eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در همان روز اول بنابر علاقه، بچه های رزمنده در قسمت های انتظامات، صوت و صدا، سقّایت تقسیم شدند و به ما وعده دادند که هر گروه نسبت به کارش توجیه خواهد شد. یکی از مشکلات کمبود آب آشامیدنی بود. از طرف مسئولان ایرانی به دولت سعودی گفته بودند: اگر نمی توانند حجاج را از این نظر پوشش دهند، خودمان حاضریم سقّایت حجاج را بعهده بگیریم. این حرف به دولت وهابی سعودی گران آمد و در سال بعد، این کلمن های قرمز بزرگ آب را تعبیه کردند تا حجاج هر وقت خواستند آب بیاشامند. به هر حال در این سفر عده ای سقّا شدند تا در مراسم و راهپیمایی برائت به حجاج آب بدهند. من و ولی سیفی در گروه صوت قرار گرفتیم. وظیفه ما صوت رسانی در راهپیمایی و مراسم بود. دو کلاف پنجاه متری کابل و دو شیپور تحویل ما شد که آن را در داخل ساکی قرار می دادیم. ما باید به سرعت و در لا به لای جمعیت بلندگو را روی بدنه ستون های چراغ برق وسط خیابان نصب یا نگه می داشتیم. شعارگو میکروفن به دست، شعارهای تعیین شده را با صدای بلند و البته در لا به لای جمعیت می گفت و جمعیت تکرار می کردند. به محض اینکه سر راهپیمایی به ستون بعدی نزدیک می شد، ما از درون جمعیت بیرون می دویدیم و بلندگوها را نصب می‌کردیم و کنارش می ایستادیم. کابلهای اتصال، پریزی داشت که به پریز کابل دیگر متصل می شد. ما به سرعت این کار را انجام می دادیم و می رفتیم معصومانه کنار ستون می ایستادیم تا بلندگو معلوم نشود. در این عملیات هرگز برای شرطه ها مشخص نشد که این‌بلندگوها چگونه نصب و راه اندازی می شوند. جمعیت هم آن قدر فشرده و زیاد بود که آنها هرگز جرات نمی کردند بیایند داخل مردم. پایان راهپیمایی، نرسیده به ستون خیلی سریع از لا به لای جمعیت بیرون می دویدیم، شیپور را باز می کردیم و همراه کابل داخل ساک می گذاشتیم و مثل حاجی های خوب با جمعیت قدم می زدیم. این ماموریت در مراسم دعای کمیل جلوی قبرستان بقیع با تعداد بیشتری انجام می شد. علاوه برآن، دوستانی که زبان عربی و انگلیسی می دانستند، از سایر حجاج غیر ایرانی دعوت می کردند تا به جمع ما بپیوندند تا به آنها درباره جمهوری اسلامی و جنگ اطلاعات بدهند. این برادرها، سفیران غیر رسمی انقلاب اسلامی بودند که انقلاب را صادر می کردند و من چقدر افسوس می خوردم که زبان انگلیسی یا عربی بلد نیستم تا بتوانم مظلومیت کشورم را به آنها تفهیم کنم. البته ناگفته‌نماند هر جا هرطور می توانستیم در صدد صدور انقلاب بر می آمدیم. هر جا چند نفر غیر ایرانی که دور هم نشسته بودند، با روی خوش سلام و علیک گرم به جمع آنها می پیوستیم و در ترکیبی از زبان عربی و فارسی، خودمان را معرفی می کردیم و از آنها می خواستیم که خودشان را معرفی کنند، مثلاً می گفتیم: اِنّی اَنا ایرانی، شما؟! زبان عربی ما آن قدر قوی بود که ترجمه شما را هم بلد نبودیم و با لهجه عربی شما را به شما بر می گرداندیم! که احیاناً تبدیل به شوما می شد. وقتی فهمیدیم تو می شود انتَ و به جای آن انتِ می گفتیم، تعجب حاجیان مرد برانگیخته می شد که چرا ما به کسره که مخصوص خانم هاست صدای شان می زنیم. از همه سئوالی مشترک می پرسیدیم: بِلاد؟ یعنی از کدام کشوری و او جواب می داد. یادم هست اگر می فهمیدیم حاجی مصری است، زود می پرسیدیم: سُلیمان خاطر تَعرِفُ؟ بعضی که نمی شناختند و سر تکان می‌دادند، می گفتیم: عجب آدمهای گیجی هستید، سلیمان خاطر، قهرمان خودتان را نمی شناسید؟! اسم سلیمان خاطر را با قدرت می بردیم و گاه مشتمان را گره می کردیم و سپس با زبان بین المللی ایما و اشاره و زبان می فهماندیم که اَلنا مبارک هُوَرا اذیت؟! و با سر و زبان می گفتند: اِی اِی، یعنی بله بله و با نگرانی اطرافشان را نگاه می کردند. خیلی طول نکشید و علت این نگرانی را فهمیدیم. مامورانی از کشورهای خودشان یا از عربستان آنها را زیر نظر داشتند تا با حاجیان ایرانی به ویژه ارتباط برقرار نکنند و به ما هم توصیه شد صدور انقلاب جوری باشد که برای این بندگان خدا گرفتاری درست نشود! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻برای شرکت در امتحانات بورد تخصصی، سری به وزارت علوم زدم. مسئولین پس از مطالعه پرونده های من گفتند چون سه سال از پایان دوره دستیاری ام گذشته و در امتحانات شرکت نکرده ام، باید یک سال دیگر دوره بازآموزی را در یکی از بیمارستان های دانشگاهی تهران طی کنم. پس از تحقیق، بیمارستان طالقانی را انتخاب کردم. نزد رئیس کل بهداری شرکت نفت، آقای دکتر مقدسی که مرد بسیار شریفی بود رفتم و ماجرا را شرح دادم. ایشان هم من را به اداره آموزش شرکت نفت معرفی کردند. رئیس بهداری تهران پس از دیدن حکم اداره آموزش با آن مخالفت کرد و گفت یا باید دو سال تعهد خدمت پس از پایان دوره بازآموزی بدهم و یا دو برابر حقوقی که به من پرداخت می شود را به شرکت نفت بپردازم. اداره آموزش شرکت نفت و دفتر رئیس کل بهداری شرکت نفت در اداره ی مرکزی قرار داشت. نامه را به اداره ی آموزش بردم. آنها گفتند این خلاف مقررات می باشد و ما نمی توانیم به آن عمل کنیم. من را دوباره به دفتر رئیس بهداری فرستادند. مدت هجده روز از دفتر رئیس بهداری تهران به دفتر اداره آموزش و از آنجا به دفتر رئیس بهداری شرکت نفت، در رفت و آمد بودم. هر بار رئیس بهداری تهران که از مقامات مملکتی بود و سمت های دیگری نیز داشت، با این امر مخالفت می کرد. یک روز بالاخره دکتر مقدسی تصمیم گرفتند با دستور اداره آموزش موافقت کنند و زیر حکم نوشتند با تصمیم اداره آموزش موافقت شود. من به اداره آموزش رفتم و حکم لازم را برای یک سال دوره باز آموزی طبق قوانین آنها را گرفتم و به دفتر رئیس کل بهداری شرکت نفت آمدم. رئیس کل بهداری تهران و مسئول دفتر ایشان نیز آن جا حضور داشتند. رئیس بهداری تهران با دیدن من پرسید نتیجه چه شد. گفتم قرار شد طبق مقررات اداره آموزش رفتار شود. ایشان عصبانی شد و گفت: «من این حکم را قبول ندارم.» من هم گفتم: «شما می توانید با رئیس اداره آموزش صحبت کنید. نه با من.» ایشان گفت: «در این مدت هجده روز چه می کردید و چرا به بیمارستان تهران نیامدید.» نامه ای که رئیس دفترشان امضاء کرده بودند و زیر آن نوشته بودند، نیازی به خدمت من در تهران نیست را به او نشان دادم و گفتم: «بیمارستان تهران مراجعه کردم، ولی رئیس دفتر شما که اکنون هم اینجا حضور دارند، نوشتند که به خدمت من در تهران نیاز نیست.» پس از خواندن نامه، نگاه غضب آلودی به رئیس دفتر خود کرد و از او پرسید: «شما این نامه را امضاء کردید؟» او هم در حالی که رنگش پریده بود گفت: «خود شما دستور دادید که به هیچ پزشک دیگری در تهران نیاز نداریم.» ایشان رو به من کرد و گفت: «چرا نزد من نیامدی؟» گفتم: «من کاری با شما نداشتم» گویا به ایشان برخورد. ناراحت شد و با لحن تهدید آمیزی گفت: کاری با من نداشتید؟» گفتم: «نه، شما رئیس بهداری تهران هستید و من کارمند جنوب هستم. رئیس مستقیم من آقای دکتر مقدسی میباشد. وقتی شما من را نخواستید من نزد ایشان رفتم.» ایشان گفت: «من یک ریال از حقوقی که به شما پرداخت شود را قبول ندارم.» من هم عصبانی شدم و گفتم: «حقوق من مفت شست شما باشد چه شد آقای دکتر! آن زمانی که هیچ کس حاضر نبود به آبادان برود، شما جلسه می گذاشتید و می گفتید حیف است که این همه افتخاری که در آبادان کسب کرده ایم را از دست بدهیم. این افتخارات را چه کسی کسب کرد، شما که فقط یک روز و برای یک ساعت در آبادان بودید. من و امثال من مدت چهار سال در محاصره، در حمله و خطر به آبادان می رفتیم و برمی‌گشتیم. حالا باید چنین رفتاری داشته باشید. افتخارات مال شما باشد و همه جا فخر بفروشید و ما نیز گمنامی را قبول می کنیم. ما برای کسب مقام و افتخار به آبادان نرفتیم. بلکه برای انجام وظیفه ملی این همه فداکاری کردیم. حقوق این هجده روز من هم مال شما باشد.» آقای دکتر مقدسی به او گفت: «آنقدر دکتر محجوب را اذیت نکن، او یا پزشکی بود که ما هیچ وقت با او مشکلی نداشتیم و این هجده روز را هم نزد من کار می کرده اند.» آقای دکتر هم گویا از حرف های خود شرمنده بود یا از صحبتهای من عصبانی، چون رنگ صورتش برافروخته بود. ولی دیگر چیزی نگفت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید صیاد شیرازی ، وقتی محسن را در جبهه دید، گفت این پسر بچه را بفرستید عقب، اینجا خطرناک است! گفتیم به قد و قواره کوچکش نگاه نکنید، این یک شیر بچه است، بی ترس برای شناسایی میرود در دل دشمن! صیاد وقتی نتیجه کار محسن را دید گفت: درجه های مرا بر دارید، روی دوش این پسر چهارده ساله بگذارید! هدیه به بسیجی شهید محمد محسن روزی طلب صلوات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تسلیم در فتح فاو ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻مدیر توجیه سیاسی ارتش عراق: «وضعیت زمین منطقه نبرد محدودیت هایی را در استفاده از زره پوشها و حتی نیروهای پیاده، بر ارتش عراق تحمیل کرده است... زمین نبرد در اطراف فاو طوری است که اجازه نمی‌دهد از تعداد زیادی نیرو در این منطقه استفاده شود.» در عین حال که عراق در چنین شـرایطی توانایی لازم را برای بازپس گیري فاو نداشت، لیکن به لحاظ ارزش سیاسـی- نظامی زمین منطقه، نسـبت به این مسـئله واقف بود که «تنهـا بازپس گیري فاو میتوانـد مجـددا توازن را به سود عراق بازگردانـد.» خبرنگار رادیو بی.بی.سی در زمینه اهمیت فاو برای عراق می‌گوید: «بازپس گیري شبه جزیره فاو هنوز براي عراق یک اولویت کلی است و اگر عراق نتواند فاو را بگیرد، ممکن است روحیه معنوی و موقعیت صدام به‌طور خطرناکی از بین برود.» مجله اشپیگل چاپ آلمان به تاثیرات عدم بازپس گیری فاو ازسوی عراق اشاره کرده، می‌نویسد: «عـدم بـازپس گیری فـاو علاوه برشـکست نظـامی، یک شـکست سیاسـی- روانی برای صـدام و حامیان عربش در منطقه محسوب می‌شود.» یک خبرنگار خارجی با توصیف وضع نامطلوب عراقیها پس از عملیات والفجر ۸، چنین بیان می کند: «صدام حسـین خوب میداند که ایرانیها با عبور از اروند و تصـرف شـهر فاو، چنگ در گلوي او انداخته‌اند و تنها معجزه می‌تواند او را از مهلکه نجات دهدhttp://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یاس و ناامیدی هرگز سالگرد عملیات رمضان و شهدای گرانقدرش گرامی باد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یکی از سئوالات ابتدایی برای برقراری ارتباط با دیگر حجاج، دانستن شغل آنها بود و این کار آسانی نبود. ولی سیفی که می خواست بپرسد که آیا او کشاورز است، دست هایش را به حالت گرفتن بیل در می آورد و پای راستش را بر شانه بیل فرضی فشار می آورد تا بفهماند که آیا او فلّاح است یا نه؟! تازه با این همه زحمت و ادا و اطوار و پانتومیم در آوردن، طرف سری تکان میداد و می گفت: لا لا! و حالا شغل بعدی نجّاری بود. این بار یک دستِ ولی سیفی ارّه می شد و یک دست دیگر چوب و با ارّه فرضی روی چوب فرضی می کشید! خلاصه صدور انقلاب و برقراری ارتباط برای ما بسیار سخت بود و البته بسیار لذت بخش. بخصوص با برادران سیاه پوست آفریقایی، بسیار خندان و به روی باز سرِصحبت را باز می کردیم تا بتوانیم چهره ای خوب از یک ایرانی مسلمان انقلابی نشان دهیم. در نظر بگیرید با این توانایی می خواستیم به آنها بفهمانیم که آمریکا کشورهای مسلمان را به جان هم می اندازد تا نفتشان را به غارت ببرد و جالب اینکه آنها متوجه می شدند و ما به تفاهم سیاسی می رسیدیم! یک بار یکی از این برادرانِ به شدّت سیاه پوست که گمان می کردیم اگر به او دست بدهیم دستمان سیاه می شود، به ایران خیلی ابراز علاقه کرد و از هم صحبتی با ما لذت برد و هر از گاهی نیم نگاهی به انگشتر عقیق من می انداخت. من اشتیاق او را که دیدم، انگشتر را درآوردم و به او دادم. او نگاهی کرد و با سر و چشم و ابرو و تکرار کلمه جَمیل جَمیل، به من فهماند که انگشترم خیلی زیباست و آن را به من برگرداند. با سیفی مشورت کردم و انگشتر را که به پول آن روز، به اندازه حقوق یک ماه معلمی بود، دوباره از دستم درآوردم و به او تعارف کردم. او گفت: لا لا. گفتم: هدیه، الامام الخمینی. با بردن نام مبارک حضرت امام او گویی پرواز کرد. انگشتر را گرفت و بوسید و به آسمان نگاه کرد و دستانش را به نشانه شکر این نعمت عظیم بالا برد و چیزهایی گفت که من هرگز نفهمیدم. و ما چقدر خوشحال بودیم که انگشترمان باعث صدور انقلاب اسلامی شده است. در فرصت مقتضی ادای رفتار دیپلماتیک یا بهتر بگویم لال دیپلماسی را درمی آوردیم و هِرهِر به هم می خندیدیم. آن زمان به هر زائر با یک گذر نامه فقط هشتصد و پنجاه ریال سعودی معادل دویست هزار تومان ایرانی می دادند. بعضی به این مقدار بسنده نمی کردند و اسکناسهای هزار تومانی را در آستر لباس و آستین و کف چمدان و غیره جاسازی می کردند تا حج خود را به احسن وجه به اتمام برسانند! در جلسات ایران و عربستان، مکرر به ما می گفتند این پولهای غیر مجاز به دست منافقین می رسد و آنها از آن علیه جمهوری اسلامی استفاده می کنند. اگر دیدید و با خبر شدید تذکر بدهید و برخورد کنید، به خصوص صرافی ها را بپایید! هر روز اذان صبح برای کسب فضیلت نماز صبح به مسجدالنبی و سپس به بقیع مشرّف می شدیم. بعد از زیارت به هتل برمی گشتیم صبحانه می خوردیم، چرتی می زدیم و یکی دو ساعت به نماز ظهر مانده گشت زنان به مسجد پیامبر مشرف می شدیم. در مقابل یکی از صرّافی ها دو ایرانی پنجاه شصت ساله در حال تبدیل پول بودند. بدجوری حس کارآگاهی و نهی از منکری مان گل کرده بود. نگاهی به هم کردیم. از آقا ولی پرسیدم: برویم سراغشان؟ - برویم. دشداشه عربی، چفیه و ریش بور از من یک عرب تمام عیار ساخته بود. جلو رفتیم با احترام سلام دادیم و من پرسیدم: شما ایرانی هستید؟ بندگان خدا نگاهی پر از تعجب به قد و قامت عربی من انداختند و متعجب تر از زبان فارسی سلیسم، گفتند: بله. - کارت شناسایی کاروان دارید؟ و هردو کارتهای عکس دارشان را به ما نشان و تحویل دادند. نگاهی انداختم و گفتم: شما تشریف بیاورید بعثه! حاجی بزرگ تر گفت: برای چی؟ - آنجا برای تان توضیح می دهیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایته علی ابن ابي طالب و اولاده المعصومين صلواه الله عليهم اجمعين عیـد همـه اعیـاد خـدا عیـد غدیـر است عیدی است که پیغمبـر اسـلام بشر است عیدی که در آن عمر خطیر است خطیر است عیدی است که حیدر به همه خلق امیر است عید غدیر مبارک 🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻دکتر مقدسی گفت: «بیا من تو را رئیس بیمارستان ماهشهر می کنم. منزل خوبی هم در اختیارت می گذاریم. پانزده هزار تومان هم به حقوقت اضافه می شود.» تشکر کردم و گفتم: «فعلا اجازه بدهید یک سال دوره بازآموزی خود را بگذرانم، بعد در این باره تصمیم می گیرم.» طی این هجده روز حکم دیگری برای من صادر شده بود که من را برای مدت نامحدودی به مسجد سلیمان اعزام کنند که من زیر آن نوشتم: «با عرض معذرت از پذیرفتن این حکم معذورم.» برای تشریفات قانونی باید به اداره حقوقی شرکت نفت می رفتم و تعهدی را که اداره آموزش لازم داشت کتبی امضاء می کردم. یک سری مسائل اداری دیگر هم باید طی می‌شد. اتفاقا رئیس آن قسمت از دوستان نزدیک یکی از همکاران غیر پزشک بود. همراه دوستم به اداره حقوقی رفتم. رئيس قسمت مربوطه پس از شنیدن داستان گفت: «دکترا شرکت نفت، دیگر مرد، برای چه خودت رو این همه به دردسر می اندازی.» گفتم چه کنم. گفت: «برو استعفاء بده و پس از طی دوره آموزش به طور آزاد کار کن. درآمد تو خیلی بالاتر از شرکت نفت خواهد بود.» زمان جنگ با استعفاء هیچ دکتری موافقت نمی کردند. گفتم استعفاء قبول نمی کنند. گفت: «تو سعی کن اگر دکتر مقدسی نسبت به تو حسن نیت داشته باشد، آن را قبول می کند.» من هم به دفتر دکتر مقدسی مراجعه کردم و گفتم خواهش دیگری دارم. گفت: «چه خواهشی؟» گفتم: «تصمیم عوض شده و می خواهم استعفاء بدهم، می خواهم اگر همان طور که گفتید از من راضی هستید قول بدهید با آن موافقت کنید.» دکتر مقدسی گفت: «من نمی خواهم تو را از دست بدهم.» ولی وقتی اصرار من را دید گفت: «برو تا فردا فکرهایت را بکن، اگر سر تصمیم خودت بودی دوباره بیا، با استعفای تو موافقت می کنم.» فردا نزد او رفتم و گفتم سر تصمیمم هستم. او گفت: «از استعفای تو متأسفم، ولی چون خیلی از تو راضی بودم با آن موافقت می کنم.» روی برگه‌ای نوشتم چون باید یک سال برای دوره آموزش به یک بیمارستان دانشگاهی بروم، خواهشمند است که با استعفای اینجانب موافقت فرمایید. او هم آن را امضاء کرد. با شرکت نفت تسویه حساب کرده و برای همیشه خداحافظی کردم. مدت یک سال در بیمارستان طالقانی تحت نظر اساتید محترم، دوره باز آموزی خود را گذراندم. در طول دوران آموزش، برای یک ماه خدمت جبهه خود به اهواز رفتم. دکتر کامران احتشام، یکی از جراحانی که سال قبل فارغ التحصیل شده بود و به استخدام بیمارستان جندی شاپور درآمده بود، همراه من بود. محل مأموریت ما بیمارستان گلستان اهواز بود. عصرها هم در بیمارستان های وزارت بهداری چند ساعتی با دوستم دکتر احتشامی به جراحی های کوچک می پرداختیم. محل سکونت ما تا حاضر شدن منزل دکتر احتشام در کوی پزشکان، در هتل آستوریای سابق که نام جدیدش را به خاطر ندارم، بود. در پایان مأموریت یک ماهه، وزارت بهداری مبلغ مختصری هم بابت اعمال جراحی که انجام داده بودیم به ما داد. پس از خداحافظی از دکتر احتشام به تهران برگشتم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 اصطلاحات سنگری 👈 دلاریابی : ارزیابی، تبدیل "ارز" به "دلار" و ایجاد انبساط خاطر 👈 دمپایی ابری: کتلت، کنایه از کمی گوشت و فراوانی سیب زمینی 👈 دنباله کن: خمپاره ۶۰، خمپاره ای که هر جا می رفتی مثل اجل معلق دنبالت بود. 👈 دودکش سیار: سیگاری ها، نوعی برائت از این دسته که کارشان در شأن جبهه نبود. 👈 دوغ خورده: خوابش برده، اسم کد برای بی سیم، 👈 دوکیلومتری : دستشویی و توالت، جایگزین مقدار فاصله دستشویی با چادرها. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 برتری نظامی رزمندگان اسلام ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 با تثبیت موقعیت رزمندگان اسـلام در منطقه عملیاتی فاو طی دو ماه و اندی جنگ و مقابله آنان با تمامی لشکرهای دشمن، موقعیت برتر نظـامی جمهوري اسـلامی مورد تأئیـد جهان قرار گرفت. قبل از فتـح فاو، در عین حال که به لحاظ تهاجم های پی در پی، ابتکار عمـل در دست ایران بود، اما عـدم تثبیت مناطق متصـرفه موجب گردیـده بود که از نظر نظامی چنین ارزیابی شود که عراق به‌خاطر برتری هوایی، آتش توپخانه و لجستیک، در اتخاذ مواضع دفاعی موفق بوده و توانسـته است کنترل اوضاع را در اختیار داشـته باشـد. اما تصـرف فاو و ناتوانی عراق در بازپس گیری آن، نقطه پایانی بر تأکیـدات پیشـین مبنی بر توانایی نظامی عراق بود. یک هفته نامه نظامی در این زمینه نوشت: «تا پیش ازحمله ایران به بندر متروکه فاو، چنین تصور می‌شد که عراقی ها کنترل اوضاع نظامی‌را دوست دارند.» خبرگزاری یونایتدپرس به نقل از منابع اطلاعاتی خبری گفت: «تهاجم ایران به فاو بزرگترین مشکل نظامی عراق ظرف پنج سال جنگ است.» همچنین خبرگزاری رویتر به نقل از دیپلماتها اعلام کرد: «موفقیت‌هـای اخیر ایران به تصویر تفوق نظـامی عراق که به دقت رسم شـده بود آسـیب رسانیـده است. تغییرات نظـامی بیشتر به زیان عراق، میتواند به حکومت بغداد لطمه وارد سازد.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• جریان را به آب داده بودم. باید کار خراب شده را خودم سامان می دادم. آنها آهسته آهسته کمی عقب تر از ما می آمدند. رفتم پیششان و گفتم: ببینید بزرگوارها، من به خاطر این برادرمان، از کار شما چشم پوشی می کنم. معلوم است که شما اهل این کارها نیستید. این بار شما را در این گرما به بعثه نمی برم. الان هم نزدیک نماز ظهر است و از جماعت جا می مانیم. پولتان را بگیرید و بروید. فقط بدانید این پولهای غیر مجاز صرف تیر و تفنگ منافقین و صدام می شود و آنها با همین پولها بمب گذاری می کنند و مردم و مسئولان را می کشند. به دیگران هم بگویید. همه مامورها مثل این برادرمان نیستند. اگر شما را تحویل بعثه بدهند، ممکن است شما را به ایران برگردانند و حاجی نشده، آبرویتان برود! گفتند: به خدا ما نمی دانستیم. ما کلّی نوه و بچه داریم و این هشتصد و پنجاه ریال به هیچ جا نمی رسد که سوغاتی بگیریم، آنها از ما انتظار دارند. ایران هم که فرصت نمی شود بخریم. فامیل می ریزند سرمان با سلام و صلوات می برند، ما کی برویم بخریم؟ و از عفو و بزرگواری ما تشکر کردند. آنها که رفتند، تازه غُر آقا ولی شروع شد. گفت: شورش را درآوردی، پلیس بازی درمی آوری! - مگر به ما نگفتند، مگر وظیفه ما نیست؟ - گفتند، ولی نه این جوری. هم آن بیچاره ها را زیر آفتاب زار کشتیم هم خودمان را. واسطه هم که شدم ول کن ماجرا نبودی. خندیدم و با عذرخواهی روی آقا ولی را بوسیدم و رفتیم نماز به مسجد زیبای پیامبرخدا(ص). فکر می کنم شانزدهم مرداد به مقصد مکه معظمه حرکت کردیم. در شهر خدا، روحانی کاروان درباره مکه و اعمال حج صحبت کرد و تذکرات لازم را داد. قبل از ورود به مکه در مسجد شجره و هنگام مُحرِم شدن در بین رزمندگان حاضر در آن نقطه آسمانی شور و شری افتاد. مکه تکرار شب های عملیات و وداع با دوستان در آن بحبوحه بود. ضرب آهنگ کندن لباس تعلق دنیا از تن و پوشیدن لباسی چون کفن بر جان، صدای با نوای کاروان حاج صادق آهنگران را در ذهن ها زنده می کرد. مسجد شجره برای آن جمع که شاید ده ها نفرشان اکنون نباشند، مسجد گریه و مسجد ندبه شد. همه بی استثناء گریه می کردند، صدای هق هق گریه بی اعتنا به توجه دیگران در فضا پیچیده بود. هر کس نام دوستان شهیدش را ذکر می کرد و می گریست. همه با هم گریه می کردیم و می شنیدیم که بعضی می گفتند: از صدقه سری امام و شهداست که ما را به اینجا آورده اند وگرنه ما را به اینجا چه مربوط؟ نام و تصویر شهدا از زبانها و دلها قطع نمی شد. اتوبوس روباز، شبانه به طرف مکه حرکت کرد و نوای لبّیک، اللُّهمَّ لبّیک، طنین انداز شد. دیوارهای شهر که از دور نمایان شد، تلبیه گویی با معنویت بیشتر و همراه با قطره های اشک بیشتر و بیشتر شد: لبّیک، اللُّهمَّ لبّیک، اِنَّ الحَمدَ وَالنِّعمَتَ لَکَ وَالمُلکَ لبّیک.... و اتوبوس که به شهر نزدیک و نزدیک تر می شد، دل ما هم گویی از جا کنده تر می شد و حالا حسی عزیز و لطیف به ما روی آورده بود، حس لطیف وزشِ نسیم بهاری مثل شب های گشت در ارتفاعات بشگان. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻دوران آموزش به پایان رسید و گواهی تخصص خود را از وزارت علوم گرفتم. یکی از جراحان که در اعزام ها به آبادان آمده بود و با هم دوست شده بودیم، دکتر احمد صدیقی بود. تخصص جراحی عمومی داشت، من را برای کمک در اعمال جراحی خود سهیم کرد. در بیمارستانهای آسیا و جاوید کار می کردیم. بعدا سهامدار بیمارستان مهر گردید، من را هم با خود به بیمارستان مهر برد. موشک باران های عراق به شهر تهران هم سرایت کرده بود. شهر روز به روز خلوت تر می شد و تقریبا خالی از سکنه شده بود. به خصوص شمال تهران، خیلی خلوت بود و به ندرت کسی را در خیابان می‌دیدیم. در طی این مدت زن و بچه خود را به شمال کشور منزل یکی از دوستان فرستاده بودم. امکان زدن موشک های شیمیایی به تهران وجود داشت. کلاسی در بیمارستان لبافی نژاد تشکیل داده بودند که از هر بیمارستان یک نفر باید در این کلاس شرکت می کرد و ضمن فرا گرفتن نحوه کار انواع بمب های شیمیایی و طرز مقابله و معالجه مجروحین، باید گزارشات مربوطه را به بیمارستان خود ارائه می داد تا مسئولین، بیمارستان را مجهز و برای مراجعه احتمالی این مجروحین آماده کنند. از بیمارستان مهر هم من را معرفی کردند. مدت کلاس یک هفته بود. از ساعت هشت صبح شروع می‌شد و تا چهار بعدازظهر ادامه داشت. هر روز پس از پایان کلاس، به بیمارستان مهر می رفتم و نتیجه درس آن روز و اقداماتی که باید انجام می شد را گزارش می‌دادم. مسئولان بیمارستان مهر هم در صدد انجام آنها بر می آمد پس از یک هفته از ما امتحان گرفتند که جزو نفرات اول بودم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂