eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با یکی دو روز آمدن به پادگان الرشید، خلاصی از این زندان وحشتناک آرزوی من هم شد، چه برسد به این بچه ها که نمی دانم چندین روز در این زندان گرفتار بودند. پادگان الرشید مخوف ترین زندانها بود. در آنجا فقط گاهی اجازه می دادند بچه ها برای یک ساعت آن هم زیر نگاه تند نگهبانان آفتاب بگیرند. محل زخم ها می خارید و کلافه ام کرده بود. به احمد فراهانی که بالای سرم بود گفتم: احمدجان! این زخم ها می خارد، یک کاری بکن، پدرم درآمد! نمی دانم چه طور، ولی یک تکه تیغ مستعمل با خودش داشت، او با زحمت زیاد موفق شد گچ محل زخم های دردناک را سوراخ کند و ببرد. برخلاف تصور من، فقط روی گچ خشک شده بود. گچ از زیر همچنان خیس و نمناک بود و با ترکیبی از عفونت زخم ها واویلایی شده بود! بچه ها مرا به حیاط بردند تا محل زخم ها را پانسمان کنند. در حیاط بودیم که ناگهان غرش فانتومهای نیروی هوایی خودمان آن هم در دل بغداد ما را ذوق زده کرد. لحظاتی بعد صدای بمب ها و بعد از آن پدافند های غافلگیر شده به گوشمان رسید که خیلی کیف کردیم. نگهبانها با عصبانیت دستور دادند که به داخل ساختمان برگردیم. شرایط قرون وسطایی بیمارستان و پادگان به طور کل خانه و خانواده را از یادم برده بود. یک روز که خیلی به ذهنم فشار آوردم، یادم آمد که من تازه ازدواج کرده ام! ولی هرچه به خودم فشار آوردم که نام همسرم را به یاد بیاورم، نیاوردم. در همین فکرها تازه یاد پدر و مادرم افتادم. خدایا! آنها چه کار می کنند؟ همسرم الان کجاست؟ سعی می کردم تصویر آنها و خواهرها و برادرهایم را به یاد بیاورم. اسم هایشان چه بود؟ چه شکلی بودند؟ دوباره به یاد خانمم افتادم. اول خیلی سعی کردم چهره او را در ذهنم بازسازی کنم و به یاد آورم. چند بار با خودم اسم ها را مرور کردم: نام خانمم فاطمه بود؟ زهرا بود؟... کلّی اسم را در ذهنم مرور دادم، اما یادم نیامد. دو سه روز از انتقالم به پادگان الرشید بغداد گذشته بود که همه ما را به مقصدی نامعلوم سوار اتوبوس هایی پرده کشیده کردند. فکر می کنم چشم های بچه ها را هم بسته بودند! من هم که تکلیفم معلوم بود، باید سقف اتوبوس را نگاه می کردم. دو نفر مسلح در داخل اتوبوس و چند خودروی نظامی وظیفه مراقبت از ما را در مسیر به عهده داشتند. نمی دانم ساعت چند صبح حرکت کردیم، ولی وقتی به مقصد رسیدیم، هوا تاریک شده بود. اتوبوس ها توقف کردند. شاید قریب یک ساعت منتظر و نگران در اتوبوس ماندیم. چیزی نمی دیدیم و نمی دانستیم کجاییم، ولی صدای ناله و فریاد یا حسین و یا زهرای بچه های اسیر از بیرون به گوش می رسید. از همین صداها معلوم بود که باید منتظر پذیرایی باشیم. بالاخره نوبت اتوبوس ما شد و بچه ها یکی یکی پیاده شدند. این بار صدای ناله ها نزدیک تر بود و دلخراش تر. من چشم به راه پیاده کردنم دراز به دراز و نگران در نگران روی پتو در اتوبوس مانده بودم. سرانجام مرا هم پیاده کردند و روی زمین درست مقابل در اتوبوس گذاشتند و تازه چشمم به روی شنیده ها باز شد. کانال انسانی به طول شاید بیست متر توسط پنجاه شصت نفر سرباز و درجه دار عراقی از دم در اتوبوس تا دم در آسایشگاه ایجاد شده بود که اسرا باید از میان آن عبور می کردند! ( تقریباً همه اسرای ایرانی از این تونل وحشت عبور کرده اند و من فکر می کنم این بچه ها از سختی و خوف و عِقاب پل صراط در قیامت ( ان شاءالله ) در امان باشند.) •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت ششم اولین شب پاسداری در جبهه بعدا شایع شد که عراقیها تجمع نیرو داشتن و احتمالا میخواستن از رودخانه عبور کنند!!! شایعات خیلی زیاده معلوم نیست چه چیزی را باید باور کنیم. شایع کردن پتروشیمی آبادان یه مخزن بزرگ آمونیاک داره و اگر مورد اصابت قرار بگیره همه شهر را مسموم میکنه. شایعه کردن عده ایی از ستون پنجم به خونه هایی که الان خالی از سکنه است وارد میشوند و بوسیله چراغ قوه یا وصل کردن باطری به سیم آنتن تلویزیون، به هواپیماهای عراقی گرا میدن. گرا چیه!!!؟؟؟ والا نمیدونم فکر میکنم یه نوعی از آدرس دادن باشه شایعات متعددی پخش میشه، ترس مردم خیلی زیاد شده. ۳ شبانه روزِ در آماده باش کامل هستیم و کفش از پا در نیاوردیم، پائیز است و فصل پشه. در این وانفسا پشه ها هم شدن بلای جان من. دوتا دستهام را اینقدر نیش زدن و تاول تاول شده، انگاری جذام گرفتم. چون بد منظر است مجبورم دستکش بافتنی دستم کنم. کسی که دیگ غذا را آورده اطلاع میده عراقیها گاوداری آبادان را با خمپاره هدف قرار دادن و چندین راس از گاوها مجروح شدن و مجبور به ذبح شون شدن و بهمین دلیل شام همبرگر داریم. فرید میخواست لقمه اش را دندان بزند که گربه ایی همبرگر را دزدید و رفت. کمبود غذا بیداد میکنه حتی حیوانات شهر هم گرسنه هستن. بعضی از بچه ها حمله سگ و گربه را به جنازه ها شاهد بودن. اوضاع خیلی خراب شده. روز بعد سعید یازع با بچه های مسجد فاطمیه رفت خرمشهر، شب هم با ما اومد و از اوضاع خرمشهر و اینکه عراقیها چقدر نیرو و اسلحه و تانک دارند و بچه های ما فقط تفنگ و آرپی جی تعریف میکنه، یه عده جوان با کمترین اسلحه چه جوری جلوی پیشروی دشمن را گرفتن. روز بعد سعید برادرم هم همراه سعید یازع رفت و تا غروب نیامدن و من تنهایی اومدم کمیته. امشب آماده باش دادن. اینجوری که مسئول کمیته میگه، یه هواپیمای ایرانی توی خاک عراق سقوط کرده و خلبانش هم همونجا فرود اومده و حالا چندتا تکاور میخواهند خلبان را پیدا کنند و از خاک دشمن برش گردانند. دستور دادن هیچکس اجازه نداره بخوابه و همگی آماده باشید تا اگر تکاورها قصد عبور از رودخانه داشتن و عراقیها بسمت شون شلیک کردن، عراقیها را خفه کنیم. فشنگ اضافه و نارنجک تفنگی هم بهمون میدن. صبح شد، اجازه نمیدن برگردیم، فقط اجازه خوابیدن داریم، با لباس و کفش، توی همون سنگرها. جعفر زیارتی، باباش روحانی و پیشنماز یکی از مساجد احمدآباد است، بهمون توضیح میده در مواقع اضطراری و جنگ چه جوری وضو بگیریم و نماز بخونیم. بعد از حدود ۲۰ دقیقه توضیح و سئوال و جواب، ابراهیم اسحاقی میگه: وولک مو این حرفها سرم نمیشه، کفشهام را درمیارم وضو میگیرم و نماز میخونم، برای ۵ دقیقه هیچ اتفاقی نمیفته. شب بعد هم آماده باش. امشب بعلت اینکه ماه بدرِ کامله در هنگام مَد، آب رودخانه بیش از شبهای دیگه بالا میاد. توی اون سنگر فسقلی، سه نفری خوابیدیم. عینهو قبرِ، من وسط خوابیدم عرض سنگر بحدی تنگ است که من که وسط خوابیدم دو نفری که چپ و راستم هستن مجبور میشن روی یه پهلو بخوابند. هنوز نیمساعتی از خوابیدن مون نگذشته که حس کردم زیر کمرم خیس شده، یکمی تکون خوردم، آره آب اومده توی سنگر. چون مّد رودخانه شدید شده، آب از زمین میجوشه و ظرف چند دقیقه تا نیمه سنگر را آب میگیره. مثل موش آب کشیده اومدیم بیرون، لباسی برای تعویض نداریم و تا صبح میلرزیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻مشکلات عراق در محاصره کامل آبادان ۲) نصب پل روی بهمن شیر: رودخانه بهمن شیر به سبب تأثیرپذیری از جریانات خلیج فارس دارای جزر و مد به ارتفاع حدود یک متر می باشد که در زمان جزر منطقه وسیعی در طرفین این رودخانه به صورت باتلافی در می آید. این اختلاف جزر و مد مشکلی اساسی در نصب پل به حساب می آید که بدون تدابیر لازم، امکان نصب آن مشکل است ضمن این که نخل های اطراف رودخانه مانع دیگری در ایجاد ارتباط مناسب میان دو ساحل این رودخانه ایجاد کرده است. این دو عامل مشکلات اساسی را برای ارتش عراق در نصب سریع و مطمئن پل و برقراری ارتباط بین دو ساحل فراهم آورده بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 چاه کن •┈••✾💧✾••┈• در منطقۀ ما یكی، دو متر برف روی زمین نشسته بود و این عملاً موجب می شد ما هیچ وقت دست شویی نداشته باشیم، جز آنچه بر اثر اصابت گلوله های توپ و خمپارۀ صدام ایجاد می شد. وقتی دیگران از اوضاع و احوالمان می پرسیدند و می گفتند:«با برادر صدام چه می كنید؟» می گفتیم:«راضی هستیم، فعلاً دستور داده ایم برای ما چاه مستراح بكند. خواستیم زمستانی بی كار نباشد. بعد هم خدا بزرگ است». •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در این استقبال ها (تونل وحشت) به محض اینکه سرباز عراقی اسیر را از داخل ماشین هل می داد، اولین ضربه هم بر سر او فرود می آمد. سرعت عمل بچه های ما خوب بود، ولی آنها حرفه ای بودند. یکی با باتوم و یکی با نبشی های شماره دو و سه فلزیِ خوش دست می زد، یکی شلاق در هوا می چرخاند و می زد، یکی با لگد، یکی با مشت، یکی با میلگرد و یکی با سیم خاردار چند لایه می زد. فعل زدن در همه آن جلادان تونل وحشت مشترک بود. رزمنده اسیر تا خم می شد از پایین می زدند، دستش را حایل می کرد از کمرش می زدند، از چشمش یا از شکمش می زدند. اسیرها مثل توپ فوتبالی بودند که از هر طرف ضربه می خوردند تا به آسایشگاه برسند، البته اگر می رسیدند. این بیست متر، بیست مترِ قیامت بود، صحرای محشر بود. بعثی‌ها مثل حیوانات موذی درنده به جان این طعمه های بی دفاع می افتادند. هرکس تلاش می کرد بیشترین و سهمگین ترین ضربه را بر پیکر رنجور و خسته این اسیران وارد کند. من از این پایین، دست ها و شلاّق را می دیدم که بالا می رفت و پایین می آمد. بعثی ها با فاصله هایی کمتر از یک متر ایستاده بودند و بی رحمانه می زدند. اگر کسی در این میان به زمین‌می افتاد، مصیبت سخت تر می شد، زیرا حرکت بچه ها کند می شد و این یعنی توقف و توقف، یعنی اینکه ضربه های مکرر در یک نقطه ثابت فرود بیاید و این یعنی شکافتن فرق سر، از حدقه درآمدن چشم و پاره شدن گوش و ...! در تونل، بچه ها ناخودآگاه به هم می چسبیدند و می دویدند تا کمتر آسیب ببینند. از این تونل هیچ کس جان سالم به در نمی برد فقط مقدارش فرق می کرد، اما در این میان عده ای دیگر توان حرکت نداشتند و نقش بر زمین می شدند. جشن استقبال تمام شده بود و مامورها باید نفسی تازه می کردند. به دستور آنها، تعدادی از بچه ها برمی گشتند تا بر زمین افتاده ها و امثال مرا به آسایشگاه ببرند. این مردان که داوطلبانه بر می گشتند تا زخمی ها را ببرند، یک بار دیگر کتک می خوردند و اما سخت تر وقت بازگشت بود. دستان آنها برای حمل زخمی ها بند می شد و وسیله دفاعی نداشتند و این بار مظلومانه تر می خوردند و حسین حسین می گفتند و می دویدند به طرف آسایشگاه. در این راه پر خطر گاه فرد زخمی از دستشان می افتاد! عجیب این بود که بعضی از این حاملان مجروح دوباره برمی گشتند تا زخمی های دیگری را به آسایشگاه ببرند و با این غیرتشان لج بعثی ها را در می آوردند. در این فاصله بعضی عراقی ها واسطه می شدند و با خَلّی خَلّی، یعنی ولش کن ولش کن، از آنها می خواستند دیگر این بندگان خدا را نزنند. بچه ها مرا با پتو بلند کردند و راه افتادند، دو خط در میان بعضی از عراقی ها باز می زدند و گه گاه زبانه کابلها در می رفت و به من هم می گرفت، اما عمدی نبود، آنها نمی خواستند مرا بزنند.(من باید برای رضای خدا حرف بزنم، آنها قصد زدن مرا نداشتند، بچه ها را می زدند به من هم می خورد!) بالاخره بیست متر دوهزار متری تمام شد! بچه ها مرا گذاشتند روی زمین سرد و سیمانی آسایشگاه و نفس راحتی کشیدند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 بسته آجيل عمليات «والفجر۸» به پايان رسيده بود و ما برای پدافند منطقه در شهر فاو مستقر بوديم. يك روز از هدايای مردمی يك مقدار آجيل برايمان آوردند و به هركدام از بچه ها يك بسته دادند. چند دقيقه ای از پخش اين آجيل ها نگذشته بود كه يكی از بچه ها آمد و گفت: «اين بسته آجيل را يك نفر به نام ده نمكی به جبهه هديه كرده است تو او را می شناسی؟» من ابتدا تصور كردم، قصد شوخی دارد، گفتم: بابا، تو هم ما را دست انداختی! او گفت: «ببين، اينهم نامه اش.» و يك كاغذ كوچك را كه داخل بسته آجيل قرار داشت به من داد. من هم كاغذ را باز كردم و ازديدن دستخط آن متعجب شدم…. نامه متعلق به برادر كوچك من بود كه در دبستان تحصيل می كرد. خوردن آجيلي كه برادرم فرستاده بود، برايم بسيار لذت بخش بود. راوی: ابوالفضل ده نمكی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت هفتم کوچه به کوچه، جنگ و مقاومت برادر نوری اومد به مقرمون. اومده دنبال من، میگه بابام رفته مسجد و دل نگران من است. بهش گفتم آماده باش هستیم، از مسئول کمیته اجازه میگیره و مرا به مسجد برمیگردونه. چون وضعیت شهر وخیم شده، اجازه دادن با اسلحه از کمیته خارج بشم. توی مسیر تعریف میکنه که پدرم را از قدیم میشناسه، جلیل عطار مدتی هم ریش بلندی گذاشته بود و توی بازار به جلیل ریش معروف بود. رفتم خونه، قدم کوتاه است وقتی تفنگ ژ۳ را نگون فنگ روی دوشم میگذارم نوک تفنگ به زمین میخوره، معمولی هم میگذارم هی قنداق تفنگ به پشت پام میگیره، مجبورم روی سینه حمائلش کنم. پدرم دم درب خونه ایستاده، از دیدنم خوشحال شد، بغلم کرد و رفتیم توی حیاط. یه نگاهی به سرتاپام میکنه، : چرا دستکش دستت کردی هوا که سرد نیست. ؛ دیشب سرد بود دستم کردم. : دیشب سرد بود حالا که نیست. راستش را بگو، چیزی شده؟ فهمیدم که نگران شده، دستکشها را در آوردم. دستهام را که دید تعجب کرد. هر چی بهش میگم اینها جای نیش پشه است باورش نمیشه. با الکل دستهام را شست. در حینی که داره دستم را ضدعفونی میکنه کفشم را در آوردم، لامصب بوی تعفن گرفته. جورابهام به گوشت پام چسبیدن، جورابها را در آوردم و انداختم سطل آشغال. تفنگم را تحویل بابام دادم و یه دوش میگیرم و لباسهام را میشورم. خونه مون منبع آب داریم و هر وقت آب شهر وصل میشه، پُر میشه. از حمام اومدم بیرون ، بابام اصرار داره بازوبست کردن تفنگ را یادش بدم. حجت الله هم با تفنگ بازی میکنه. سعید اومد، از خرمشهر تعریف میکنه و اینکه سپاه آبادان قراره یه دوره آموزشی براشون بگذاره و بسیجی شوند. عصر با هم میریم کمیته و شب هم لب آب هستیم. سعید یازع و فرید خنافره هم اومدن. صبح حدود ساعت ۸ که میخواهیم برگردیم مسجد، ناگهان صدای انفجار خمپاره ایی اومد و بعدش هم یکی فریاد میزنه سعید زخمی شده. آره سعید برادرم یه ترکش به گردنش خورده. خواستم کمکش کنم، اشاره کرد لازم نیست، تو برو خونه و چیزی نگو تا خودم بیام. یه دونه ترکش کوچک به گردنش خورده و بصورت سرپایی بخیه و پانسمان شد و برگشت خونه. کسی خونه نیست و مادربزرگم تنهاست، نمیتونه درب حیاط را باز کنه، مجبور میشم از دیوار بالا برم و وارد خونه بشم. بابام و حجت اومدن، یه گاری چهارچرخ میوه فروشی همراهش آورده. با تعجب پرسیدم این گاری را از کجا آوردی و چرا؟ :چون مادربزرگت نمیتونه راه بره و ماشین هم گیر نمیاد، با گاری میبرمش تا پل ایستگاه ۷، شاید اونجا یه ماشینی پیدا شد و ما را از شهر بیرون برد. وضع شهر خیلی خراب شده و این دونفر((اشاره به مادربزرگم و حجت الله)) باعث دردسر هستن نه میتونم ولشون کنم بیام پیش شماها بجنگم نه میتونم پیش اینها بمونم. میخوام اینها را از شهر ببرم بیرون بعد خودم برمیگردم. از همین حالا دلم براشون تنگ شد، اینها آخرین بستگان من در این شهر هستن، مادرم و خواهرها و برادرها که رفتن، دامادمون با خواهر بزرگم هم رفتن، پدربزرگ و دایی ها و خاله ها و پسرعمه هام ووو اگر پدرم هم بره من و سعید خیلی تنها میشیم. به یاد بقیه دوستان افتادم که تک و تنها هستن و بدون دغدغه در حال دفاع، کمی آروم گرفتم. صبح شد و من بسمت مسجد و جبهه، بابام و حجت الله و مادربزرگم بسمت ایستگاه ۷ از هم جدا شدیم. برادر نوری توضیح میده که وضعیت خرمشهر بدتر شده و باید به اون سمت بریم. وانت عموغلام اومد و سوار شدیم. مسجد جامع بلوایی بپا شده، دم به دم نفراتی میایند و اخبار متفاوتی میدن. عده ایی میگن کوی طالقانی اشغال شده عده ایی میگن جنگ به چهارراه مقبل کشیده شده، عده ایی خبر از نفوذ عراقیها به گمرک خرمشهر میدن....... خدا بخیر کنه، اوضاع بسیار آشفته است و عراقیها مثل موریانه از هر گوشه ایی سر میکشند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سوت آمار مشغول اصلاح سر یکی از بچه ها بودم، دور سرش را کاملا اصلاح کرده بودم و داشتم مقدار مویی را که روی پیشانیش برجا مانده بود، کوتاه می کردم که صدای سوت آمار فضای اردوگاه را پر کرد. مستاصل مانده بودم که چه کنم. اگر می ماندم و ادامه می دادم، شکنجه و کتک انتظارم را می کشید و در غیر این صورت تمسخر و استهزای این برادرمان از سوی سایرین حتمی بود. پس گفتم بنشین تا اصلاح سرت تمام شود اما خودش نپذیرفت و اصرار کرد که برای آمار برود. من هم به ناچار دیگر اصرار نکردم. دقایقی بعد صدای خنده بچه ها فضای اردوگاه را پر کرد. سربازها و نگهبانان ها نیز می خندیدند. یکی از نگهبان ها رو به برادر عزیزمان کرد و با تحکم پرسید: این چه وضعیتی است؟ و او در پاسخ با شجاعت گفت: وقتی بدون هیچ مقدمه و وقت و زمان مشخصی سوت آمار را می زنید انتظار دیگری نباید داشته باشید. و به همین شکل این جریان نیز پایان گرفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻مشکلات عراق در محاصره کامل آبادان ۳) یکی دیگر از علل عدم توان توقف عراق بعد از گذشتن از بهمن شیر، عمق یافتن نبرد و اتکا به پل های کارون و بهمن شیر در عملیات پشتیبانی: عبور از رودخانه بهمن شیر سبب می شود که فاصله خطوط أول تا منطقه عقب از فاصله بیش تری برخوردار گردد و حفظ این سر پل متکی به پل های محدود رودخانه کارون و رودخانه بهمن شیر می گردید، بدین معنا که همواره خطر سقوط این سرپل وجود داشته است، ضمن این که اجرای عملیات پشتیبانی نیز برای نیروهای جزیره آبادان با مشکلات اساسی مواجه گردیده است. این مشکل در صورتی که عراق می توانست از رودخانه اروند عبور کند و به نیروهای منطقه جزیره آبادان ملحق شود، شاید تا حدود بسیاری مرتفع می گردید، اما خصوصیات رودخانه اروند امکان این الحاق را برای ارتش عراق کاملا از بین برده بود و هر نیرویی که وارد جزیره آبادان می گردید لازم بود تمامی پشتیبانی مورد نیاز را از طریق منطقه شرق و غرب کارون تأمین نماید، لذا امکان قطع راه تدارکاتی می توانست در اراده و عزم فرماندهان و نیروهایی که مسئول عبور از بهمن شیر بودند، تأثیر بسزایی داشته باشد، چرا که امنیت لازم را جهت حضور در جزیره آبادان احساس نمی کردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• فضای بزرگ صد و ده متری آسایشگاه شماره دو در مقایسه با زندان سه درچهار الرشید، بهشتی بود برای خودش. دست کم می شد پای شان را دراز کنند و بخوابند. نگهبانها در سالن را قفل کردند و رفتند. چند نفری هم پشت پنجره ها مشغول نگهبانی شدند. این قدر طول نکشید که این بهشت موقت به جهنمی سرد تبدیل شود. سرمای سوزدار بهمن ماه، بچه ها را وادار می کرد تا در گوشه ای چسبیده به هم کز کنند و از گرمای هم گرم بشوند. زمین سیمانی آسایشگاه خیلی سرد بود. من هم از شدت سرما گوشه های پتوی برانکارد شده ام را به رویم کشیدم، اما سرما از بالا و کف در جانم لرز می انداخت. اتوبوس ها از بغداد تا اینجا، یعنی استان صلاح الدین و شهر تکریت، هیچ توقف نکردند، بنابراین نماز ظهر و عصر را نخوانده و دست شویی هم نرفته بودیم. آب و مستراحی در کار نبود. بچه ها هر چه نگهبان ها را صدا زدند آنها توحهی نکردند و به ناچار در کنار در ورودی، یکی یکی خودشان را راحت کردند و با تیمم قضای نماز ظهر و عصر و بعد نماز مغرب و عشا را خواندند. من هم باید به دست شویی می رفتم! بچه ها را صدا کردم و گفتم: رویتان گلاب! می شود مرا هم ببرید؟ دو سه نفری گوشه های پتو را گرفتند و در کنار مَندابی از فاضلاب، مرا زمین گذاشتند. اینجا خبری از لگن نبود، پس باید خودم را راحت می کردم، اما نمی توانستم! مثانه ام در حال ترکیدن بود، اما ادرار نمی آمد..شاید اضطراب و استرس باعث این مشکل شده بود. بچه هایی که مرا تا محل فاضلاب آورده بودند در حالی که پشتشان به من بود دم به دم می پرسیدند: شد؟ از خجالت جواب نمی دادم و سکوت می کردم. دوباره می پرسیدند: شد؟ بالاخره جواب دادم:نه! - چرا؟ - چه می دانم! - خواهش کن، التماس کن، لابد از این بعثی های بی پدر و مادر ترسیده! و هر کس چیزی می گفت و غش غش می خندیدند. انگار نه انگار چند دقیقه پیش در تونل مرگ آش و لاش شده اند. دوباره یکی دیگر گفت: بگو دیگر نمی زنند، نگران نباش...! راحت که شدم گفتم: بیایید مرا ببرید، به آرزویتان رسیدید! شب اول سپری شد. فردا صبح نگهبان ها قفل در آسایشگاه را که باز کردند، با برکه ای از فاضلاب رو به رو شدند. راه بسته بود.نامردها هر چی فحش عربی لایق خودشان بود نثارمان کردند و ما که نمی فهمیدیم چه می گویند فقط نگاهشان کردیم. آنها چند نفر دم دستی شان را با کابل و لگد نواختند. به دستور بعثی ها تمام هفتاد نفر از سالن خارج شدند و مرا هم بیرون بردند. بقیه اسرا هم به حیاط آمده بودند. چند نفر از بچه ها داخل ماندند و مشغول نظافت آسایشگاه شدند. در گفت و گو با اسرای سایر بندها معلوممان شد که مصیبت فاضلاب برای آنها هم بوده است. حدود چهارصد، پانصد نفر در محوطه زندان سر به تو و زانو در بغل نشسته بودند. من خوابیده آنها را نگاه می کردم و غصه قورت می دادم. آن روز نم نم باران می بارید و ما گرسنه و خسته، زخمی و ویلان و سیلان و لرزان از سرما در محوطه ماندیم، از صبح تا شب! در این مدت کارِ تقسیم و سازماندهی و ثبت نام انجام شد. باران ادامه داشت و همه مثل موش آب کشیده، خیس خیس بودیم. بچه ها با آن لباس های پاره و نیم بند از شدت سرما می لرزیدند. زخمی ها از شدت درد و لرز گریه می کردند و کسی به دادشان نمی رسید. غروب دلگیری بود. بغض ها ترکیده بود. آن روز، یادم هست بعضی به زخمی ها می گفتند از گریه شما آسمان هم گریه می کند. ثبت نام اسم های فارسی به روش عربی آن روز مشکلاتی ایجاد کرد. آنها که اسم خودشان و پدرشان و به قول عربی جدّشان یک کلمه ای بود مشکلی نداشتند، اما دو کلمه ای ها اسباب دردسر و گاه خنده بود. کار ترجمه را رزمنده های اسیر عرب زبان انجام می دادند. بعضی که خودشان دو اسمی بودند، فامیلی شان دیگر به جدّ نمی رسید و در پدر می ماند و آنها می گفتند: خلاص! خلاص! چقدر بچه ها برای اسمشان کتک خوردند! عین الله از بچه های بروجرد، پدرش روح الله نام داشت و پدر بزرگش اسدالله. بعثی ها مسخره اش می کردند و می گفتند: یعنی انت، عین الله، روح الله و اسدالله؟! بعد توهین می کردند و می گفتند: تو موشی، شیر نیستی! چون اسم پدر عین الله با اسم امام خمینی یکی بود، او را تا آخر اسارت به به باد کتک می گرفتند و بهانه می آوردند که منظور تو ل روح الله، خمینی است نه پدرت! آن روز گذشت و شب را هم گرسنه سپری کردیم. دور جدید آمارگیری و ثبت نام اسرا در همان روز در اردوگاه تکریت یازده آغاز شد. همراه درجه دار عراقی، یک مترجم سرباز آمده بود که ضریب هوشی پایینی داشت و صحبت ها را درست متوجه نمی شد و درست هم منتقل نمی کرد. بعد از نوشتن نام و نام پدر و جد، درجه دار عراقی از اسرا یکی یکی می پرسید: جُندی مُکلّف اَو حَرَس خمینی؟ یعنی تو سرباز وظیفه ای یا پاسدار خمینی؟ بیشتر اسرای بند ما بسیجی بودند. ای
ن مترجم نوبر هر چه به او می گفتیم که بابا ما جیش الشَّعبی هستیم حالی اش نمی شد! و همه را ترجمه می کرد: حَرَس خمینی حَرَس خمینی!( از کارش سر در نیاوردیم. آیا عمدی این جوری ترجمه می کرد یا واقعاً کنُد ذهن بود؟!) •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂