eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز سوم ماه مبارک رمضان التماس دعا🙏🌹
رزمندگان دسته قاسم پيش از اعزام به عمليات محرم - شهيدان فيروزهاشمي ، مسعود مقومي در عكس حضور دارند
ما را به دعـا کاش فراموش نسازند مردان ڪہ صاحب نفسانند ... بحق شهدا
🍂 🔻 6⃣4⃣ سردار علی ناصری یکی از عیبهای عملیات خیبر این بود که منطقه عملیاتی خیلی وسیع بود و نیروهای ما قادر به حفظ و نگهداری آن نبودند. دشمن هم روی همین قضیه مانور تبلیغاتی زیادی کرد. تصمیم بر این شد که پس از گذشت چند ماه از عملیات خیبر، عملیاتی محدود انجام شود. از این رو این بار حد فاصل روطه تا القرنه و الم زرعه برای عملیات مشخص شد؛ همان منطقه عملیاتی قرارگاه الحدید در عملیات خیبر. حسن این کار این بود که می توانستیم جایی را بگیریم و آن را نگاه داریم و مردم خود را هم قانع کنیم که عملیات کرده و فلان جا را هم گرفته ایم. قرار بود این منطقه را بگیریم، سیل بند بزنیم و به جزایر مجنون شمالی و جنوبی وصل شویم. تابستان سال ۱۳۶۳ بود. روزی آقای محسن رضایی مرا خواست و گفت: شما می روی شرق دجله و توان دشمن را شناسایی می کنی. ضمنا بازتاب عملیات خیبر در میان مردم عراق را هم ارزیابی میکنی. به شرق بصره هم می روی و نیروهای حد فاصل العزير تا بصره را شناسایی می کنی. مأموریت من، از منطقه تبور آغاز شد و ما از آنجا به طرف مرز و عمق خاک دشمن حرکت کردیم. در آخرین پاسگاه مرزی پیاده شدیم و صبحانه خوردیم. من بودم و ابواحمد میاحی، ابوسعد (شرشابي)، ابوکاظم منصوری، ملا شبوت، سید ابو صادق و جاسم هله چی. ما دو بلم داشتیم. هر سه نفر سوار یکی از آن دو بودیم. به طرف ام النعاج حرکت کردیم. در راه، ابوکاظم به شوخی گفت: - من اگر جای وزیر جنگ بودم، جنگ را تمام می کردم. - چرا؟ - به خاطر اینکه ایرانیها همه پولهایشان را صرف خرید کنسرو و کمپوت می کنند و دیگر پولی برایشان نمانده. اگر این پولها را صرف خرید موشک می کردند و توی سر صدام می زدند، مدتها پیش جنگ تمام شده بود. ابو احمد میاحی با ناراحتی گفت: - این حرفها را نزن. خوب نیست. گناه دارد. اما ابوکاظم پاسخ داد: - من آدم رکی هستم و حرفم را می زنم. علی هم می خواهد به دل بگیرد، بگذار بگیرد! ملا شبوت و جاسم هله چی در مرز در بلم ماندند و من و دوستان دیگر از بلم پیاده شدیم و داخل هور و آب مسافتی را طی کردیم. آب تا شکم و گاه سینه مان می رسید. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 7⃣4⃣ سردار علی ناصری چندی که رفتیم، به منزل یکی از عوامل خودمان از طایفه ساعدی که بومی آنجا بود و از قبل با او هماهنگی کرده بودیم، رسیدیم. خانه ای از نی داشت که کمی از روستا دور بود. بچه هایش در حیاط و زیر پشه بند خوابیده بودند. تابستان بود و فصل گرما که پشه در هور بیداد می کند. سید ابوصادق، کلوخی برداشت و به طرف پشه بند پرت کرد. بلافاصله آن مرد و زنش بیدار شدند و از داخل پشه بند بیرون آمدند. بین ما نهر بود. شب هم بود. صدای قورقور قورباغه ها به گوش می رسید. مرد آهسته گفت: . کیه؟ سید ابو صادق خودش را معرفی کرد. میزبان ما بلافاصله با بلم از عرض نهر گذشت و ما را به آن طرف برد و در اتاقی حصیری که اتاق مهمانی محسوب می شد، جای داد. چای خوردیم. زنش همان شبانه مرغی سر برید و با برنج شامی برای ما تهیه دید... " پس از شام، سید صادق به آن مرد گفت: «این پاسدارها ..» که مرد گفت: - خدا را شکر می کنم که توی خانه ام پاسدار هم آمد. فردای قیامت پیش خدا و امام جواب داریم. درباره مسائل مختلف صحبت کردیم. به ایران و امام خمینی بسیار علاقه داشت. میگفت: - من و زنم وقتی از رادیو سرودهای ایرانی را می شنویم، طور دیگری می شویم. به سرود «ایران، ایران» خیلی علاقه داریم. ما با اذان اهواز نماز می خوانیم. پس از کمی گفت وگو، دو سه ساعت بعد حرکت کردیم. خواستیم به هورچکه برویم. هور چکه در جنوب شرقی شهر حلفائیه و شمال شرقی الم سعيده (الكحلاس است. به دلیل پوشش مناسب، بسیاری از فراریها و مخالفان صدام در هور چکه ساکن بودند. کار در هور چکه در حوزه قرارگاه رمضان به فرماندهی صدروالله فنی بود. آنان بیشتر کارهای برون مرزی را انجام می دادند. من و ابو احمد و سید ابو صادق و ابوکاظم منصوری و ابو سعد با صاحبخانه و بلمش به طرف هور چکه به راه افتادیم. مرد بومی و سید ابو صادق پارو می زدند. قبل از حرکت، مرد به زن خود که برای ما فانوس گرفته بود، گفت: . فانوس را بگذار زمین و دستهایت را به طرف آسمان بلند کن. و خودش سه بار این دعا را با لحن سوزناک و حزینی خواند: - اللهم احفظهم بعينك التي لا تنام از شوق، اشک در چشمانمان حلقه بست و موهای بدنم راست شد. در دل، عشق آن زن و مرد به اسلام، انقلاب و امام خمینی را استودم و بر دوشهایم سنگینی خاصی احساس کردم. به ابواحمد گفتم: - ابو احمد، چیزی که مرا امیدوار می کند و ما را نجات می دهد، دعای این مرد و زن است. - بله، من هم چیزهایی به دلم الهام شده. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
💠عاشقان چون به هوش بازآيند پيش معشوق در نماز آيند 💠بر بساطي كه عشق حاكم اوست جان ببازند و پاكباز آيند @defae_Moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣4⃣ سردار علی ناصری تا هور چکه دو ساعتی راه بود. وقتی آنجا رسیدیم، برحسب تصادف ، بچه های قرارگاه رمضان را دیدیم. هور مثل روستایی بزرگ بود چباشه، سایبان، مغازه و حتی بازار خریدش رونق خاصی داشت. در میان اهل هور سربازان فراری عراقی زیادی به چشم می خوردند در آنجا ما اطلاعات لازم را از آخرین وضعیت دشمن کسب کردیم رابط ما سید صالح بود. مرا با فردی به نام ابوذر ساعدی آشنا کرد که از عراقیهای طرفدار ایران و انقلاب اسلامی بود. در مدت کمی، صمیمیت خاصی میان ما برقرار شد حتی سلاحهای خود را که مسلسل تاشو بود، با آنان عوض کردیم. * * * قبل از ادامه ماجرا خوب است خاطره ای درباره روزهای آخر این مأموریت نقل کنم. در بازگشت از مأموریت، باز من به هور چکه رفتم. آنجا یک عراقی به نام سید سلمان بود که با زن و بچه هایش زندگی می کرد. عاشق ایران بود و آرزو داشت به ایران بیاید. بار اولی که به چکه رفته بودم. با او آشنا شدم. تقاضا کرد او را به ایران ببرم. به او گفتم: ۔ اگر از این مأموریت سالم بازگشتم، تو را می برم ایران. برایم دعا کن. اکنون هنگام وفای به عهد بود. به سید سلمان گفتم: - اگر به ایران بیایی، دلت می خواهد چه کاره بشوی؟ - آرزویم این است که بروم به آشپزخانه و برای پاسدارها و بسیجیها غذا درست بکنم. - به آنان که غذا می دهی، چه می گویی؟ - به آنان می گویم: بخور ... بخور ... بخور ... همگی زدیم زیر خنده. او را با خود به ایران بردم، به علی هاشمی معرفی کردم و گفتم: ۔ آدم پاک و مخلصی است._ جالب آنکه در آشپزخانه قرارگاه نصرت مستقر شد و شروع به کار کرد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
نام و نام خانوادگی: 🕊🌹 محل تولد: رامهرمز تاریخ تولد : 1340/5/1 تاریخ شهادت: 21 رمضان سال 1362 محل شهادت:آبادان عملیات :رمضان @defae_moghadas
حماسه جنوب،خاطرات
نماز بخوانید. به مساجد بروید. قرآن را یاد بگیرید تا بتوانید برای جامعه مفید باشید. دوستان عزیز! نماز را بپا دارید، زیرا نماز انسان را از فحشا و منکرات دور می کند. به وسیله دعا به خداوندنزدیک شوید. از خداوند در انجام کارهایتان کمک بخواهید که موفق خواهید شد. @defae_moghadas
🌹گمنام تویی یا من؟ ای فاتح خوبی ها، گمنام تویی یا من؟ شوریده دل شیدا، گمنام تویی یا من؟ برگشتی از آغوش خاموش بیابانها کردی به دل ما جا، گمنام تویی یا من؟ یک کوه صلابت بود تابوت تو بر دوشم هم وزن شقایق ها، گمنام تویی یا من؟ در عاشقی و مستی صد گونه خطر کردی دریا دل بی پروا، گمنام تویی یا من؟ من در قفس خویشم، در فکر پس و پیشم تو فارغی از اینها، گمنام تویی یا من؟ من هم نفس درد و اندیشه بیمارم تو هم سخن زهرا، گمنام تویی یا من؟ از آبروی نامت، بر محو گناهانم شد روزنه ای پیدا، گمنام تویی یا من؟ ‌                                 🍃شاعر: حسین بادروج🍃
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ پروردگارا ❣ در اين شب های معنوی ماه مبارک رمضان ✨💫✨ ✨ به ما توفیق ده تا از ✨ کسانے باشیم ڪه در این ماه ✨ بهشون یه نگاه دیگه اے دارے ✨ کمکم کن تا بتونم اونے باشـم ✨ که تو میخواے 🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ✨برای همہ ی دنیا دعا کنید 🌟مثل پروردگارکہ مهربانی اش ✨بر همہ سایہ افکنده است 🌟ای دوست... ✨مرا دعا کن شاید نزدیکتر 🌟از من بہ خدا ایستاده ای شبتون بخیر،
خورشید من... از چشمان شما #طلوع میکند🌹 ای شهید #صبحتون_شهدایی شهیدمصطفی رشیدپور شهید جاسم حمید #مدافع_حرم شهادت
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 @hemasehjonob1 "درسی از سقای تشنگان" اوضاع بسیار وخیم شده بود. ما را به اردوگاه 18 بعقوبه که همه اسرای ارتش بودند انتقال دادند. در این اردوگاه نزدیک به چهارهزار و پانصد اسیر را در چهار سوله تانک و پشت درب های قفل شده و بدون قطره ای آب نگهداری می کردند. هوای گرم و تن های زخمی و فشردگی جمعیت در سوله ها باعث شده بود دویست نفر از برادران به شهادت برسند. سنگدلی و توحش ماموران عراقی مایه تاسف و تعجب ما شده بود و راهی جز صبر نداشتیم. آنروز اولین باری بود که تانکر هزار لیتری آب گرم وارد محوطه اردوگاه شد. تانکر در وسط قرار گرفت و درب همه سوله ها با هم باز شد. هجوم بیش از چهار هزار نفر از اسرا به سمت این تانکر کوچک، باعث واژگونی آن شد و بلند شدن آه از نهاد اسرای تشنه. در این میان حرکت چند نفر از اسرا که خود شدیدا تشنه بودند، دیدنی شده بود. آن ها چفیه های خود را از آب ریخته شده، خیس می کردند و بدون معطلی به سمت مجروحین می رفتند و لبان خشک آنان را خیس می کردند. .... و چقدر این صحنه ذهن مرا به کرب و بلا و روز عاشورا و تشنگی اطفال و سقای با وفای کربلا می انداخت. نادر دشتی پور گردان کربلا @defae_moghadas 🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام و نام خانوادگی: 🕊🌹 محل تولد: روستای جارود هفتگل تاریخ تولد: 1340/3/1 تاریخ شهادت: 1361/5/5 محل شهادت:منطقه عملیاتی شلمچه عملیات :رمضان @defae_moghadas
حماسه جنوب،خاطرات
نام و نام خانوادگی: #شهید_قربان_مکوندی🕊🌹 محل تولد: روستای جارود هفتگل تاریخ تولد: 1340/3/1 تاریخ شها
🕊🌹 فرزند محمد در یکم خرداد ماه سال 1340 به عنوان چهارمین فرزند خانواده خود در روستای جارود هفتگل دیده به جهان گشود و جوانی رشید شد. با آغاز تهاجم دشمن بعثی به خاک وطن این جوان غیور به همراه چند تن دیگر از دوستان خود رهسپار جبهه شد و لباس رزم به تن کرد. و در روز پنجم مرداد ماه سال 1361 در عملیات رمضان و در منطقه عملیاتی شلمچه بر اثر اصابت ترکش به فیض عظیم شهادت نائل شد و پیکر مطهرش به عنوان در نزدیکی بقعه متبرکه شاهزاده محمود در روستای جارود آرام گرفت. @defae_moghadas
تو همان جرعه آبی ... که نشد وقت #سحر... بزنم لب به #تو و زود #اذان را گفتند... یادت گرامی و راهت پررهرو🌹 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣4⃣ سردار علی ناصری به ابوکاظم مأموریت دادم که به غرب دجله برود و از روستاهای آن نواحی قایق موتورداری برایمان بخرد. دینار عراقی هم با خود برده بودیم. با اینکه انواع مدارک عراقی را جعل کرده بودیم و از این نظر مشکل خاصی نداشتیم، بنا به دلایل امنیتی و حفاظتی ترجیح می دادیم از طریق آب و با قایق حرکت کنیم و از جاده های خشکی کمتر بگذریم. در جاده ها، دژبانی عراقیها به فاصله های خاصی مستقر بود که عابران را کنترل می کردند و ریسک عبور از مقابل آنان بالا بود. قرار بود از طریق هور ناصریه به طرف رودخانه فرات و چبایش برویم و از آنجا خود را به حوالی بصره برسانیم. چند روزی در همان هور چکه ماندیم و با برخی از عناصر نفوذی که داشتیم، تماسهایی گرفتیم و آخرین اطلاعات را به دست آوردیم. سرانجام به ما خبر دادند که ابوکاظم قایق موتورداری تهیه کرده و منتظر ماست. روزی سید ابو صادق به ابوذر ساعدی گفت: - ما از بد غذایی مردیم. امشب در خانه ات شامی درست کن و ما را مهمان کن! منزل ابوذر در روستاهای حوالی شهر المشرح (حلفاییه) و در جای پرخطری بود. من گفتم: - برای شام ؟ او که مرد بسیار شجاعی بود، گفت: - کارت نباشه! شام رفتیم خانه ابوذر. شام مفصلی تدارک دیده بود، ماست، نان، ماهی، برنج، مرغ و ... هنگام صرف شام، برای آنکه به کمین نخوریم، همگی سلاحمان کنار پایمان بود. فقط سید ابوصادق بی خیال بود؛ انگار که در هتلی یا خانه دوستی در ایران است و نه در خاک دشمن. مرد جسوری بود. خبر آماده شدن قایق که رسید، قرار شد به طرف ابوكاظم برویم. برای اطمینان، شبی به روستای العوج رفتیم. دوستی در آنجا داشتیم که آخرین خبرها از وضعیت راهها را از او گرفتیم و شام را نیز در بیرون خوردیم. پس از کسب آخرین وضعیت، شبانه به راه افتادیم. من بودم و سید صالح و ابو احمد و ابو سعد. مسیر طولانی و پرخطری بود. هوا گرم بود و پشه و شرجی حسابی اذیتمان می کرد. نرسیده به حلفاییه، حسابی خسته شدیم. امامزاده ای در آن حوالی بود. محصول زمینهای کشاورزی اطراف را هم برداشت کرده بودند. زمینها به صورت کانال کانال بود. به بچه ها گفتم: - در همین کانالها استراحت کنیم ابن احمد گفت: . خطرناک است. باید به چکه برگردیم. اما من مخالفت کردم و گفتم: - نه. تا ما به چکه باز گردیم، هوا روشن می شود و خطر بیشتری ما را تهدید می کند. ابوسعد گفت: . علی که ایرانی است، ترسی ندارد؛ ما که عراقی هستیم، چرا ترس داشته باشیم؟ بگیریم بخوابیم. همان جا در همان کانالها چند ساعتی خوابیدیم. قبل از طلوع بیدار شدیم. همه جا زمین کشاورزی بود و از آب هم خبری نبود. تیمم کردیم و نماز صبح را خواندیم. در این وقت، کشاورزان با گوسفندهایشان زدند بیرون. بچه ها گفتند: - چه کار کنیم؟ - هیچی. می رویم کنار جاده و سوار ماشین می شویم! - به همین سادگی؟ من با خیال راحت پاسخ دادم: . بله، به همین سادگی! ابوسعد هم گفت: .ها ..... على راست میگه. برویم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas