eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نگاتیو عکسهای عقد را چون خانوادگی بود، به عکاسی های همدان ندادم. تصمیم گرفتم عکس ها را در کرمانشاه چاپ کنم. نیسانی که در اختیار من بود، بدون بار خیلی ترق و توروق داشت، اما وقتی یک تُن یا یک تُن و نیم بارش می کردی، با سرعت خیلی خوب حرکت می کرد و صدایش هم گم بود. به ستاد پشتیبانی رفتم و پرسیدم باری برای جبهه دارند یا نه؟ داشتند، اما ماست کیسه ای! ماست های چکیده را بار زدم و به طرف کرمانشاه راه افتادم. عکس ها را تحویل گرفتم و با اشتیاق دانه به دانه نگاه کردم. آنها را در پاکتی گذاشتم و فکر کردم چون ممکن است اتفاقی کسی در داشبورد را باز کند، پاکت عکس ها را گذاشتم پشت صندلی راننده. در گردنه ماشینی به من چراغ داد و بوق زد. نگه داشتم، پرسیدم: چیزی شده؟ او گفت: بارت هر چیه داره می ریزه! ماستم ریخت! کیسه های بزرگ ماست را جا به جا کردم. متاسفانه در یکی از آنها باز شده بود. آن را بستم و دوباره به راه افتادم. ماست های امانتی را به یگان رساندم. به همین زودی دلم برای عیال تنگ شده بود. هوس کردم نگاهی دوباره به عکس ها بیندازم. وقتی پاکت را از پشت صندلی درآوردم، دیدم پاکت نم کشیده است. حالم گرفته شد..‌ آب ماست از طریق درزهای ماشین نفوذ کرده و تعدادی از عکس ها بر اثر نم به هم چسبیده بود. سال ۱۳۶۴ قبل از عملیات والفجر۸ در منطقه رقابیه بودیم که علی آقا، من، ولی الله سیفی و علی تابش را خواست. با خودمان می گفتیم، یعنی علی آقا با ما چه کار دارد؟! در کمال حیرت و ناباوری علی آقا گفت: اسم شما برای مکه درآمده است! باور نمی کردیم، حتی فکر کردیم شاید علی آقا شوخی می کند و سر به سرمان می گذارد، اما او به ما اطمینان خاطر داد و گفت: به تیپ انصارالحسین پنج نفر سهمیه داده اند، از نیروهای بسیجی که بیشترین سابقه حضور در جبهه را داشته اند اسم شما هم درآمده است. تلگراف آمده هر چه سریعتر به شهر بروید و پول را به این شماره حساب واریز کنید. حسم که فروکش کرد، پرسیدم: با این اوضاع جنگ برویم حج چه کار؟ گفت: نگرانید که اگر شما بروید، جنگ تمام شود یا کار جنگ لنگ گردد؟ نمی دانم چرا علی تابش نیامد، ولی علی ما دو نفر را راضی کرد. پذیرفتم، ولی انگشت به دهان، معطل مانده بودیم که این بیست وهفت هزار تومان پول را از کجا جور کنیم؟ با حقوق ماهیانه هزار و هشت صد تومان آن هم یک خط در میان، جور کردن بیست و هفت هزارتومان کار ساده ای نبود. پیش آقای نوریه رفتم. از دیدنم خیلی خوشحال شد و حدس زد که باید کاری داشته باشم که یک کاره و بیکاره رفته ام سراغش. پرسید: آقای جام بزرگ! مشکلی، چیزی هست من بتوانم کمک کنم؟ موضوع حج را توضیح دادم و گفتم: راستش برای ثبت نام بیست و هفت هزار تومان پول خواسته اند! خدا خیرش بدهد، دستورداد سی هزار تومان وام بدهند. قبل از واریز پول نزد حاج آقا موسوی همدانی رفتم و وجه شرعی این کار را پرسیدم. ایشان سال خمسی برایم قرار داد و خمس مختصر را پرداختم. پول حج را به بانک واریز کردم و سه هزار تومان هم زدم به جیب و یک راست برگشتم رقابیه. اوایل یا اواخر فروردین ۱۳۶۵ بود. مدتی گذشت و دوباره تلگراف آمد که کاروان شما در تهران است و باید بروید مرکز تربیت معلم شهید بهشتی. چهار کاروان صد و پنجاه نفری از رزمندگان تیپ و لشکرها برای اعزام به حج تمتّع سازماندهی شدند. رئیس کاروان توضیحاتی داد و از ما خواست که وسایل مورد نیاز را تهیه کنیم. پرسیدیم: پس آموزش مناسک حج چی؟ گفتند: عجله نکنید؟ با ولی سیفی نصف روزی آنجا بودیم. به همدان برگشتیم، وسایل را تهیه کردیم و برگشتیم منطقه. بچه ها گفتند: سر کارید! اگر قرار بود شما را به مکه ببرند، ده جلسه آموزش می گذاشتند. مگر با نصف روز تهران رفتن می شود رفت مکه؟ از طرفی همین جماعت فتوا می دادند، تو هنوز ازدواج نکرده ای، مکه می خواهی چه کار؟ برو عروسی ات را رو به راه کن! گفتم: من تمام مسئله هایش را از حاج آقا موسوی پرسیده ام. خمس هم داده ام و حج من هم حج واجب است و هیچ مشکلی ندارد. در منطقه بودیم که دوباره تلگراف آمد.‌ به تهران رفتیم و یک روحانی، دو روزه مناسک حج را به ما آموزش داد. آنجا بود که متوجه شدیم فقط ما نیستیم که چیزی نمی دانیم. همه مثل هم بودیم! تاریخ پروازها که مشخص شد من به ذهنم رسید که ولیمه عروسی و ضیافت حج یک کاسه و در یک زمان برگزار بشود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍂 🔻 مهمانان خارجی در هنگام پذيرش قطعنامه بود که امام فرمودند هرکس توانايی دارد به جبهه برود. به خاطر همين چند نفر از شيعيان اتريش که مقلد امام بودند به جبهه آمدند. يک روز در جبهه خدمت مقام معظم رهبری عرض کردم: اگر اجازه بدهيد چند تا مهمان خارجی ما محضر شما شرفياب شوند،‌ فرمودند: «بسيار خوب تشريف بياورند.» در پايگاه منتظران شهادت (گلف) در قرارگاه اصلی جنگ در جنوب، که مقر اصلی آقا هم در آنجا بود، وعده ملاقات بود ما اين برادران اتريشی را خدمت ايشان آورديم. اتفاقاً نزديکی‌های نماز بود. نماز را به امامت آقا خوانديم. بعد يک جلسه بسيار صميمي‌‌ و خودمانی برگزار شد. ما برادران را معرفی کرديم. آقا خيلی خوشحال بودند از اين که گروهي از جوانان مسلمان از پنج هزار کيلومتری احساس تکليف و وظيفه کرده و به کشور ما آمده‌اند تا در جبهه‌های جنگ ادای دين بکنند. بعد از سلام و احوالپرسی اوليه و آشنايی بيشتر، صحبتی طولانی برای آقايان کردند. بعد به من فرمودند: اين برادران را فقط در منطقه جنوب نگه نداريد، اين‌ها را به مشهد و شمال برای زيارت و سياحت هم ببريد. چون در جنوب گرما خيلی شديد بود، مترجم آنان همه سخنان آقا را برای ايشان ترجمه کرد و سپس گفتند:«نه آقا! ما احساس تکليف کرديم که به ايران بياييم و در جنگ مشارکت داشته باشيم و گرنه اروپای خودمان خيلی سرسبزتر از ايران است و ما قبلاً هم به ايران آمديم، لکن در اين سفر ما احساس وظيفه کرديم و اين گرما و اين خاک برای ما بسيار ارزشمند است. بعد دوباره آقا فرمودند: «لازم است شما زبان فارسی را ياد بگيريد.» از پنج نفر آنان سه نفرشان اکنون فارسی را خيلی روان صحبت می‌کنند و دو نفر آن‌ها هم در حد محاوره، و مکالمه محدودتر. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 با اجازه راهنما و با احتیاط به قسمت اول یعنی مدخل تونل که روشن بود وارد شدم. حدود دو متر تا قسمتی که با زاویه صد و هشتاد درجه به تونل اصلی وصل می‌شد جلو رفتم. دولا شدم و نگاهی به داخل تونل انداختم. به علت تاریکی نتوانستم بیش از چند متر اول بابسیتم، دوست پاسدار راهنما مرتب می گفت مواظب باشم. بیرون آمدم. سپس ما را به قسمت های دیگر برد. تونلی که شرح دادم در یک طرف رودخانه ساخته شده بود و طرف دیگر در امتداد رودخانه، با اثاثیه منزل از یخچال گرفته تا کولر و سایر لوازم، خاکریزی به طول تقریبا یک کیلومتر و ارتفاع سه متر و عرض چهار یا پنج متر ساخته بودند. اثاثیه منازل تخریب شده را روی هم چیده بودند. هزارها يخچال و کولر و لوازم دیگر برای ساخت این به اصلاح خاکریز به کار رفته بود. نفهمیدیم چرا به جای خاکریز معمولی این کار را کرده بودند. خود راهنما هم علت ساختن آن را نمی دانست. ساختن یک خاکریز معمولی با بولدوزر به مراتب راحت تر و سریع تر از ساختن چنین سنگری بود. شاید عراقی ها می خواستند بگویند که اموال مردم را به غارت برده اند. بعد ما را به داخل چند سنگر گروهی برد. سنگرهای محکم و مجهزی بودند که حدود ده، پانزده نفر در هر یک جا می گرفتند. همه آن ها را با بلوک‌های سیمانی ضخیم و کیسه های شن در اطراف و سقف ساخته بودند. کف آنها موکت شده و مجهز به يخچال، کولر و تلویزیون بود. نمی دانم برق را از کجا تأمین می کردند. احتمالا از خاک عراق سیم کشی کرده باشند زیرا کلیه تأسیسات خرمشهر با خاک یکسان شده بود. از دیدن این همه خرابی و تجسم آنچه در روزهای اول جنگ بر مردم بیچاره و قهرمان این شهر گذشته بود، اشک در چشم همه ما جمع شد بود. برخی از خانم های پرستار با صدای بلند گریه می کردند از طرفی هم خوشحال بودیم که شهر را پس گرفته و مزد عراقی ها را کف دستشان گذاشته بودیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان و چند نکته ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 عملیات رمضان علاوه بر مقدمات آن، در حین انجام نیز با مشکلاتی همراه بود. به‌طوری‌ که در طی ۱۷ روز از تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۲ تا ۱۳۶۱/۵/۷ در پنج مرحله مختلف، آنچه پیش‌بینی‌شده بود، محقق نگردید. برای مثال مرحله اول در سه محور شمالی، جنوبی و میانی صورت گرفت و به‌جز رزمندگان سپاهی و ارتشی محور جنوبی(جنوب پاسگاه زید) که توانسته بودند از مواضع نیروهای دشمن عبور کنند و خودشان را به نهر کتیبان در شرق اروند و کانال ماهی برسانند و به‌قدری به بصره نزدیک شده بودند که به‌راحتی چراغ‌های شهر را می‌دیدند، اما دو محور شمالی و میانی در دست‌یابی به اهداف مدنظر، ناکام بودند و جناح راست نیروهای محور جنوبی به علت سازه‌های متعدد مهندسی عراق و میدان‌های مین، تأمین نشد. مراحل دوم و سوم بیشتر در محور میانی و به‌منظور تأمین منطقه عملیات و انهدام تجهیزات زرهی دشمن صورت گرفت و علاوه بر موفقیت در نابودسازی تجهیزات دشمن و با توجه به میدان‌های مین که در فاصله مراحل عملیات ایجاد شده بود، تلاش نیروها به سرانجام مطلوبی نرسید. همچنین در مرحله چهارم با توجه به تلاش توأمان نیروهای ارتش و سپاه، اما به دلیل هوشیاری دشمن و موانع و استحکامات متعدد، عبور از خط ممکن نشد. درنهایت در مرحله پنجم نیز تلاش‌ها معطوف به محور شمالی بود و علاوه بر موفقیت‌های به‌دست‌آمده و اینکه عملیات تا آستانه تثبیت پیش رفته بود، با بررسی‌های انجام‌شده، دستور عقب‌نشینی نیروها داده شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در این فاصله تا اعزام به حج، آقای نوریه به من خبر داد که محمد، برادر خانمم بی خبر از خانواده به منطقه رفته و در لشکر انصارالحسین است. او از من خواست که بروم و احوالی از او بپرسم. محمد در اصفهان دانشجو بود و نتوانسته بود در مراسم عقدکنان ما حاضر شود، بنابراین من او را ندیده و نمی شناختم. به پادگان شهید مدنی رفتم و پرسان پرسان متوجه شدم که محمد عراقچیان در واحد تخریب است. از سید مجتبی حسینی، معاون واحد تخریب وضعیت او را جویا شدم و داستان او و حمید هاشمی و نگرانی خانواده را توضیح دادم. سید گفت: جای حمید هاشمی را محمدرضا حق گویان پر کرده است طوری که عراقچی و او همیشه با هم اند. مشغول صحبت بودیم که سید با دست اشاره کرد و گفت: خودشان هستند دارند به طرف چادرهای تخریب می آیند. سید صدایشان کرد. محمدرضا و محمد مرا می شناختند، ولی من محمد را از روی شباهت زیادش به عیال شناختم. روبوسی کردیم. سید مرا معرفی کرد. سرهای مان پایین بود. هر دو از هم خجالت می کشیدیم و سکوت کرده بودیم. سید مجتبی این جمله را گفت و رفت: من با شما کاری ندارم. هر حرفی دارید با هم بزنید. اولین دیدار سخت ترین دیدار بود. چند دقیقه با کم رویی تمام به سکوت گذشت. معلوم بود او منتظر است من سر حرف را باز کنم. بالاخره سکوت را شکستم و گفتم: حال شما خوب است؟! تشکر کرد و من شمرده شمرده و با تعللی از روی خجالت و شرم گفتم: نمی دانم چه طور بگویم، من جام بزرگ هستم و با هم فامیل شده ایم! - بله خبر دارم. - من از سال ۱۳۶۲ در اطلاعات هستم و توضیح دادم که اطلاعات و تخریب، واحدهای حساس و پرخطری هستند و چشم و نوک عملیات اند و نباید انسان احساساتی بشود و باید با درک و تامل و شناخت دست به هر کاری بزند. من حرف می زدم و رهنمود می دادم و او سرش پایین بود و فقط گوش می داد. حرف هایم که ته کشید، پرسیدم: شما امری ندارید؟ - نه عرضی نیست. خداحافظی کردیم و تاکید کردم مواظب خودش باشد. دوباره پیش سید مجتبی رفتم و با مقدماتی به او گفتم: خواهش می‌کنم به او ماموریت هایی بدهید که در حد توانش باشد. نکند یک وقت از روی احساسات عمل کند. تعطیلات نوروز ۱۳۶۵ به ما مرخصی دادند و به همدان برگشتیم و در مراسم تشییع شهدای والفجر۸ از جمله آقا مصیب و مهدی قراگوزلو شرکت کردیم. چند روز بعد برادران واحد به منطقه برگشتند و دوباره مسئولان به بهانه اهمیت ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش و اداره امور مجتمع آموزشی رزمندگان استان مرا در همدان نگه داشتند. اوضاع مجتمع شهید مدنی رزمندگان استان در همدان و در مناطق عملیاتی نَسَق و نظام پیدا کرده بود و کار جمع آوری کمک ها هم ادامه داشت. روزی در خردادماه که مدارس راهنمایی و دبیرستان در حال برگزاری امتحانات پایان سال تحصیلی بودند، به ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ استان در دور میدان امام خمینی رفتن. ستاد نمایندگانی از سپاه، جهادسازندگی، کمیته امداد، استانداری و دفتر امام جمعه داشت. بنده نیز گاهی اوقات که در همدان بودم بعنوان مسئول ستاد پشتیبانی آموزش و پرورش استان در جلسات شرکت می کردم. حضور بنده بعنوان نماینده اداره برای این ستاد مغتنم بود، زیرا دانش آموزان کمک های بسیار خوبی به جبهه ها می کردند. دست بافته های دختران مانند شال گردن، جوراب، کلاه، دست کش و بسته های تنقلات، ترشی، مربا و نامه های خوب بچه ها رونقی به مجموعه می داد. البته همان طور که در قبل گفتیم مسئولان تاکید داشتند که همه کمک ها در آنجا جمع شود و خودشان به صلاحدید توزیع کنند ولی من یکی دو بار زیر آبی رفتم و خودم کمک ها را به تیپ و واحد تحویل دادم. آقای شهیدی از مسئولان وقت ستاد حسابی کلافه و ناراحت بود، علت را پرسیدم. گفت: خودت که خبرداری، بچه ها طفلکی ها در آن گرمای کشنده جزیره لَه لَه می زنند و ما نتوانسته ایم مقداری شکر از بازرگانی دست و پا کنیم یک شربتی چیزی بخورند، جگرشان جلا پیدا کند! آب لیمویش را تهیه کرده ایم، اما شکر سهمیه بندی و کوپنی است و در بازار پیدا نمی شود. مردم آزاری ام گل کرد. پرسیدم: آقای شهیدی، حالا مگر مثلاً آنها در جبهه چه کار می کنند که باید شربت آب لیمو بخورند؟ نخورند چه می شود؟ شهیدی نگاه می کرد و حیران مانده بود چه بگوید. در حالی که خنده ام را قورت می دادم، ادامه دادم: گاهی شما تقلّب هم می کنید و هسته های خرما ها را در می آورید و به جای آن مغز بادام و مغز گردو می گذارید. به نظر شما این اشکال شرعی ندارد؟! وانگهی اگر مردم شکرشان را به جبهه بدهند چگونه چای شیرین بخورند؟! آقای شهیدی کلافه و عصبانی گفت: آقای جام بزرگ، هرکس نداند شما که می دانی. ناسلامتی خودت رزمنده اطلاعات عملیات هستی، این چه حرفی است که می زنی؟ الان آن بچه ها در گرمای بالای پنجاه درجه هلاک اند و تو آمده ای نمک
زخم من شده ای؟! خندیدم و چیزی نگفتم. او در خماری جواب ماند و من رفتم تا نقشه ام را پیاده کنم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 سری هم به مسجد جامع خرمشهر زدیم. قسمتهای مختلف آن خراب شده بود. روی دیوارهای حیاط که سالم مانده بود، تصویر سرداران سپاه که در جریان فتح خرمشهر شهید شده بودند، نصب شده بود. زیر هر یک هم نام و تاریخ شهادت صاحب تصویر را نوشته بودند. تصویرها به ترتیب کشیده شده بودند و زیر هر یک نوشته بودند اولین فرمانده شهید، دومین فرمانده شهید، الی هشتمین آنها. عجیب این بود که در دور دست ها، چهار پنج کیلومتر عقب تر، یعنی به سمت شمال خرمشهر، تعدادی خانه به چشم می خورد که سالم به نظر می رسیدند. یکی از تکنسین های بیهوشی که همراه ما بود گفت منزلش در آن منطقه است. از دوستان خواهش کرد که سری هم به آن محل بزنیم. ما هم بی میل نبودیم که آنجا را ببینیم. حرکت کردیم. وقتی به آن منطقه رسیدیم برخی از خانه ها تخریب شده و برخی آسیب دیده بودند. منزل دوست ما تقریبا سالم مانده بود. داخل رفت و مدتی بعد با بسته ای که حاوی مدارک و از جمله مدرک تحصیلی او بود، بیرون آمد. گفت: «اثاثیه تقریبا سالم مانده، ولی فکر می کنم فرشها پوسیده باشد.» کم کم به غروب آفتاب نزدیک می‌شدیم. گردش تا حدود ساعت پنج طول کشید. دوست مان ما را به بیمارستان برگرداند. پس از تشکر فراوان از او خداحافظی کردیم و با دلهای گرفته و غمگین به اتاق عمل رفتیم. آنچه را مشاهده کرده بودیم را با اندوه برای بقیه تعریف کردیم. گفتیم چند روز دیگر نوبت آنها می رسد که از این محل‌ها دیدن کنند. فکر می کنم حدود بیست و دوم بهمن سال ۱۳۶۲ بود و من در آبادان بودم. عراقی‌ها به تلافی حمله موشکی ایران به شهرهای عراق، در سه نوبت و هر بار به مدت سه ساعت، چند قسمت وسیع از شهر آبادان را آن چنان مورد حملات توپخانه و خمپاره قرار دادند که هر ثانیه ای گلوله در آن مناطق فرود می آمد. اول مناطق بوارده شمالی و جنوبی و خسرو آباد و قسمت هایی از شهر را که در آن حوالی بود زیر آتش گرفت. حدود ساعت یازده صبح مناطق اطراف بیمارستان و پالایشگاه را گلوله باران کرد. شدت آتشبار دشمن در این مدت به حدی بود که هر کس در هر محلی که امن تر بود پناه گرفته بود و جرأت خارج شدن از آن جا را نداشت. آن موقع من تنها جراح بیمارستان بودم و به اتفاق دکتر بیهوشی و بقیه پرسنل در راهروی اتاق عمل که یک طرف آن اتاق عمل و طرف دیگرش اتاق خدمه و راهروی دیگری بود، پناه گرفته بودیم. هر یک در گوشه ای و دور از هم نشسته و انتظار می کشیدیم. علت دور از هم نشستن هم این بود که اگر بر حسب اتفاق قسمتی صدمه دید و کسی مجروح شد، بقیه بتوانند به او کمک کنند و همه یک جا دچار حادثه نشویم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اتوبمب‌بیل •┈••✾💧✾••┈• سربازان عراقی نمی‌دانم به چه دلیل و برهانی، از هر وسیله و اسبابی برای شكنجه و آزار ما مدد می‌گرفتند، آن هم وسیله و اسبابی كه باور كنید به عقل هیچ تنابنده‌ای خطور نمی‌كند. برای انتقال ما به اردوگاه، وسیله‌ی نقلیه‌ای را آوردند كه بی‌اغراق می‌توان گفت مال حداقل پنجاه شصت سال پیش بود. این وسیله‌ی نقلیه، اتوبوس دوطبقه‌ای بود كه صدایش غرش‌های شیر را به یادم می‌آورد. وقتی سوار شدیم دیدیم راننده و چند نفر سربازی كه همراه ما بودند، چیزهای سفیدی را از بغل پوتینشان درآوردند و در گوششان گذاشتند، ما تصور كردیم برای این است كه ناله و فریاد مجروحان را كه روی هم ریخته شده بودند، نشنوند؛ لیكن وقتی اتوبوس روشن شد، قضیه را كاملاً فهمیدیم چون صدایی مهیب و وحشتناك از اگزوز و بدنه‌ی آن درمی‌آمد كه حقیقتاً بُرنده‌ترین سوهان برای روح و فكر ما بود و آن‌وقت به حكمت آن پنبه‌ها پی بردیم. ولی چاره‌ای نبود و باید تحمّل می‌كردیم. هنوز ساعتی از حركتمان نگذشته بود كه دیدیم از انتهای اتوبوس، دود بلند شده است. فهمیدیم كه این سوهان روح جوش آورده است. وقتی به سرباز عراقی جریان را گفتیم، خیلی عادی و خون‌سرد رفت و درِ صندوقی را كه به جای یكی از صندلی‌ها تعبیه شده بود،‌ باز كرد و از چندگالنی كه آن‌جا بود، یكی را برداشت و رفت پایین. با دیدن گالن‌ها و رفتار عادی و خون‌سرد سرباز عراقی فهمیدیم كه این قصه سر دراز دارد و همان‌طور كه حدس می‌زدیم، بارها به همین دلیل ماشین متوقف شد و بعد از نوشیدن چند جرعه آب، مجدّداً با غمزه‌ی بی‌حد و بوق و كرنایی بی‌انتها حركت كرد اما این تكان آخری و صدای مهیبی كه به گوش رسید، دیگر از آن تو بمیری‌ها نبود. و هنگامی كه با دقت به عقب اتوبوس و وسط جاده نگاه كردیم با كمال تعجب میل گاردنی را دیدیم كه دراز به دراز توی جاده افتاده بود و به ما و سایرین دهن‌كجی می‌كرد. راننده و سایر سربازها كه دیدند دیگر نمی‌شود كاری كرد، پیاده شدند و سربازها دورتادور اتوبوس را محاصره كردند و راننده هم جلوی ماشین‌های عبوری را برای انتقال ما گرفت تا نهایتاً راننده‌ی مینی‌بوسی را با تهدید و ارعاب به كنار جاده كشید و ما را سوار كرد و خود به جای راننده‌ی بخت‌برگشته‌ی مینی‌بوس نشست و حركت كردیم. به پشت سرمان كه نگاه كردیم در واقع آن «اتوبمب‌بیل» را دیدیم كه درِ طرف راننده‌اش باز و بسته می‌شد، گویی برای ما دست تكان می‌داد و از ما خداحافظی می‌كرد. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان و چند نکته ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 مسئله کمبود نیرو که اکثر یگان‌ها به آن دچار بودند و افزایش استحکامات دشمن باعث می‌شد نیروها در رزم شبانه، وقت و توان خود را صرف درگیری با آن‌ها کنند و تا طلوع صبح نتوانند به میزان مدنظر پیشروی مناسبی داشته باشند. گرمای طاقت‌فرسای هوا، نامناسب بودن زمین و موقعیت منطقه، آمادگی ارتش عراق و عدم غافلگیری، بروز پاره‌ای از مشکلات در پشتیبانی ادوات مهندسی و عدم هماهنگی مواردی هستند که سلسله عوامل این عدم موفقیت را تکمیل کردند. همچنین شهید صیاد شیرازی از فرماندهان جنگ در بیان علت روانی عدم موفقیت در این عملیات را احساس غرور از موفقیت در عملیات گذشته معرفی کرده است. در این عملیات حدود ۲۵۰ کیلومترمربع از خاک ایران آزاد شد و ۴۰ کیلومترمربع از خاک عراق نیز به تصرف ایران درآمد. اگرچه این میزان از مناطق دشمن برای دست‌یابی به اهداف سیاسی و یک صلح پایدار، کافی نبود، اما چند مسئله حائز اهمیت در این عملیات به چشم می‌خورد. ازجمله اینکه به میزان قابل‌توجهی تجهیزات و ادوات دشمن نابود گردید و انجام این عملیات و تغییر زمین جنگ به دشمنان فهماند که ایران علاوه بر اخراج متجاوزین، آمادگی حضور در آن سوی مرزها و رسیدن به پیروزی نهایی و تعقیب و تنبیه متجاوز را دارد و بر این کار خود مصمم است. پس از پایان این عملیات تجربیات آن در عملیات مسلم بن عقیل و محرم استفاده شد و مهم‌تر از همه از نتایج سیاسی مستقیم و زودهنگام انجام این عملیات در عرصه بین‌المللی بود که به بدست آمد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را این فتح میسر به شکست دگری نیست http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• از ستاد یک راست رفتم اداره کل آموزش و پرورش همدان در انتهای خیابان فرهنگ و خدمت آقای نوریه رسیدم. پس از حال و احوال، کل داستان شکر و آب لیمو و شربت و جزیره را با پیاز داغ بیشتر و از جمله گرمای هفتاد درجه ای توضیح دادم! ایشان پرسید: پیشنهادت چیست! گفتم: اگر صلاح بدانید نامه ای تنظیم کنید و به مدارس ارسال کنیم. - الان ایام امتحانات خرداد است و راهنمایی ها و دبیرستانی ها تعطیل اند. نامه برای کی بفرستیم؟ - ابتدایی ها! آن هم فقط برای شهر همدان، به بقیه دست نمی دهد، تا نامه برسد تعطیل شده اند. تاملی کرد و پسندید و نامه ای با این مضمون به مدارس ابتدایی شهر همدان فرستاده شد: بچه های عزیز! اگر می خواهید برادران و پدرانتان را در جبهه ها یاری کنید و در جهاد با آنها شریک باشید با اهدای فقط یک لیوان شکر، کام رزمندگان اسلام را شیرین کنید... چند روز بعد از ارسال نامه در دو روز با نیسانِ ستاد به مدرسه ها می رفتم. باور کردنی نبود. سه و نیم تُن قند و شکر اهدایی دل های پاک بچه ها را در گونی ها ریختم و کم کم به انبار آموزش و پرورش، محل نگه داری کمک های مردمی به جبهه انتقال دادم. پس از اتمام کار، قند و شکرها را بار ماشین زدم و بردم ستاد. ماشین را کمی دورتر پارک کردم. داخل ستاد نشده آقای شهیدی پرسید: هان جام بزرگ! چه خبر چه کردی؟ شیری یا روباه؟ دوباره سر به سرش گذاشتم و دوباره جوش آورد گفت: رفتی دست خالی آمده ای که چه؟ دست از سرم بردار، بچه ها آنجا چه می کشند و تو.... حاج علی اصغر فریدی و حاج آقا بهشتی زل زده بودند به ما و شاید شک کرده بودند که اگر من دست خالی ام، چرا این قدر سر به سر آقای شهیدی می گذارم. آمپر آقای شهیدی که قاطی کرد، گفتم: ناراحت نشو مومن! مگر شکر نمی خواستی؟ یک نیسان آورده ام! فکر کرد دوباره مردم آزاری می کنم. باور نکرد و گفت: اذیّت نکن، حوصله ندارم. - باور نمی کنی! برو بار ماشین را نگاه کن، تازه قند هم هست، طفلک این بچه ها داده اند برای آن طفلک بچه ها! از بس سر به سرش گذاشته بودم، واقعاً باور نمی کرد، اما وقتی کیسه های قند و شکر را دید، گل از گلش باز شد و آمد بغلم کرد و سه چهار تا ماچ سفت آبدار از من کرد. آقای فریدی و بهشتی با آن قلب های پاک شان بغض کرده و می خواستند گریه کنند. مردم پا برهنه بچه های خودشان را می دادند جبهه، شکر که چیزی نبود. من یقین دارم که دانه دانه آن شکرها و کمک ها روز قیامت شهادت خواهند داد که مردم پا برهنه چه جوری همه چیزشان را دادند تا لبخند شیرینی بر لب امام و رزمنده ها بنشیند. آقای شهیدی که باز باور نکرده بود، پرسید: جام بزرگ! چه طوری سه هزار و پانصد کیلو قند و شکر جمع کردی وقتی یک کیلو در بازار پیدا نمی شود؟! گفتم: خدا کمک کرد. فقط یک نامه فرستادیم مدارس ابتدایی، مدیر و معلم و ناظم و پدر و مادرها کمک کردند تا این شکرها شربت بشود در گلوی رزمنده ها. خدا کمک کرد، فقط خدا. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گلشن حسینی 😂 •┈••✾💧✾••┈• حاج صادق آهنگران 🔻 برای انجام کاری به دزفول رفته بودم بعد از انجام کارم برای تفریح به همراه تعدادی از دوستان مداح به کنار رودخانه دزفول رفتیم. در بین این دوستان یکی از مداحان قدیمی دزفول به نام ملا عبدالرضا هم همراهمان بود که حالا به رحمت خدا رفته است. ملا عبدالرضا فردی بسیار شوخ و بذله گو و در عین حال از مداحان پیشکسوت و با صفای دزفول بود. با دوستان کنار رودخانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم که ملا عبدالرضا به من گفت: راستی حاج صادق یه چیزی درباره ت شنیدم. پرسیدم چی شنیدی؟ گفت چیز خوبی نشنیدم بگم؟ گفتم دوست دارم بدونم چی شنیدی بگو تا یادت نرفته. 🔻 گفت: شنیدم آقای حسینی که برنامه اخلاق در خانواده رو توی تلویزیون اجرا می کنه یه دختری داره به نام گلشن. گفتم خب مبارکش باشه. گفت: اون که هست. اما شنیدم که تو خاطرخواه دخترش شدی. یک لحظه آمپر تعجبم چسبید و گفتم: والله من چیزی نمی دونم. این حرف رو الان دارم از تو می شنوم. اصلاً تو جریان چیزی که می گی نیستم. ادامه داد چطور خبر نداری؟ حالا که خبر نداری بشنو تا خبردار بشی از لحنش فهمیدم می خواهد شوخی کند. 🔻 خیالم راحت شد و با توجه گوش کردم ببینم چه می گوید. ملا عبدالرضا گفت: داستان از این قرار بوده که تو عاشق دختر آقای حسینی شدی اما چیزی به خانمت نگفتی. وقتی خانمت فهمیده که تو خاطرخواه شدی شری به پا شده و دعوا بالا گرفته خانمت کوتاه نیومده و بالاخره بزرگترهای خونواده یعنی پدر خانمت و پدر خودت و خود آقای حسینی جمع شدن و تصمیم گرفتن که برن خدمت امام و هر چیزی رو که امام گفتن گوش کنن و همون کار رو انجام بدن. وقتی رفتین پیش امام و قضیه رو برای ایشون گفتین ایشون قاطعانه گفتن که آقای آهنگران باید گلشن رو بگیره و اونو به عنوان همسر دوم انتخاب کنه. تو هم حسابی خوشحال شدی و وقتی از جماران به خونه می اومدی این رو می خوندی: به سوی گلشن حسینی می روم به فرمان امام  خمینی  می روم 😂😂 🔻 در عجب بودم از استعداد این ملا عبدالرضا که چطور این داستان رو سر هم کرده و بدون دست زدن به اصل نوحه برای آن طنز درست کرده بود. 🔻 بعدها که آقای حسینی را دیدم به ایشان گفتم آقای حسینی راضی باش این دوستان یه هم چین جوکی درست کردن. ایشان هم خندید و گفت: واله من گلشن ندارم. اگه داشتم تقدیم می کردم. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂