eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 آمده ام جبهه شهید بشوم •┈••✾💧✾••┈• همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست مثل مطبوعاتچی ها خاطرات جبهه رزمندگان رو ثبت کنه گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. ‌‌‌‌. ...و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: "والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم". بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: "همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم می افتاد و غش می کردم." دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: "منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن." کاتب خوش خیال هم که دیگر از نوشتن دست برداشته بود، مات و مبهوت با دهن باز مانده بود به اینها چه بگوید. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
🍂 می گفت: "حاضرم باقیمانده عمرم رو بدم ولی بسیجی بمیرم". تو عملیات رمضان بسیم‌چی ما بود. بدجایی گیر افتاده بودیم و دشمن لت و پارمون کرده بود. با هیجان گوشی را می گرفت و به فرمانده گردان می گفت: "اوضاعمون خیلی خوبه، داریم دشمن رو عقب می زنیم..." خنده‌م گرفته بود ولی می دونستم لب به ضعف و سستی باز نمی کنه. •┈••✾🌹✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• گاهی دستور بشین بَنجات بَنجات که صادر می شد، می نشستیم و پس از آمارگیری و شمارش دستور می دادند که محوطه را جارو کنیم. بچه ها به حالت خطیِ دشت بانی می نشستند و از ابتدای محوطه تا انتهای آن را با کف دست جارو می کردند. با این زحمت، زمین خاکی محوطه مثل کف دست تمیز و پاک بود و حتی یک دانه ریگ هم روی زمین پیدا نمی شد. مامور عراقی اگر دو نفر را صدا می زد، باید همه می دویدند تا ببینند او چه کار دارد! اگر فقط دو نفر می رفت مثل گرگ به جان بچه ها می افتادند و می زدند، می گفتند: وقتی می گوییم دو نفر، یعنی همه! من در محوطه فقط شاهد رفت و آمد ستون های بسیار بلندی بودم که آرام قدم می زدند و هیچ حرفی از دهانشان بیرون نمی آمد. این سکوت کشننده در آسایشگاه ما هم برقرار بود. در آسایشگاه قبلی این گونه نبود، بسیجی ها حرف می زدند، می گفتند و حتی می خندیدند و البته تاوانش را هم می دادند، ولی اینجا همه صُمُُّ بُکم بودند. هیچ کس به دیگری اعتماد نداشت و درست هم بود. محمود، زخمی بغل دستی من از استان فارس که پای زخمی شکسته اش بدون درمان رها شده بود، بعد از مدتی این پا خودش جوش خورده و ده سانت کوتاه شد! عراقی ها آن خدمتی را که بعنوان افسر به من کردند، به او نکردند. یک بار که می خواستند او را جا به جا کنند، استخوان پایش دوباره شکست و ناله اش درآمد. نمی دانم پای جوش خورده او چند بار شکست؟! وضع بهداشت در آسایشگاه افتضاح بود. صابونهای دست ساز غیر بهداشتی که از آنها برای شستن لباس هم استفاده می شد، باعث گسترش آلودگی و شپش در آسایشگاه شد. جای من و محمود جلوی در و زیر پنجره تقریباً همیشه باز آن بود. هوای اسفند ماه به شدت سرد بود و یک پتو کافی نبود. به محمود گفتم: بیا دو تایی پتوهایمان را رویمان بیندازیم تا گرم بشویم. این کار همان و انتقال شپش از پتو و لباس محمود به من همان. چیزی نگذشت که من شدم مرکز تولید و توزیع شپش! جای گرم و نرم پنبه ای زیر گچ ها، رشد شپش ها را وحشتناک زیاد کرد. خارش وحشتناک تری تمام بدنم را گرفته بود. زیر کشاله ران به شدت می خارید و من از شدت خارش، دندانهایم را به هم فشار می دادم و زجر می کشیدم. شپش ها تمامی نداشتند. در آسایشگاه مسابقه شپش کشی راه افتاد، اما شپش ها تمام نمی شدند. از شدت خارش خوابم نمی برد. پنبه را رد می کردم در بعضی قسمت های زیر گچ، در چند دقیقه پر از شپش می شد. آنها را می کشتم و دوباره و دوباره. حالت مشمئز کننده ای به ما دست می داد. نگهبانها را خبر کردیم. آنها پس از اینکه کلّی توهین کردند، مایع شوینده آوردند و نحوه شستن و صابون زدن را به ما آموزش دادند! چه قدر زجرآور بود حیوانات انسان نمایی که خودشان در آن وضعیت زندگی می کردند و ما را از ابتدایی ترین حقوق انسانی محروم کرده بودند و به ما آموزش صابون زدن می دادند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_671144865.mp3
386.5K
🍂 نواهای ماندگار 🔻 حاج صادق آهنگران 🔰 نوحه خوانی در سال‌های نخست دفاع مقدس و در جمع باصفای بسیجیانای برادر عازم میدان جنگم با تفنگم با تفنگم 🔻 حجم : ۳۷۷ کیلوبایت 🔻 مدت آهنگ: 05:06 دقیقه 🔅🔆🔅🔆❣️🔆🔅🔆🔅 کانال حماسه جنوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهاردهم خرمشهر خونین شهر شد صبح زود، هنوز خواب توی چشمامونه که صدای ترمز خیلی شدید یه ماشین بیدارمون میکنه و کسی فریاد میزنه هر کسی توی مسجد هست بره خرمشهر، عراقیها شهر را گرفتن. یهویی قلبم از جا کنده شد، مگه میشه؟ ما زنده باشیم و خرمشهر بدست دشمن بیفته؟ یکی از بچه ها یه اتومبیل سوزوکی داره، مثل استیشن و ون است، اضطرارا ۱۰ نفر را سوار کرد. ریختیم توی ماشین و بسرعت بطرف خرمشهر راه افتادیم. تعداد زیادی از مردم آبادان مثل سیل بسمت خرمشهر سرازیر شدن، برای هیچکس باور کردنی و قابل تحمل نیست. انگاری خرمشهر ازمون دور شده یا شایدهم ساعت نمیگذره، هر چی میریم نمیرسیم. بعد از فلکه فرودگاه، یه نفربر عراقی که سوخته شده دیدیم، همگی با تعجب پرسیدیم مگه عراقیها تا اینجا هم رسیدن!!!؟ یکی از بچه ها گفت که این همون نفربریه که غنیمت گرفتیم ولی گفتن که توی اینها یه وسیله ایی هست که هر جایی باشه محل خودش را به نیروهاشون اطلاع میده بچه ها هم از ترس اینکه مقرشون لو نره، آتیشش زدن. فلکه پمپ بنزین خرمشهر دیده میشه، عده ی زیادی بسمت خرمشهر و تعدادی هم بسمت آبادان در حال حرکت هستن. هر چی از فلکه بسمت پل جلوتر میریم جمعیت بیشتر میشوند. عده ایی از مردم دست خالی هستن بعضیا چماق و چوب بدست گرفتن، هیچکس اجازه نمیده شهر سقوط کنه. به پل رسیدیم، ماشین ما که شبیه یه مینی ماینر است توان نداره اینهمه وزنه را از قوس پل بالا بکشه، راننده فریاد میزنه چندنفرتون برید پایین تا ماشین قدرت بگیره. درب باز شد و سه چهارنفری پیاده شدیم. صحنه ی بسیار دلخراش و رقت انگیزی میبینم. پل خرمشهر که تا چند هفته ی پیش محلی برای تفریح بود حالا پرشده از مجروح و شهید و گونیهای خاک ووو. با قدرت بسمت خرمشهر شروع به دویدن کردیم. چند نفر تکاور و ارتشی روی پل بسمت خرمشهر درازکش کردن، باورکردنی نیست، یعنی عراقیها اونور پل هستن!!!؟؟؟ سه چهارنفر بسمت ما دویدن و فریادزنان ازمون میخواهند که برگردیم. از اونور رودخانه یه رگبار بسمت ماشین و بچه ها شلیک شد. راننده فورا سروته کرد، همه بچه ها از ماشین پیاده شدن و پیاده اومدن روی پل. یکی دونفر از کسانی که روی پل درازکش کرده بودن خودشون را به ما رسوندن و گفتن، از پل برید پائین و همونجا سنگر بگیرید، عراقیها روبروی پل هستن و میزنندتون. برگشتیم پائین، دل تو دلمون نیست چرا اجازه نمیدن بریزیم روی سر عراقیها و عقب برانیمشون؟ چندتا تکاور از پل اومدن پایین، گریان و نالان و خسته. یکی شون فحش میده، بشدت عصبانی و خشمگینه. یه ریز فحش میده. اشکش قطع نمیشه، چند نفر از دوستاش بغلش میکنند تا آروم بشه ولی نمیشه، اصلا آروم و قرار نداره. یه افسر تکاور میاد جلو و آروم اسلحه اش را میگیره، نارنجک و هر وسیله ی دیگه ایی را که همراهش هست ازش جدا میکنه و به بقیه دستور میده مراقبش باشند، عصبانیه ممکنه کاری دست خودش بده. تکاور بیچاره رفت یه گوشه ایی و مثل مادری که بچه اش مرده باشه زار زار گریه میکنه. صدای تیراندازی از سمت خرمشهر کمتر شده، اون نیروهایی که روی پل مستقر بودن اومدن پایین و با اینها شروع به صحبت کردن. ما هم رفتیم کنارشون، دارن قرار میگذارند به محض اینکه هوا تاریک شد، به خرمشهر حمله کنند و بسمت چند نقطه ایی که تعدادی از پاسدارها و تکاورها محاصره شدن یورش ببرند و مدافعان را نجات بدهند. اینجوری که صحبت میکنند، انگاری تعدادی از مردم بی‌دفاع هم داخل شهر جا موندن. دقایق بسیار تلخ و سخت در حال گذر است، نه توان و قدرت داریم بریم جلو نه دلمون میاد بریم عقب، خدایا یه کمکی به ما برسون. چند دقیقه ایی گذشت، چند نفر از مدافعانی که توی خرمشهر گیر افتاده بودن، برگشتن. اخبار خوبی نمیدن، عراقیها با قساوت تمام جواب هر گلوله را با تانک میدن دیگه شوخی و ترحم راکنار گذاشتن، از هر خونه ایی که گلوله ایی شلیک بشه بلافاصله با گلوله تانک منهدمش میکنند. دلمون خون بود خونتر شد. خسته و افسرده و غمگین به مسجد برگشتیم. چند نفری که توی مسجد هستن خیلی غمگین و ناراحت بنظر میرسند. پچ پچ ها شروع شد، چند دقیقه ایی نگذشت که معلوم شد همسر و خواهر یکی از بچه هایی که همراهمون به خرمشهر اومده، در راه رفتن به محل کارشون بوسیله ی خمپاره ی دشمن شهید شدن، پرستار بودن و همکار. رفتم کفیشه خونه ی سعید یازع، تعداد زیادی از بچه های مدافع اینجا جمع هستن بغیر از خونه ی یازعی ها چندتا خونه ی دیگه هم پر است از بچه هایی که برای دفاع از شهر ماندن، خانم جلالیان که بهش میگیم خاله هم مونده. خانواده ی جلالیان از همسایه های بسیار قدیمی هستن. آقای جلالیان قدیما ورزشکار بوده و جزو تیمهای صنعت نفت آبادان، پسر ندارن، ۴ تا دختر دارن. سه تا از دخترها که بزرگ هستن توی بیمارستانها مشغول امدادگری. از قدیم خانواده ایی مذهبی و مقید بودن.
این روزها خاله گاهی سعی میکنه با پخت و پز برای بچه های رزمنده، بنوعی در دفاع سهیم باشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 پنکه •┈••✾💧✾••┈• در گرمای وحشتناک چذابه بودیم و سنگر های خفه کننده اون. آب گرم و خاک های نرمی که همه جا همراهمون بودن. همه این ها قابل تحمل بود اگر در کنار تدارکات نبودیم. ولی مشکلات ما از روزی شروع شد که در اهدایی های مردمی، چشممان به جمال پنکه ای افتاد که توسط شهید دست نشان (مسئول تدارکات) از لندکروز پیاده شد. این مشکل وقتی حادتر می شد که می دیدیم گرما هست، 😰 پنکه هست، موتور برق هم هست ولی تا می آمدیم روشن کنیم به یاد بچه های توی خط 😮 می افتادیم که جلو بودن و اینها رو نداشتن. تقوی، به کمرمون فشار می‌آورد ولی بهرحال اونم حدی داشت😉 روزهای اول محکم و استوار از نگاه کردنش، همچون نامحرمی، پرهیز کردیم. روز دوم‌ فقط با نیم نگاهی براندازش کردیم و استعفراللهی گفتیم و رد شدیم. روز سوم یا چهارم وقتی صدای موتور برق بلند شد ناخودآگاه دستمان بسمت دوشاخه‌اش رفت و با پریز آشنایش کردیم. عذاب وجدان رو هم با این فتوا که حالا اگر روشن باشد یا خاموش چه توفیری بحال بچه های جلو دارد و دل مردم خوش است به استفاده از اهدایی‌هایشان، آرام کردیم و با لبخندی از رضایت در گوشه ای پلاس شدیم.😴 بیست دقیقه 😐 نگذشته بود که👮 پیک فرماندهی از طرف شهید عبداله محمدیان پیام آورد که پنکه را خاموش کنید و دیگر روشن نکنید. تقوا و شدت حواس جمعی عبداله ما رو بخود آورده و.... یادش بخیر جبهه، که مسحباتش واجب بودند و مکروهاتش، حرام. جهانی مقدم •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
🍂 حماسه جنوب حاوی خاطرات طنز، داستان و کتب جذاب دفاع مقدس 👇👇👇عضویت http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
با توجه به عدم تبادل و تبلیغ در کانال حماسه جنوب، در دعوت از دوستان خود به کانال ما را با نشر این آگهی در گروهها همراهی فرمایید.
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• هرگاه تعداد اسرا اضافه می شد، آنها را بین آسایشگاه ها تقسیم می کردند. از تقدیر الهی، مهدی فتحیان یکی از بسیجی های غواص گردان هم به آسایشگاه ما آمد. او بغل دست من نشست و گل از گل هر دوی مان شکفت، هر چند نباید اظهار می کردیم. نگاه سربازان اسیر به من همچنان بدبینانه بود و آمدن فتحی چراغ امیدی بود. او مرا می شناخت و می دانست که افسر نیستم و حاج محسن جام بزرگم، اما طبق قرار قبلی او باید همه چیز را پنهان می کرد و من ستوان می ماندم. با آمدن او، تمام زحمت های من به دوش او افتاد. آن روزهایی که ما در صدد پاره کردن گچ افتادیم، اسهال به شدت در آسایشگاه شایع شد. من هم ناجور اسهالی بودم و این بیماری مرا هر روز ضعیف و ضعیف تر می کرد. مهدی دکتری می کرد و به من آب نمی داد. می گفت: آب اسهال را تشدید می کند! او لب های مرا با پارچه ای خیس، نم می کرد ولی من از تشنگی در عذاب بودم. نان صمون به شدت تشنه ام می کرد به گونه ای که لب هایم از خشکی به هم می چسبیدند و با التماس، مهدی ته لیوانی آب می داد تا کمی جان بگیرم. او با یک نفر دیگر دم به ساعت مرا به کنار سطل دستشویی می بردند و من روی زمین خودم را خلاص می کردم، اما اسهال تمام نمی شد. از طرفی بر اثر بی تحرکی، ضعف غذایی و اسهال شدید، عضلات من در داخل گچ تحلیل رفت و به شدت لاغر شد. گچ به شکلی مضحک دور و بر عضله های پا و کمر لق لق می زد. گچ سیاه و کثیف شده، از عضله های پهلو و کمرم جدا شده بود به گونه ای که می توانستم دستم را به داخل آن ببرم. همچنین لبه های تیز گچ لق شده، به بدن استخوانی و ستون مهره هایم فرو می رفت و به شدت آزارم می داد و تمام بدنم را می خاراند. احساس می کردم باید در بدنم اتفاقی افتاده باشد. به رو چرخیدم و به مهدی گفتم: پشت کمرم خیلی اذیته، نگاه کم ببین چیزی شده؟ او نگاه کرد و گفت: اوه تمام پشتت زخم شده! اوه کمرت زخم شده... تیزی و زبری گچ از ران تا باسن و بالای کمرم را زخم گرده بود. گچ معلّق، کلافه ام کرده بود و دیگر بعد از این همه روز تاب و تحملش را نداشتم. من مثل مرده ی مومیایی شده ای بودم که گوشت و استخوانش خشک و جمع شده باشد و باندهای دور مومیایی مثل یک لباس گشاد به او بخندد. به فکرم رسید از مهدی انجام کاری را بخواهم. گفتم: مهدی! خیر ببینی، این گچ لامصب مرا کشت. ببین می توانی ببریدش؟ - آخه چه جوری، با چی؟ - نمی دانم، یک چیزی پیدا کن. مهدی که نوجوان و بی تجربه بود، دوباره پرسید: مثلاً چی؟ گفتم: سیمی، سیخی، سیم خارداری از این خراب شده پیدا کن و مرا نجات بده، مُردم به خدا! فردا ساعت استراحت در محوطه، وقتی که او مرا کنار انبوه سیم خاردارها خوابانده بود، به ترفندی یک تکه از قسمت شل شده ی یک سیم خاردار را باز کرده بود. در آسایشگاه یواشکی نشانم داد و پرسید: این خوبه؟.باور نمی کردم. با خوشحالی پنهانی گفتم: خیلی خوبه، ولی نوکش را بمال زمین تا خوب تیز بشود. فقط مواظب باش نگهبان نبیند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پانزدهم ژرژ یونانی هم مقاومت میکنه هر روز یکی دوساعتی برق شهر وصل میشه. تلویزیون را روشن کردن، کانال بصره را گرفتن، تصاویری از اشغال خرمشهر نشون میده. قلب همه مون به درد اومد خصوصا لحظه ایی که یه سرباز عراقی از دیوار فرمانداری بالا میره و عکسهای امام و آقای طالقانی را با لگد پرت میکنه پائین، همه مون اشک میریزیم و فحش میدیم، صحنه های بسیار تلخی است. یکی از بچه ها میگه چند روز پیش عراقیها شیخ شریف قنوتی را توی خرمشهر کشتن. شریف قنوتی را نمیشناسم ولی اینجوری که بچه ها تعریف میکنند یه معمم بسیار فعالی بوده. قبل از انقلاب و بعد از انقلاب خیلی زحمت کشیده. از روز شروع جنگ هم توی خرمشهر با عراقیها می‌جنگیده. عراقیها بعد از کشتن شریف قنوتی عمامه اش را سرِ نیزه ی تفنگ کردن و گفتن یه خمینی را کشتیم. مصیبت پشت مصیبت، انگاری قرار نیست این لحظات تلخ تمام شوند. خبر رسید هنگ ژاندارمری آبادان درب اسلحه خونه اش را باز کرده و درقبال شناسنامه، اسلحه به مردم میده!!! این دیگه خیلی عجیبه، چرا اینجوری؟ اگر اسلحه و مهماتی هست باید به سپاه و مساجد تحویل بدن نه به عموم مردم. ظاهرا اوضاع از خراب هم خرابتر شده که ژاندارمری اینجوری اسلحه ها را پخش کرده. امیدها لحظه به لحظه کم فروغتر میشه. برادر ابراهیم نوری چندتا ام یک و برنو و مقداری فشنگ برای مسجد تهیه کرد. بازهم برای تهیه غذای بچه های مسجد به کمیته ی ارزاق مراجعه کردم. تعدادی پاسبان بصورت داوطلبانه از شهربانی همدان با ژ۳ و آر پی جی و تعدادی هم از مردم بختیاری با تفنگهای برنو و پنج تیر شکاری برای کمک به مدافعان شهر وارد آبادان شدن بازهم به غیرت و مردانگی اینها. ورود این نیروها و اسلحه های ناچیز تاثیر زیادی نداره، مسئولین کشور و قوای نظامی نمیدونند که پاسبان و نیروی شهربانی به درد جبهه و جنگ نمیخوره، چرا نیروهای ارتش را نمیفرستن چرا توپخانه و تانک و سلاح سنگین نمیفرستن؟ غذای امروز کنسرو است، محمد کلانتر پیشنهاد کرد بریم خونه شون، خواهرش غذا درست میکنه. دمپخت دارند خیلی هم خوشمزه است. بعضی ازبچه ها پیشنهاد میکنند یه فشنگ بگذاریم توی جیب مون بعنوان آخرین تیر، وقتی مطمئن شدیم داریم اسیر میشیم خودمون را بکشیم تا اسیردست دشمن نشیم، بنظرم پیشنهاد خوبیه چرا که اسارت ما باعث سرشکستگی کشور در مقابل دشمن است بهتره بمیریم و سرشکسته نباشیم. بی آبی حسابی امان مون را بریده، تشنگی از یکطرف و احتیاج به حمام از طرف دیگه خیلی اذیت میکنه. جهانگیر پیشنهاد میکنه توی باغچه ی خوابگاه چاه بکنیم. بیل و کلنگ پیدا کردیم و حدود نیم متر کندیم آب بالا اومد گل آلوده. کمی توی ظرف نگهداشتیم ته نشین شد، جعفر زیارتی چشید خیلی شوره. قاسم علاقبند نهیب زد، اوهوی دیوونه ها، رودخانه آب شیرین به این بزرگی کنار دست تون هست چرا چاه میکنید! راست میگه، اروند رود دوقدمی ماست چرا به عقل خودمون نرسید؟ یه بشکه و دوسه تا پارچ و یه گاری برای حمل بشکه پیدا کردیم و بعد از تاریک شدن هوا رفتیم که آب از رودخانه برداریم. مثل همیشه قرعه کار بنام من افتاد. چون خیلی ریزه میزه و چالاک هستم رفتم لب آب. سطح آب حدود یک متر از زمین پائین تره، یه دستم را محمد گرفت با دست دیگه پارچ را پر کردم و دادم بالا، پارچ دوم سوم چهارم، پارچ به یه چیز سفتی برخورد میکنه و پایین نمیره، خوب دقت کردم یه جنازه کنار پای من توی آب افتاده، شونصدمتر از جا پریدم. از دیدن جنازه ی ورم کرده حالم بد شد. لباس نظامیِ عراقی تنش هست، ظاهرا چند روز از کشته شدنش میگذره. به بچه ها گفتم اینجا جنازه افتاده، هرچی آب جمع کرده بودیم را ریختن روی زمین. چند دقیقه ایی صبر کردم تا موج آب جنازه را با خودش برد بشکه را پر از آب کردیم. حالا که آب داریم همه میخواهند حمام کنند. مشکل اینجاست که آب توی بشکه است و سنگین، نمیشه ببریمش توی حمام، هوا هم کمی سرد شده و باید آب را گرم کنیم. یه ماشین چمن زنی از همون گاراژی که بیل و کلنگ توش پیدا کرده بودم آوردم و با کمک چند نفر مقدار زیادی از چمنها را کوتاه کردیم. حالا باید یکی دو روز صبر کنیم تا چمنها خشک شوند. حمامی که کنار ساختمون هست یه پنجره ی بلند داره، بوسیله ی آجر و آهن یه کرسی درست کردیم و یه بشکه روش گذاشتیم و آب ریختم توش. حالا میشه از توی حمام بوسیله ی کاسه از بشکه آب برداشت، زیر بشکه هم میتونیم آتش روشن کنیم تا آب گرم بشه. جعفر زیارتی از این ابتکارات خیلی خوشش اومده و دائم تشویق میکنه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خیمه های سوخته •┈••✾💧✾••┈• در پلاژ آموزشی اندیمشک، چادرهای گردانها بر روی سکوهایی سیمانی درست شده بودند. روحانی گردان در شبی از شب ها که بساط روضه خوانی گرم بود و همه در حال و هوای خیمه گاه اباعبدالله رفته بودند و هر کس از هر گوشه مجلس ناله و مویه می‌کرد، ناگاه، شیخ گفت، بچه ها بو کنید بو کنید گویا که بوی خیمه سوخته می آید، همه گریستند و شیخ مکثی کرد و دوباره تکرار کرد که بچه ها ببینید بوی خیمه سوخته می آید...... و باز ناله جانسون بچه‌ها که اینبار بلندتر از قبل به هوا برخاست. حاج آقا جدی تر از قبل و با صدای بلندتر فریاد زد، "بابا برسید چادرهاتون داره می سوزه " همه کم کم متوجه شدند که واقعاً بوی سوختن می آید و کم کم قضیه داشت بالا می‌گرفت که ناگهان از بیرون صداهای هیاهویی آمد که سوخت سوخت کمک کمک.... ناگهان همه متوجه شدیم که واقعاً بوی سوختن چادر میاید و بخاری یکی از چادرها چپ شده و چادر در حال سوختن است. مراسم بهم ریخت و بچه ها به کمک شتافتند تا از خسارت بیشتری و سرایت آتش به بقیه چادرها جلوگیری کنند.😂 سید عباس امامزاده             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جانوران هور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ماهی های هور عامل تصفیه هور به شمار می رفتند چرا که تمام فضولات انسانی دفع شده در سرویس های دستشویی و سایر ضایعات را به صورت کامل می بلعیدند و اگر این ها نبودند بعد از مدت کمی منطقه هور غیر قابل ماندن می‌شد. علاوه بر آن شب‌ها هنگام خوابیدن و استراحت رزمندگان، گروه دیگری که از طبقه جوندگان بودند کار خود را روی یونیلیت ها آغاز می کردند. ابتدای کار با رژه روی یونیلت ها و میله های سنگرها و گونی سنگرها بود و بعد از آن روی بدن رزمندگان در حال استراحت آمده و بینی و انگشت  و پوست کف پاها را با دندانهای خود می‌جویدند و نیروها از فرط خستگی متوجه نمی شدند. صبح که از خواب بیدار می شدند می دیدند روی پاهای خود نمی توانند بایستند. وقتی کف پاها را نگاه می کردند، از دیدن پوست صورتی و نازک شده تعجب می کردند و به یاد شیفت مزاحمان شب در هور می افتادند. ✍ نجف زراعت پیشه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• عملیات گچ بری آغاز شد. او در زیر پتو و به دور از چشم نگهبانها و هم سلولی ها مشغول شد، اما گچ سفت بود و سیم ده سانتی حریفش نمی شد. به او گفتم که گچ را خیس کند . مقداری آب آورد و روی گچ ریخت. گفتم: عجله نکن بگذار گچ خیس بخورد. او با زحمت توانست ابتدا شیاری در قسمت گچ پشت کمرم ایجاد کند. تنزیب های پنبه ای شده کم کم پاره می شدند و ما در طی پنج روز به هدفمان نزدیک و نزدیک تر شدیم. مهدی در آن شرایط بیماری سخت من با زحمت خیلی خیلی زیاد، وقت و بی وقت، با احتیاط کامل و ترجیحاً دور از چشم دیگران گچ ها را از جلوی سینه و شکم و کمر من برید. حال من آنقدر نزار و خراب بود که نگهبانها به پزشک گزارش دادند که این افسر ایرانی حالش خیلی خراب است و به زودی خواهد مرد! پزشک نظامی آن روز به بالین من آمد. به شیوه ی عراقی پای راستش را تا نزدیک سینه بالا برد و محکم به زمین کوبید و با دست احترام نظامی گذاشت. من هم در همان حالت مُردگی دستم را به نشانه ی احترام کنار شفیقه ام گرفتم و به او آزادباش دادم! خودم هم باورم شده بود که افسرم و مثل یک افسر تمام عیار برخورد کردم! این همه روزِ خدا، این آقای پزشک درست روزی به بالین اسهال زده ی من آمد که کار برش گچ تمام شده بود. او وقتی پتو را کنار زد و گچ را بریده بریده دید، تعجب کرد و با عصبانیت پرسید: چرا گچ را بریدی؟ از شما که یک افسر تحصیل کرده هستی بعید است! به مترجم گفتم: به او بگو تمام پشتم به خاطر گچ ها زخم شده! او دستور داد مرا به رو بخوابانند. وقتی این کار انجام شد، معلوم شد که پوست به شدّت ملتهب، قرمز و زخمی شده است. او با دیدن این وضع دیگر چیزی نگفت. دستور داد مهدی و یکی دیگر مرا به اتاق بهداری انتقال دهند. دکتر ابتدا برایم یک سِرُم قندی و سپس یک سِرُم نمکی وصل کرد. با ورود مایع سِرُم به داخل رگ هایم چشمانم باز شد و جان دوباره ای گرفتم. به دستور پزشک وظیفه شناس، من و چند مجروح دیگر را از بهداری اردوگاه به بیمارستان منتقل کردند تا ادامه ی درمان در آنجا انجام شود. آن روز ماشین آمبولانسی مخصوص حمل بیمار و زندانی دم در ورودی آسایشگاه چهار ایستاد و من و سه زخمی دیگر را سوارش کردند. چشم آنها را بستند، اما به من چون باید دراز می شدم، فقط دست بند زدند و به صندلی قفل کردند. به دست آنها هم دست بند زدند و به صندلی ها قفل کردند. نگهبان مسلح همراه راننده در جلو نشست. هر از چند گاهی نگهبان به ما نگاهی می کرد که مبادا فرار کنیم. آمبولانس داخل حیاط بیمارستان صلاح الدین تکریت ایستاد. آن سه نفر را بردند، اما مرا روی پتو در راهروی بیمارستان رها کردند. هوا سرد بود، هر چند پتویی سر، سینه و گردن مرا پوشانده بود. زن و بچه های مراجعه کننده به بیمارستان با دیدن من درنگی می کردند و با نگاهی خاص مرا ورانداز می کردند و می رفتند. در همان حالت غربت و بی کسی به دلم افتاد که با رفتارم حقانیت خودمان را به آنها اثبات کنم. هر کس که نگاه می کرد سلامُُ علیکی می گفتم و دستی تکان می دادم. مردم که از لهجه ی من می فهمیدند ایرانی ام، می ایستادند و نگاهی پر معنا می کردند. نگهبان سیه چرده و قوی هیکل که مرا تحویل گرفته بود از ته راهرو نهیب زد: لا تَحچی، لا تَحچی!( حرف نزن، حرف نزن). •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
آمده بودیم که بر نگردیم همراه یارانی که قرارمان دستگیری بود تا آخر راه ولی... جاماندیم و راه سخت از آن ما شد و پرواز از آن آن‌ها http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت شانزدهم ژرژ یونانی هم مقاومت میکنه روزها داره به سختی و به تلخی میگذره، وضعیت شهر هر روز بدتر میشه. آقای جمی امام جمعه آبادان، که از روز شروع جنگ با وجود کهولت سن با تمام توانش در کنار رزمندگان حضور داره، از امام اجازه گرفته برای رفع گرسنگی رزمندگان، زیر نظر دادگاه انقلاب و با شرائطی موادغذایی که توی مغازه ها هست را مصادره کنند. آقای جمی را از قبل از انقلاب می‌شناسم. همشهری بابام هست و با همدیگه دوست هستن. یادم نمیره، سال ۵۵ دم مغازه بودم، بابام برای نماز رفته بود مسجد، یهویی با عجله برگشت. زیر لب غرغر میکرد و به کسی فحش میداد. پرسیدم چی شده، به آرومی و خشم گفت، ساواکیها آقا را گرفتن! :ساواک چیه، آقا کیه؟ ؛هیچی نگو سرت به کار خودت باشه. چند دقیقه بعد دیدم یه آخوندی که عمامه اش از سرش باز شده و توسط چند نفر پاسبان و لباس شخصی هدایت میشه از جلوی مغازه عبور کرد معلوم بود که بازداشت شده. بابام گفت نگاهشون نکن، پدر سوخته ها هر کسی نگاه کنه میگیرنش، اینها ساواکی هستن اونهم آقای جمی است. اینجوری که معلوم شده، عراقیها از پشت رودخانه بهمنشیر به موازات شهر آبادان دارن بسمت خلیج فارس پیش میرن. معلوم نیست چه غلطی میخواهند بکنند. اگر بخواهند تا آخر جزیره آبادان پائین بروند نیروی خیلی عظیمی لازم دارند فاصله ی شهر آبادان تا مصب اروند و بهمنشیر بیش از ۴۰ کیلومتر است و ده ها روستا در مسیرشون هست ولی این پیشروی به چه دردی میخوره؟ حالا دیگه از همه طرف بسمت آبادان شلیک میشه و یه جورایی محاصره شدیم. اسماعیل اسلامی فرمانده کمیته و مختار جعفری فرمانده عملیات کمیته، اصرار دارن ما فُرم پر کنیم و پاسدار کمیته بشیم. بیشتر بچه های مقر خوابگاه پرستاران، شاغل هستن، تعدادی هم مثل من محصل یا مغازه دار، قبول نمیکنیم. اونها هم اصرار زیاد دارن، دلیل شون اینه که باید معلوم باشه چه کسانی اینجا هستن هزار اتفاق ممکنه پیش بیاد، شهید بشید اسیر بشید باید معلوم باشه چه کسی تحت امر کجا بوده. آخرش قبول کردیم بشرط اینکه هر روزی که دلمون خواست استعفا بدیم و بریم، چند نفری فرم پر کردیم و امضاء کردیم. بنی صدر سخنرانی کرده و گفته ما میخواهیم از تاکتیک اجدادمون استفاده کنیم، زمین بدیم زمان بخریم!!! نمیدونم کدوم نادانی این حرف را بهش گفته که تاکتیک اون زمان اینجوری بوده، تاریخ این حرف را قبول نداره. اگر هم قراره اینجوری کار کنید خب ما و بقیه ی مدافعان در تمام نوار مرزی را خبردار کنید تکلیف مون معلوم باشه. ما اینجا برای وجب به وجب خاک کشور داریم میجنگیم و کشته میدیم و میکشیم، شما توی تهران تصمیم میگیرید زمین بدید؟ مگه پس گرفتن این زمینهایی که میگید به همین راحتی ممکنه؟ صدام ده ها بار اعلام کرده اومده که ایران را تجزیه کنه، خوزستان را میخواد جدا کنه، چه جوری میخواهید پسش بگیرید؟ کدوم زمان را میخرید، برای پس گرفتن هر وجب از این آب و خاک صدها نفر و صدها ساعت تلف میشه، یکمی عقل داشته باش. همه ی نیروها عصبانی هستن هیچکس حاضر نیست این حرف مفت را قبول کنه. جعفر زیارتی یه رادیو آورده، رادیو عراق را گرفت، مجری رادیو عراق فارسی را بالهجه بسیار بدی صحبت میکنه، طنین صداش هم خیلی زشت و چندش آوره. امشب دو سه تا نیروی تهرانی داریم. بوی خوش لگاح که از نخلها منتشر میشه همراه با بوی زُحم رودخانه و البته بوی دود حاصل از سوختن مخازن نفت به مشام میرسه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂