eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 حاج صادق آهنگران 🔰 نوحه خوانی در سال‌های نخست دفاع مقدس و در جمع باصفای بسیجیانای برادر عازم میدان جنگم با تفنگم با تفنگم 🔻 حجم : ۳۷۷ کیلوبایت 🔻 مدت آهنگ: 05:06 دقیقه 🔅🔆🔅🔆❣️🔆🔅🔆🔅 کانال حماسه جنوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهاردهم خرمشهر خونین شهر شد صبح زود، هنوز خواب توی چشمامونه که صدای ترمز خیلی شدید یه ماشین بیدارمون میکنه و کسی فریاد میزنه هر کسی توی مسجد هست بره خرمشهر، عراقیها شهر را گرفتن. یهویی قلبم از جا کنده شد، مگه میشه؟ ما زنده باشیم و خرمشهر بدست دشمن بیفته؟ یکی از بچه ها یه اتومبیل سوزوکی داره، مثل استیشن و ون است، اضطرارا ۱۰ نفر را سوار کرد. ریختیم توی ماشین و بسرعت بطرف خرمشهر راه افتادیم. تعداد زیادی از مردم آبادان مثل سیل بسمت خرمشهر سرازیر شدن، برای هیچکس باور کردنی و قابل تحمل نیست. انگاری خرمشهر ازمون دور شده یا شایدهم ساعت نمیگذره، هر چی میریم نمیرسیم. بعد از فلکه فرودگاه، یه نفربر عراقی که سوخته شده دیدیم، همگی با تعجب پرسیدیم مگه عراقیها تا اینجا هم رسیدن!!!؟ یکی از بچه ها گفت که این همون نفربریه که غنیمت گرفتیم ولی گفتن که توی اینها یه وسیله ایی هست که هر جایی باشه محل خودش را به نیروهاشون اطلاع میده بچه ها هم از ترس اینکه مقرشون لو نره، آتیشش زدن. فلکه پمپ بنزین خرمشهر دیده میشه، عده ی زیادی بسمت خرمشهر و تعدادی هم بسمت آبادان در حال حرکت هستن. هر چی از فلکه بسمت پل جلوتر میریم جمعیت بیشتر میشوند. عده ایی از مردم دست خالی هستن بعضیا چماق و چوب بدست گرفتن، هیچکس اجازه نمیده شهر سقوط کنه. به پل رسیدیم، ماشین ما که شبیه یه مینی ماینر است توان نداره اینهمه وزنه را از قوس پل بالا بکشه، راننده فریاد میزنه چندنفرتون برید پایین تا ماشین قدرت بگیره. درب باز شد و سه چهارنفری پیاده شدیم. صحنه ی بسیار دلخراش و رقت انگیزی میبینم. پل خرمشهر که تا چند هفته ی پیش محلی برای تفریح بود حالا پرشده از مجروح و شهید و گونیهای خاک ووو. با قدرت بسمت خرمشهر شروع به دویدن کردیم. چند نفر تکاور و ارتشی روی پل بسمت خرمشهر درازکش کردن، باورکردنی نیست، یعنی عراقیها اونور پل هستن!!!؟؟؟ سه چهارنفر بسمت ما دویدن و فریادزنان ازمون میخواهند که برگردیم. از اونور رودخانه یه رگبار بسمت ماشین و بچه ها شلیک شد. راننده فورا سروته کرد، همه بچه ها از ماشین پیاده شدن و پیاده اومدن روی پل. یکی دونفر از کسانی که روی پل درازکش کرده بودن خودشون را به ما رسوندن و گفتن، از پل برید پائین و همونجا سنگر بگیرید، عراقیها روبروی پل هستن و میزنندتون. برگشتیم پائین، دل تو دلمون نیست چرا اجازه نمیدن بریزیم روی سر عراقیها و عقب برانیمشون؟ چندتا تکاور از پل اومدن پایین، گریان و نالان و خسته. یکی شون فحش میده، بشدت عصبانی و خشمگینه. یه ریز فحش میده. اشکش قطع نمیشه، چند نفر از دوستاش بغلش میکنند تا آروم بشه ولی نمیشه، اصلا آروم و قرار نداره. یه افسر تکاور میاد جلو و آروم اسلحه اش را میگیره، نارنجک و هر وسیله ی دیگه ایی را که همراهش هست ازش جدا میکنه و به بقیه دستور میده مراقبش باشند، عصبانیه ممکنه کاری دست خودش بده. تکاور بیچاره رفت یه گوشه ایی و مثل مادری که بچه اش مرده باشه زار زار گریه میکنه. صدای تیراندازی از سمت خرمشهر کمتر شده، اون نیروهایی که روی پل مستقر بودن اومدن پایین و با اینها شروع به صحبت کردن. ما هم رفتیم کنارشون، دارن قرار میگذارند به محض اینکه هوا تاریک شد، به خرمشهر حمله کنند و بسمت چند نقطه ایی که تعدادی از پاسدارها و تکاورها محاصره شدن یورش ببرند و مدافعان را نجات بدهند. اینجوری که صحبت میکنند، انگاری تعدادی از مردم بی‌دفاع هم داخل شهر جا موندن. دقایق بسیار تلخ و سخت در حال گذر است، نه توان و قدرت داریم بریم جلو نه دلمون میاد بریم عقب، خدایا یه کمکی به ما برسون. چند دقیقه ایی گذشت، چند نفر از مدافعانی که توی خرمشهر گیر افتاده بودن، برگشتن. اخبار خوبی نمیدن، عراقیها با قساوت تمام جواب هر گلوله را با تانک میدن دیگه شوخی و ترحم راکنار گذاشتن، از هر خونه ایی که گلوله ایی شلیک بشه بلافاصله با گلوله تانک منهدمش میکنند. دلمون خون بود خونتر شد. خسته و افسرده و غمگین به مسجد برگشتیم. چند نفری که توی مسجد هستن خیلی غمگین و ناراحت بنظر میرسند. پچ پچ ها شروع شد، چند دقیقه ایی نگذشت که معلوم شد همسر و خواهر یکی از بچه هایی که همراهمون به خرمشهر اومده، در راه رفتن به محل کارشون بوسیله ی خمپاره ی دشمن شهید شدن، پرستار بودن و همکار. رفتم کفیشه خونه ی سعید یازع، تعداد زیادی از بچه های مدافع اینجا جمع هستن بغیر از خونه ی یازعی ها چندتا خونه ی دیگه هم پر است از بچه هایی که برای دفاع از شهر ماندن، خانم جلالیان که بهش میگیم خاله هم مونده. خانواده ی جلالیان از همسایه های بسیار قدیمی هستن. آقای جلالیان قدیما ورزشکار بوده و جزو تیمهای صنعت نفت آبادان، پسر ندارن، ۴ تا دختر دارن. سه تا از دخترها که بزرگ هستن توی بیمارستانها مشغول امدادگری. از قدیم خانواده ایی مذهبی و مقید بودن.
این روزها خاله گاهی سعی میکنه با پخت و پز برای بچه های رزمنده، بنوعی در دفاع سهیم باشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 پنکه •┈••✾💧✾••┈• در گرمای وحشتناک چذابه بودیم و سنگر های خفه کننده اون. آب گرم و خاک های نرمی که همه جا همراهمون بودن. همه این ها قابل تحمل بود اگر در کنار تدارکات نبودیم. ولی مشکلات ما از روزی شروع شد که در اهدایی های مردمی، چشممان به جمال پنکه ای افتاد که توسط شهید دست نشان (مسئول تدارکات) از لندکروز پیاده شد. این مشکل وقتی حادتر می شد که می دیدیم گرما هست، 😰 پنکه هست، موتور برق هم هست ولی تا می آمدیم روشن کنیم به یاد بچه های توی خط 😮 می افتادیم که جلو بودن و اینها رو نداشتن. تقوی، به کمرمون فشار می‌آورد ولی بهرحال اونم حدی داشت😉 روزهای اول محکم و استوار از نگاه کردنش، همچون نامحرمی، پرهیز کردیم. روز دوم‌ فقط با نیم نگاهی براندازش کردیم و استعفراللهی گفتیم و رد شدیم. روز سوم یا چهارم وقتی صدای موتور برق بلند شد ناخودآگاه دستمان بسمت دوشاخه‌اش رفت و با پریز آشنایش کردیم. عذاب وجدان رو هم با این فتوا که حالا اگر روشن باشد یا خاموش چه توفیری بحال بچه های جلو دارد و دل مردم خوش است به استفاده از اهدایی‌هایشان، آرام کردیم و با لبخندی از رضایت در گوشه ای پلاس شدیم.😴 بیست دقیقه 😐 نگذشته بود که👮 پیک فرماندهی از طرف شهید عبداله محمدیان پیام آورد که پنکه را خاموش کنید و دیگر روشن نکنید. تقوا و شدت حواس جمعی عبداله ما رو بخود آورده و.... یادش بخیر جبهه، که مسحباتش واجب بودند و مکروهاتش، حرام. جهانی مقدم •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
🍂 حماسه جنوب حاوی خاطرات طنز، داستان و کتب جذاب دفاع مقدس 👇👇👇عضویت http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
با توجه به عدم تبادل و تبلیغ در کانال حماسه جنوب، در دعوت از دوستان خود به کانال ما را با نشر این آگهی در گروهها همراهی فرمایید.
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• هرگاه تعداد اسرا اضافه می شد، آنها را بین آسایشگاه ها تقسیم می کردند. از تقدیر الهی، مهدی فتحیان یکی از بسیجی های غواص گردان هم به آسایشگاه ما آمد. او بغل دست من نشست و گل از گل هر دوی مان شکفت، هر چند نباید اظهار می کردیم. نگاه سربازان اسیر به من همچنان بدبینانه بود و آمدن فتحی چراغ امیدی بود. او مرا می شناخت و می دانست که افسر نیستم و حاج محسن جام بزرگم، اما طبق قرار قبلی او باید همه چیز را پنهان می کرد و من ستوان می ماندم. با آمدن او، تمام زحمت های من به دوش او افتاد. آن روزهایی که ما در صدد پاره کردن گچ افتادیم، اسهال به شدت در آسایشگاه شایع شد. من هم ناجور اسهالی بودم و این بیماری مرا هر روز ضعیف و ضعیف تر می کرد. مهدی دکتری می کرد و به من آب نمی داد. می گفت: آب اسهال را تشدید می کند! او لب های مرا با پارچه ای خیس، نم می کرد ولی من از تشنگی در عذاب بودم. نان صمون به شدت تشنه ام می کرد به گونه ای که لب هایم از خشکی به هم می چسبیدند و با التماس، مهدی ته لیوانی آب می داد تا کمی جان بگیرم. او با یک نفر دیگر دم به ساعت مرا به کنار سطل دستشویی می بردند و من روی زمین خودم را خلاص می کردم، اما اسهال تمام نمی شد. از طرفی بر اثر بی تحرکی، ضعف غذایی و اسهال شدید، عضلات من در داخل گچ تحلیل رفت و به شدت لاغر شد. گچ به شکلی مضحک دور و بر عضله های پا و کمر لق لق می زد. گچ سیاه و کثیف شده، از عضله های پهلو و کمرم جدا شده بود به گونه ای که می توانستم دستم را به داخل آن ببرم. همچنین لبه های تیز گچ لق شده، به بدن استخوانی و ستون مهره هایم فرو می رفت و به شدت آزارم می داد و تمام بدنم را می خاراند. احساس می کردم باید در بدنم اتفاقی افتاده باشد. به رو چرخیدم و به مهدی گفتم: پشت کمرم خیلی اذیته، نگاه کم ببین چیزی شده؟ او نگاه کرد و گفت: اوه تمام پشتت زخم شده! اوه کمرت زخم شده... تیزی و زبری گچ از ران تا باسن و بالای کمرم را زخم گرده بود. گچ معلّق، کلافه ام کرده بود و دیگر بعد از این همه روز تاب و تحملش را نداشتم. من مثل مرده ی مومیایی شده ای بودم که گوشت و استخوانش خشک و جمع شده باشد و باندهای دور مومیایی مثل یک لباس گشاد به او بخندد. به فکرم رسید از مهدی انجام کاری را بخواهم. گفتم: مهدی! خیر ببینی، این گچ لامصب مرا کشت. ببین می توانی ببریدش؟ - آخه چه جوری، با چی؟ - نمی دانم، یک چیزی پیدا کن. مهدی که نوجوان و بی تجربه بود، دوباره پرسید: مثلاً چی؟ گفتم: سیمی، سیخی، سیم خارداری از این خراب شده پیدا کن و مرا نجات بده، مُردم به خدا! فردا ساعت استراحت در محوطه، وقتی که او مرا کنار انبوه سیم خاردارها خوابانده بود، به ترفندی یک تکه از قسمت شل شده ی یک سیم خاردار را باز کرده بود. در آسایشگاه یواشکی نشانم داد و پرسید: این خوبه؟.باور نمی کردم. با خوشحالی پنهانی گفتم: خیلی خوبه، ولی نوکش را بمال زمین تا خوب تیز بشود. فقط مواظب باش نگهبان نبیند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا