eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• جمعیت هُل می دادند تا بتوانند حجر را ببوسند و ارتماس کنند. در این وانفسای فشار، یک نفر سیاه پوست با قامتی بسیار بلند و بازوانی قوی جلو آمد. او آرنج هایش را به کناره ها فشار می داد و جمعیت را کنار می زد و جلو می آمد. خیلی مسلّط، سر بر داخل محفظه حجر کرد و دیگر بیرون نیامد. همچنان جمعیت هل می داد و همچنان شرطه می گفت: حرام! حرام! گفتم: چیه حرام حرام؟ این آقا اینجا را گرفته و بیرون نمی آید! حالیش شد نشد، توجه کرد نکرد، نمی دانم و سرش را برگرداند! چاره نبود، گفتم: خدایا ببخش! تکیه ام را به خانه دادم و پایم را گذاشتم روی کمر مرد سیاه پوست و با قدرت تمام فشارش دادم. با فشار من، او بیرون آمد و هم زمان فضایی خالی ایجاد شد. سریع از فرصت استفاده کردم و جای او را گرفته، دست ها را حایل اطراف حجر کردم و خواستم سرم را داخل ببرم تا سنگ را ببوسم. فشار به قدری زیاد بود که سینه ام داشت خُرد می شد، موج جمعیت چندبار سرم را از داخل محفظه به چپ و راست کرد. دست هایم دیگر توان ماندن نداشت. به هر کیفیت سنگ را بوسیدم، اما حالا گیر افتاده بودم و نمی توانستم بیرون بیایم. دست هایم را روی محفظه نقره ای حجرالاسود متمرکز کرده و با قدرت تمام به بیرون فشار می دادم. کنج کعبه سینه ام را به سختی فشار می داد. تنگی نفس گرفته بودم. راه گریزی نبود. جمعیت مرا به سنگ چسبانده بود و رهایم نمی کرد... شاید نباید آن مرد سیاه پوست را آن طور از سنگ دور می کردم! جمعیت متراکمِ مشتاقِ هُل دهنده، هیچ منفذی نداشت. به ناچار هم زمان با فشار به طرف عقب، مثل آبی که ناگهان در زمین فرو می رود، نشستم و از لا به لای پاها و کنار شاذروان خودم را به طرف در خانه خدا کشیدم و از آنجا سر برآوردم و نفسی عمیق کشیدم. بیرون که آمدم به خودم بارک الله گفتم که آن مرد سیاه پوست را با فشارم نجات داده بودم. در واقع او می خواست بیرون بیاید، اما فشار جمعیت او را به سنگ سیاه چسبانده و میخ کرده بود! قرار من با حاج ولی بعد از اقامه نماز صبح، کنار چاه زمزم (اکنون روی چاه پوشیده است و نشان بیرونی ندارد) و باب الفتح بود‌. آن روز نمی دانم چه طور شد که حاج ولی زودتر رفت و سر قرار نماند. بعد از نماز جماعت صبح پشت مقام حضرت ابراهیم(ع) قرار گرفتم تا نمازی بخوانم. تا قامت بستم، یک نفر مثل درخت آمد چسبید جلوی من. دیگر نه می توانستم رکوع بروم و نه سجده. عقب که پر بود. فقط حمد و سوره را خواندم و ایستادم. کاری نمی توانستم بکنم، ولی او راه بندگی مرا سد کرده بود! نماز را شکستم و سری تکان دادم و به او گفتم: خدا خیرت بدهد، تو جای مرا گرفتی این چه نمازی است؟ همچنان ناراحت بودم که جوانی سبزه رو و زیبا و متین به من رسید و پرسید: ایرانی؟ گفتم: نَعم، نَعم. - اَنا یونُس مِن حِجاز. دست دادیم و حال و احوال و سلام و علیک. او فکر کرد که من عربی بلدم و سر صحبت را باز کرد، اما من متوجه نمی شدم چه می گوید و چه می خواهد. من دست او را دوباره گرفتم و با اشاره و کلمه صَبر صبر خواستم که صبر کند. می خواستم یکی از بچه ها را پیدا کنم و با او حرف بزند. خوش بختانه یکی از دوستان کاروان رسید و پرسید دنبال چه می گردم و من ماجرا را گفتم. او پرسید: انگلیسی بلد است؟ گفتم: نمی دانم. او عربی صحبت می کند. خوشبختانه او انگلیسی بلد بود و گفت: من پرفسور یونس.‌‌... (متاسفانه نام کامل او را فراموش کرده ام.) هستم و دو کتاب امان خمینی را می خواهم. اگر ممکن است برای من تهیه کنید. دوست مترجم از من پرسید: مگر می توانی این کتابها را پیدا کنی؟ همین جوری گفتم: آره پیدا می کنیم! - چه جوری؟ - به او بگویید بیاید همین جا، باب الفتح، امروز ساعت ده! خداحافظی کردم و دوان دوان به منزل رفتم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شیرزنان دفاع مقدس 🔸مخالف با حضور دوستان و بستگان نزدیک در منزل ما جمع شدند تا برای خروج از شهر تصمیم بگیرند. من در مقابل پدرم ایستادم و گفتم که همراه شما نمی آیم. چون دختری بودم که از لحاظ اخلاقی و درسی زبانزد فامیل بودم. پدرم به خاطر نافرمانی سیلی محکمی به صورتم زد. بعد از این جریان از خانه خارج شدم اما مخالفت با حضور زنان و دختران در خرمشهر تنها به خانواده ها محدود نمی گشت. بلكه بسیاری از فرماندهان و رزمندگان مرد نیز با این حضور موافق نبودند. ترس از اسارت عمده دلیل آنان برای این مخالفت بود. راوی: ن. نجار http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣7⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 در طی مدت دو هفته که آنجا بودم شاید چهار، پنج عمل جراحی داشتم. ترکش ها به سینه و شکم مجروحین اصابت کرده بود. یک بار هم آقای زرلقی عموی خود را از دزفول آورد که فتق داشت. فتق او را عمل کردم. یک آپاندیسیت هم عمل کردم و بقیه کار ما تقریبا به قول آقای زرلقی بخور و بخواب و گردش در محوطه بود. پس از دو هفته یک روز صبح آقای زرلقی به ما گفت وسایل خود را جمع کنیم می خواهند ما را به محل دیگری ببرند. دکتر فرهادی پرسید: می خواهیم به اهواز برویم؟» گفت احتمالا، او هم بسیار خوشحال شد. فورا به حمام رفت. ریش خود را تراشید و شاد و شنگول منتظر نشست. شروع به بذله گویی کرد. من گفتم: «فکر نمی کنم ما را به اهواز ببرند. احتمالا عملیاتی در پیش است و ما را به آنجا ببرند.» گفت: «نه، قانون اینجاست که هر کس دو هفته در جزیره مجنون کار کند، دو هفته دیگر را به اهواز می فرستند.» . ظهر ناهار به ما چلو مرغ دادند. شنیده بودم که هر وقت عملیاتی در پیش است غذا مرغ و برنج می دهند. دکتر فرهادی بی صبرانه منتظر بود. من هم ساک خود را آماده کرده بودم، ولی خبری از رفتن نبود. بعد از ناهار یکی دو ساعت خوابیدیم. بعدازظهر از سوله بیرون آمدم. چند دستگاه اتوبوس در محوطه ایستاده بود. بقیه پرسنل هم همگی لباس پوشیده و ساک به دست، گوشه کنار نشسته یا ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند. شاید جمع گروه آن بیمارستان، بیش از پنجاه یا شصت نفر نبود. البته یکی دو پزشک عمومی و دندان پزشک را در محل باقی گذاشتند. من به دکتر فرهادی گفتم: «اگر قرار است به اهواز برویم، پس چرا کل بیمارستان را بسیج کردند. فکر نمی کنم ما را به اهواز بفرستند.» قبل از حرکت با یکی از پرسنل که در قسمت اتوکلاو کار می کرد صحبت کردم. گویا از مدت ها قبل در آن منطقه بود. پرسیدم: «ما را به اهواز می برند؟» گفت: «خبر ندارم، ولی فکر می کنم عملیاتی در پیش است و از نظر امنیتی، محل آن را به کسی نمی گویند. فقط فرمانده و شاید معاونین او بدانند که به کجا می رویم. به هر حال از جاده ای عبور می کنیم و به یک چهار راه می رسیم. اگر ماشین به طرف چپ رفت به اهواز می رویم ولی اگر مستقیم رفت به شلمچه می رویم.» منتظر بودیم که چرا حرکت نمی کنیم. بعدا فهمیدیم که منتظر تاریک شدن هوا هستند. نزدیک غروب به پرسنل گفتند سوار اتوبوس ها بشوند. من و دکتر فرهادی را آقای زرلقی سوار اتومبیل خود که یک لندرور بود کرد و بقیه سوار اتوبوس ها شدند. خلاصه گروه به حرکت در آمد. اتومبیل آقای زرلقی جلو بود و اتوبوس ها هم به دنبال آن می آمدند. خیلی آهسته رانندگی می کرد. بالاخره به چهار راه مورد نظر رسیدیم و دیدیم اتومبیل مستقیم به حرکت ادامه داد. من به دکتر فرهادی که هنوز تا آن لحظه خوشحال بود، اشاره کردم و گفتم به اهواز نمی رویم. پس از چند کیلومتر آقای زرلقی به ما گفت که به شلمچه می رویم. امشب قرار است ایران به عراق حمله کند و بصره را تصرف کند. چند کیلومتر دیگر که رفتیم، سر یک سه راهی به سمت چپ پیچیدیم. هوا کاملا تاریک شده بود که رسیدیم. ما را داخل یک سوله که در و پیکر نداشت بردند. مثل یک تونل کوتاه بود. آقای زرلقی گفت کمی در آن محل استراحت کنیم تا بعد ما را به بیمارستان اصلی ببرد. بقیه پرسنل را با خود بردند. پس از چند دقیقه، چند اتوبوس دیگر آمد. تعدادی دکتر را به آن محل آوردند. دکتر اخلاقی هم جزء آنها بود. خلاصه حدود یک ساعت یا بیشتر که گذشت، تعداد پزشکان به سی یا چهل نفر رسید. سوار اتوبوس ها شدیم. حدود یک ربع ساعت، البته با سرعت کم در راه بودیم. ما را به بیمارستان امام حسین(ع) بردند که لابه لای تپه های خاکی قرار داشت و از بیرون اصلا مشخص نبود که بیمارستانی آنجا وجود دارد. تازه آن را ساخته بودند. یک لایه بتون روی سقف داشت و روی آنها را با خاک پوشانده بودند. با خاکریزهای متعددی که اطراف آن بود، تقریبا تشخیص آن از بیرون بسیار مشکل بود. هنوز عده ای از کسانی که بیمارستان را آماده می کردند، مشغول کار بودند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خواب دیدن ممنوع! •┈••✾💧✾••┈• 🔻 شب هنگام بود که یکی از برادران آسایشگاه از خواب پرید. سرباز عراقی هم که پشت در بود، بلافاصله داد زد: چی بود؟ آن برادر گفت: هیچی، خواب دیدم! سرباز عراقی اسم او را پرسید و روی یک برگه کاغذ نوشت. فردای آن روز به سراغ آن بنده خدا آمدند و سایر برادران آزاده را هم جمع کردند و از او پرسیدند: شما به چه حقی خواب دیده‌اید؟! برادر اسیرمان گفت: دست خودم نبود، خواب می‌دیدم که از خواب پریدم! درجه‌دار عراقی که عصبی و ناراحت بود، با حالتی تهدیدآمیز گفت:‌ از این به بعد احدی حق خواب دیدن ندارد و اگر هم خواب دید، حق ندارد وسط خواب بپرد! با اعلام دستور جدید، یعنی «خواب دیدن ممنوع!» همه بچه‌ها خندیدند و تا مدت‌ها بعد هم این موضوع اسباب تفریح و سرگرمی ما بود. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 استراتژی دفاع متحرک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 معاون صدام، طه ياسين رمضان در زمینه بازپس‌گیری فاو گفته است: عراق برای باز پس گرفتن فاو در موقعیتی مناسب، طرحی را تهیه کرده و نیروهای عراقی از مرحله دفاع به مرحله تهاجم منتقل شده اند.» در تاریخ۱۲/۲۳/ ۱۳۶۴ تحرکات نظامی عراق در چارچوب استراتژی دفاع متحرک با حمله به منطقه عملیاتی والفجر ۹ آغاز شد و به دنبال پیروزی نیروهای عراق در این منطقه و کسب روحیه حاصل از این موفقیت، تهاجم به سایر مناطق گسترش بافت، طی این مدت عراق به منطقه عمومی پنجوین (۱۳۶۴/۱۲/۲۹ )، ارتفاعات دربنديخان (۱/۱۰،۱۳۶۵)، منطقه شرهانی ( ۱۳۶۵/۱/۱۸ ) ارتفاعات سومار (۱۳۶۵/۱/۲۲ )، ارتفاعات منطقه سيد كان (۱۳۶۵/۲/۴ )، جزیره مجنون (۲/۶/ ۱۳۶۵)، منطقه فکه (۱۳۶۵/۲/۱۰ )، منطقه پیچ انگیزه (۱۳۶۵/۲/۱۹) ارتفاعات حاج عمران (۲۴ /۲/ ۱۳۶۵) و منطقه عمومی مهران ( ۱۳۶۵/۲/۲۷) حمله کرد. انتخاب این مناطق برای حمله از سوی عراق، با این برداشت و درک نظامی طراحی شده بود که نیروهای ایران پس از عملیات فاو فاقد سازماندهی لازم می باشند و در صورتی که نیروهای عراقی در جبهه های مختلف به صورت جداگانه مبادرت به تهاجم نمایند ایران توان لازم برای پاسخگویی نخواهد داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• حاج ولی خواب بود. بیدارش کردم و قصه حاج یونس پرفسور را گفتم. گفت: حاج محسن من خوابم می آید، خودت کار تراشیدی، خودت انجامش بده. - تو مسلمانی! این جوری می خواهی انقلاب را صادر کنی؟ این بنده خدا پرفسوره، شیعه اثناعشریه، می دانی شیعه در عربستان یعنی چه؟ بالاخره با غرغراز رخت خوابش کند و با هم به طرف بعثه رفتیم تا شاید کتابها را برای یونس پیدا کنیم. با خودم گفتم خدا کند مثل بعثه مدینه، سر کار نرویم! در بعثه از ما پرسیدند: این کتابها را برای چه کاری می خواهید؟ داستان را گفتیم و آن حاج آقای محترم ما را به خانه ای در کنار مسجد جنّ راهنمایی کرد و گفت: آنجا ساختمان اداری نیست، شما را راه نمی دهند. در می زنید و می گویید فلانی را می خواهیم و به او هم بگویید که من شما را فرستاده ام.(متاسفانه اسم کتابها و آن دو نفر را به یاد ندارم. به گمانم یکی از کتاب ها تحریرالوسیله عربی حضرت امام بود.) به آنجا رفتیم. در زدیم و جالب بود که ما را با خوش رویی تمام به داخل دعوت کردند و ما تمام ماجرا را گفتیم. علاوه بر آن دو کتاب، چند جلد و عنوان و چند پوستر گلاسه عکس بسیار ظریف و زیبا از حضرت امام خمینی را در روزنامه ای پیچیدند و به ما هدیه دادند و تاکید کردند که مراقب باشیم شرطه ها مشکوک نشوند. علاوه بر روزنامه، کتابها را جداگانه در مقوا پیچیدیم تا معلوم نشود کتاب است. حاج ولی گفت: من خسته ام خودت ببر و بده. گفتم: من جلو چشم شرطه ها که نمی توانم اینها را ببرم داخل مسجدالحرام. می‌گیرند می شود گرفتاری. با هم تا مسجد می رویم. تو بیرون بمان تا یونس را سر قرار پیدا کنم بیاورمش بیرون و کتابها و عکس ها را تحویلش بدهیم. همین کار را هم کردم و او را سر قرار پیدا کردم. دست های خالی ام را که دید، گفت: کُتُب وِین؟ با لبخند به او فهماندم که همراهم بیاید. از دور به حاج ولی هم اشاره کردم بیاید. از بازار به کوچه ای خلوت و دنج رفتیم. با لبخند و لذت تمام کتابها و عکس ها را به او تحویل دادیم و گفتیم: فی امانِ الله! من و حاج ولی بسیار خوشحال بودیم که آن کار بزرگ صدور انقلاب را با موفقیت به انجام رسانده بودیم. صبح های خلوت و خنک از منزل بیرون می آمدیم و پس از رمی جمرات نماز صبح را در مسجد خیف به جای می آوردیم. در برگشت، خیل جمعیت تازه می رفتند برای سنگ زدن. ما به طنز به مسجد خیف، مسجد خواب می گفتیم. نوای الله اکبر که نواخته می شد انبوه جمعیت خوابیده در مسجد بیدار می شدند، وضو نگرفته نماز می خواندند و سریع تا جایشان را کسی نگرفته و خواب از چشمشان نپریده، افقی می شدند و دوباره خواب! خواندن نماز مستحبی در مسجد خیف مصیبتی بود! باید صدتا عفواً عفواً می گفتی تا لا به لای پاهای دراز شده آدم های خوابیده جایی پیدا کنی برای نماز. برای همین به آنجا می گفتیم مسجد خواب! روزی در جماعت صبح مسجد خیف حاضر بودم. به سنّت نبوی شیعی دست هایم افتاده بود و امام جماعت داشت آیاتی طولانی به جای سوره اول می خواند. بغل دستی من که سنّی مذهب بود، دست درازی کرد و دست راست و چپ مرا گذاشت روی هم. بدون اینکه کار اضافه ای بکنم و نمازم باطل شود، دست ها را انداختم. طرف فرصت نکرد دوباره دست درازی کند و رکعت اول را به سلامت خواندم. در رکعت دوم مجدد دو دست مرا به ترتیب گذاشت روی هم‌. منعش نمی کردی نماز را قطع می کرد و برای من توضیح می داد که باید چه کار کنم. دست ها را انداختم. دوباره دو دستم را روی هم گذاشت، خنده ام گرفته بود. او ول کن نبود، من هم! دست ها را انداختم و سه باره دست های مرا تکتّف (در اصطلاح فقهی اهل سنّت که البته آن هم بین خودشان محل اختلاف است، دست ها را در هنگام قرائت حمد و سوره و تسبیحات روی هم می گذارند. این کار بدعت و ساخته خلیفه دوم است و از نظر فقه شیعی موجب بطلان نماز می گردد.) کرد و فشار محکمی به آنها داد که یعنی دست ها را ول نکن! چاره نبود رکعت دوم را به سنّت اهل سنت خواندم. نماز که تمام شد، بلند شدم و نماز را با دستان افتاده اعاده کردم. او همچنان به من نگاه عاقل اندر سفیه می کرد، زیرا به زعم او من نماز باطل می خواندم! (گاهی امامان جماعت پس از حمد، آیات سجده دار می خواندند و جمعیت وسط قرائت باید به سجده می افتادند و ما هم طبق فتوای امام و سایر فقها تبعیت می کردیم.) •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
4_702924891808072016.mp3
717K
‍ 🍂 نواهای ماندگار حاج صادق آهنگران 💠 سروده زیبایی در سالگرد شهدای هویزه پاسداران رزمنده قهرمان                        سرفراز از شما دشت آزادگان لاله گون از شما دشت آزادگان                 لاله گون از شما دشت آزادگان پاسداران رزمنده قهرمان                        سرفراز از شما دشت آزادگان لاله گون از شما دشت آزادگان                 لاله گون از شما دشت آزادگان جان نثاران قرآن و اسلام ودین                   افتخار آفرینان ایران زمین مکتب از خون شما پرتوان                                     مکتب از خون شما پرتوان            پاسداران رزمنده قهرمان                        سرفراز از شما دشت آزادگان لاله گون از شما دشت آزادگان                 لاله گون از شما دشت آزادگان از دلیری و مردانگی شما                           مرز و بوم وطن شد ز ظلمت رها لاله رسته در جبهه از خونتان                      لاله رسته در جبهه از خونتان پاسداران رزمنده قهرمان                        سرفراز از شما دشت آزادگان لاله گون از شما دشت آزادگان                 لاله گون از شما دشت آزادگان قتلگاه شما کربلای وطن                           خونتان چون حسین شد به جای کفن سرخ شد روی تاریخ از روی تان                سرخ شد روی تاریخ از روی تان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣7⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 در محل جدید همه در حال آماده شدن بودند. اتاق های عمل را آماده می کردند. سوله بزرگی در آنجا بود، شامل پنج اتاق عمل که توسط نایلون های ضخیمی از هم جدا می شد و دیواری بین آنها نبود. یک سالن بزرگ داشت که در حقیقت اورژانس بیمارستان محسوب می شد. حدود چهل تخت به فواصل مختلف آنجا گذاشته بودند. دو یا سه حمام هم در طرف دیگر بود. چند سوله دیگر که از داخل بیمارستان به آن راه داشت، خوابگاه پرسنل بود. تشک‌ها با پتو و بالش به صورت مرتب روی زمین چیده شده بود. نزدیک اتان عمل. اتاق بزرگی با چند اتوکلاو مجهز برای استریل کردن وسایل جراحی وجود داشت. اتاق دیگری در کنار اتاق های عمل بود که در حقیقت برای اتاق ریکاوری در نظر گرفته بودند. مجروحین بعد از عمل تا به هوش آمدن کامل، آن جا تحت نظر قرار می گرفتند. یک داروخانه هم در گوشه سالن اورژانس وجود داشت. سمت دیگر اورژانس چند اتاق رادیولوژی با دستگاهی مجهز و یک اتاق مخصوص بانک خون بود. یک اتاق نسبتا بزرگ هم در حقیقت محل گذاشتن اثاثیه و استراحت پزشکان بود. مثل اتاق زیر شیروانی، دیوار یک طرف آن بسیار بلند و طرف دیگرش بسیار کوتاه بود. سقفش شیب تندی داشت و سر آدم به سقف می رسید. این اتاق چسبیده به اتاق های عمل بود. ساک های خود را در قسمتی از این اتاق که سقف آن کوتاه بود گذاشتیم. کفشهای خود را نیز در کنار راهروی منتهی به اتاق عمل قرار دادیم. به هر یک از ما یک جفت دمپایی دادند. مسئول راه اندازی بیمارستان پاسداری بود به نام آقای پیغمبری که گویا در تهران در بیمارستان نجمیه کار می کرد. متخصص راه اندازی بیمارستان های صحرایی بود. در کار خود مهارت زیادی داشت و بسیار با تجربه بود. مرد بسیار خوبی بود. به تدریج گروههای دیگر نیز از راه رسیدند و وارد بیمارستان شدند. رؤسای بیمارستان های مختلفی که پرسنل خود را به بیمارستان امام حسین آورده بودند، آقای پیغمبری را خیلی تحویل می گرفتند و به او احترام می گذاشتند. ابتدا پرسنل تازه وارد را نمی شناختیم. نمی دانستیم هر کدام چه کاره هستند. بعد که تفکیک شدند آنها را شناختیم. حدود ساعت دوازده، تیمی شامل جراحان معروف، از جمله آقایان دکتر فاضل و دکتر کلانتر معتمد و دکتر دوانی و چند جراح دیگر که آنها را نمی شناختم و دو نفر از پزشکان عمومی و انترن هم وارد بیمارستان شدند. جمعیتی حدود چهارصد نفر در آن محل جمع شده بودیم. همگی لباس های اتاق عمل به تن داشته و یک روپوش سفید هم روی آن پوشیده بودیم. آقای دکتر فاضل، لیست پزشکان جراح و بیهوشی که به ایشان داده بودند را خواند. نوبت کشیک و وظایف هر نفر را مشخص کرد. بقیه پرسنل نیز به سه دسته تقسیم شدند که هر کدام هشت ساعت باید مشغول کار می شدند و هشت ساعت هم خواب داشته و هشت ساعت دیگر را نیز آماده باش بودند. خوابگاه های بقیه پرسنل یعنی پزشکان عمومی در خارج از بیمارستان بود. نوبت شیفت بعدی که می‌شد آنها را با اتوبوس می آوردند، شیفت قبلی را برای استراحت می بردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تحصن شیر زنان دفاع مقدس روبروی مسجد جامع خرمشهر مطب دکتر شیبانی بود که تبدیل شده بود به محل تجمع جمعی از خواهران. آنجا، هم محل مداوای مجروحین بود، هم انبار مهمات و هم محل استراحت خواهران. بعضی از آقایان از جمله (شیخ شریف)، دکتر شیبانی را مجاب کرده بودند مطب ما را از ما پس بگیرد و ما مجبور شویم از شهر برویم. ما هم جلوی مطب تحصن کردیم. شیخ شریف که آمد، ما گفتیم بالاخره این شهر نظافت می خواهد، غذا می خواهد کارهای پشتیبانی می خواهد. شما مگر چقدر نیرو دارید که این کارها را بکنید. او بعد از این صحبت، قانع شد و اجازه داد ما بمانیم. راوی: زهرا حسینی کانال حماسه جنوب، خاطرات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر وقتی فرصتی پیش می آمد و برای کاری راهی شهر می‌شدیم، سر و صورتی صفا می دادیم و خود را به یک بستنی حصیری مهمان می کردیم. • محل عکس: اهواز ، خیابان اباذر، بستنی کرامت (هنوز هم فعال است و یادگاری از زنگ تفریح رزمندگان) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از طواف و نماز در مسجدالحرام نشسته و غرق تماشای کعبه بودم. آن شب، شب وداع بود و اندوهی بزرگ در قلبم خانه کرده بود. نگاه بر مستجار و رکن یمانی خانه کعبه، یعنی همان جایی که حضرت فاطمه بنت اسد، مادر امام علی(ع) از آن نقطه وارد کعبه شده بود تا مولا را به دنیا بیاورد، دیدنی و دل مرا برده بود. در همین حالت و آن احوال روحانی، ناگهان شرطه ای از مقابلم عبور کرد. او دست بندی به دست یک حاجی که حدس زدم ایرانی باشد زده بود. شرطه او را از مقابل چشم های من طواف می داد. وقتی آن دو به حجرالاسود رسیدند، ناگهان صدای بلند الله اکبر آن ایرانی بلند شد. متعجب مانده بودم که قضیه چیست و من باید چه کار کنم؟ الله اکبر بگویم یا نگویم! وقتی آن شرطه و زندانی اش به مقابل حِجر اسماعیل رسیدند، متوجه شدم تعدادی از بچه های رزمنده کاروان، شرطه را دوره کردند و افتادند به جان شرطه. شرطه از ترس کلید را درآورد و حلقه قسمت خودش را باز کرد و دست بند به دست زندانی ماند و خودش و کلاهش به زمین افتادند و لگدمال شدند. طواف لحظه ای متوقف شد. همه ساکت نگاه می کردند. لحظاتی نگذشت که وضعیت طواف به حالت عادی برگشت، ولی در یک چشم به هم زدن انبوهی از شرطه ها درهای ورودی و خروجی مسجدالحرام را پر کردند. آنها تک تک افراد را از نظر می گذراندند تا زندانی دست بند به دست را پیدا کنند، حتی آنها سراغ زن های چادر به سر ایرانی هم رفتند. تصور می کردند شاید او بین آنها پنهان شده باشد یا چادر بر سر کرده باشد! یکی از شرطه ها دولا شد و به صورت خانمی که در حال خواندن قرآن بود، نگاهی انداخت. حاجیه خانم از همه جا بی خبر کف دستی محکمی به صورت او زد و گفت: خاک بر سرت با ناموس مردم چه کار داری؟! به هر حال شرطه ها زندانی را پیدا نکردند و مرغ از قفس پرید. یک روز به پرواز از حاج ولی خواستم با هم به بازار برویم و مقداری سوغاتی بخریم، اما او از آن طرفش افتاده بود و گفت: مگر نگفتی بازار بی بازار، من چیزی نمی خرم، مکه نیامده ایم که برویم بازار...‌ گفتم: آن حرف من برای آن بود که این وقت طلایی را صرف خرید و بازار نکنیم، الحمدالله توفیق یارمان شد. تازه این پول را به ما داده اند که خرج کنیم. دزدی که نکرده ایم... بالاخره راضی اش کردم و در دو سه ساعت نزدیک به هشتصد ریال باقی مانده را خرج کردیم و یا بهتر بگویم آتش زدیم. من تازه خانمان بودم. یک دستگاه جارو برقی و ضبط صوت و مقداری پارچه و لباس برای خانم و خانواده خریدم. حاج ولی هم برای همسر و بچه ها و خانواده اش لباس و پارچه و چیزهای دیگر خرید. حجاج با ساک های بزرگ و انبوهی از سوغات وقتی ما را این جوری فقط با یک ساک بزرگ و دست خالی می دیدند، درخواست می کردند که ما برایشان باربری کنیم، البته خوب یا بد ما این کار را نکردیم و می گفتیم: اگر می خواستیم برای خودمان بیشتر می خریدیم، مگر نگفتند ارز مملکت را به باد ندهید؟! بقیه دوستان به پیرزن ها و پیرمردها کمک می کردند و فقط ساک آنها را اگر اضافه نبود، جابه جا می کردند. هواپیما در فرودگاه مهرآباد تهران به زمین نشست. تصمیم این بود که بدون سر و صدا به همدان برگردم و مراسم عروسی و مکه را یک جا برگزار کنیم. با اتوبوس به همدان روانه شدیم. اتوبوس که در پلیس راه ورودی همدان ایستاد، تا راننده ساعت بزند و دفترچه مهر کند، من و حاج ولی پیاده شدیم و از آنجا به خانواده خبر دادیم که در پلیس راه هستیم و بیایند استقبالمان. چیزی نگذشت که دایی حاج ولی به همراه خانواده و بچه ها سررسیدند و او را با ساک سوغاتی به همدان بردند. او که رفت خیلی دلم گرفت. چیزی نگذشت که اخوی بزرگم، همسرم و باجناقم، آقای نوریه با دو تا ماشین پیکان سررسیدند. پس از دیده بوسی و مطایبات سوار شدم تا به منزل اجاره ای برویم. به آنجا که رسیدیم تازه متوجه شدم کلید خانه با من مانده است و فامیل پشت در منتظر حاجی مانده اند! میهمانی ولیمه دو تا یکی شده را در رستوران باشگاه معلمان همدان برگزار کردیم. تنها غایب مجلس، محمد، برادر خانمم بود که همچنان در منطقه مانده بود. علاوه بر چلو مرغ باشگاه با گوشت گوسفند قربانی در چند وعده از فامیل درجه یک پذیرایی کردیم. چند روز در همدان ماندیم. هر چند برای همسرم خیلی سخت بود، اما متقاعدش کردم که ماموریت دارم سئوالات امتحانی شهریورماه را به مجتمع رزمندگان برسانم. همسرم پذیرفت. شب بود که با نیسان ستاد پشتیبانی به پادگان شهید مدنی دزفول رسیدم. سئوالها را تحویل مسئول مجتمع دادم و یک راست رفتم واحد اطلاعات عملیات لشکر انصار. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣7⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 پس از این که همه کارها و مسئولیت ها مشخص شد، همگی آماده کار شدیم. وضعیت گروه ما را آقای پیغمبری مشخص کرده بود و من مسئول اورژانس بودم. آقای دکتر فاضل گفتند در درجه اول بیمارانی که ضایعه عروقی دارند و در صورت ترمیم ضایعات، آن عضوشان سالم می ماند، برای عمل آماده کنم و اگر فرصتی بود، سایر مجروحین را به اتاق عمل بفرستم. تا آن زمان سازماندهی و نظم و ترتیبی به آن زیبایی و مرتبی ندیده بودم. تخت های اورژانس را در سه ردیف به موازات هم گذاشته بودند. برای هر تخت یک پزشک‌یار قرار داده و برای هر سه تخت نیز یک پزشک عمومی در نظر گرفته بودند. هر ردیف یک مسئول برای تزریق سرم ضد کزاز و یک مسئول تزریق آنتی بیوتیک داشت. هر مجروحی که به اورژانس می آوردند، به او سرم ضد کزاز تزریق می کردند و با ماژیکی که رنگ آن پاک نمی‌شد، یک علامت روی بدن او می کشیدند. یک نفر هم مسئول تعیین گروه خون و آماده کردن خون به تعداد واحدی که درخواست می کردیم بود. یک نفر هم مسئول تزریق مسکن بود. تریاژ یا تقسیم بندی مجروحین نسبت به وسعت جراحات به عهده ی من بود و بقیه کادر اورژانس زیر نظرم کار می کردند. افراد مسئول تزریق، سرنگ های آماده، حاوی مواد لازم را در جیب های روپوش خود گذاشته بودند. چند نفری که در داروخانه کار می کردند، آمپول های لازم را برای هر یک از آنها داخل سرنگ کشیده و مرتبا آنها را جایگزین می کردند. تعداد زیادی امدادگر هم بودند که وظیفه برخی از آنها حمل مجروحین از داخل آمبولانس ها و اتوبوس های حمل مجروح تا داخل سوله بود. آقای پیغمبری برای هر گروه نام خاصی انتخاب کرده بود. به این گروه انصار می گفتند. یک گروه دیگر مسئول تحویل گرفتن آنها در داخل سوله و حمل آنها به داخل اتاق عمل و بازگرداندن آنها پس از عمل بود. به این گروه ثارالله می گفتند. ضمن گفتگوها من متوجه شدم که امدادگرها فرهنگی هستند. دبیر و معلم بودند و برای خدمت به صورت داوطلب به جبهه آمده بودند. آقای پیغمبری از دو نفر از افراد مسن تر پرسید آیا می خواهند شهردار باشند. آنها پرسیدند یعنی چه کاری باید انجام بدهند. گفت: «فقط مسئول تهیه چای برای پزشکان هستید.» سماور بزرگی مثل سماور قهوه خانه ها آنجا بود، به اضافه چند قوری، قند و چای هم به اندازه ی لازم در اختیار آنها گذاشته بودند. به آنها گفت: «این سماور باید شب و روز و بیست و چهار ساعته روشن و آماده باشد و من کار ساده را به شما واگذار کردم.» ولی حقیقتا کار آنها از همه سخت تر بود. چون جانشین نداشتند و تقریبا در تمام طول روز آنها را می دیدم که یا مشغول شستن استکان و قاشق هستند، یا آب را جوش می آوردند و چای دم می کنند. تقریبا وقت استراحت نداشتند. بیمارستان در یک طرف مدخلی برای ورود مجروحین و در طرف دیگر محلی برای خروج آنها داشت تا تداخلی در حین ورود و خروج از جهت هدر شدن وقت صورت نگیرد. یک سری بیمارستان های کوچک تری هم جلوتر از ما در خطوط اول جبهه قرار داشت که تقریبا جنبه درمانگاه اورژانس را داشتند. پزشکان عمومی و برخی از تکنسینها و پزشک یاران آن جا را اداره می کردند. مجروحین پس اقدامات فوری اولیه، مثل زخم بندی و وصل کردن سرم، توسط آمبولانس ها به بیمارستان امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) اعزام می شدند. بالاخره حوالی ساعت دو بعد از نیمه شب حمله شروع شد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نبردهای شرق کارون به روایت فرماندهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 برگرفته از مصاحبه رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای در کتاب حماسه مقاومت، مربوط به عزیمت ایشان به‌همراه شهید چمران در شرقی کارون و جبهه آبادان. «اولین هفته های جنگی بود که عراقی ها از محور طلائیه و حسینیه وارد شدند، مرز را شکافتند و به طرف اهواز که نسبت به آن نقطه از مرز طرف شرق می شود. آمدند. یکی از کارهایشان این بود که خودشان را به رودخانه کارون رساندند. در آن جا پادگان حمید را گرفتند و تأسیسات آن را ویران کردند. علاوه بر این، حتما به خاطر دارید که بخش های وسیعی از امکانات طبیعی آن منطقه را به تصرف خود در آوردند. دشمن (در شرق کارون، سرپل خود را وسیع کرد و به جاده ماهشهر - آبادان رساند، یعنی یک چنین منطقه وسیعی را توانست با این شیوه بگیرد و شاید حدود دو لشکر یا بیشتر در آن جا مستقر کرده بود. البته وجود این تعداد از دشمن موجب نمی‌شد بچه های ما که عده معدودی بودند در آن جا نمانند و مقاومت نکنند و دشمن را به زانو در نیاورند. لذا ماندند و انصافا مقاومت کردند... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂