🍂
🔻 طنز جبهه
😅🎭 "ریش قلابی"
عملیات #بدر را با همه مشکلاتش پشت سر گذاشته بودیم. هنوز گرد غمبار #فراق دوستان سفر کرده را در سر داشتیم که سفر مشهد💠 را برای تجدید روحیه مهیا کردند.
در راه برگشت، برای شادابی😂 دوستان و همسفران دست به کار ریش مصنوعی خود که همیشه همراهم بود شدم. در مکانی بین راه ایستادیم تا استراحتی کنیم. از فرصت استفاده کرده و در اتاقکی ریش مصنوعی را بر چهره چسبانده، شال سبزی بر کمر و دستاری بر سر از اتاقک خارج شدم.👳
در همان لحظه چشم نگهبان پارک👴 که بمن افتاد، ناباورانه دستها را به سینه چسباند و با بغضی در گلو و چشمی اشکبار رو بمن کرد و گفت : "یا صاحب الزمان" 😯
در حالی که دست و پای خود را گم کرده بودم، پرسید:
از کجا تشریف آوردید آقا؟
"، بیخبر از برداشت او گفتم:
" از بالا آمدم."👼
این بار دست ها را بر سر گذاشت و صلوات پشت صلوات👴 میفرستاد.
تازه متوجه برداشت او شده بودم.
بچههای گردان کم کم دور ما حلقه زده و لبخندزنان☺️ نگاهمان میکردند. خواستم او را رها کنم و بروم که گفت:
" کجا آقا! مگر من میگذارم"
هرچه میگفتم پدر جان اشتباه گرفتی، زیر بار نمیرفت تا اینکه لبه ریش مصنوعی را در جلو دیدگان دوستانی که قرار بود غافلگیرشان کنم پایین زدم و گفتم:"پدرم ببین اشتباه گرفتی!!
برای لحظاتی با دهان😧 باز فقط نگاهم میکرد و مات و مبهوت اشتباه خود و بازیگوشی ما مانده بود.
و قهقهه بچهها که این بار مرا در غافلگیری میدیدند.😎😜
راوی : کاظم هویزه
گردان کربلا
حماسه جنوب
@defae_moghadas
استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است
🍂
🔴 سلام و عرض تبریک میلاد امام موسی بن جعفر علیه السلام
خاطرات دنباله داری که از امروز تقدیم شما میشه مربوط به رزمنده عزیزی است به نام سید مهدی موسوی که خاطرات خود رو برامون از اولین اعزامشون به عملیات والفجر هشت ارسال کردند و به سادگی به مسایل پیرامون خودش پرداختن که ان شاالله مورد توجه قرار بگیره.
البته خاطرات برادر عزیز داریوش یحیی به جای خود محفوظ هست که بعد از تکمیل و ویرایش به اشتراک خواهیم گذاشت.
🍂
🔶 #اولین_اعزام_من 1
🔶 والفجر 8
🔶 سید مهدی موسوی
⭕️ سال ۶۴ بود در کلاس اول دبیرستان درس می خواندم. در آن زمان برای ما کلاسی به اسم طرح کاد گذاشته بودند که آن روز به مدرسه نمی رفتیم و برای یاد گرفتن حرفه ای در بیرون از مدرسه مشغول می شدیم. معلمی داشتیم به نام آقای اژدری که می آمد و ما را حضور و غیاب می کرد. من بچه روستایی صاف و ساده بودم و اصغر هم که بچه اصفهان بود و در خونه خواهرش زندگی می کرد و با هم درس می خواندیم.
⭕️ برای مثال یکی می رفت پیش تعمیرکار خودرو و یا موتورساز یا نجاری و غیره که بعدها مدارس فنی حرفه ای راه افتاد. من و دوستم اصغر به واسطه یکی از هم محله ای ها رفتیم توی بیمارستان سینا که نزدیک به دبیرستانمان بود تا طرح خود را بگذرانیم. وقتی رفتیم پیش رئیس بیمارستان با یک قیافه جدی بما گفت:" از بچه های بی تربیت خوشم نمیاد. لباس تنگ نپوشید و به خانم های پرستار بی احترامی نکنید. هر کاری که گفتن باید انجام بدید حتی اگر گفتن زباله ها را جمع کنید". قبول کردیم و هر روز پنجشنبه ها به بیمارستان می رفتیم.
ادامه دارد ⏪⏪⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔶 اولین اعزام من 2
🔶 والفجر 8
🔶 سید مهدی موسوی
⭕️ روز اول ما را به بخش جراحی مردان معرفی کردند. خانم اللهی رئیس بخش ما را با پرستارها آشنا کرد. بوی بد بخش حالم را خراب کرد و از بخش دوان دوان بیرون رفتم. ولی کم کم عادت کردم توی بخش با خانم پرستاری که قد بلند و چهره زیبایی هم داشت آشنا شدم. تمام کارهایی که باید یاد می گرفتیم را بما با حوصله تمام یاد می داد. ( پانسمان کردن، بخیه کردن، شستن و ضد عفونی کردن زخم ها) در آن روزها مجروحین زیادی را می آوردن و همیشه بخش جراحی مردان پر بود از مجروح.
⭕️ با دیدن مجروحین تصمیم گرفتم که باید هر طور شده به جبهه بروم. از شناسنامه کپی گرفتم و کپی را دستکاری کردم و از کپی، کپی گرفتم، یا علی گفتم و رفتم سپاه اهواز. چون قدم بلند بود کسی شک نکرد و با کاروان محمدرسول الله اعزام شدم.
⭕️ چون دوره ندیده بودم به پادگان شهید بخردیان بهبهان اعزام شده و مدت ۴۵ روز دوره فشرده بما دادند و ما را بین گردان های اهواز تقسیم کردن که شانس ما خورد به همان گردانی که پدرم در آن خدمت کرده بود. زمانی که نامش گردان ایثار بود ولی الان به حضرت جعفرطیار تغییر نام داده ولی چون پدرم همیشه از اخلاق خوب حاج اصغر و حاج مجید و حاج حمید و حاج محمود و مخصوصا از شهید حمید محرابی تعریف می کرد انگار قبلاً تو گردان بودم.
ادامه دارد ⏪⏪⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یادش بخیر
✨ تاول دوست داشتنی
در مقطعی که در هور بودیم، به خاطر کم بودن نیرو و آماده باش های مکرر، بیشتر اوقات پوتین پایم بود. حتی موقع استراحت و خواب😊
به همین دلیل بغل قوزک پایم جایی که حالت لولایی دارد تاول های دردناکی می زد که به علت عدم رسیدگی می ترکید و یک دانه تاول نو کنارش سبز می شد و همین طور... تکرار می شد 😃
بعد از یک مدتی اون نقطه تبدیل به یک لایه ضخیم تیره شد. بعد از جنگ هر وقت می نشستم و آن یادگاری ایام دوست داشتنی جنگ را می دیدم بی اختیار یاد ایامی که در جبهه زندگی می کردیم می افتادم. به همین خاطر یک نوع تعلق خاطر به آن پیدا کرده بودم😊
امروز که مجددا به آن نقطه دقت کردم متوجه شدم گذشت زمان کار خودش را کرده و دیگر اثری از جای آن تاولی خاطره انگیز نیست🙃
جبهه تاولش هم زیبا و دوست داشتنی بود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔶 اولین اعزام من 3
🔶 والفجر 8
🔶 سید مهدی موسوی
⭕️ وقتی ما را به گردان جعفرطیار معرفی کردن فکر کنم گردان توی چوئبده مستقر بود. یک خونه گلی بود که در آنجا ما رو به خط کردن و مشغول آمارگیری شدند. فرمانده گروهان ها آمده بودن تا هر کدوم تعدادی از ما رو تحویل بگیرند.
⭕️ موقع تقسیم من به آرزوی خودم رسیدم و به گروهان ایمان معرفی شدم. دوست داشتم با برادر شهریاری و شهید محرابی باشم چون زمانی پدرم در کنار ایشان بود و خیلی تعریفشان را می داد. ما را به این گروهان بردن و به هر کسی مسؤلیتی محول شد. من چون گفته بودم از کمک های اولیه سر در می اورم بعنوان امداگر معرفی شدم و یک نفر را بعنوان کمکی به من دادن که الان اسم ایشان را فراموش کردم.
⭕️ یک کوله پشتی پر از لوازم پزشکی و یک برانکارد نیز تحویل گرفتم. وقتی به داخل جایگاه گروهان شدم اونجا چند نفر از بچه های روستایمان را دیدم. عباس قنواتی و علیرضا برادرش که از فامیل های نزدیک فرمانده عزیز و دلاورمان حاج مجید بودن و مرحوم قاسم حزباوی خداوند روحش را شاد و با یاران شهیدش محشور کند را دیدم و اونجا بود که روحیه من چند برابر شد چون ما توی روستا همیشه تا صبح پست می دادیم.
⭕️ آن موقع عراق تا نزدیک روستا اومده بو د و فقط رودخانه کارون بین ما و عراقی ها حائل شده بود.
ادامه دارد ⏪⏪⏪
@defae_moghadas
استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است
🍂