🍂 عزتشاهی ۴
عزتالله شاهی / زندان سیاسی
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
دیگر به سیم آخر زده بودم. عکس العمل تند برای کسانی که بازجویی محدودی دارند، صلاح نبود، اما من به مرحلهای رسیده بودم که دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. قهرمان بازی هم در نمیآوردم ولی چون کارم از این حرفها گذشته بود و مرگم را حتمی میدیدم، تصمیم داشتم آنها را خرد کنم. آنها میخواستند مرا خرد کنند ولی نتیجه برعکس میشد.
شکنجه با آپولو؛
وقتی اعصاب بازجوها خرد شد
در آن شب (۱۹ رمضان) اعصاب بازجوها واقعاً خرد شد. سردرد گرفته بودند. چند بار شربت و قرص خوردند… تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که میتوانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمیگیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی میماند. دستها را از مچ با مچبند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچها را سفت میکردند قالبها بر مچ و ساق پاهایم فرو میرفت و به اعصاب فشار میآورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر میکردم خون از محل ناخنهای دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس میشد و تمام اعصابم از نوک پا تا فرق سرم تیر میکشید. به دست راست کمتر فشار میآوردند، زیرا بعد از پرس دست باد میکرد و دیگر نمیشد با آن اعتراف نوشت.
بعد از مهار شدن دستها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو میآمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد میکشیدم، صدا در کلاه کاسکت میپیچید و گوشم را کر میکرد، نه میشد فریاد کشید و نعره زد و نه میشد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن میشد. گاهی شلاق را به کلاه میزدند، دنگ و دنگ صدا میکرد و سرم دوران مییافت و دچار گیجی و سردرد میشدم. عذاب آپولو واقعی و خرد کننده بود. پیچها را دائم شل و سفت میکردند.
کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند… مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند. این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت میکردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندانهایم به هم میسایید. از دماغ و دهانم بخار بلند میشد. دست و بدنم میلرزید. نمیتوانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود...
آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم میریخت و میسوزاند و پوست را سوراخ میکرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضهها میگرفتند و... آن شب منوچهری، محمدی، حسینی و آرش و تعدادی دیگر از بازجوهای حرفهای بالای سر من بودند و با شکنجه من احیا میگرفتند. آرش بازجوی من نبود، بی خودی میآمد و خودش را قاطی میکرد، یکبار به او پرخاش کردم که تو چه کارهای که مرا میزنی؟ گفت: مرا نمیشناسی؟ گفتم: نه. گفت: چه کاره باشم خوب است؟ گفتم: به نظرم تو از آن بچه قرتیهایی هستی که برای دختر بازی، صبح تا شب سر کوچه میایستند. تو هرکه میخواهی باش ولی به تو ربطی ندارد که از من بازجویی کنی. تو صلاحیت این کار را نداری.
از این رو کینه عمیقی از من به دل گرفت. او از روی نفرتی که داشت هر وقت مرا میدید به نحوی اذیتم میکرد. اگر میشد حتی با نیشگون گرفتن یا هل دادن یا ضربه شلاق و یا تف انداختن میخواست حالگیری کند و من هم جوابش را میدادم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
پایان گزیده کتاب عزت شاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آیا می دانید :
در طول ۸ سال دفاع مقدس:
۴۵۰۰۰ شهید نام محمد
۲۰۰۰۰ شهید در نامشان کلمهالله داشته اند
۳۰۰۰۰ شهید نام علی
۲۰۰۰ شهید نام رضا
۱۳۰۰۰ شهید نام حسین
۵۴۰۰ شهید نام عباس
۴۵۰۰ شهید نام اکبر
۳۵۰۰ شهید نام اصغر
۲۳۰۰ شهید نام قاسم داشته اند
و بقیه نامهای مطهر دیگری داشته اند.
#آیا_میدانید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 موزه قرارگاه کربلا
گلف، اتاق جنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 موزه قرارگاه کربلا
گلف - اتاق جنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 موزه قرارگاه کربلا
گلف، اتاق جنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 افسانه ما
جمعههای ۱۳۵۷/قسمت دوم
محمدرضا سوداگر
؛_______________________
پناهی، سر پایین آورد و آهی کشید و تاسف وار ادامه داد: خدایا یادّتِه پرسیدی میخوری یا میبری؟
و منِ گرسنه پاسخ دادم میخورم !
چه میدونستم لذت ها را می برند، حسرتها را می خورند! ... ؟
...بله من خیلی چیزها دوست داشتم و دارم؛ مثلا
من روز رو دوست دارم ولی از روزگار می ترسم.
من! من، زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
... حسین نفسی کشید و رو به دیوار ایستاد و گفت: گُفتمّ کّه ؛ شنفتی؟! شنفتیییییی؟!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
... برگشت و انگار رو به کسی ایستاده باشد به نرمی گفت:
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
.... من! من، می ترسم!
پس هستم.
اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!
... و مثل کسی که از سئوالات و دوست داشتنهای پی در پی و گفته هایش و درد دلهایش که با حاضران درمیان گذاشته، پشیمان شده باشد؛ لب و لوچه اش را کج و تلخ کرد و چشمهایش را ریز و رو به جمعیت در حالیکه یک نفس چهار جمله سئوالی را با هم یکی کرده بود، پیوسته گفت: اصلا چرا من میپرسم! ما چرا میپرسیم! ما چرا میفهمیم! ما چرا میبینیم؟! ما
و باز هم با همان حالت پشیمانی، صدا زیر کرد و گفت: ... قبل از سئوال یه طور دیگه بودم. و داد زد: اَصلّا بپرسم که چییییی بشه؟!
و درحالیکه این جمله را پژواک وار تاکید میکرد... بپرسم که چه؟ ...که چی، که چه؟!
... چرخی زد، رقصی کرد و صحنه را ترک کرد.
در حال ترک صحنه صدای همنوایی سرودی بدرقه او شد.
گروه همسرایان در حالی که صدایشان کم کم اوج می گرفت، آهسته آهسته از پشت پیشخوان کتابخانه شنیده می شد.
شمرده شمرده میخواندند:
از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز
کاشانهٔ ما رفت بتاراج غمان خیز
از ناله مرغ چمن از بانگ اذان خیز
از گرمی هنگامه آتش نفسان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز*
از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز..
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 نمایشگاه الفجر ۸
به روایت تصویر ۲
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂