eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 مهربانی خدا با ما در بیت المقدس حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 فرمانده گفت: نزنید....، بابا نزنید، بذارین بیاد ببینیم چه برامون آورده. این رو به بچه‌هایی که داشتند به کامیونی که از سمت عراقی‌ها به طرف ما میومد آرپی‌جی شلیک می‌کردند، می‌گفت. حدوداً ساعت ده یازده روز اول مرحله اول عملیات بیت‌المقدس یعنی یازدهم اردیبهشت ماه بود. حدود ۲۵ کیلومتر راه را به همراه گردان انشراح آغاجاری به فرماندهی سردار حاج اسماعیل بهمئی از دارخوین بعداز گذشتن از رودخانه کارون تا جاده اهواز خرمشهر طی کرده بودیم. حسابی تشنه بودیم و لب‌هامان از سوز عطش خشک شده بود و پوست انداخته بود. در آنجا بود که روضه تشنگی حضرت اباعبدالله (ع) و یاران باوفایش را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم. یک قمقمه آب که بیشتر همراه نداشتیم. اگه کیلومتری یک قُلُپ هم خورده بودیم تمام شده بود. دمدمای ظهر بود. بالای خاکریز بلند کنار جاده اهواز خرمشهر نشسته بودیم و مراقب پاتک‌های عراق بودیم. کامیونی که گمان نمی‌کرد بسیجی‌ها توانسته باشند این همه راه را طی کنند و جاده را تصرف کنند، بی‌خیال به سمت جاده می‌آمد. بالاخره به جاده رسید و موقعی فهمید چه اشتباهی کرده که کار از کار گذشته بود و راننده و شاگردش اسیر ما شده بودند. بار کامیون همان بود که انتظارش را داشتیم. «نصرت الهی». وعده خدا محقق شده بود. إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ یک کامیون پر از قالب‌های یخ تازه. شاید از آب فرات. همان که بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام و یارانش دریغ کردند. یخ‌ها کفاف چند لشکر را می‌داد. کامیون را به این سمت جاده منتقل کردیم. با سرنیزه یخ‌ خورد کردیم و درون قمقمه ریختیم. یخمکی دلپذیر شد. یخ در بهشتی جان‌فزا. جلا دهنده قلبِ آتش گرفته ما. سرد و گوارا. آبی بود بر روی آتش. لب‌های خشکیده‌مان به آب رسید. جانی تازه گرفتیم. کاش در دشت نینوا هم مَشک سقا به خیام حرم می‌رسید و اطفال و اهل حرم سیراب می‌شدند. خدا را به خاطر نصرتش حمد و سپاس گفتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نماز در میدان مین حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 بامداد روز یازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ بود. مرحله اول عملیات بیت‌المقدس. بیست ساله بودم و پاسدار رسمی. با آن لباس زیبای سبز پاسداری و با آرم زیبای زردرنگ مزین به آیه: «وَأَعِدُّوا لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّةٍ» اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. چه ذوق و شوقی داشتم. شاد و با انگیزه و با روحیه. ماموریت ما گرفتن جاده اهواز خرمشهر بود. ساعت ۱۲/۳۰ شب از سمت دارخوین سوار بر دوبه‌ از رودخانه کارون گذشتیم. مکعب مستطیلی صاف و پت و پهن و بزرگ با موتوری خودران که در دریا برای حمل کانتینر استفاده می‌شد. اما حالا در اینجا همه گردان را روی خود جا داده بود تا آنها را به آن سوی رودخانه منتقل کند. وقتی یا علی ابن ابی‌طالب، رمز عملیات با صدای فرمانده قرارگاه از بی‌سیم‌ها بلند شد به سمت جاده راه افتادیم. فرمانده گردان موقع توجیه عملیات گفته بود: دو کیلومتر در کانال کشاورزی حرکت می‌کنیم و بعدش ۷۰۰ متر کفی داریم تا به جاده برسیم. کانال نبود. جوی آبی بود برای آب دادن زمین‌. با عرض حدود یک متر و عمق حدود پنجاه سانتی‌متر. هفتی شکل. خشک و بی آب. با تک و توکی علف‌های هرز. برای گم نشدن راه، آن را نشان کرده بودند. آرپی‌جی‌زن بودم. آرپی‌جی‌زن یکی از دسته‌های گروهان ربذه از گردان انشراح آغاجاری. سه گلوله آرپی‌جی در کوله و یکی هم در دست و آرپی‌جی بر دوشم بود. قمقمه آب و دوتا نارنجک هم به فانسقه‌ام آویزان بود. آب قمقمه‌ام ته کشیده بود. دو کیلومتر نبود. خیلی بیشتر بود. دم‌دمای صبح بود. بیست و دوسه کیلومتر راه آمده بودیم تازه به کفی رسیده بودیم. تشنه و خسته. هوا گرگ و میش بود. آسمان صاف بود. سپیده زده بود و هنوز بعضی از ستارگان سوسو می‌زدند. بجز صدای راه رفتن نیروها و کمی تلق تلوق اسلحه‌ها و گاهی صدای جیرجیرکی بی‌نوا، صدای دیگری شنیده نمی‌شد. زمین کفی و صاف بود. بدون حتی تپه‌ای کوچک. وارد معبر میدان مین شدیم. دو نوار سفید، محدوده معبر را نشان می‌داد. فرمانده گفت: وقت نماز صبح است. نمازتان را بخوانید. در ذهنم مرور کردم. نماز؟ اینجا؟ در معبر میدان مین؟ چیه؟ نکنه دنبال مسجد می‌گردی؟ مگر فقط مسجد جای نماز خواندن است؟ اصلا فلسفه نماز مگر عبودیت نیست؟ پس مسجد با میدان مین چه فرق می‌کند؟ چه جایی بهتر از اینجا. در راه جهاد با دشمنان خدا. به فرمان ولی خدا. مگر بندگی غیراز این است؟ یاد نماز ظهر عاشورای سال ۶۱ هجری در دشت نینوا افتادم. آنجا هم یکی گفت: وقت نماز است. حضرت اباعبدالله علیه السلام فرمود: خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. من هم همین را گفتم. باز ذهنم درگیر شد. اما وضو نداریم. وضو لازم نیست. در این بیابان خشک و برهوت آب کجا بود؟ پس باید تیمم بگیریم. آن هم لازم نیست. آن دیگر چرا؟ وقتش را نداریم. قبله کدام سمت است؟ نکند آن هم لازم نیست؟ رعایت جهت قبله برای موقعی است که در یک جا توقف کرده باشی. ما الان در حال عبور از میدان مین هستیم و باید زود بگذریم تا هم فاجعه‌ای اتفاق نیوفتد و هم اینکه زودتر به هدفمان برسیم. خواندن نماز آرامش را نصیبم کرد. عجب نماز باحالی شد آن نماز صبح. بدون وضو و تیمم و بدون رعایت جهت قبله و در حال حرکت. کسی چه می‌داند شاید خداوند همین یک نمازمان را قبول کند. به حرکت خود به سمت جاده ادامه دادیم.....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت اول» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 آقا رضا شوهر خواهر منه. این داستان را هم که می‌خوام تعریف کنم قصه واقعی خودمه. در اصل برگی از خاطرات منه. آقا رضا همیشه در زمان مجروحیت همراه من بود و کار و زندگی خودش رو رها می‌کرد و بزرگوارانه من را به شهرهایی که اعزام می‌شدم همراهی می‌کرد. در مواقعی که کارم گره می‌خورد به خاطر حل شدن کار من یه دروغهایی گفته و یه پست و مقام‌هایی به من داده که اگه یکی مثل حسام بیگ توی سریال روزی روزگاری بود و می پرسید: ای دُروغُو که میگی راسَن؟ بعد هم یه خورده پی‌گیری می‌کرد ممکن بود برای من و خودش دردسرهای بزرگی درست کنه. ماجرا به موقعی برمی‌گرده که من در ماًموریتی که به همراه نیروهای گردان فجر بهبهان عازم کردستان بودم و در راه دچار سانحه اتومبیل شدم و چندتا از مهره های کمرم شکست. بعدش هم از پایین کمرم تا گردنم را مانند زیر پوش رکابی گچ گرفته بودند. بعداز چند ماه برای باز کردن گچ می‌خواستم به تهران برم. ماجرا از اینجا شروع شد که من به همراه آقا رضا و برادرم حسین قرار بود با هواپیمای شرکتی از امیدیه به تهران بریم. چون من شرکتی بودم باید به بیمارستان شرکت نفت تهران می‌رفتم. هواپیما از این هواپیماهای کوچک سی و شش نفره بود که اسمشون فرنشیپ بود. من که روی برانکارد بودم را همانطور بدون کمربند و چیزی کف هواپیما گذاشتند و آقا رضا و حسین هم روی صندلی‌ها نشستند. به هواپیماهای بزرگ و غول پیکرش اطمینانی نبود تا برسه به این هواپیمای فسقلی و فزرتی. با تِرتِر کردن موتورها روشن شد و یواش یواش راه افتاد تا اینکه سرعتش زیاد شد و بالاخره تونست خودش رو از زمین بکِنه و بلند بشه. خلبان می‌گفت تا تهران دو ساعتی را در راه هستیم. هواپیما که خوب اوج گرفت و به بالاترین حد پروازی خود رسید و چراغ کمربند ایمنی را ببندبد خاموش شد آقا رضا بلند شد و اومد کنارم و گفت: شنیدم که معاون وزیر نفت توی هواپیماست. نمی‌دونستم وزیرش کیه تا بدونم معاونش کیه. چون که من همش در جبهه بودم و کاری به وزیر و وزرا نداشتم.گفتم: _ خُب باشه به ما چه؟ _ می‌خوام برم پهلوش. _ که چی بشه ؟ _ می‌خوام برم راجع به تو باهاش صحبت کنم. _ چه صحبتی مثلاً ؟ _ می‌خوام بگم داریم میریم تهران به خاطر درمان، که اگه آنجا مشکلی داشتیم سفارش کنه کارمون رو راه بندازن. من هم غافل از اینکه می‌خواد بره به وزیر چه حرفی بزنه و بگه من کیم و چه جوری منو معرفی می‌کنه گفتم برو. رفت روی صندلیش نشست و کمی این پا و آن پا کرد و لابد کمی فکر کرد که بره به آقای معاون چی بگه و چه پست و مقامی به من بده و بعد هم بلند شد رفت طرف معاون وزیر. محافظ‌های معاون وزیر که شاهد ماجرا بودند خواستن مانع نزدیک شدنش به آقای معاون بشن که دستور داد بزارین بیاد. ایستاد کنار معاون و یه خورده باهاش صحبت کرد. آقای معاون هم یه چیزهایی بهش گفت و بعد هم رفت سر جای خودش نشست. چند دیقه بعد اومد کنار من و گفت:        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت دوم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 چند دیقه بعد اومد کنارم و گفت: _ رفتم پیش آقای معاون. _ خُب. _ بهش گفتم اونی که روی برانکارد خوابیده فرمانده لشکر فجره و کارمند شرکت نفت هم هست. من از طرف سپاه ماًموریت دارم برای درمان به بیمارستان شرکت نفت تهران ببرمش. _ خُب اون چی گفت؟ _ گفت با تهران هماهنگ کردی؟ من هم گفتم نه. بعد گفت برو حالا بشین تا خبرت کنم. من که از تعجب چشام گرد شده بود و دهنم باز مونده بود و از حرفش شوکه شده بودم وقتی حرفاش تموم شد گفتم: _ فرمانده لشکر فجر ؟ میدونی لشکر فجر مال کجان؟ _ نه والا. _ بابا لشکر فجر مال استان فارسه چه ربطی به من داره؟ _ من یه فجری شنیده بودم چی میدونم دیگه. _ اولاً گردان فجر و نه لشکر فجر. دوماً من من فقط فرمانده یکی از گروهان‌هاشم. _ حالا من دیگه گفتم. _ خدا کنه یه وقت آقای معاون نخواد از سپاه یا لشکر فجر استعلام بگیره، والا هم برای من، هم برای خودت دردسر بزرگی درست میشه. آقا رضا رفت سر صندلی خودش نشست و من هم رفتم تو فکر فرماندهی لشکر فجر که حالا اینو چیکار کنم. اگه یه وقت اومدن ازم چیزی بپرسن چی بگم. چون اطلاعات من از لشکر فجر فقط اینه که مال کدوم استانه و فرمانده اش کیه. توی همین فکر بودم که خلبان گفت: تا چند دقیقه دیگه در فرودگاه مهرآباد به زمین خواهیم نشست. چند لحظه قبل از نشستن هواپیما آقای معاون آقا رضا را صدا زد و شماره تلفنی به او داد و گفت: اگه به مشکلی برخوردی با این شماره تماس بگیر تا بچه ها بیان و مشکل را حل کنند. سفارش کردم که آمبولانس بیاد فرودگاه و شما رو به هر کجا که خواستین برسونه. آقا رضا هم تشکر کرده بود و به سر جای خودش نشسته بود. هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. فوری هم آمبولانس به پای هواپیما آمد و ما را سوار کرد. چون که شب بود باید ابتدا به هتلی که طرف قرارداد شرکت نفت بود می‌رفتیم. وارد هتل که شدیم بعد از اینکه اتاقمون مشخص شد رضا و حسین من را از راه پله به طبقه‌ای که مشخص شده بود بردند. چون به خاطر برانکارد نمی‌شد که با آسانسور بالا بریم. فرداش باز آمبولانس آمد و به بیمارستان شرکت نفت رفتیم. بعداز معاینات و عکس برداری گفتند که می‌توانیم گچ را باز کنیم. اما باید قبلش یک کُرسِت کمری براش ساخته بشه که دو تسمه از بغل مهره‌ها و دو تسمه هم کنار پهلوها داره و با چرمی که روی شکم قرار می‌گیره و با کمربند به هم متصل میشه ساخته بشه. چون نمیشه که کمرش یه دفعه ول بشه. باید دو طرف مهره‌ها محکم گرفته بشه. چون نیازی به بستری شدن نبود با آمبولانس به هتل برگشتیم. اما وقتی به هتل برگشتیم....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت سوم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 وقتی به هتل برگشتیم، آقا رضا رفت که کلید اتاق رو بگیره کارکنان هتل کلید رو ندادند و گفتند: مدیر هتل گفته مگه اینجا بیمارستانه که با برانکارد مریض میارین تو. باید برید بیمارستان!! هرچی آقا رضا اصرار کرد که بابا این مریض نیست و فقط اومده گچ کمرش رو باز کنه زیر بار نرفتن و کلید اتاق رو ندادن! لذا آقا رضا دست به کار شد و به شماره تلفنی که آقای معاون داده بود تماس گرفت و گفت مدیر هتل ما رو راه نمیده. اونم آقا رضا رو خوب تحویل می‌گیره و میگه صبر کن الان خودم میام. چند دیقه بعد دیدیم یه آقای خوشتیپ و سامسونت بدست از درب هتل وارد شد و سراغ ما رو گرفت. آقا رضا رفت سراغش! نماینده معاون وزیر پرسید چی شده؟ آقا رضا جریان راه ندادن ما رو براش توضیح داد. نماینده با توپ پُر و با صدای بلند رفت طرف پذیرش و گفت: _ مدیر هتل کجاست؟ مدیر هتل سریع خودش رو رسوند و گفت: _ بفرمایید چی شده؟ _ من نماینده شرکت نفتم. سریع برو قرارداد ما رو بیار می‌خوام قراردادمون رو فسخ کنم. _ چرا مگه چی شده؟ چه مشکلی پیش اومده؟ _ مرد حسابی کارمند من اومده اونم فرمانده لشکر و مجروح. راهش نمیدی تو هتل؟ مدیر که فهمید چه گندی زده فوری به التماس افتاد و گفت: _ من نفهمیدم اشتباه کردم ببخشید. _ فایده نداره. باید حواست رو جمع می‌کردی. بالاخره بعداز کلی اصرارِ مدیر هتل، نماینده آقای معاون راضی شد که قرارداد را فسخ نکنه. طوری شد که خود مدیر هتل اومد زیر برانکارد مرا گرفت و از پله ها بالا برد. یه اتاق بزرگتر و با ویوی بهتری هم به ما داد و کلی هم عذرخواهی کرد!! آقا رضا اومد کنارم و گفت: _ دیدی آقای فرمانده لشکر!! دیدی دروغ مصلحتی من چقدر کارایی داشت؟ گفتم: _ فقط خدا کنه آقای معاون وزیر به جایی منعکس نکنه. من هم مجبور بودم دیگه کاری نکنم یا حرفی نزنم که در خور فرمانده لشکر نباشه و باید شاًن فرمانده لشکری رو حفظ می‌کردم!!! بعداز یکی دو روز گچ کمرم را باز کردیم و کُرسِت کمری رو بستیم و به امیدیه برگشتیم. هی جریان را تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. من هم می‌گفتم نمردم و بالاخره برای چند روز هم فرمانده لشکر شدم. اونم فرمانده لشکر فجر شیراز. خدا رو شکر می‌کردم که به خیر گذشت و آقای معاون به فکر استعلام از سپاه یا لشکر فجر نیوفتاد. آقا رضا یه جای دیگه یه دروغ مصلحتی گفت و یه پُستی به من داد که آن دیگه خیلی خطری بود! آن ماجرا این جوری بود که!!!!!...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هر شب جمعه قطعه‌ی شهدا جایِ جامانده‌های جنگ شده دل دنیا گرفته‌ی ما هم بهر دیدار یار تنگ شده ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت چهارم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 آن ماجرا این جوری بود که بعداز حدود یکسال که کمرم رو عمل کرده بودم، اطراف قلاب‌های بالای پلاتین‌های سی سانتی که در کمرم بود ورم کرده بود. و من را اذیت می‌کرد. قرار بود برای فهمیدن علت ورم به مشهد بریم تا آقای دکتر بهرامی یعنی همون دکتری که کمرم را عمل کرده بود مرا معاینه و علت را مشخص کند. بلیط هواپیما تهیه کرده بودیم تا اول به تهران و از آنجا به مشهد بریم. اما از اقبال بد ما صبحی که قرار بود عازم فرودگاه شویم رادیو اعلام کرد که امام خمینی به رحمت خدا رفته است. ما کلی بهم ریختیم. گفتم من که دیگه نمیام. همه ناراحت بودیم و گریه می کردیم. اما آقا رضا و خانواده اصرار کردند که حالت خوب نیست و برنامه ریزی کردین. امام هم راضی نیست که دچار مشکل شوی. بناچار من هم قبول کردم که بروم. به همراه آقا رضا به فرودگاه رفتیم و سوار هواپیما شدیم. اما این بار روی برانکارد نبودم و می‌تونستم بوسیله کفش طبی که تا بالای رانم تسمه داشت راه بروم و بشینم. باز با هواپیمای شرکتی دو ساعتی را در راه بودیم تا وارد فرودگاه مهرآباد شدیم. وقتی پیاده شدیم و وارد سالن شدیم کلی پرس و جو کردیم تا دفتر نماینده بنیاد شهید را پیدا کردیم. وقتی رسیدیم دیدیم یک آقای سبیلو از اونایی که سبیل پر پشتی دارند و روی لب بالاشون رو کاملاً پوشونده و سر موهای سبیلش توی دهنشه و مثل دسته چمدون میمونه به عنوان نماینده بنیاد شهید توی دفترش نشسته. سیگاری هم گوشه لبش داره دود می کنه. سلام کردیم و اونم یه جواب نصف و نیمه‌ای داد. آقا رضا گفت: _ این آقا مجروحه و از خوزستان اومدیم. باید برای ادامه درمانش به مشهد بریم. می‌خوایم که شما زحمت بکشید و بلیط مشهد برای ما تهیه کنید. _ اینجا ما کاری نمی‌تونیم انجام بدیم. باید برید داخل شهر و از بنیاد شهید مرکز بلیط تهیه کنید. آقا رضا که هنوز خونسردی خودش رو حفظ کرده بود رو به مرد سبیلو گفت: _ ببین آقا! این مجروح جنگیه. از نوک انگشتاش تا زیر گردنش تمام آهنکشی شده. به زور داره راه میره. من چطور ایشون را با این وضع ببرم تو شهر و توی ترافیک دنبال بنیاد شهید بگردم؟ _ کاری از دست من برنمیاد و راهش همونه که بهتون گفتم. آقا رضا که یواش یواش داشت آمپر می‌چسبوند گفت: _ ما قبلاً میومدیم همینجا کارمون انجام می‌شد. حالا مگه چه فرقی کرده. همین جا کارمون راه بندازید و ما را علاف خیابونا نکنید!! اما حرف مرد سبیلو همون بود و می گفت: _ آن موقع زمان جنگ بود. حالا فرق کرده. آقا رضا که دیگه داغ کرده بود و حسابی قاطی کرده بود گفت:        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت پنجم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 گفت: _ مرد حسابی هرچی بهت میگم این با این وضعیتش نمی‌تونه علاف خیابونای شلوغ تهران بشه تو هی حرف خودت رو میزنی و میگی نمیشه؟ تو با این سبیلت نشستی برای خانواده شهید کار کنی؟ تو اصلاً می‌دونی مجروح و شهید یعنی چه؟ خلاصه حسابی دادوبیداد و گردو خاک کرد. بعد هم از اتاقش زدیم بیرون. گفت: _ من همین‌جا می‌مونم تا مشکلمون حل بشه. وقتی از اتاق اومدیم بیرون گفتم: _ بنده خدا شاید راست میگه. چون جنگ تموم شده مقرراتشون این طور شده. _ غلط کردن. اگه همین‌جا از خودشون بلیط نگرفتم که اسمم رو عوض میکنم. حدود نیم ساعتی رو همینطور توی سالن می‌چرخیدم که متوجه شدیم کسی داره صدامون میزنه!! آقا رضا رفت که ببینه کیه و چی میگه که دید مرد سبیلو شیفتش تموم شده و شخص دیگه ای اومده. گفت همکارم شیفتش عوض شد و رفت. سفارش کرد من کار شما رو انجام بدم. این هم بلیط های شما برید به سلامت. آقا رضا کلی ازش تشکر کرد و به من گفت: _ دیدی حالا، همین‌جا میتونن کار رو انجام بدند و الکی خواست ما رو سرگردون خیابونا بکنه. _ چی بگم والا. رفتیم طرف گیت و کارت پرواز گرفتیم و عازم مشهد شدیم. وقتی رسیدیم مشهد ابتدا رفتیم هتل گرفتیم. وسایلمون رو گذاشتیم و رفتیم طرف مطب دکتر بهرامی. دکتر هم معاینه کرد و گفت: احتمالاً بالای قلابها عفونت کرده. ولی به خاطر این که مطمئن بشم یه عکس از کمرش بگیرید و بیاین تا نظرم را بگم. رفتیم عکس رو گرفتیم و اومدیم نشون دکتر دادیم. دکتر گفت قلابها باز شده و دورش عفونت گرفته. باید سریع عمل بشه و نامه عمل رو برای بیمارستان امدادی شهید کامیاب نوشت. بالای برگه هم نوشت اورژانسی!!! اما بیمارستان که رفتیم و برگه رو به پذیرش دادیم گفت: _ نمیشه و برین هفته دیگه بیاین تا بهتون نوبت بدم. _ ببین خانم این آقا مجروح جنگیه. ما هم از خوزستان اومدیم. دکتر گفته باید سریع عمل بشه. اورژانسی نوشته. خانم مسئول پذیرش می گفت: _ می‌دونم آقا، ولی به خاطری که امام خمینی رحمت خدا رفته همه اتاق عملهای ما تعطیله. فقط یه اتاق عمل اورژانسی داریم که اونم برای تصادفات و عملهای فوریه. امکانش نیست که شما رو پذیرش کنیم. آقا رضا دیگه قاطی کرد و صداش رو بلند کرد و گفت: _ خانم یعنی امام خمینی راضیه که یه مجروح جنگی به خاطر رحلت او از بین بره؟ _ دست من نیست و الا کارتون را راه می‌انداختم. _ من الان میرم پیش رئیس انجمن اسلامی. ببینم میشه یا نمیشه! _ هرجا دوست داری برو. آقا رضا به من گفت بشین و خودش رفت دفتر انجمن اسلامی. آنجا هم هرچی با آقای رئیس انجمن صحبت میکنه قانع نمیشه. میگه امکانش نیست. بالاخره دست به دروغ های مصلحتیش میزنه و میگه...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت ششم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 دست به دروغ مصلحتیش میزنه و با خودش میگه: هرچند خودش اصرار کرده که چیزی نگم اما دیگه چاره ای نیست و به رئیس انجمن میگه: _ می‌دونی آن آقا کیه و کارش چیه؟ _ نه من از کجا بدونم. حالا چه فرقی می‌کنه؟ آقا رضا این بار یه پُستی خطرناک به من میده و به رئیس میگه: _ این آقا معاون ضد اطلاعات خوزستانه. سپاه به من ماًموریت داده بود بیارمش مشهد برای درمان. من هرچی تلاش کردم نشد و نتونستم شما را قانع کنم. حالا این تحویل شما. من رفتم خداحافظ! آقای رئیس که حسابی جا خورده و معلوم بود از اسم ضد اطلاعات حسابی ترسیده به آقا رضا گفته بود: _ چکار می‌کنی. کجا می‌خوای بری. حالا یه خورده صبر کن من پی گیری کنم. ببینم دکتر می‌تونه امروز بیاد یا نه؟ آقا رضا که دید انگاری تیرش به هدف خورده برمیگرده و منتظر می‌شینه و تا رئیس دنبال زنگ زدنه میگه من برم یه سری به مجروحم بزنم و بیام. وقتی اومد پیشم گفت درست شد. گفتم چطور شد؟ _ داره زنگ میزنه دکتر رو پیدا کنه که همین امروز عملت کنه. _ لابد باز هم مهره مارت رو تکون دادی!!! _ آره دیدم دیگه چاره‌ای نیست دست به کار دروغ‌های مصلحی شدم. _ این بار چه پستی به من دادی؟ _ بهش گفتم این آقا معاون ضد اطلاعاته خوزستانه. تحویل شما من رفتم خداحافظ. _ یا ابوالفضل، یا خدا، معاون ضد اطلاعات خوزستان؟ اطلاعات هم نه ضد اطلاعات؟ اینو دیگه از کجا پیدا کردی؟ تو اصلاً می‌دونی ضد اطلاعات چیه و کارش چیه؟ _ نه والا. _ خدا بخیر بگذره. می‌دونی دست رو چه پستی گذاشتی؟ _ دیدم تا گفتم رئیس جام کرد و دستپاچه شد و به تکاپو افتاد. معلومه خیلی پست خطرناکیه!! _ معلومه که جام میکنه. آخه ضد اطلاعات؟ پست دیگه ای پیدا نکردی؟ _ دیگه این اومد رو زبونم. همینطور که مشغول صحبت با آقا رضا بودم، آقای رئیس انجمن هم رسید. یه سلام ماًدبانه‌ای به من کرد که نشون از ترسش از شغل من می داد و گفت: _ برو کارهای بستریش رو انجام بده. همین امروز دکتر میاد عملش می‌کنه. منم مجبور بودم جوری رفتار کنم که از معاون بودن ضد اطلاعات، اونم ضد اطلاعات یه استان چیزی کم نداشته باشم. و یه جوری خودم رو نشون بدم که شایسته شغلم بود. هرچند رفتار کردن تو این رده پُستی خیلی سخت بود. ولی چاره‌ای نبود. آقا رضا رفت و سریع کارهای پذیرش رو انجام داد و پیروزمندانه رو به خانم پذیرشی کرد و گفت:        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت هفتم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 رو به خانم پذیرشی کرد و گفت: _ دیدی شد. _ چی بگم والا بعد هم اومد منو برد توی بخش و بستری کرد. حالا که دیگه انگاری پرستارها و مسئول بخش هم فهمیده بودند که من چکاره هستم، حسابی همه من رو تحویل می‌گرفتند. سریع کارها رو انجام می‌دادند. یه تخت تر و تمیز و مرتب و با ملافه‌های نو به من دادند. چون آن موقع لباس‌های بیمارستانی یکبار مصرف نبود یک دست لباس نو و تا نخورده برام آوردند. هرکی از کنار تختم رد می‌شد محترمانه سلام می‌کرد و می‌گفت چیزی لازم نداری؟ من هم تشکر می‌کردم . قشنگ معلوم بود که رئیس انجمن به همه پرسنل سفارش من رو کرده بود که حواستون باشه و دست از پا خطا نکنید. آقا رضا می‌گفت دیدی حالا چطور دروغ مصلحتی بدرد خورد؟ گفتم آره ولی این پست خیلی پست خطرناکیه. خدا کنه عقلشون نرسه پیگیر بشن. و الا کارمون با کرام الکاتبینه. به هر حال با مهره مار آقا رضا من همان روز عمل شدم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشم به آقا رضا گفتم که مرا حلال کن!! آقا رضا که قطره اشکی گوشه چشمش جمع شده بود گفت: _ این چه حرفیه ان‌شاءالله سالم از اتاق عمل میای بیرون. _ دیگه رفتنم با خودمه اما اتاق عمل و بی هوشیه. معلوم نیست که سالم برگردم. نمی‌دانم چقدر بی هوش بودم اما وقتی به هوش اومدم دیدم دست‌هام رو به تخت بستند. با لهجه خوزستانی گفتم: _ پِه چرا دِسامُو بستین؟ یه پرستاری که همونجا می‌پلکید و کار بیمارها رو انجام می داد گفت: _ ترسیدیم وقتی به هوش میای حواست نباشه و از تخت بیفتی پایین. _ مِی مُو بِچِیُوم که بیوفتُم. کلی به حرف زدنم خندید و بعد هم رفت. صدای آقا رضا که پشت درب بود و قدم می‌زد و خودخوری می‌کرد تا من بهوش بیام زد و گفت: _ بیا که رفیقت به هوش اومده و میگه: مِی مُو بِچِیوم. آقا رضا اومد داخل و وقتی دید من سرحالم کلی خوشحال شد و گفت: _ دکتر گفت خداروشکر که زود عمل کرد. چون عفونت زیادی دور قلاب گرفته بود. اگر عمل نمی‌کرد عفونت به نخاع می‌رسید. بعدش هم وارد مغز می‌شد. خدای نکرده جونش به خطر میوفتاد. یه سرنگ بزرگ از عفونتش به من داد بردم آزمایشگاه تا نوع آنتی بیوکش رو مشخص کنند. بعداز به هوش اومدن من را به بخش منتقل کردند و تزریق آنتی بیوکها را شروع کردند. چند روزی بستری بودم و آنتی بیوتیک گرفتم تا اینکه دکتر تشخیص داد می‌تونم ادامه درمان را با آنتی بیوک های خوراکی ادامه بدهم. دستور ترخیص من رو نوشت. من هم بعداز ترخیص به همراه آقا رضا با پای پیاده از بیمارستان به زیارت امام رضا علیه السلام رفتم. بعداز زیارت با هتل تصفیه حساب کردیم و به فرودگاه رفتیم و به خوزستان برگشتیم. خداروشکر می‌کردم که آنها پیگیر قضیه نشدند که صحت حرفهای آقا رضا رو بفهمند. والا توی دردسر بزرگی میوفتادیم. اما یه جای دیگه دروغ مصلحتی آقا رضا کار دستم داد. آن هم موقعی بود که:        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت هشتم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 اما یک جای دیگه دروغ مصلحتی آقا رضا کار دستم داد و آن هم موقعی بود که برای بار اول که بعداز عمل کمرم از بیمارستان امدادی شهید کامیاب مشهد مرخص شده بودم و چون پروازی به اهواز نبود به شیراز پرواز کردیم. طبق هماهنگی‌هایی که شده بود قرار بود من را از شیراز با هلیکوپتر به بهبهان بفرستند. در فرودگاه بودیم و آماده پرواز که فرمانده پرواز از آقا رضا می‌پرسه مگه این آقا چکاره هستن؟ آقا رضا باز دروغ مصلحتی گفتنش گُل می‌کنه و میگه: _ شاید درجه این آقا از شما هم بالاتر باشه. یه دفعه همه چی به هم می خوره و پرواز کنسل میشه و فرمانده میگه: _ وضعیت هوا خوب نیست و امروز نمیشه پرواز کرد. باید صبر کنید تا ببینیم کی میشه پرواز کنیم. آقا رضا که دید انگاری این بار تیرش به سنگ خورده با بهبهان تماس می گیره. میگه هوای آنجا مگه بد شده؟ آنها هم می‌گویند نه و هوا هم خیلی عالی و صافه. میره پیش فرمانده و میگه: _ من تماس گرفتم میگن هوا خوبه و مشکلی نیست. فرمانده هم میگه ما تشخیص می‌دیم که هوا خوبه یا بده. من هم که دیدم اینجور شده، دیگه حوصله موندن نداشتم. قید هلیکوپتر رو زدم و درد و سختی رفتن با آمبولانس را به جان خریدم و گفتم: ولش کن با آمبولانس میریم و راه افتادیم. هرچند که خیلی توی راه اذیت شدم، اما راضی بودم. این هم سرگذشت من با دروغ‌های مصلحتی آقا رضا بود که گاهی بدردم خورد و گاهی هم به ضررم شد. البته بیشتر اوقات کارم رو راه می انداخت. ┄═• پایان •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂