eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
#پنجشنبه_هاےبیقرارے یادے ڪنیم از عاشقان مهدے(عج) بپرسیم از آنها نشان مهدے(عج) باز آینه و سینے و چاے و نبات باز پنجشنبه و یاد شھـــــدا باصلوات💔
📸 تصاویر هوایی از مرز های مهران و چزابه الههم ارزقنا الزیارت الحسین علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نوشتم تا بماند روزنوشت های آیت الله جمی امام جمعه فقید آبادان •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• 59/8/3 ✍ صدای رادیو آمریکا را ساعت 6 گوش دادم که از سقوط خرمشهر خبر میداد. آری، خرمشهر در آستانه سقوط است و همه انتظار عنایتی الهی برای نجات خرمشهر و آبادان داریم. ساعت هفت صبح، اخبار رادیو تهران را گوش دادم که از وخامت اوضاع خرمشهر و آبادان حکایت داشت. امروز، توپخانه و خمپاره اندازهای عراق، شدت بیشتری دارد. غرش توپ و صدای انفجار، لحظه ای خاموش نیست. ساعت حدود 8/5 ، یکی از آشنایان تلفن کرد و ناراحت خبر داد که در اثر توپ و خمپاره و آتش سنگین عراق بر روی شهر، شب گذشته چندین خانه خراب و عده ای شهید و مجروح شدند و سراسر شهر به وحشت فرو رفته و چاره جویی می کرد که فکری کنیم. ✍ الان ساعت حدود 9 می باشد که تلفن زنگ زد. معلوم شد آقای حاج شیخ عباسعلی اسلامی است که از تهران آمده، به اتفاق چند نفر مسلح و هیئتی به همراهش. از این شهامت و فداکاری خوشم آمد و بر او دعا کردم (در این لحظات که خرمشهر و آبادان در آتش می سوزد و اغلب مردم شهر قرار را برقرار ترجیح داده اند. این مرد یعنی آقای اسلامی با کسالت و حالت بیماری که دارد از تهران بلند شده و به این جا آماده است برای کمک. خدا این روحیه را به همه ارزانی دارد، بگوییا. آمین. ✍ حدود ساعت 9/30 مجددا به دفتر امام تلفن کردم و شدت وخامت اوضاع خرمشهر و آبادان را نقل کردم. تأکید فراوان کردم که به عرض امام برسانید. شماره تلفن حاج احمد آقا را خواستم که موفق نشدم. ✍ در حدود همین ساعت یکی از برادران دینی آمد و اظهار داشت از طرف جمعی آمده ام که به سخنان دیروز آقای خامنه ای در خطبه های نماز جمعه از نظر سیاسی اعتراض داشتند، سخنان ایشان در رابطه با قضیه گروگانهای آمریکا بود، که من آنچه به نظرم رسید گفتم که آقای خامنه ای را مردی مجاهد و خدمتگزار و با اخلاص می دانم و به سخنش اعتراضی هم ندارم و اگر کسی معترض است باید با خود ایشان تماس بگیرد و جواب بگیرد. 🍂 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 نوشتم تا بماند روزنوشت های آیت الله جمی امام جمعه فقید آبادان •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• 59/8/3 ✍ ساعت حدود یازده است. تاکنون بیرون نرفته ام که از خارج کسانی می آیند و مراجعاتی دارند. کم کم از ضایعات و تلفات شب گذشته اطلاعاتی به دست می آید؛ که آنچه معلوم است، دیشب، احمد آباد و سده را بدجوری کوبیده اند؛ به طوری که خبر می رسد در احمدآباد، در یکی از خیابانهای فرعی، چندین خانه یکجا ویران شده و در سده همچنین با تلفات زیاد افراد زیادی به طور جمعی کشته شده اند. بعضی قطعه قطعه شده اند؛ بعضی از کمر دو نیم. بعضی سر آنها پریده و بعضی هم ریز ریز شده اند. ✍ دیشب هیچ به خواب نرفته ام؛ از غرش توپ و صدای خمپاره. الان خیلی خسته و کوفته ام؛ به طوری که حالت نشستن و نوشتن دیگر ندارم. می خواهم کمی دراز بکشم، به اصطلاح تمدد اعصاب کنم، تا ساعت دوازده اگر توفیقی باشد، به مسجد قدس بروم. ✍ علی رغم صداهای دلخراش توپ و خمپاره خوابم برد. حالا که بیدار شده ام، ساعت دوازده و نیم است که از ظهر اندکی گذشته خود را به اتفاق برادرم رسول به مسجد قدس رساندم. نماز ظهر و عصر به جا آمد. آن [/ این] روزها همه جا سخن از جنگ است؛ از خمپاره و توپ؛ از حمله های هوایی؛ از تلفات و ضایعات در همه جا بحثها از این قبیل است. در خانه و کوچه و خیابان و ماشین مسجد هم مستثنی نیست. تمام گفت و گوها، در اطراف جنگ تحمیلی و رذالت های بعثیها دور می زند. درب ورودی مسجد، زنی چشمش به من افتاد، دوان دوان آمد و مصرانه از من می خواست برای پیروزی لشکر اسلام بر کفر دعا کنم. ✍ آری، در مسجد هم محور بحث ها جنگ است و کمتر کسی از مسائل نماز و روزه و از این قبیل سؤال می کند؛ اما دیروز و امروز، دو نفر جوان عزیز، یکی دو تا مسئله پرسیده اند که برایم جالبند. خوب است برای شما هم نقل کنم.👇 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 «یــڪ قــصــه بــیــش نــیــســت غــم عــشــق و» هر ڪــســیــ زیــن قــصــه مــے ڪــنــد بــه زبــانــے،روایــتــیــ ور خــواهے از روایــت مــن بــا خــبــر شــوی: بــرق ســتــاره یــے و شــب بــے نــهایــتــی @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 نوشتم تا بماند روزنوشت های آیت الله جمی امام جمعه فقید آبادان •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• 59/8/3 ✍ دیروز جوانی سؤال کرد که من در بیمارستان طالقانی عده زیادی از شهدا را جابه جا می کردم. در حال جابه جایی، ملافه از روی یکی از آنها کنار رفت. زنی بود. چشم من به محل زخم که در بدنش بود، افتاد. آیا برای من گناهی نیست؟ ببینید در این بحران و حال وانفسا که این جوان شب و روزش صرف خدمت در امور جنگی است، تا این درجه مراقب رعایت احکام الهی است خداوندا، این عزیزان را سالم و موفق نگه دار. آمین ✍ امروز هم یکی از همین جوانان سؤال می کرد که من کفاره دو روز روزه بدهکارم. اگر در این گیرودار کشته شوم، خداوند مرا می بخشد؟ من با خود حدیث نفس کردم که آیا با داشتن این نوع جوانان مؤمن، باز ما در این جنگ شکست می خوریم؟ ✍ حدود ساعت یک، به اتفاق آقای مزارعی و فرزندانم مهدی و محمود مشغول صرف ناهار شدیم. برادرم رسول، ناهار برای آقا سید جواد حبیبی برده و همان جا ناهار را صرف می کند. ✍ خبر های ساعت ۲ رادیو تهران را گوش دادم که از جانبازی و فداکاری مدافعان جان به کف خرمشهر و آبادان خبر می داد. کمی خوابیدم. ✍ ساعت 4 بعد از ظهر است. آقای حاج شیخ عبدالله محمدی آمدند. معلوم شد از هنگ ژاندارمری (اتاق جنگ) کسی آمده. به دیدار سرهنگ حسنی سعدی - فرمانده عملیات - رفته بودند. ایشان هم مژده دادند که وضع خرمشهر از دیروز بهتر است و نقل کردند که الان نیروها داشتند به جبهه خرمشهر می رفتند، با شور و شوق و روحیه عالی. من جمله جوانی تازه سال با بدنی ضعیف که از خارج آبادان و خرمشهر آمده بود، با شور و هیجان، آماده حرکت به طرف خرمشهر [بود]. به او گفتم که شما با این حال برایتان خیلی سخت است و در معرض خطر هستید. گفت: من برای شهادت آمده ام. با نشاط هر چه بیشتر به سوی جبهه حرکت کرد. آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🔴 دوستان متون بلند رو بر ما ببخشند. گاهی با مطالبی روبرو می شیم که نمی شود از آنها گذشت. خصوصا اینکه در محدوده زمانی خاطراتی قرار می گیریم که بروز هستن. روزنوشت های آیت الله جمی که دقیقاً 38 سال پیش رو در همچین روزی روایت می کنند از این دست مطالب هستن. نظرات خودتون رو از این مطلب با بنده در میان بذارید 🙏 @Jahanimoghadam
ممنون بزرگوار، 🙏 انجام وظیفه بوده و خادمی مردان و زنان مخلص خدا قبول کنه 🌺
صبحتان معطربه ذکرسلام و صلوات برمحمدوآل محمد(ص)💐 به رسم ادب هرصبح: السلام علیک یابقیة الله(عج)🌹 السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)🌼 وصلی الله علی آل رسول الله جمیعاو رحمة الله وبرکاته💐
🍂 🔻 مرز شلمچه، ساعت دو بامداد 4/8/97 بسم الله گفتیم و بعد از گذشتن از ایستگاههای مختلف بازرسی، از مرز شلمچه وارد خاک عراق شدیم. محوطه‌ای مملو از خودرو های مختلفی که بعضی آماده حرکت بودند و برخی در حال استراحت تا صبحی پرکار را شروع کنند. حضور در شلمچه با همه ترددها و ساختمان های دولتی و انسان های جور و واجور، هنوز عطر شهادت می دهد و خاکش یادگاری از مقاومت خرمشهر و کربلای پنج دارد. لحظه ای خود را به آن دوران می برم و حجم آتش و تشعشع نورهایی که در یک طرف، از شلیک لوله های توپ حکایت دارد و در طرف دیگر انفجارهای مهیبی که لحظه ای نمی توانی راست راست بایستی..... هر چه به اطراف نگاه می کنم برادران و خواهران ایرانی هستند که بطرف خاک عراق سرازیر شده اند و هدف و مقصودی جز عرض ارادت به ساحت مقدس ائمه اطهار ندارند. و امروز چقدر تلفیق آن تصویر ذهنی با این واقعیت عملی افتخار آمیز است. چیزی که روزی آرزو بود و امروز دست یافتنی....... و چقدر جای شهیدانمان خالی 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 " گودال قتلگاه " در ابتدای سال شصت بودیم و غربت و مظلومیت جبهه ها. جبهه و شهر آبادان هم در آن محاصره نیمه تمام، حکایتی داشت شنیدنی. با نیمی از نیروهای گردان بلالی عازم آبادان شده بودیم. امکان رفتن از روی جاده ممکن نبود. باید مسیر زیادی را با همه مشکلاتش از طریق دریا و با لنج طی می کردیم تا به جبهه آبادان برسیم. رفتن از طریق لنج کار بسیار مشکلی بود که هم وقت زیادی را صرف خود می کرد و هم خطرات زیادی به دنبال داشت. مسئولین جنگ تصمیم به کشیدن مسیری از نیمه جاده ماهشهر تا آبادان کرده بودند. جهاد سازندگی با تمام تجهیزات و ماشین آلات خود در این جبهه مستقر شده بود و شب ها مشغول کار می شد و ما باید تامین آنها را به عهده می گرفتیم. با هر مشقتی بود وارد منطقه شدیم. منطقه ای کاملاً کفی و بدون هیچ سنگر و جان پناهی و با یک خاکریز به طول سیصد متر. تنها موجودی ما ایمان و شوری بود که برای دفاع از این خاک مقدس با خود به همراه داشتیم. ابتدا نیروها را در طول خاکریز به گروه های پنج ، شش نفری تقسیم کردند. تجهیزات ما عبارت بود از تعدادی سلاح ژ3 و آرپی جی که به هر گروه یکی داده بودند. تنها سلاح نیمه سنگین ما تفنگ 106 بود که گاه از آن استفاده می کردیم. روزهای گرم آنقدر ما را کلافه کرده بود که تمام روز را مجبور بودیم در سایه ماشین آلات سپری کنیم. گاهی با چفیه و برانکارد حمل مجروح، سایه بانی می ساختیم و زیر آن پنهاه می گرفتیم. گرمای روز یک طرف داستان ما بود. شب که می شد چنان سرمای استخوان سوزی به راه می افتاد که هر چه می پوشیدیم گرم نمی شدیم. روزها به همین منوال می گذشت و خبری از آمدن امکانات نبود. @defae_moghadas
دشمن بر اساس سهمیه، آتش خمپاره هایش را بر سر ما می ریخت. سهمیه ما در هر بعدازظهر دو سه گلوله بیشتر نبود که در پانصد ششصد متری ما به زمین می خورد. برای ایمنی اولیه افراد، دستور داده بودند گودال هایی حفر کنیم تا از ترکش ها در پنهاه باشیم. سنگرهایی که فقط گودال بودند و از سقف خبری نبود. در آن گرمای طاقت فرسا و با کمترین امکانات، گودال ها حفر شدند و آماده استفاده. @defae_moghadas
یکی از همین گوال ها مربوط می شد به ششش نفر آدم باصفا. انسان هایی که قرار بود بازیگران حادثه ای باشند که برای خود و کشورشان جاودانه بمانند. ساکنین این سنگر بی سر، عبارت بودند از حمید رستگاری، علی دانش، نعمت الله بخشیان، نادرعلیخانی، ابراهیم غیاث آبادی، رضا پودات و بنده. به اولین روز اردیبهشت رسیده بودیم. رضا پودات اولین روزی بود که جبهه را تجربه می کرد. دقیقا روز قبل بود که یکی از این جمع تصمیم به رفتن گرفته بود که مانعش شدم و او هم ماندگار شده بود. چند لحظه قبل از حادثه هم یکی دیگر از آنها قصد رفتن به سنگر بغل را داشت که باز نگهش داشتم و او هم از رفتن صرف نظر کرده بود. @defae_moghadas ↩️
از راست شهید بخشیان شهید رستگاری وصداقت بچه های سنگر
ساعت به 4:5 یا 5 بعدازظهر رسیده بود. دوستان همسنگری شربتی درست کرده بودند و در حال گفت و گو شربت را هم میل می کردند. حسنعلی رکنی از بچه های سنگر بغل بود که مهر نمازی به امانت گرفته بود و تازه آن را آورده بود تا برگرداند که از دستش به زمین افتاد و دو نیم شد. همزمان با افتادن مهر، جلو چشم هایم تیره و تار شدند و بوی باروت و خاک همه جا را فرا گرفت. برای لحظاتی نمی دانستم چه شده و کجا هستم. خمپاره ای که هر روز به فاصله پانصد متر از ما به زمین می خورد این بار میهمان سنگر با صفای ما شده بود. تمام افکار خود را جمع کردم و نهیبی به خود زدم و گفتم ابوالقاسم! خمپاره درون سنگر خورده! منتظر چه هستی ! شهادتین را بخوان! شهادتین را در ذهن جاری کردم و منتظر درخشش نور و روشنایی شدم. هر چه صبر کردم خبری از شهادت نشد و بدون هیچ صدایی در جای خود آرام گرفته و خود را به دست شرایط سپردم. هوش خود را از دست نداده بودم ولی هیچ چیزی را هم نمی توانستم ببینم. اتفاقات یکی دو روز گذشته و ممانعت از رفتن همسنگران را در همان حال از ذهن می گذراندم و به تقدیر آنها فکر می کردم. همین دیروز بود که بعد از اتمام کار کندن سنگر، با آن همه مشقت،‌ فرمانده محور آمده بود و از ما خواست تا آن را رها کرده و چند متر آن طرف تر مجدداً گودال دیگری حفر کنیم. خدایا این قطعه زمین چه داشت و رابطه اش با گودال قتگاه چه بود که همه اتفاقات باید دست به دست هم می دادند و این حادثه را برای این افراد بوجود می آورد. @defae_moghafas ↩️
در این افکار بودم که اولین فرد خود را به سنگر ما رساند و او کسی نبود جز شهید علیرضا صابونی. قبل از هر چیزی رو بمن کرد و گفت:"نترس عزیزم! فقط شهادتین خود را بگو". و این توصیه نابی بود که از روح بلند او خبر می داد. با سختی به او گفتم که شهادتین را گفته ام. اصرار کرد که باز هم بگو. بار دیگر تکرار کردم. سروصدا و همهمه زیادی در اطرافم به وجود آمده بود و گویا شهدا را به کناری می گذاشتند. یکی الله اکبر می گفت و دیگری فریاد و ضجه می زد و دیگری ماشین را خبر می کرد. @drfae_moghadas