eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خیمه های سوخته •┈••✾💧✾••┈• در پلاژ آموزشی اندیمشک، چادرهای گردانها بر روی سکوهایی سیمانی درست شده بودند. روحانی گردان در شبی از شب ها که بساط روضه خوانی گرم بود و همه در حال و هوای خیمه گاه اباعبدالله رفته بودند و هر کس از هر گوشه مجلس ناله و مویه می‌کرد، ناگاه، شیخ گفت، بچه ها بو کنید بو کنید گویا که بوی خیمه سوخته می آید، همه گریستند و شیخ مکثی کرد و دوباره تکرار کرد که بچه ها ببینید بوی خیمه سوخته می آید...... و باز ناله جانسون بچه‌ها که اینبار بلندتر از قبل به هوا برخاست. حاج آقا جدی تر از قبل و با صدای بلندتر فریاد زد، "بابا برسید چادرهاتون داره می سوزه " همه کم کم متوجه شدند که واقعاً بوی سوختن می آید و کم کم قضیه داشت بالا می‌گرفت که ناگهان از بیرون صداهای هیاهویی آمد که سوخت سوخت کمک کمک.... ناگهان همه متوجه شدیم که واقعاً بوی سوختن چادر میاید و بخاری یکی از چادرها چپ شده و چادر در حال سوختن است. مراسم بهم ریخت و بچه ها به کمک شتافتند تا از خسارت بیشتری و سرایت آتش به بقیه چادرها جلوگیری کنند.😂 سید عباس امامزاده             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جانوران هور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ماهی های هور عامل تصفیه هور به شمار می رفتند چرا که تمام فضولات انسانی دفع شده در سرویس های دستشویی و سایر ضایعات را به صورت کامل می بلعیدند و اگر این ها نبودند بعد از مدت کمی منطقه هور غیر قابل ماندن می‌شد. علاوه بر آن شب‌ها هنگام خوابیدن و استراحت رزمندگان، گروه دیگری که از طبقه جوندگان بودند کار خود را روی یونیلیت ها آغاز می کردند. ابتدای کار با رژه روی یونیلت ها و میله های سنگرها و گونی سنگرها بود و بعد از آن روی بدن رزمندگان در حال استراحت آمده و بینی و انگشت  و پوست کف پاها را با دندانهای خود می‌جویدند و نیروها از فرط خستگی متوجه نمی شدند. صبح که از خواب بیدار می شدند می دیدند روی پاهای خود نمی توانند بایستند. وقتی کف پاها را نگاه می کردند، از دیدن پوست صورتی و نازک شده تعجب می کردند و به یاد شیفت مزاحمان شب در هور می افتادند. ✍ نجف زراعت پیشه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• عملیات گچ بری آغاز شد. او در زیر پتو و به دور از چشم نگهبانها و هم سلولی ها مشغول شد، اما گچ سفت بود و سیم ده سانتی حریفش نمی شد. به او گفتم که گچ را خیس کند . مقداری آب آورد و روی گچ ریخت. گفتم: عجله نکن بگذار گچ خیس بخورد. او با زحمت توانست ابتدا شیاری در قسمت گچ پشت کمرم ایجاد کند. تنزیب های پنبه ای شده کم کم پاره می شدند و ما در طی پنج روز به هدفمان نزدیک و نزدیک تر شدیم. مهدی در آن شرایط بیماری سخت من با زحمت خیلی خیلی زیاد، وقت و بی وقت، با احتیاط کامل و ترجیحاً دور از چشم دیگران گچ ها را از جلوی سینه و شکم و کمر من برید. حال من آنقدر نزار و خراب بود که نگهبانها به پزشک گزارش دادند که این افسر ایرانی حالش خیلی خراب است و به زودی خواهد مرد! پزشک نظامی آن روز به بالین من آمد. به شیوه ی عراقی پای راستش را تا نزدیک سینه بالا برد و محکم به زمین کوبید و با دست احترام نظامی گذاشت. من هم در همان حالت مُردگی دستم را به نشانه ی احترام کنار شفیقه ام گرفتم و به او آزادباش دادم! خودم هم باورم شده بود که افسرم و مثل یک افسر تمام عیار برخورد کردم! این همه روزِ خدا، این آقای پزشک درست روزی به بالین اسهال زده ی من آمد که کار برش گچ تمام شده بود. او وقتی پتو را کنار زد و گچ را بریده بریده دید، تعجب کرد و با عصبانیت پرسید: چرا گچ را بریدی؟ از شما که یک افسر تحصیل کرده هستی بعید است! به مترجم گفتم: به او بگو تمام پشتم به خاطر گچ ها زخم شده! او دستور داد مرا به رو بخوابانند. وقتی این کار انجام شد، معلوم شد که پوست به شدّت ملتهب، قرمز و زخمی شده است. او با دیدن این وضع دیگر چیزی نگفت. دستور داد مهدی و یکی دیگر مرا به اتاق بهداری انتقال دهند. دکتر ابتدا برایم یک سِرُم قندی و سپس یک سِرُم نمکی وصل کرد. با ورود مایع سِرُم به داخل رگ هایم چشمانم باز شد و جان دوباره ای گرفتم. به دستور پزشک وظیفه شناس، من و چند مجروح دیگر را از بهداری اردوگاه به بیمارستان منتقل کردند تا ادامه ی درمان در آنجا انجام شود. آن روز ماشین آمبولانسی مخصوص حمل بیمار و زندانی دم در ورودی آسایشگاه چهار ایستاد و من و سه زخمی دیگر را سوارش کردند. چشم آنها را بستند، اما به من چون باید دراز می شدم، فقط دست بند زدند و به صندلی قفل کردند. به دست آنها هم دست بند زدند و به صندلی ها قفل کردند. نگهبان مسلح همراه راننده در جلو نشست. هر از چند گاهی نگهبان به ما نگاهی می کرد که مبادا فرار کنیم. آمبولانس داخل حیاط بیمارستان صلاح الدین تکریت ایستاد. آن سه نفر را بردند، اما مرا روی پتو در راهروی بیمارستان رها کردند. هوا سرد بود، هر چند پتویی سر، سینه و گردن مرا پوشانده بود. زن و بچه های مراجعه کننده به بیمارستان با دیدن من درنگی می کردند و با نگاهی خاص مرا ورانداز می کردند و می رفتند. در همان حالت غربت و بی کسی به دلم افتاد که با رفتارم حقانیت خودمان را به آنها اثبات کنم. هر کس که نگاه می کرد سلامُُ علیکی می گفتم و دستی تکان می دادم. مردم که از لهجه ی من می فهمیدند ایرانی ام، می ایستادند و نگاهی پر معنا می کردند. نگهبان سیه چرده و قوی هیکل که مرا تحویل گرفته بود از ته راهرو نهیب زد: لا تَحچی، لا تَحچی!( حرف نزن، حرف نزن). •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
آمده بودیم که بر نگردیم همراه یارانی که قرارمان دستگیری بود تا آخر راه ولی... جاماندیم و راه سخت از آن ما شد و پرواز از آن آن‌ها http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت شانزدهم ژرژ یونانی هم مقاومت میکنه روزها داره به سختی و به تلخی میگذره، وضعیت شهر هر روز بدتر میشه. آقای جمی امام جمعه آبادان، که از روز شروع جنگ با وجود کهولت سن با تمام توانش در کنار رزمندگان حضور داره، از امام اجازه گرفته برای رفع گرسنگی رزمندگان، زیر نظر دادگاه انقلاب و با شرائطی موادغذایی که توی مغازه ها هست را مصادره کنند. آقای جمی را از قبل از انقلاب می‌شناسم. همشهری بابام هست و با همدیگه دوست هستن. یادم نمیره، سال ۵۵ دم مغازه بودم، بابام برای نماز رفته بود مسجد، یهویی با عجله برگشت. زیر لب غرغر میکرد و به کسی فحش میداد. پرسیدم چی شده، به آرومی و خشم گفت، ساواکیها آقا را گرفتن! :ساواک چیه، آقا کیه؟ ؛هیچی نگو سرت به کار خودت باشه. چند دقیقه بعد دیدم یه آخوندی که عمامه اش از سرش باز شده و توسط چند نفر پاسبان و لباس شخصی هدایت میشه از جلوی مغازه عبور کرد معلوم بود که بازداشت شده. بابام گفت نگاهشون نکن، پدر سوخته ها هر کسی نگاه کنه میگیرنش، اینها ساواکی هستن اونهم آقای جمی است. اینجوری که معلوم شده، عراقیها از پشت رودخانه بهمنشیر به موازات شهر آبادان دارن بسمت خلیج فارس پیش میرن. معلوم نیست چه غلطی میخواهند بکنند. اگر بخواهند تا آخر جزیره آبادان پائین بروند نیروی خیلی عظیمی لازم دارند فاصله ی شهر آبادان تا مصب اروند و بهمنشیر بیش از ۴۰ کیلومتر است و ده ها روستا در مسیرشون هست ولی این پیشروی به چه دردی میخوره؟ حالا دیگه از همه طرف بسمت آبادان شلیک میشه و یه جورایی محاصره شدیم. اسماعیل اسلامی فرمانده کمیته و مختار جعفری فرمانده عملیات کمیته، اصرار دارن ما فُرم پر کنیم و پاسدار کمیته بشیم. بیشتر بچه های مقر خوابگاه پرستاران، شاغل هستن، تعدادی هم مثل من محصل یا مغازه دار، قبول نمیکنیم. اونها هم اصرار زیاد دارن، دلیل شون اینه که باید معلوم باشه چه کسانی اینجا هستن هزار اتفاق ممکنه پیش بیاد، شهید بشید اسیر بشید باید معلوم باشه چه کسی تحت امر کجا بوده. آخرش قبول کردیم بشرط اینکه هر روزی که دلمون خواست استعفا بدیم و بریم، چند نفری فرم پر کردیم و امضاء کردیم. بنی صدر سخنرانی کرده و گفته ما میخواهیم از تاکتیک اجدادمون استفاده کنیم، زمین بدیم زمان بخریم!!! نمیدونم کدوم نادانی این حرف را بهش گفته که تاکتیک اون زمان اینجوری بوده، تاریخ این حرف را قبول نداره. اگر هم قراره اینجوری کار کنید خب ما و بقیه ی مدافعان در تمام نوار مرزی را خبردار کنید تکلیف مون معلوم باشه. ما اینجا برای وجب به وجب خاک کشور داریم میجنگیم و کشته میدیم و میکشیم، شما توی تهران تصمیم میگیرید زمین بدید؟ مگه پس گرفتن این زمینهایی که میگید به همین راحتی ممکنه؟ صدام ده ها بار اعلام کرده اومده که ایران را تجزیه کنه، خوزستان را میخواد جدا کنه، چه جوری میخواهید پسش بگیرید؟ کدوم زمان را میخرید، برای پس گرفتن هر وجب از این آب و خاک صدها نفر و صدها ساعت تلف میشه، یکمی عقل داشته باش. همه ی نیروها عصبانی هستن هیچکس حاضر نیست این حرف مفت را قبول کنه. جعفر زیارتی یه رادیو آورده، رادیو عراق را گرفت، مجری رادیو عراق فارسی را بالهجه بسیار بدی صحبت میکنه، طنین صداش هم خیلی زشت و چندش آوره. امشب دو سه تا نیروی تهرانی داریم. بوی خوش لگاح که از نخلها منتشر میشه همراه با بوی زُحم رودخانه و البته بوی دود حاصل از سوختن مخازن نفت به مشام میرسه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آهنگ صبح        🤔 یادش بخیر..... یادش بخیر جنگ و روزهای سخت اش... هر روز صبح ساعت های ۴:۳۰ صبح صدای بوقی چادر تبلیغات با نوای قرآن شروع صبحی دوباره را به ما نوید می داد. چراغ های نفتی چادر ها یکی یکی پر نور تر می شد. از هرکدام از چادرها 🎪 یکی خارج می شد. همین موقع ها بود که ابراهیم سمیع تو میکروفونی که دستش بود داد میزد عجلو به الصلاه🗣.... برادران. ..مهیا شوند برای نماز جماعت. وقتی وارد چادر نمازخونه میشدم نور ضعیف و گوشه های تاریک نماز خونه رد پای بچه های نماز شب خوان گردان را می دیدی که هنوز در سجده بودند و شانه هاشان مانند بید می لرزید. ...الهی العفو اونا آهنگ خاصی برای من داشت.... کاشکی یکبار دیگه تکرار می شد اون روزها برای ما.......           😔یادش بخیر.... 🔸 علی کوهگرد             •┈••✾💧✾••┈• کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شرایط زندگی در هور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ منطقه هور در تابستان‌ها گرم و مرطوب بود. در محور هورالعظیم از تنگه چذابه تا جزایر مجنون، پشه کوره هایی که از سر شب سرکله‌شان پیدا می شد و هیچ چیزی نمی توانست مانع نیش زدن و اذیت و آزار آنان شود ، حتی مالیدن پمادهای مخصوص خارجی ضد حشرات. پوشش کامل نیروها با بادگیر ،جوراب و پوتین ، پوشیدن سر وکله با چفیه  وکلاه و دستکش آن هم در گرمای بالای ۶۰ درجه و رطوبت هوای ۱۰۰ درصد نیز اثری نداشت و  در حقیقت انسان را کلافه و روانی می کردند. با روشن شدن هوا اینبار سر و کله خرمگس ها پیدا می شد که حتی روی لباس های ضخیم نظامی هم نشسته و هیچ کاری نمی توانست مانع آنها شود و آنقدر سماجت می کردند تا مزه خون را می چشیدند و بعد بلند می شدند. ✍ نجف زراعت پیشه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نگهبان نزدیک تر که رسید به مردم هم تشر زد و چند بار با عصبانیت به آنها گفت: اِمشی اِمشی یالّا یالّا... مردم که ترسیده بودند به سرعت دور شدند و او لگدی به شانه ام زد و غر غر کرد که چرا با مردم حرف می زنم. با لگد او درد در بدنم پیچید و در دلم گفتم: خدایا به فریادم برس گیر شمر افتادم. از ترس شمر از صدور انقلاب صرف نظر کردم و فقط با لبخندی مردم را نگاه می کردم. چند دقیقه بعد مرا پیش اسرای ایرانی بستری در بخش پنج بردند. در این بخش روی هردو تا تخت به هم چسبیده چهار اسیر بیمار اسهالی خوابیده بودند. حالا بماند که این بیجاره های دَم به دَم اسهال چطور می توانستند از لا به لای این تخت ها عبور کنند؟ باز به حساب افسری ام، مرا روی یک تخت جداگانه خواباندند. با آن سِرُم های تزریقی، وضع گوارشم چندان بد نبود، ولی از نظر بنیه و توان، خیلی خراب بودم. بین خواب و هوشیاری در دهنم احساس شیرینی کردم! چشم هایم را که باز کردم، دیدم همان شمر (نامش اسماعیل بود) سیه چرده است و با لبخندی بر لب تلاش می کند نوشیدنی شیرینی را به من بخوراند! تا او را دیدم، پیله کردم و با اخم لب هایم را روی هم فشار دادم تا نخورم، اما او با لبخند و مهربانی بیشتر به من گفت: اِشرِب اِشرّب! چشم هایم را بستم. این همان بود که یک ساعت پیش لگدی نثارم کرد و حالا مهربان شده بود! او دست بردار نبود و با لبخند و مهربانی از من خواست که دهانم را باز کنم و شریت را بنوشم. شاید بیش از این بی اعتنایی سزاوار نبود. شربت گوارا و خنک را قُلُپ قُلُپ نوشیدم. او با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله عن قریب ایران! الله کریم! از اینکه جملات او را این قدر خوب فهمیده بودم خوشحال بودم، اما رفتار دوگانه ی او را نتوانستم تحلیل کنم. هر چند از اینکه او را شمر دانسته بودم خوشحال نبودم، شاید من زود قضاوت کرده بودم. با رفتن نگهبان عراقی برایم سِرُم زدند و دارو دادند. زخم کمر را هم پانسمان کردند. چند روز به احوال گوارشی من رسیدگی شد، اما هیچ کاری با گچ های من نکردند. همچنان گرفتار گچ های بریده و نبریده ی کما بیش آویزان و لق بودم. مترجم ما و عراقی ها یکی از رزمندگان مازندرانی بنام عبدالکریم مازندرانی بود. او از ناحیه ی دست زخمی شده و چند انگشتش رفته بود. از او پرسیدم: برادر عبدالکریم، شما طلبه هستی؟ او با این سئوال مثل آدم های برق گرفته گفت: نه! نه! چه کسی می گوید؟! گفتم: آخه عربی شما مثل عربی اینها نیست. شما کتابی صحبت می کنی، اینها محلی... گفت: نه من تحصیل کرده هستم و زبان عربی را در دانشگاه یاد گرفته ام. - قبول. فقط خواستم بگویم سعی کن عربی صحبت نکنی به شما مشکوک می شوند! جبار با آن سبیل های دوچرخه ای و صورت سیاه و کلاه همیشه یک وری اش، آدم رذلی بود. او یک بند سیگار می کشید و پا به پای ضبطش ترانه می خواند. بچه ها می گفتند: این دیگر کیست؟ اگر خودت می خوانی، ضبط صوت را چرا روشن می کنی؟! او از سایه ی خودش هم می ترسید. یک روز بند کرد: چرا با گربه حرف زدید؟! وقت غذا، گربه ای پلنگی می آمد پشت پنجره و ما یک مقداری به آن غذا می دادیم. جبار که در رذالت همتا نداشت، فریادکنان گفت: چرا با گربه ها حرف می زنید؟ چرا غذا می دهید؟ اگر یک بار دیگر تکرار شود، الله هزّی تان می کنم. یعنی آبرویتان را می برم! در آن شرایط روحی بد، گربه با آن رفتار معصومانه اش برای بچه ها تسکین دهنده و مشغول کننده بود. اما گربه که الله هزّی حال اش نبود، طفلک با بوی غذا می آمد و با چشمانی معصوم زُل می زد به پنجره. ما هم جرئت نمی کردیم غذا بدهیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
31.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سلام بر امامزادگان عشق تقدیم به ‌ مادران شهدای گمنام کاری از: روشن/حاجیور/یوسفی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت هفدهم ژرژ یونانی هم مقاومت میکنه در فصل بهار و تابستان که وقت باروری نخلها هست و اصطلاحا لقاح گفته میشه بوی بسیار دل انگیزی منتشر میکنند، در لهجه ی عربهای آبادان به لقاح میگن لگاح. توی محوطه ی چمن خوابگاه، ۴ تا نخل از نوع بسیار مرغوبِ بریم داریم. خرماهاشون رسیده و طعم بسیار لذیذی دارن. توی تاریکی کورمال کورمال چندتا خرما از روی زمین پیدا کردم یکی یه دونه به تهرانی ها دادم، اولش خیلی خوششون اومد و لذت بردن ولی یهویی نظر شون برگشت و اعتراض کردن که اینها خیلی شیرین هستن حالا بدن‌مون جوش میزنه! چندتا خرمای دیگه پیدا کردم و خودم خوردم. صبح شد، اسماعیل اسلامی فرمانده کمیته پیغام فرستاده از هر مقری نیمی از نیروها برای تهیه عکس به مقر فرماندهی بروند. عکس برای کارت شناسایی. فرماندهی ارتش در منطقه اعلام کرده همه نیروها باید کارت شناسایی داشته باشند و هر کسی کارت نداشته باشه از شهر اخراج میشه. رفتیم عکاسخونه ژرژیونانی، بعد از اینکه همگی عکس گرفتیم، بهمون گفت بنشینید تا ظاهرشون کنم. پیره مرد بسیار مهربون و خوش قلبیه. در حین اینکه ازمون عکس میگیره هم شوخی میکنه هم تشویق به مقاومت. میگه اهل آبادان نیست و اصالتا ایرانی هم نیست سالها قبل به آبادان اومده ولی حالا که دشمن به شهر حمله کرده حاضر نیست شهر را خالی کنه. میگه تیراندازی و این چیزها بلد نیست ولی برای همه نیروهای مدافع مجانی عکس میاندازه. عکس من آماده شد، زیر چشمی یه نگاهی به سراندرپام انداخت با لهجه ی ارمنی گفت : پسرم من عکاس درجه یک هستم یه وقت فکر نکنی اشکال از من است، خودت زشتی و عکست زشت دراومده!!! نگاهی به عکسها انداختم، خیلی وحشتناک هستن. موهای بلند و ژولیده و فرفری و یه چهره ی استخوانی و لاغر. : نیگا کن، شوما اگر موها را کوتاه کنی یکمی هم چاق بشی شاید بشه یه عکس قشنگی ازت گرفت. میگه و میخنده، ؛آقا ژرژ شما هم بیکاری و حوصله ات سررفته دنبال یکی میگردی سربه سرش بگذاری. : نه پسر عزیزم، دروغ نمیگم، خیلی سیاه و زشتی با این موهای فرفریت، هههههه. یهویی لحن صداش از شوخی تغییر کرد و خیلی جدی گفت : این عکاسخونه از قدیمیترین عکاسخونه های آبادانه مشتریهام همیشه فوکول کراواتی و سانتی مانتال بودن ولی حالا که جنگ شده هیچکدوم از اونها توی شهر نیستن و یه مشت کارگر طبقه ی سه ایستادن و از شهر دفاع میکنند. آقای خمینی راستگوست، همیشه مردم پابرهنه هستن که آماده ی دفاع از مملکت هستن. دستی به سروکله من کشید و گفت، دلخور نشو همونطوری که خودت گفتی از تنهایی خسته شدم و دوست دارم با شماها که مردان این کشور هستید شوخی کنم. روزی که جنگ تمام شد، همین عکسهای شما را قاب میکنم، فوکول کراواتی ها که اومدن بهشون میگم، این پابرهنه ها شهرتون را نگهداشتن. یه تعداد پاسدار از شهرهای دیگه وارد آبادان شدن انگاری خمپاره انداز هم با خودشون آوردن. اینجوری که گفته میشه ۱۴ گروه هستن تعدادی توپ‌ ۱۰۵ هم ارتش آورده، چون عرض جزیره آبادان کم است و الان هم تقریبا محاصره شدیم، نمیتونند توپخانه های سنگین را در شهر مستقر کنند. یه گروهی بنام جوانمردان که متشکل از نیروهای ژاندارمری است در جبهه مستقر شدن. سرگرد کهتری، یه ارتشی بسیار باغیرت و شجاع که با یک گردان نیروی پیاده از لشکر ۷۷ خراسان برای دفاع از خرمشهر اومده و در کوت شیخ مستقر شدن وبعد از اشغال خرمشهر مراقبت میکنند تا عراق از پل خرمشهر بسمت آبادان حمله ور نشه. وجود این نیروها قوت قلب بسیار خوبیه ولی قوت قلب به تنهایی کارساز نیست، حداقل یه لشکر نیروی کارآزموده و اسلحه خصوصا توپخانه و مهمات لازم داریم. ۵-۶ قبضه خمپاره انداز و ۴-۵ قبضه توپ ۱۰۵ با مقدار کمی مهمات نمیتوانند در مقابل چندین تیپ و لشکر پیاده و زرهی و توپخانه ایی که مثل سیلِ ویرانگر بسمت آبادان سرازیر شدن مقاومت چندانی کنند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 وضوی بی نماز •┈••✾💧✾••┈• موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!» وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: «ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو. فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟» عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!» فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂