eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
@defae_moghadas
🍂 🔻 خودم می پزم نزدیک اذان مغرب ماه مبارک رمضان بود . محمد زمان هم چند ساعتی به مرخصی آمد .طبق معمول مشغول درست کردن نشاسته با زعفران 🍵بودم . فضای خانه را بوی گلاب پر کرده بود . محمد به آشپز خانه آمد و به من گفت : عجب بوی خوشی😘 ! کاش می شد همه رزمندگان از این می خوردند . بعد در کمال تعجب دیدم کاغذ و قلمی آورد و از من مراحل پخت فرنی را پرسید و با دقت می نوشت . طولی نکشید که مواد اولیه را هم تهیه کرد و بعد از افطار به طرف پادگان رفت تا برای نیروهای گردان نشاسته با زعفران درست کند . رد پای پرواز / عیسی خلیلی @defae_moghadas 🍂
#وداع تلخ است و شیرین! تلخ براے او ڪه مےماند و با غم فراق سر مےڪند... و شیرین برا او ڪه به شوق وصال مےرود سوے دلــدار..... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یحیای آزاده 2⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• منوچهر وقتی نگرانی مرا دید گفت، "حساس شدی! این ول ول نیست، خارشه و زخمت داره خوب میشه. نگران نباش" یواش یواش بچه‌ها خواب شان برد. چند باری صدای جیغ و زجه زنانه از پشت دیواری که تکیه داده بودیم بگوشم رسید. این صداها مرا بسیار مضطرب می کرد و نمی گذاشت بخوابم ولی غیراز من قاسمی هم بیدار بود. منوچهر هم خودش را به خواب زده بود. سکوت ترسناکی سلول را فرا گرفته بود. متعجب بودم که بقیه چگونه در این فضای رعب انگیز خواب شان برده، در همین اثناء بود که چشمهای من هم سنگین شد. چقدر چرت زدم نمی دانم ولی با صدای آرام قاسمی به خود آمدم. نگاهش کردم دیدم بدجور به خود می پیچد. منوچهر را بیدار کردم. به سراغش رفت و بعداز چند لحظه که به دور و بر نگاه کرد، متوجه پارچ پلاستیکی خالی از آب شد و آنرا به زیر پتو برد و بعد از چند لحظه به کناری گذاشت و قاسمی نفس راحتی کشید. راه حل خوبی کشف کرده بودیم. بقیه بچه ها هم که متوجه شدند در همان پارچ رفع حاجت کردند. دو باره خوابم برد و در خواب صوت زیبا و ملکوتی منوچهر مرا به خود آورد هر چند دوست نداشتم چشم هایم را باز کنم ولی با همان حال تیمم کردم و نماز صبح را خواندم. اصلا" نمی دانستیم وقت نماز رسیده یا خیر! جهت قبله درست است یا نه! به صورت حدسی ادای فریضه می کردیم. برای اطمینان از منوچهر پرسیدم "از کجا جهت قبله را تشخیص می دهی؟ "با لبخند گفت "شما با عجله دستشویی رفتید ولی من با حوصله جهت سنگ دستشویی به خاطرم بود. هیچ یک از مسلمانان دستشویی را پشت یا رو به قبله درست نمی کنند و جهت را از این طریق تشخیص دادم" گفتم "خب، اگر پشت به قبله خوانده باشیم چه؟" خنده ای از عمق وجود زد و گفت "واله فکرش رو نکرده بودم. اون دیگه با خودت، من گردن نمی گیرم". ساعتی را با این صحبت ها گذراندیم. لحظاتی چرتمان می گرفت و دوباره بیدار می شدیم و این حالت چند بار تکرار شد. در چرت بودیم که با صدای باز شدن قفل درب سلول و کشیده شدن کلون پشت در، همه از جا پریدیم. از پنجره میان در اول یک سرشماری کردند و سپس درب را باز کردند. یک شخص قد بلند و مؤدب و تر و تمیز وارد شد. در بدو ورود به سلول، بوی تند تعفن آزارش داد ولی به روی ما نیاورد و با لبخند وارد سلول شد. چشمان نافذ و قیافه هراس انگیزی داشت. یکی یکی همه را از نزدیک نظاره کرد و در چشمانمان برای لحظاتی خیره شد، سپس با کلمات فارسی شکسته شروع به صحبت کرد. فارسی را بخوبی صحبت نمی کرد ولی منظورش را می رساند. در عوض بسیار خوب فارسی را متوجه می شد. بعد از مکثی دست و پا شکسته گفت که زمانی دوره آموزش هدایت یگان‌های زرهی را در شیراز زیر نظر افسران ایرانی دیده! بعد از معرفی خودش پرسید چه کسی در ام القصر اسیر شده؟ وقتی کسی جواب نداد ادامه داد ام الرصاص؟، کسی جواب نداد، پرسید فاو؟ همه دست شان را بالا بردند. سرش را به علامت تائید تکان داد و پرسید همه نفوذی شناسایی؟، همه با هم گفتیم نه. امان نداد و با لبخند معنی داری گفت "همه چذاب. اینجا جای دروغ نیست. این می فهمید" و از سلول خارج شد. دو نفر از نیروهای امنیتی با شیلنگ داخل شدند "یالا ریوگ؟ منوچهر و یکی از برادران ارتشی را جدا کردند و با اشاره شیلنگ ظرف غذای دیشب و پارچ آب که حالا شده بود سطل ادرار را برداشتند و رفتند بیرون سلول و درب را هم بستند. بعداز دقایقی درب باز شد و منوچهر با ظرف غذا که محتویات آن آش شوربا بود وارد شد و پشت سر او برادر ارتشی که با یک دست تعدادی صمون و با دست دیگر پارچی که این بار نقش سطل چای را ایفا می کرد وارد شد و پشت سرشان درب را بستند. چند لحظه بعد هم چند لیوان دسته دار روحی از پنجره به داخل سلول انداختند. صبحانه را خوردیم ولی برای خوردن چای از آن پارچ همه کراهت داشتند. منوچهر به حرف آمد و گفت "آقا خودم تمیز با تاید شستم، تمیزهِ تمیزه. باید منتظر بدتر از این‌ها باشیم" خودش اول از همه رفت جلو و نصف لیوان چای ریخت و خورد. بعد برای بقیه هم لیوان گرفت و به دستشان داد. اولین قلپ چندش آور بود ولی شیرینی و گرمی چای راضی مان کرد و تا قطره آخر را بالا کشیدیم. صبحانه که تمام شد روی پتو دور هم نشسته بودیم که دوباره در باز شد و خواستند که یک نفر ظرف ها را برای شستن ببرد. وقتی نیروی امنیتی به حمید که ارتشی و بچه اصفهان بود اشاره کرد، رفیقش پرید ظرف ها را برداشت و به همراه نگهبان خارج شد. حمید خیلی ترسیده بود، وقتی دوست حمید با پارچ پر از آب برگشت، در را بستند و رفتند. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هوا آرام شب خاموش راه ِآسمان ها باز خيالم  چون کبوترهای وحشی می کند پرواز رَوَد آنجا  که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را تنم را  از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت برايت شعر خواهم خواند 👋 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دل که هوایی شود... پرواز است که آسمانیت می کند. و اگر بال خونیـن داشته باشی دیگر آسمــان، طعم کربلا می گیرد... 🔸 بیایید دلها را راهی کربلای جبهه ها کنیم ... 🏳 زیارت "شهــــــداء" 🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 📎هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات.. @defae_moghadas 🍂
🔻 یک عکس، یک خاطره در ایامی که جبهه بودیم نماییده امام آقای رحمانی و انصاری به جبهه آمده بودند تا دیداری با رزمندگان داشته باشند. باید از این فرصت استفاده می کردیم و امتیازی به دست می آوردیم. به فکرمان رسید از آنها تقاضای دیدار با امام را داشته باشیم. آنها هم با کمال میل پذیرفتند و در دفترچه جیبی برایمان امضا نموده و با همان امضاء به کوی دلدار، حسینیه جماران رفتیم و این عکس را در آنجا گرفتیم. نفر دوم از راست شهید سید محسن قریشی / نفر بعدی مجاهد عراقی که در عملیات فتح المبین کنار بچه های گردان مشغول آموزش بچه ها بود و نفر بعدی ابو القاسم اقبال منش محل عکس قبل از دیدار با امام محله جماران تاریخ بعد از عملیات فتح المبین @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مقاومت در اروند (8) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• امروز پنجم دی ماه است روز دوم را شروع کردیم. کل منطقه در اختیار عراقی ها بود. یکی از این دو نفر همراه من؛ یک اسلحه کلاش کنار آب مخفی کرده بود. آرام رفت و آن را آورد گفت نیاز می شود. حالا سه نفری یک اسلحه کلاش و یک سرنیزه و دو نارنجک داریم. باز هم از فرط خستگی چشمانم روی هم رفت. از شدت سرما به خود آمدم. سرما داشت کم کم بدنمان را بی حس می کرد. قبلاً و در حین عقب نشینی تجهیزات اضافی را از خودمان جدا کرده بودیم از جمله پوتین و بادگیر. اینجا بود که نیاز آنها را احساس می کردیم چرا که اگر بودند کمتر سرما در ما نفوذ می کرد. با پای برهنه سرما از نوک انگشتان پا می زد تا مغز استخوان و تا سرمان تیر می کشید. نماز خواندن بر اساس شرایط آنجا بود یا نشسته کامل و یا ایستاده کامل و همیشه مواقع نماز دو نفر از ما مواظب اطراف بود تا عراقی ها نزدیک نشوند و یکی نماز می خواند. خداوند خودش نماز این چند روز را از ما به فضل و کرم خودش قبول کند . آرام آرام گرسنگی به سراغمان آمد شب عملیات شام سبکی اول وقت خورده بودیم و مقداری جیره جنگی همراه داشتیم که آنها را صبح عملیات استفاده کردیم. 🔸گرسنه نمی شدید؟ 🎤 دیگر چیزی برای خوردن نداشتیم . تلاش و هم فکری می کردیم تا از این وضعیت نجات پیدا کنیم . تا این لحظه عراقی ها ما را ندیده بودند چرا که نیزار به خاطره ارتفاعی که داشتند نقش خوبی برای مخفی کردن ما ایفا کردند. ولی شرایط برای خروج، لحظه به لحظه سخت و سخت تر می شد و تسلط عراقی ها بر منطقه بیشتر؛ نیروهای جدید به عراقی ها اضافه شد ما داخل نیزار خیلی راحت هم عراقی ها را می دیدیم و هم صدای آنها را در حین صحبت کردن می شنیدیم . از سلام علیک و احوال پرسی عراقی ها متوجه اضافه شدن نیروی جدید به آنها می شدیم. نیزار به نوعی به راحتی ما را مخفی کرده بود. نیزار از یک طرف به سیل بند از طرف دیگر به یک معبر و از طرف دیگر به یک فضای خالی و از طرف دیگر به نهر بین آنجا و جزیره سهیل می رسید. داخل نیزار گشتی زدیم و به یکی از موانع خورشیدی (هشت پر) که عراقی ها برای جلو گیری از ورود نیرو های ایرانی در کنار آب استفاده می کردند رسیدیم . تصمیم گرفتیم کنار همین خورشیدی اتراق کنیم . شاید برای شب و در امان ماندن از آب مورد استفاده قرار بگیرد . ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد ⏪ 8 👉 @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
گفت: اسکله چه خبر؟؟؟ گفتم: منتظر شماست بری شهید شی!! خندید و رفت... وقتی پیکرش رو آوردن گریه‌م گرفت گفتم: من شوخی کردم، تو چرا جدی گرفتی...! اسکله الامامیه-شهریور ۱۳۶۵ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 "ریش قلابی" عملیات بدر را با همه مشکلاتش پشت سر گذاشته بودیم. هنوز گرد غمبار فراق دوستان سفر کرده را در سر داشتیم که سفر مشهد را برای تجدید روحیه مهیا کردند. در راه برگشت، برای شادابی😂 دوستان و همسفران دست به کار ریش مصنوعی خود که همیشه همراهم بود شدم. در مکانی بین راه ایستادیم تا استراحتی کنیم. از فرصت استفاده کرده و در اتاقکی ریش مصنوعی را بر چهره چسبانده، شال سبزی بر کمر و دستاری بر سر از اتاقک خارج شدم.👳 در همان لحظه چشم نگهبان پارک👴 که بمن افتاد، ناباورانه دست‌ها را به سینه چسباند و با بغضی در گلو و چشمی اشکبار رو بمن کرد و گفت : "یا صاحب الزمان" 😯 در حالی که دست و پای خود را گم کرده بودم، پرسید: از کجا تشریف آوردید آقا؟ "، بی‌خبر از برداشت او گفتم: " از بالا آمدم."👼 این بار دست ها را بر سر گذاشت و صلوات پشت صلوات👴 می‌فرستاد. تازه متوجه برداشت او شده بودم. بچه‌های گردان کم کم دور ما حلقه زده و خنده کنان☺️ نگاهمان می‌کردند. خواستم او را رها کنم و بروم که گفت: " کجا آقا! مگر من می‌گذارم" هرچه می‌گفتم پدر جان اشتباه گرفتی، زیر بار نمی‌رفت تا اینکه لبه ریش مصنوعی را در جلو دیدگان دوستانی که قرار بود غافلگیرشان کنم پایین زدم و گفتم:"پدرم ببین اشتباه گرفتی!! برای لحظاتی با دهان😧 باز فقط نگاهم می‌کرد و مات و مبهوت اشتباه خود و بازیگوشی ما مانده بود. و قهقهه بچه‌ها که این بار مرا در غافلگیری می‌دیدند.😎😜 راوی : کاظم هویزه گردان کربلا حماسه جنوب، @defae_moghadas 🍂
با سیم‌ پاشو به دوشکا بسته که وقتی با RPG و تیربار میزننش از ترس فرار نکنه الانم پول هاشون رو گره میزنند به بانک های اروپا تا اگه گرفتنشون دزدیشون هدر نره @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یحیای آزاده 3⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همه فکر می کردیم اردوگاه اسرا همین‌ جا باید باشد. یکی دوساعت به حال خود رها شده بودیم که ناگهان درب سلول با عجله باز شد. هرگاه درب سلول باز می شد بند از بندمان می برید و انتظار اخبار شوم، ناخودآگاه در ذهنمان مجسم می شد. یکی از نگهبانان که لباس شخصی به تن داشت جلو درب ایستاد و اسم یکی از بچه های ما را خواند. پس از خارج شدنش در را بست. همه ساکت بودیم که صدای جیغ و داد بلند شد و صدای فرود آمدن شیلنگ ها بر بدن او ادامه پیدا کرد. پانزده تا بیست دقیقه ای طول کشید تا در باز شد و با لگد او را به داخل پرت کردند. ظاهراً لیست اسامی بر اساس زمان اسارت چیده شده بود و این‌بار قرعه به نام برادران ارتشی افتاده بود. نفر بعدی را نیز بردند. همه سخت ترسیده بودیم، منوچهر از این بنده خدا سئوال کرد چی شد؟ با گریه گفت "هی به من میگن آخوند حرس"، در بصره همه فهمیده بودند منظور عراقی ها از "حرس" یعنی پاسدار و چون مدتی از اسارت آنان گذشته بود، بچه‌های ارتشی هم ریش خوشگلی در آورده بودند و شبیه پاسداران شده بودند. حالا حساب کنید ریش منوچهر و قاسمی چقدر شده بود. او را خیلی زده بودند. می گفت یکی روبرو می نشیند و دو نفر پشت سر و اجازه نمی دهند حرکت کنی. بازجو می پرسد و اگر قانع نشود آنها از پشتِ سر شروع به زدن می کنند. چند ضربه اول را به سر می زنند و دستهایت را که روی سر بگذاری به پهلوها و ران ها حمله می کنند. تصور این صحنه ها در آن لحظه برایمان درد آور بود. صدای جیغ و فریاد های برادر ارتشی موی تن ما را راست می کرد و وحشت زده چشم به در داشتیم و منتظر نوبتمان بودیم. هر نفر حدود بیست دقیقه برای بازجویی می ماند، تا لحظه رسیدن نفر قبلی و باز شدن درب و خواندن اسم نفر بعدی، جانمان به لبمان می رسید. اینجا دعاها شده بود که ای کاش ارتشی بودیم که این اضطراب سریعتر تمام شود. همه را یکی یکی بردند و نوبت به قاسمی رسید، فکرش را هم نمی کردیم که به او رحم نکنند. ولی وقتی اسم او را خواند و دید مجروحیتش شدید است دونفر را صدا کرد و از شانه او را گرفتند و بروی زمین کشیدند تا از سلول خارج شد. بنده خدا در حال کشیده شدن بروی زمین از شدت درد عربده می کشید. بالاخره اورا بیهوش به داخل سلول کشیدند و نوبت من که آخری بودم رسید. شاید باورتان نشود هر بار که یکی را می بردند تا برگردد انگار که مرا می زدند. آنجا فهمیدم که انتظار، یک شکنجه سخت روحی است. چه رسد به انتظاری که برای شکنجه شدن باشد. به هر ترتیب اسم مرا خواندند. منوچهر می گفت:"نترس! هیچی نیست، مرد باش!" ولی گریه می کرد و از گریه او فهمیدم که چه چیزی در انتظارم است. صدای نکره نگهبان در جلو درب سلول بلند شد:"دِارویِش حِسیَن یَحیَی" جوابش دادم بله "گوم اطلع برَّ" (بلند شو بیا بیرون) لی لی کنان خودم را به درب سلول رساندم. دیگر کسی نای کمک به من را نداشت. همه آش ولاش زمین‌گیر شده بودند. منوچهر همانطور که کناری به خود می پیچید با گریه دلداریم می داد و همین دلداری برایم وحشتی ایجاد کرده بود. جلو درب سلول ایستادم و با شیلنگ صندلی داخل باغچه را نشانم داد. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
@defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به تیغ عشق سرم را شبی جدا کردند از آن دقیقه مرا با تو آشنا کردند مرا که ریشه دوانیده در زمین بودم میان گسترۀ بیکران رها کردند به عاشقان نرسد دستِ تیغِ عزراییل که پیش از آمدنش خویش را فدا کردند بهشت را که تماشای طرز عشّاق است به عاشقانه ترین شیوه رزق ما کردند بیان شرح فنا در زبان نمی گنجید چه شرحه شرحه مرا واقف از فنا کردند شنیده بودم و دیدم، سماع خونین را مرا شهید تماشای کربلا کردند @defae_moghadas 🍂
خدا ڪند ڪـہ قیامت ، با شفاعتی میهـمان ڪنند ما را . . . #پنجشنبه‌های_دلتنگی #شهدا_را_یاد_ڪنید #صلوات 🍂
سلامی به زیبایی گلهای جنگ به طراوت طبیعت جبهه ها به روشنایی خورشید زاینده به سبزی غزل خوانی عاشقان به رایحه شب بوهای شب عملیات و به شما دوستان جویای حقیقت صبحتان سرشار از بصیرت روزتان مملو از عشق امام (عج) ان شاالله @defae_moghadas 🍂
🍂 برادر عزیزم! سلام علیکم . امیدوارم به سلامت و سربلند باشید . نوشته بودی کی برمی گردم و چرا نامه 💌نمی نویسم ؟ شاید جوابم منطقی نباشد، ولی بدان آنقدر خسته ام 😔که گویی از مسافرتی طولانی برگشته ام ! هر روز در کوره باریکه های تنهایی قدم می زنم و گم می شوم. خدا کند که این تنهایی ها به خداوند💠 متعال پیوند بخورد و در آن بی نهایت مطلق همواره سیر بزنم . نمی دانم خداوند متعال اگر آیه عظیم #فاستقم کما امرت و یا #فاصبر صبرا جمیلا را نازل نمی کرد و ما با او‌آشنا نمی شدیم ، حال و روزمان چگونه در این وانفسای امید و اعتماد دوام می آورد !؟ ارادتمندت احمد 🌹 ۶۵/۰۱/۱۲ از کتاب #روزشمارجنگ سرلشکر شهید #احمد سوداگر @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مقاومت در اروند (9) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• تلاش کردیم تا بتوانیم در آن شرایط سخت از آن مانع خورشیدی استفاده کنیم . بالاخره توانستیم روی نقطه جوش محل اتصال خورشیدی یک نفره بنشینیم و دقیق ستون فقرات را روی یکی از شاخه ها که رو به هوا بود قرار دهیم . دقیقا باید سنگینی بدن را روی شاخه تنظیم کنیم تا بتوانیم خود را نگه داریم. نباید از روی خورشیدی به زمین می افتادیم چرا که ایجاد سر و صدا و عراقی ها را حساس می کرد . به نوبت سه نفری از آن استفاده کردیم . نوبت استراحت من شد. البته چه استراحتی؟ ما فقط خواستیم از آب جدا شویم . چشم هایم روی هم رفت خواب دیدم که اگر به سمت چپ توی نیزار حرکت کنم به یک سنگر عراقی می رسم که داخل آن مقداری خوراکی و پتو هست. بلند شدم گفتم: خدایا شکرت . می شود از مواد غذایی استفاده کرد و از طرفی شاید موقعیت سنگر جایی باشد که بتوان از آن استفاده کنیم . راه افتادم . جمالی و حیدری گفتند: کجا ؟ قضیه را با آنها در میان گذاشتم آنها هم همراهی کردند . راه افتادیم خیلی با احتیاط رفتیم و رفتیم تا دقیق زیر سیل بند و به نگهبانها رسیدیم. مشغول صحبت بودند خیلی آرام حرف می زدند. و ما می شنیدیم. ضربان قلبمان از تنظیم افتاده بود حتی جرات برگشت نداشتیم. آرام برگشتیم . آنجا اولین اشتباه آخرین ...... کافی بود کوچکترین صدایی از ما شنیده شود. مسیر دیگری را طی کردیم و خبری از سنگر نبود . بدون نتیجه برگشتیم کنار همان خورشیدی . آن شب سرد زمستانی را زیر نور منور هایی که پشت سر هم منطقه را مثل روز روشن می کرد، با گرسنگی تمام صبح کردیم. دیگر اصلا خبری از نیروهای خودی نبود که نبود. فقط صدای بلندگوی تبلیغات نیروهای ایرانی از دور به گوش می رسید و جان تازه ای به ما می بخشید. فردا صبح یعنی روز سوم جمالی گفت من از این وضعیت و سرگردانی خسته شده ام تحمل سرما و گرسنگی را ندارم می خواهم از نیزار خارج شوم و خودم را تسلیم کنم. ما از این تصمیم به شدت جا خوردیم . اکبر حیدری شروع کرد با جمالی صحبت کردن. به او گفت از لحظه ای که ما تصمیم گرفتیم که لباس رزم بپوشیم تا همین الان چون ادای تکلیف کردیم در حال عبادت هستیم و خداوند شاهد و ناظر همه ما هست . و خودش هوای ما را دارد. تو فکر می کنی تا حالا مگر ما بودیم که مقاومت کردیم یا اینکه خداوند ما را یاری کرده. شک نکن که فقط خدا بوده و بس . باید صبر کنیم خداوند به بندگان در همچون مواقعی توصیه به صبر می کند. شک نداشته باش از این وضعیت خارج می شویم . نیامدیم که اسیر شویم ما برای دفاع از دین و مملکت و ناموسمان اینجا هستیم و لازمه این دفاع در این مقطع برای ما صبر و استقامت است . ممکن است ایران دست به یک عملیات دیگری در منطقه بزند و ما می توانیم با عزت و سربلندی به آغوش وطن برگردیم . جمالی کمی از تصمیم خودش کوتاه آمد. ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد ⏪ 9 👉 @defae_moghadas 🍂