eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اردوگاه تکریت یازده، اردوگاه سیم‌خاردار بود. الان هم چشم هایم را که می بندم آنجا را در انبوه سیم خاردارها می بینم. حتی در ورودی اش هم نبشی های متحرکی بود که به صدها رشته سیم خاردار بر روی چند لولای یُغور دل آدم را می لرزاند! در انتهای هر دو بند حمامی کوچک با چند دوش و یک باب دست شویی کاملاً مکانیزه وجود داشت! بعد از آن دوباره یک اتاقک نگهبانی و دوباره یک اتاقک نگهبانی تا روده های ما را هم وجب کنند. یک روز از اسکانمان در آسایشگاه بند سه نگذشته بود که عراقی ها آمدند و جُندی مکلّف ها را از جیش الشعبی ها، یعنی بسیجی ها جدا کردند و به بند ارتشی ها بردند.( هم زمان با عملیات کربلای پنج، برادران ارتش در نفت شهر عملیات کربلای شش را انجام دادند که اسرا مربوط به آن عملیات بودند.) مرا هم که همچنان عسکری بودم به آن بند انتقال دادند و گذاشتند کنار دو زخمی دیگر، کنار در ورودی آسایشگاه. پاهای این دو سرباز هم در گچ و آتل بود، ولی مثل من دراز به دراز روی پتو نبودند، بلکه می توانستند بنشینند. کم مشکل داشتم یکی دیگر به آن اضافه شد. نیامده از نگاه ها و طعنه ها فهمیدم که جو این آسایشگاه شصت هفتاد نفره با آسایشگاه قبلی ام متفاوت است. من افسری آش و لاش شده بودم که دور و برم را سربازها و احیاناً درجه دارهایی گرفته اند که چندان دل خوشی از فرماندهانشان نداشتند! بعضی که از کنارم رد می شدند تکه می انداختند یا کج کج نگاهم می کردند. دو ماه بود که من فقط ستونهای متحرک می دیدم. آدم ها برای من بیشتر شبیه دو پا بودند تا یک انسان کامل. این پاها بودند که از کنارم می گذشتند. حالت خوابیده و بیشتر دمر خواب، آن هم روی کف زمین نگاه مرا ویژه کرده بود. حتی گاهی احساس چشم درد می کردم، چون باید گردن و سرم را کمی به عقب فشار می دادم تا بتوانم فرد ایستاده را ببینم، البته اگر او می نشست مشکل خیلی کم می شد. من احساس آدمها را به خودم، از پاهایشان، از درنگهایشان، از سرعت و بی خیالی شان تشخیص می دادم. من غواص خوابیده ای بودم که بیشتر سقف را می دیدم تا چیزهای دیگر را. در نگاه من آدم ها چقدر بزرگ و قد بلند بودند، آن قدر که احساس می کردم سرشان به سقف آسایشگاه می ساید! من کف اتاق بودم و آنها دیوارهایی بلند. آدمی که توانایی تهیه حتی یک لیوان آب را نداشت. همیشه باید نگاه التماسی ام به این و آن می بود. من حاج محسن جام بزرگ، استاد شنا و غریق نجات و مربی غواصی و معاون گردان جعفر طیّار باید زُل می زدم به این برادر سرباز، شاید دلش رحم بیاید و دور از چشم نگهبان برود از دست شویی یک لیوان آب برای من بیاورد. ( گوشه ی آسایشگاه یک روشویی نصب بود که با گونی از صحن آسایشگاه جدا می شد. یک لوله سیفونی آب را به بیرون انتقال می داد. کنار روشویی سطل بزرگی بود که حکم توالت را داشت و ضرورت ها را رفع می کرد. در زمستان چندان مشکل آب نداشتیم، اما در فصل گرما که آب کم بود از راه ذخیره آب در تانکرهای چهار گوشی مکعب مستطیل نصب شده در پشت بام، کمبود آب تقریباً جبران می شد. علاوه بر آن سطل چند سطل بیست لیتری دیگر هم داشتیم. یکی برای چای، دو یا سه سطل برای ذخیره آب و استفاده اضطراری. زیرا در قطعی ها، آب را جیره بندی می کردیم.) •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 یادش بخیر !! روزهای عاشقی و دلباختگی روزهایی که برای رفتن به خط سر از پا نمی شناختیم و به هوای رسیدن به منطقه بی تاب بودیم و بی تاب. اصلا واژه "خط مقدم"، "منطقه"، "خاکریز"،"کانال"، "آبراه"، چنان مست‌مان می کرد که برای رسیدن به آن عاشقانه می رفتیم. گام بر گرده لندکروزهای دوست داشتنی می گذاشتیم و در سرماسوز زمستان در عقب آن به پتویی پناه می گرفتیم و راهی می‌شدیم. همه چیز بوی خدا می داد و آنچنان رضایت و آرامشی در قلوب می افکند که هیچ دلبستگی دنیایی لذت آن را به کام‌مان نمی ریخت. آنهم در سخت‌ترین شرایط و شیرین‌ترین روزهای زندگی. از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم آوارِ پریشانی ست، رو سوی چه بگریزم؟ هنگامه حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟ 🔸 کانال حماسه جنوب https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت یازدهم آبادان در لبه سقوط و اشغال کاش یه بارون بزنه، سال قبل این موقعها بر اثر شدت بارندگی در خوزستان و استانهای همجوار، کارون طغیان کرد و سیل اومد، کاش امسال هم سیل بیاد و تانکهای عراقی را با خودش ببره، اصلا جنگ را با خودش ببره و راحت بشیم. صبح زود رفتم مسجد. اخبار خوبی بگوش نمیرسه ظاهرا اوضاع خرمشهر وخیم تر شده و عراقیها بسمت پادگان دژ سرازیر شدن. اینجوری که بچه ها میگن، عراقیها از حمله ی مستقیم به شهر پشیمون شدن و حالا قصد دارند بجای تلف کردن وقت و نیرو توی کوچه های خرمشهر، شهر را دور بزنند. اوضاع آبادان هم تعریف چندانی نداره، عده ی زیادی از خانواده ها هنوز شهر را ترک نکردن انگاری دلشون نمیخواد باور کنند که شهرشون عرصه ی جنگ است و هر لحظه احتمال کشته شدن وجود داره. نزدیک ظهر، برادر ابراهیم نوری دوتا دیگ بهمون داد و گفت بروید کمیته ی ارزاق برای بچه ها غذا بگیرید، من و فریدخنافره. یه ستادی به اسم کمیته ی ارزاق تشکیل شده که مسئول توزیع غذا و سوخت در شهر هستن. مقرشون چهارراه احمدآباد ساختمان لطفی که زیر زمینی داره است. بسمت چهارراه حرکت کردیم، شیشه های مغازه ی بابام بر اثر انفجار همون موشکی که گفتم خرد شده محل اصابت موشک تقریبا ۲۰۰ متر پشت مغازه است. خیابان خلوت است و کسی دیده نمیشه. چند قدم جلوتر یه خانمی که چادر سفت و سختی دور خودش پیچیده، لنگ لنگان داره میره. کفشهاش پاره است و بوسیله ی بند، کفش را به پا گیر انداخته، معلومه از این خواهران بسیجیه که سرووضعش اینجوری درهم برهم شده. کنار یه مغازه کفش فروشی ایستاد و داخل مغازه را نگاه میکنه. شیشه های مغازه همگی خرد شده و ریخته بودن. بهش رسیدیم، فرید یه نگاهی به مغازه کرد و یه نگاهی به خواهر بسیجی، بهش میگه میخواهی یه جفت از کفشها را بیرون بیارم؟ خواهر بسیجی با تعجب، ؛ مگه شما صاحب مغازه ایی؟ : نه آبجی. صاحب مغازه نیستم ولی حالا وضعیت جنگیه اشکالی نداره. ؛ مگه شما مجتهدی؟ : وولک میخوام بهت خوبی کنم چقدر سین جیم میکنی. ؛ با مال مردم میخواهی خوبی کنی، لازم نکرده. ما مسلمونیم و باید به احکام اسلام عمل کنیم. هیچی دیگه سرافکنده شدیم و راهمون را کشیدیم رفتیم. وارد زیرزمین کمیته ی ارزاق شدیم، تعدادی میز کنار هم چیدن و چند نفری پشت میزها، تعداد زیادی هم رزمنده و سرباز و ارباب رجوع در حال صحبت کردن. به یکی از میزها نزدیک شدم و پرسیدم غذا از کجا بگیریم؟ با اشاره میز دیگه ایی را نشون داد بسمت میز بعدی حرکت کردم، یه آقای قد بلند با لباس تکاوری و کلاه کج و ریش بلند که گردنبندی بشکل پوتین توی گردنشِ با صدای بلند میگه ؛ ۶۰ لیتر بنزین میخوام، بچه هام را باید برسونم خرمشهر. جاروجنجالی بپا شد، توی این وضعیت مصیبت بار و قحطی تقاضای ۶۰ لیتر بنزین یعنی تقاضای یه گنج. چند روز پیش دیدمشون، چندتا ماشین بودن و دنبال یه محلی برای اسکان میگشتن. تو خیابون میدان طیب نزدیک کلانتری ۳، بهشون مدرسه ی راهنمایی فداییان اسلام که کنار پمپ بنزین است و همون نزدیکی نشون دادم. اون آقای قدبلند در حالیکه مداوم فریاد میزنه، ما گروه چریکی فدائیان اسلام هستیم، من سید مجتبی هاشمی هستم، از زیرزمین خارج میشه و لحظاتی بعد با یه روحانی برمیگرده. چهره ی روحانیه به چشمم آشناست، آره خودشه، شیخ صادق خلخالی. به محض اینکه خلخالی وارد شد، حواله ۶۰ لیتر بنزین صادر شد و رفتن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پشتیبانی رزمندگان در روزهای مقاومت (کلیپ تکرار) 🔅 همه پا به رکاب و ایستاده در خط مقدم دفاع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانه خمار برآمد من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب دیبای جمال تو به بازار برآمد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تلاش عراق در گسترش خود در شرق کارون ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ رادیو صوت الجماهير عراق) در خبر روز ۱۳۵۹/۷/۲۹ خود در حالی که نیروهای عراقی در دروازه آبادان زمین گیر شده بودند و بعد از آن نیز هرگز نتوانستند آبادان را تصرف کند، گفت: ارتش ما هم اکنون در آبادان است و در دو کرانه رودخانه کارون و در نزدیکی الاحواز (اهواز) است و ما اگر بخواهیم، می توانیم از طریق زمینی به تهران برسیم، ولی این کار را نمی کنیم و انتظار داریم ملت ایران خود دولت امام خمینی را تغییر دهند. به این ترتیب عراق در جهت تغییر تاکتیک نبرد ارتش خود مبنی بر اصلی شدن جنگ در منطقه عمومی آبادان به منظور تصرف خرمشهر و جزیره آبادان، ضمن گسترش نیروهای خود در شرق کارون، کوشید با انتخاب محور عملیاتی مناسب، در اولین فرصت خود را به اروندرود برساند و پس از آن با ادعای صلح طلبی جمهوری اسلامی ایران را در بحران جدی قرار دهد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
خاطرات مقام معظم رهبری را در کانال حماسه جنوب، شهدا بخوانید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• جای من پشت به قبله بود، ولی باید نمازم را می خواندم. دو دست را روی زمین سرد سیمانی می زدم و با تیمم نماز می خواندم. تا آنجا که می شد مثل مرده ها سرم را رو به قبله می چرخاندم و الله اکبر می گفتم و نماز می خواندم. در نمازها متوجه شدم سربازی با احتیاط می رود و می آید و به من نگاه می کند. بالاخره به بهانه کمک نشست کنارم و همین طور که حواسش به اطراف بود، میان دماغی از من پرسید: نماز می خوانی؟! گفتم: آره. پرسیدم: مگه تو نمی خوانی؟! - نه اذیت می کنند. می زنند. - نترس، بخوان. عراقی ها هم مسلمانند، برای نماز تنبیه نمی کنند! خواستم دلش را قرص کنم وگرنه می دانستم چه خبر است. جو ترس و رعب و جاسوسی بر آسایشگاه سایه انداخته بود. نمازخوانها هم جرئت نمی کردند نماز بخوانند. مسئول ارشد آسایشگاه، کاظم، از بچه های عرب منطقه جنوب بود. چنان او اسیر عراقی ها بود که اجازه نمی داد کسی نُطُق بکشد. او آن قدر نامرد بود که خودش به نیابت از بعثی ها، بچه ها را به باد کتک می گرفت که مبادا بعثی ها خودش را نزنند. سرباز با نگرانی پرسید: اگر تنبیه کردند؟ گفتم: این همه جنگیدیم برای نماز و اسلام، کردند که کردند...! - چه طور وضو می گیری؟ - من که نمی توانم وضو بگیرم، همین جوری دست ها را می زنم زمین و تیمم می کنم، ولی تو باید وضو بگیری. - قبله، قبله چی؟ - من با این وضعم که نمی توانم برگردم رو به قبله. سرم را تا جایی که بشود سمت قبله می گیرم و نماز می خوانم. - قبوله؟ - آره ان شاءالله، خدا قبول می کند. خدا از هر کس به اندازه توان و وسعش قبول می کند.... او جهت قبله را هم از من پرسید و رفت. این پچ پچ چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نمی دانم وضو گرفت یا تیمم کرد. بعد از ناهار که در اختیار بودیم، دیدم نشسته نماز می خواند. نماز مغرب را هم نشسته خواند. به بهانه ای صدایش زدم. آمد و نشست. پرسیدم: چرا نشسته می خوانی؟ - آخه! - نترس عزیز من، بایست بخوان تا ترس بقیه هم بریزد و جرئت کنند نماز بخوانند! به لطف خدا روحیه گرفت و نماز عشایش را ایستاده خواند. او که ایستاد، دو نفر دیگر هم خواندند، حتی ایستاده! نمازخوانها فردا شدند هفت، هشت نفر. برای نماز مغرب و عشا شدند پانزده نفر و به مرور بیشتر بچه ها در آسایشگاه بند چهار نماز خوان شدند. تعدادی هم نماز نمی خواندند که هیچ، فحش می دادند به نظام و مسئولین و بد و بیراه می گفتند. چه قدر از دستشان رنج می بردیم. تعداد نمازخوانهای اول وقت که زیاد شد، کاظم عرب اعتراض کرد که: نگهبانها می بینند پدرمان را در می آورند، چرا نماز جماعت می خوانید؟ - نماز جماعت نیست که اول وقت با هم می خوانیم. - با فاصله بخوانید، اگر راست می گویید. واقعاً نمی فهمید. فکر می کرد نماز جماعت می خوانیم. گفتیم: ببین در نماز جماعت یکی جلو می ایستد، می شود امام جماعت و مامومین شانه به شانه هم به او اقتدا می کنند. اینجا هر کس یک جا ایستاده و جدا نماز می خواند. هر طور بود فهماندیمش و او هم به ناچار کوتاه آمد. آمارگیری هم مثل ماری بود که هر روز نیشمان می زد. حسابِ من اسیر گچی هم پیچیده تر و سخت تر بود و بارم روی دوش رفقای اسیر. صبح که برپا می زدند، بچه ها باید ابتدا پتوها را تا شده کنار دیوار می چیدند و لباس های فرم زرد اسارت را می پوشیدند. سپس هر کس مودب و زانو به بغل و سر به پایین و بدون یک کلمه حرف می نشست جلوی پتوی آنکارد شده اش تا فرمان بشین آمار بدهند. پس از آمار داخل، اسرا برای هواخوری به محوطه آسایشگاه ها می رفتند. این انتظار گاهی چند ساعت آزار دهنده طول می کشید. بچه ها در داخل آسایشگاه در حالی که به ستون پنج نفره بودند شمارش می شدند. بعد از شمارش و دستور خروج، نفرات که از در خارج می شدند، یک به یک کابل هم می خوردند! سپس دو نفر برمی گشتند و مرا با پتو به داخل محوطه می بردند. نیروها طبق دستور، مجدد ستون پنج، جلو آسایشگاه یا بهتر بگویم آزارشگاه، به خط و مرتب می نشستند. دوباره زانوی اسارت در بغل می گرفتند و سرها را مثل کبوتری که سرش را از سرما داخل پرهایش می کند، تا لای زانوها پایین می بردند و جُم نمی خوردند. در همین حالت شمارش دوم آغاز می شد، مسئول آمار در بین ستون حرکت می کرد و می شمرد، واحد، اثنان، ثلاثه، اربعه، ریاضیاتشان هم ضعیف بود و یا به هم اعتماد نداشتند، زیرا شمارش در حین تعویض پست ها دوباره و گاه چندباره تکرار می شد. در این شمارش ها مانده به شانس هر کس کابل یا چوبی نصیبش می شد. تحویل دهنده می شمرد و می گفت: خمس و ثمانین، صِحَّه؟ و تحویل گیرنده با وسواس و دقت می شمرد و عدد را تایید می کرد یا دوباره می شمرد.