eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
ربنآ اصبحنا لك شآكرين 💐 ذآكرين حامدين راضين.. عليك متوكلين .. لك الحمد ولك الشكر ..💐 ربنا فأتمم نعمتك علينا وعافيتك وسترك وأسعدنا ...💐 في الدنيا والآخرة 🌺صَّبَـٌٍاح الخـٌَيـَْـر🌺 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 الاغی 🐴 كه امداد غیبی شد _🍃🌺🍃_ بعد از عمليات محرم، دشمن به خاطر بازپس گيری مناطقی كه از دست داده بود، چند بار پاتك كرد كه با مقاومت خوب و جانانه بچه‌ها روبرو شد و عقب نشينی كرد.  بعد از اين‌ كه آتش دشمن كمی فروكش كرد بچه‌ها از اين فرصت استفاده كردند و روبروی پل زبيدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق يكی از برادرهای آر‌پي‌جی زن مشغول آموزش و یادگرفتن نحوه شلیک آر‌پي‌جی شدم. خيلي دوست داشتم با آر‌پي‌جی شلیک کنم. لذا موشك آر‌پي‌جی را روی آن نصب كردم و بعد از توضيحات لازم دنبال هدفی گشتم. كمی از بچه‌ها فاصله گرفتم. همين طور كه می گشتيم چشمم به يك الاغ افتاد. خنديدم و گفتم: بيا ببين چی پيدا كردم. می خواستم به تخته سنگی که کنارش بود بزنم و عکس العملش را ببینم. ماشه را چكاندم. موشك شليك شد و نرسيده به تخته سنگ، داخل شيار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشك آر‌پي‌جی متوجه شدم يك عده از نيروهای عراقی پا به فرار گذاشتند. با ديدن نيروهای عراقی فهميدم كه آن‌ها قصد غافلگير كردن بچه‌ها را داشتند كه به خواست خداوند این الاغ نقشه‌های آنان را برملا كرد.  سيد محمد هاشميان کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
🔴 سلام، سلام، سلام اجر همگی با اباعبدالله ! گاها به این فکر می افتم که واقعاً این چه روح بلندیه که تو کارهای دلی وجود داره و مثل موتور هشت سیلندر کارها رو پیش میبره! گاهی فکر می کنم......ما که تو جنگ هیچی نداشتیم، نه رهبر نظامی، نه ارتش بروز شده آماده، نه تجهیزات، نه حمایت، نه پشتیبانی نه....تازه غافلگیر هم شدیم، در عوض دشمنمون هم فرمانده نظامی قدر و قلدری داشت، هم نیرو، هم تجهیزات، هم پشتیبانی و..... این ایمانه شده بود همه چیز ما، حالا چطور این قدرت ناپیدای نهان در سینه ها بر اون همه امکانات پیروز شد جای تامل داره؟ چی شد که تونستیم در سخت ترین شرایط بخندیم و شاد باشیم و نترسیم ؟ ..... و چه شد که فعلا این شیوه کنار گذاشته شده و بواسطه لیبرال های موج سوار، راه رو به بیراهه می ریم.......بگذریم یه خاطره گرم گرم، از دوست آزاده مون که برامون فرستاده بود رو تا چند دقیقه دیگه تقدیم شما دوستان می کنیم تا با روحیه اسرا در اسارت بیشتر آشنا بشیم.👋
🍂 ✍ لجن زار یه روز، که به خاطر ندارم به چه علت و بهانه ای، چند نفرمان را از آسایشگاه بیرون بردند و در محوطه شروع به زدن کردن. سینه خیز و کلاغ پر و... همه از نفس افتاده بودیم و لحظه شماری می کردیم تا دست از سرمان بردارند. روبه روی آسایشگاه نگهبانها، لجن زاری بود که گفتند همگی بروید داخل لجن ها! همگی رفتیم داخل لجن ها و غلت خوردیم. همانجا هم ما را زدند و گفتند به سروصورت همدیگر لجن بمالید و.... ما هم این کار را انجام دادیم. از یک نظر شکل مان خنده دار شده بود و از طرفی هم چنان این لجن به ما می چسپید و چنان بدنمان آرام گرفته بود که دوست داشتیم ساعتها داخل آن بمانیم، بیچاره عراقی ها که با تعجب به ما خیره می شدند که خدایا، اینها دیگه کی هستن 😳 رمضان جوان @defae_moghadas 🍂
🍃💕🍃 حالــــے بــراے گفتنِ دیــــوان شعــر نیستـــــ💌 یڪ مصرع و خلاصہ تــو را دوستـ دارمتـــــــ ❣ @defae_moghadas 🍂
جانباز شهید سید حمید بن شاهی فرمانده رشید گروهان ایمان در دیدار با آیت الله جزایری امام جمعه محترم اهواز و نماینده ولی فقیه در استان خوزستان - سال 65 @defae_moghads
🍂 🔻 غواص داشتیم خودمونو آماده می کردیم برای عملیات. فرمانده لشگر آمده بود برای بازدید. بچه های غواص،🏊‍♀ داخل آب رودخانه وحشی، در سکوت شب آموزش می دیدند. فصل زمستان ❄️و سرمای سخت آب . ایستاد و از بیرون ساحل رودخانه به بچه ها نگاه می کرد که آرام تمرین می کردند. بیرون ایستاده بود که صدایی شنید. - تق تق....تق تق....تق تق به مسئول بچه‌ها گفت - این صدای چیه؟ 😳 مسئول آموزش مثل کسی که وزنه سربی به دندان هایش آویزان باشد و سخت بتواند حرف بزند گفت: - صدای فک بچه هاست .😔 @defae_moghadas 🍂 نويسنده @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 داوطلب یک روز پیش از آغاز جنگ تحمیلی توسط صدام، از شهرستان رامهرمز به سوی سدّ دِز حرکت کردم و مدارک مورد نیاز را جهت شرکت در آزمون سازمان آب و برق خوزستان به همراه بردم . اوّلین روز جنگ حدود ساعت 30/13 دقیقه ظهر در منزل برادرم مستقر شدم که زمین زیر پایم به شدّت لرزید. خطاب به خانوادهی برادرم فریاد زدم و آنها را به بیرون منزل راهنمایی کردم. مردم بیرون ریخته بودند و وحشتزده از یکدیگر سؤال میکردند که "چه شده؟" همه سعی میکردیم به هم آرامش بدهیم. بعد از ده دقیقه خبر رسید که عراق حمله هوایی کرده و پایگاهِ هوایی دزفول و چند منطقه دیگر را بمباران کرده است. مردم به شدّت ناراحت و نگران شدند. ادامه دارد... حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 همان روز قصد داشتم که از سدّ دِز به سمت رامهرمز حرکت کرده تا خودم را به سپاه پاسداران معرفی کنم. این موضوع را به برادرم گفتم، او گفت:"یه هفته دیگه همينجا بمون، اِنشاءالله تا هفته آینده، جنگ تموم میشه." اصرار من فایده نداشت، مجبور شدم بمانم. شب که برادرم به منزل آمد، دوباره سعی کردم او را راضی کنم. فردای آن روز، با اوّلین اتوبوس به سمت رامهرمز رفتم و خود را به سپاهِ شهر معرفی کردم. فرمانده سپاهِ رامهرمز در آن زمان شهید "پورکیان" و معاون ایشان سردار "سیّدرضا میرزاده" بود. خدمت شهید پورکیان که رسیدم، از او پرسیدم:"چه کاری از دست من بر میاید؟" ایشان گفتند:" 30-40 نفر نیرو آماده کن تا شما رو برا حفظ پایگاه پنجم شکاری امیدیه اعزام کنم." ظرف مدت دو ساعت همه نیروها را از منازل و محلّ کارشان فراخواندم و با چند دستگاه وانت به سمت پایگاه پنجم شکاری رفتیم. ادامه دارد ... @defae_moghadas 🍂
🍂 ⚫️ مدتِ سه ماه از آن پایگاه جدیدالتأسیس حفاظت کردیم. امکانات، بسیار محدود بود و با اسلحه ی ژ-3 در برابر اف-4ها و اف-5ها و سایر جنگنده ها، از آنجا محافظت میکردیم. بعد از پایان مأموریتِ سه ماهه در پایگاه پنجم شکاری و استقرار نیروی هوایی در آنجا، به اتّفاق همان دوستان به جبهه های جنگ اعزام شدیم. راوی : غریب خدایار حماسه جنوب @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴 🏴روضه شبانه کانال حماسه جنوب سکینه (سلام الله علیها) با آن زبان شیرین شروع به حرف زدن کرد، تا اینکه آقا از اسب آمدند و روی خاک ها نشستند، آغوشش را باز کرد، فرمود بیا عزیزم، مگر نگفتی بیایم پایین تا مرا بغل کنی، مگر نگفتی بیا برای آخرین بار دستامو دور گردنت بیندازم، پس چرا نمی آیی؟ صدا زد، بابا دلم برای بغل کردن تو تنگ شده ولی وقتی می خواستم این کار را بکنم از درون خیمه دیدم دو تا بچه های یتیم مسلم دارند نگاه می کنند، دلم نیامد که دل آنها بسوزد و یاد پدرشان بیفتند … . گذشت تا زمانی که مولا در گودال قتلگاه افتادند، سکینه آرام به طرف عمه آمد، بالای گودال صدا زد، عمه این بدن کیه؟😭😭 زینب (سلام الله علیها)  صدا زد: بدن باباتو نمی شناسی، این بدن بابات حسینه، سکینه (سلام الله علیها) خودش را روی بدن انداخت … . خطابی کرد زینب مادرش را                      ببین دیر آمدی بردند سرش را😭😭 امشبم را سحر نمی آید خواب، در چشمِ تر نمی آید مدحش از من که بر نمی آید چون سکینه دگر نمی آید 🏴🏴
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 اَلسَّلامُ عَلَیک یا اباعبدالله الْحُسَيْنِ(ع)🏴 هر که صبحش با سلامی برحسین آغاز شد🏴 حق بگوید خوش بحالش ، بیمه زهرا شد🏴 روزتون پراز برکت🍃ولحظه هاتون لبریز ازعشق به آقاامام حسین (ع)🏴 🏴 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
🍂 🔻 جاده عشق این ابتدای جاده ای است که رو بسوی ملکوت میرود، جاده ای که به صداقت و صفا و عاشقی ختم میشود، این تابلوی ورودی فضایی است که بخشی از روح و جانم را در آن حیران، گم کرده ام، جایی که بهترین دوستانم را در آنجا گم کرده ام. این جاده به زمینی، آسمانی ختم میشود، مکانی که برایم قطعه ای از بهشت گم شده بود، با خیمه هایی که در آن، بهشتیان نشسته بودند، به انتظار پرواز، تا به نوبت، یکی یکی یا دسته جمعی، پر می‌کشیدند و مرا تنهای تنها در این ظلمت زمین وا میگذاشتند، اکنون که سستی به ریشه های زمینی ام نفوذ کرده، بارها و بارها، روحم در این بیابان بدنبال نشانی از یاران سفر کرده، پر کشیده، مینگرم خیره و حیران، بدنبال ناصر سلطانی، دلتنگم برای سید رحیم بنشاهی، خنده های سرخوشانه سید حسن سید طبیب را مبجویم، نجابت چشمان محمد ربانی مرا بیخود میکند، گریه ها و صیحه های نماز شب شیخ محمد علی دغاغله را میشنوم..... آه که چه بگویم .... اینجا ورودی گردان جعفر طیار است، واقع در پشت پادگان کرخه که مقر گردانهای لشکر هفت ولیعصر در زمان جنگ بود ... جایی که نوجوانی و جوانی را سپری کردم. راوی : سید عباس امامزاده حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 صلیب سرخ یکی از بچه های ما که کار ترجمه را در اردوگاه انجام می داد و با یکی از نیروهای صلیب سرخ خیلی رفیق شده بود تعریف می کرد: بعد از مدتها که گروه صلیب سرخ به اردوگاه سرکشی کرد، مسئول آنها آمد پیش من و گفت: "این آخرین ماموریت من است که به اردوگاه ها سرکشی می کنم و می خواهم یک چیزی بهت بگم. اعضا تیم صلیب سرخ که هر دوره می آیند اینجا سرکشی؛ هر یک از آنها یک ماموریت از طرف سازمان سیا آمریکا دارند. همه آنها تخصص های مختلف دانشگاهی دارند. یکی دکتر روانشناسه. یکی جامعه شناسه. یکی شرق شناسه. دیگری ادیان و اسلام شناسه. ما به ظاهر نماینده صلیب سرخ جهانی هستیم و برای سر کشی به اردوگاه اسرا می آییم، در واقع ما ماموریت داریم تا بفهمیم: که شما چطور فکر میکنید؟ اندیشه شما چیست؟ نوع اعتقادت شما چیه؟ چطور می شود روی شما اثر تخریبی گذاشت؟ به چه چیزهایی حساسیت نشان می دهید؟" او می گفت: "من تقریبا تمام زندانها و اسارتگاه ها و اردوگاه های دنیا را سرکشی کردم. همه جا اعتراض، مشکلات شدید روحی، روانی مشکلات خوراک، پوشاک و........ ولی هر وقت می آیم اینجا اولین چیزی که از ما سراغش را می گیرید کتاب است و بعد لوازم ورزشی و بعد تخم گیاه برای کاشتن برای سر سبزی اردوگاه و آخرین سوال شما در مورد تعداد نامه هاست که از ایران آورده ایم. واقعا ما سر در نمی آوریم که شماها چه اندیشه ای دارید؟" او می گفت: "من تمام واژه های مقدس شما را مطالعه کرده ام و سعی کردم همه را بفهمم ولی هر کار می کنم دو واژه را نمی فهمم. ایثار و شهادت." و البته برگ برنده ما و رمز پیروزی رزمندگان اسلام چیزی نبود جز رهبر آگاه، ایمان به هدف و روحیه جهادی که هیچگاه نخواهد فهمید این قله رفیع را که بواسطه مکتب عاشورا در دستان شیعه است. برادر آزاده مهدی کرباسی @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
🔴 "من با تو هستم " حکایتی است از ناگفته ها و لایه های پنهان شهر....... جایی که عده‌ای می خندند و روزگار می گذرانند و عده ای حکایت ناتمام خویش را با یادها و خاطره ها از صبح به شب وصل می کنند داستان ما، حکایت عاشقی است که بر همه خواسته های خود چشم بربست و عشقی حقیقی را بجای آن نشاند و رفت. حکایتی از دلتنگی ها........خنده ها........اشکها.......دلبستگی ها...... و درسی برای بزرگ شدن و ابدی ماندن در تلاطم دنیا براستی امام دلها با دلهای این ها چه کرد!!! همراه باشید با این خاطرات زیبا از فردا در کانال حماسه جنوب، شهدا @defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
بعد از دعا مدتی طول کشید تا جمعیت متفرق شدند. در خیابان امام، منتظر ماندم. ساعت حدود دوازده شب شده بود ولی خبری از سید جمشید نشد. جلوی مسجد چند پسر جوان را دیدم که صحبت می کردند و میخندیدند. یکی از آنها به دوستانش گفت: «این خانم کیه؟ اینجا چیکار داره؟!» یک دفعه صدای سید جمشید از بین آنها بلند شد: «اه... آه... اه... خانمم.... 👇 http://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣
🍂 💥 جاده فاو ام القصر💥 والفجر۸ عصر بود هوا صاف، سوزش🌬 سرما بر استخوان بچه ها مانند سوزن به بدنشان می خورد. با توجه به شرایط منطقه، عملیاتی عبور از اروند، امکانات کمی همراه برده بودیم . حجت پارسا هیکلی قوی و ورزیده داشت. ترس در وجودش نبود. کنار سنگر خمپاره نشسته بود آتشی 🔥با جعبه مهمات روشن کرده و چای ☕️دارچین همیشه همراه داشت. رفتم کنارش گفتم الان دارچین حال می دهد نگاهی چپکی بصورتم انداخت گفت :از خدا چیز😇 بهتری میخواستی. گفتم : چرا؟ گفت :هم چای هست هم دارچین الان درست می کنم . آب 💦آوردن با تو، چای درست کردن با من، گفتم : قبول. گفت :برو دبه⚱ را بردار و آب از تانکر داخل کارخانه نمک بیار. 👇👇👇