؟ مسئول دسته شان گفت: می گویم بردارید، بردارید دیگر. و بعد ادامه داد. به جای آن کلاه گونی بگذارید. کلاه گونی ها به هیچ وجه از طرف دشمن دیده نمی شد و از تیر مستقیم هدفمند در امان بودیم، اما از تیر غیب نه! از خدا خواسته کلاه آهنی های لَق و لوق را انداختیم کنار و کلاه جدید را بر سر گذاشتیم. افتادیم روی قُله ی خاکریزها و دوربین کشیدیم. عراقی ها از لا به لای انبوه خودروها، تانکها و نفربرهای سوخته و سالم و شعله ور، تیراندازی می کردند. تیربارهای دو طرف قیامت می کردند. عده ای از سربازان عراقی در حال فرار بودند. منطقه ی عجیبی بود. سمت راست ما کارخانه ی نمک و سمت چپ باتلاقی گسترده قرار داشت که به خورعبدالله ختم می شد. نوجوانی شانزده ساله از لشکر ۲۷ تهران که هنوز مویی بر صورت نداشت، با تیربار گرینوف به مهارت و شجاعت تمام، تیغ تراش می کرد و عراقی های در حال فرار را به رگبار می بست. مسئول دسته شان صدا می زد: محمد! محمد! ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت، یادت نرود، بزن ماشاءالله. ( و چون تیر به سوی آنان افکندی، تو نیفکندی بلکه خدا افکند.) اما هر چه می زد، به عراقی های فراری نمی خورد. ناگهان محمد در برابر چشمان ناباور ما از خاکریز پایین رفت. هر چه مسئول دسته شان گفت: محمد نرو، می زنندت! گوش نکرد. پایین خاکریز نشست و با خونسردی تیربارش را تنظیم کرد و آن چند عراقی را زد و به روی خاکریز برگشت. گویی مرگ را به بازی گرفته بود.،این قاسم ابن الحسن لشکر محمد رسول الله. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید
_غوّاص کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• صبح سروان ابراهیم خانی همراه افسری که مسئول کلیه لنج ها بود، با جیپ به دنبالم آمدند. بار اول هم توسط این افسر، لنج ناخدا عباسی را برای ما انتخاب کرد. از پرسنل بیمارستان و همکاران خداحافظی کردم. پشت اتومبیل دکتر غانم نشسته، عازم چویبده شدیم. افسر مربوطه که متأسفانه هر چه به مغزم فشار می آورم، نام او را به خاطر ندارم، از میان صدها لنج که در آن محل لنگر انداخته و منتظر تخلیه بارشان بودند، یکی را انتخاب کرد. ناخدای آن با التماس می گفت: «جناب سروان تو را به خدا دستور بدهید لنج من را تخلیه کنند.» افسر مسئول لنج ها پرسید: «الآن چند روز است که منتظری؟» ناخدا گفت پنج روز. او هم گفت: «ببین من باید دو هفته دیگر تو را برای تخلیه معطل کنم، ولی دستور میدهم همین الآن لنج را تخلیه کنند، به شرطی که اتومبیل دکتر را بدون اینکه مسافر و یا بار دیگری قبول کنی، به بندر امام ببری و در اسکله شماره سه تحویل سروان عباسی بدهی. من هم امشب به او تلفن میزنم که اتومبیل را تحویل بگیرد. کرایه هم بیش از هزار و پانصد تومان از دکتر نمی گیری.» قبول کرد، سروان هم بلافاصله دستور داد بارهای او را تخلیه کردند. با جرثقیلی که آنجا داشتند اتومبیل را داخل لنج گذاشتند. در سفر قبلی دچار سرما خوردگی شده بودم و حال عمومی ام چندان خوب نبود. به آنها گفتم دیگر طاقت سوار شدن لنج و سختی سفر با آن را ندارم. آنها هم بعد از حرکت لنج من را با هلی کوپتر فرستادند. پس از تشکر فراوان و خداحافظی از آنها، سوار هلی کوپتر شده و به بندر امام رسیدم. از آنجا به ماهشهر رفتم. چون می دانستم لنج روز بعد ساعت هشت یا نه صبح به بندر امام می رسد، به محل استراحت پزشکان رفتم. روز بعد همراه دکتر اهتمامی با اتومبیل بیمارستان، به اسکله شماره سه رفتم. حدود ساعت یازده بود. سراغ سروان عباسی را گرفتم. پرسنل او گفتند که به فلان اسکله رفته است. به آن جا رفتم نبود و آدرس اسکله دیگری را دادند. بندر امام به قدری بزرگ بود که نمیدانم چند اسکله داشت و هر کدام با فاصله های تقریبا زیاد از یکدیگر قرار داشت، در هر اسکله چند کشتی بزرگ می توانست پهلو بگیرد. خلاصه از این اسکله به آن اسکله میرفتم. بالاخره ساعت سه بعدازظهر سروان عباسی را در یکی از اسکله ها پیدا کردم. خود را معرفی کردم. گفت: «کجایی دکتر! چند ساعته منتظرت هستم. اتومبیل را توی پارکینگ خودمان گذاشتم. چون در و پیکر حسابی نداشت و شیشه های آن هم شکسته بود. یک سرباز برای مواظبت از آن گذاشتم.» گفتم: «جناب سروان حدود سه چهار ساعت است که در اسکله ها دنبال شما می گردم و پیدایت نمی کنم.» سوار اتومبیل ما شد و به محل پارکینگ‌شان رفتیم. گفتم با آن اتومبیل نمی شود تا تهران رفت. از او خواهش کردم، لطف کند تا من یک کامیون می گیرم، او هم اتومبیل را به اسکله‌ای ببرد که بتوان با جرثقیل آن را داخل کامیون بگذاریم. او هم پذیرفت. من با اتومبیل شرکت نفت به دنبال کامیون رفتم، سروان عباسی هم به اتفاق دکتر اهتمامی با اتومبیل دکتر غانم به اسکله‌ای رفتند که آدرس آن را به من داده بود. بلافاصله یک کامیون مناسب که راننده آن هم مرد خوبی به نظر می رسید، انتخاب کردم. به اسکله مورد نظر رفتم. اتومبیل را با جرثقیل به داخل کامیون گذاشتند. پس از تشکر از سروان عباسی با اتومبیل شرکت نفت که همراه کامیون آمده بود به ماهشهر رفتیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
رفع اشکال شد. مجدد مطالعه بفرمائید