eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 مثل امام حسین(ع) مثل علی اکبر (ع) ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ پدرش بالای سرش بود. قول داده بود مواظبش باشد، والا اجازه نمی دادم یک بچه ۱۳ ساله آنجا بماند. عازم ام الطویل بودیم؛ با نگرانی به قامت کوچکش نگاه کردم. - فکر نمی‌کنم روحیه شلمچه و این حرفها رو داشته باشی! خنده زیرکانه ای تحویلم داد و گفت - فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه ◇◇◇ با عصبانیت فریاد زدم - این بچه رو کی آورده اینجا؟ مرد میانسالی برای وساطت آمد - برش نگردونید. این بچه حالا که اومده من خودم ازش مراقبت می کنم. گفتم: - نمی‌شه پدرجان. این بچه فردا پدر و مادرش مشکل درست می‌کنند. اگه این بچه شهید بشه مردم بدبین می‌شن. گفت: - پدر این بچه منم. خواهش می‌کنم بگذارید بمونه. ۱۳ سالشه اما به اندازه به مرد ۵۰ ساله قدرت داره ◇◇◇ پدر گفت: -خواهرت رو به کی می‌سپاری و میری؟ پدر و مادرش را به کناری کشید و آهسته گفت: - علی اکبر چطور از سکینه جدا شد؟ اگه ما امروز نریم، روز قیامت مسئولیم. شهدا به گردن ما حق دارند؟ پدر گریه کرد. پسر بی تاب شد. شما باید منو مثل امام حسین که علی اکبر رو تشویق می کرد، برای رفتن به جنگ تشویق کنید! •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اعزام پشت اعزام ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ به شدت مریض بود. دوستانش عازم جبهه بودند و به دیدنش آمده بودند. - ان شاءالله دفعه بعد با هم می‌ریم. - دعا کنید حالم خوب بشه. مادرم می‌گه این طوری نمی تونی بری جبهه حالت بدتر می‌شه. ••• در را بست. دلش شکسته بود. خدایا دوستانم همه رفتند کمک کن حالم خوب بشه. منم دلم می‌خواد برم جبهه ••• در را بست. ساکش تو دستش بود حالش کاملاً خوب شده بود و به جبهه بر می گشت. ◇◇◇ ◇◇◇ •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 قایق به قایق تا عملیات ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 اولین کسی بود که سوار قایق شد. با عصبانیت از یقه لباسش گرفتم و پرتش کردم بیرون. - کی به تو گفته بیای اینجا؟ مگه قرار نبود برت گردونند عقب؟ ••• قایق دوم که به پد غربی رسید نشسته بود توی قایق. لجم گرفته بود. اما دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. ۱۳، ۱۴ سال بیشتر نداشت. ◇◇◇ 🔸 با بسته ای به خانه آمد. - این بسته چیه پسرم؟ از دست مسئولان اعزام کلافه شده ام. همش می‌گن قدت کوتاهه. این کفش‌های پاشنه بلند رو خریدم تا متوجه نشن. خنده ام گرفته بود. وقتی از در خانه خارج شد. با خودم گفتم دوباره بر می گردد. ••• سه ماه گذشت. وقتی به خانه آمد، تعریف کرد که مسئول اعزام متوجه کفش‌هایش شده بود و به همین خاطر با رفتنش موافقت کرده بود. ◇◇◇ 🔸 انگار یکی بهش گفت برو هیچی نمی‌شه. به سرعت رفت زیر اتوبوس و به ماشین چسبید. به جاده نگاه نمی کرد. می دانست که چشمانش سیاهی می‌رود. تصمیم داشت ماشین هر کجا ایستاد پایین بیاید. ماشین بعد از ۵۰ متر ایستاد. مثل موشک پرید پایین، دوستانش از پنجره اتوبوس حیرت زده نگاهش می کردند. اتوبوس به راه افتاد. ماجرا را داخل ماشین برای دوستانش تعریف کرد. رنگ از روی همه پریده بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خواب تاثیرگذار ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 نوجوان با عجله به محل اعزام رسید، اما اتوبوس در حال حرکت بود. دیر رسیده بود. با اشک و آه اتوبوس را که دور می‌شد تماشا کرد. •••• اتوبوس برگشت دچار اشکال شده بود نوجوان شانس آورده بود. ◇◇◇ 🔸 - حالا که اجازه نمی‌دید برم جبهه، باید خودت به خدا جواب بدی! صبح زود پدر از خواب بیدار شد. - آقاجون اگه می‌خوای بری جبهه، خدا به همراهت... بلند شو برو! •••• در خواب دیده بود روحانی روستا و یک سید به دیدن مردم آمده اند. با همه احوال پرسی کرده بودند، به جز او! ◇◇◇ 🔸 مسئول واحد نمراتش را نگاه کرد. - آقا این بچه داره کلک می‌زنه. مگه ممکنه این طور دانش آموزی رو اخراج کنند؟ همه نمراتش بالای هفده ست، حتماً از مدرسه فرار کرده! •••• به زحمت آنها را راضی کرد. لحظه آخر پدرش مانع اعزامش شد؛ هنوز کوچک بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عمل به وصیت ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 تشییع جنازه یکی از شهدای روستا بود. در مراسم فاتحه وصیت نامه اش را با صدای بلند خواندند. اشک در چشم همه جمع شده بود. چند جوان در گوشه مسجد نشسته بودند و گوش می‌دادند. ••• عازم جبهه شدند؛ همان چند جوان. وصیت نامه کار خودش را کرده بود. ◇◇◇ 🔸 اولین بار بود که به جبهه می‌آمد. شاید تا آن لحظه حتی یک خمپاره نزدیکش نخورده بود و یک عراقی هم ندیده بود. هنوز باورش نمی شد که جنگ جنگ است. با تعجب پرسید: - اونا کی اند؟ - غریبه نیستند؛ عراقی‌اند! یکباره از هوش رفت. حالش که جا آمد به شدت گریه کرد. می خواست برگردد! یک هفته گذشت. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، اما دیگه همان آدم نبود. یکی از داوطلب‌های دائمی جبهه ها شده بود. ◇◇◇ 🔸 وقتی بچه ها سوار تویوتا می‌شدند هر کجا که بود به سرعت خودش رو می‌رساند و آخرین توصیه ها را می کرد. - بچه ها یادتون نره! وقتی ماشین راه افتاد، حتماً هفت مرتبه قل هو الله احد» بخونید. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کلاه استامبولی ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 خودش کوچک بود و کلاهی بزرگ گذاشته بود سرش. بچه ها به کلاهش می گفتند « استامبولی!» خودشان که می‌خندیدند؛ چه رسد به مردمی که آمده بودند برای بدرقه . ◇◇◇ 🔸 چفیه اش را از گردن باز کرد و گفت بچه ها هر چی تخمه و آجیل دارید بریزید اینجا... •••• چفیه شده پر بود از تخمه و آجیل. از اول اتوبوس شروع کرد به تقسیم کردن. به هر کس به اندازه یک لیوان تخمه رسید. ◇◇◇ 🔸 برادر کوچک دانش آموز بود و برادر بزرگ معلم. برادر کوچک که شهید شد برادر بزرگ به فکر رفتن افتاد. گفتم: «زحمت شما توی مدرسه و تربیت بچه ها کمتر از جنگ نیست!» گفت: «تا امروز این کارو من کردم از این به بعد دیگه نوبت دیگرانه.» •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حمام سه ماهه ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 با نخ و سوزن لباس‌هایش را دوخت و کوچک کرد. صبح بچه ها با تعجب نگاهش کردند. چطور شده که لباس تو اندازه است اما لباس‌های ما اینقدر بزرگه؟ با خنده گفت از شوق خوابم نمی برد. دیشب وقتی شما خوابیدید، اونها رو کوچک کردم. ◇◇◇ 🔸 اولین بار بود که این کار را می کرد. مردد بود. کمی احساس گناه می‌کرد اما چاره ای نبود. آهسته کیف مادرش را باز کرد و ۱۰ تومان برداشت. - مامان من از توی کیفت کمی پول برداشتم. ساکم را بده می‌خوام برم حموم. سه ماه گذشت. ساک به دست وارد خانه شد. آهسته به مادرش نگاه کرد. مادر لبخندی زد و گفت: - عافیت باشه! ◇◇◇ 🔸 اتوبوس را گذاشته بودند روی سرشان؛ هنوز بچه بودند و پر جنب و جوش. تو نگاه اول شاید خیال می‌کردی سرویس مدرسه است. بیشتر از ۱۴، ۱۵ سال نداشتند. رسیدند به پادگان دزفول؛ این قدر توی راه خوش گذشته بود که اصلاً متوجه طولانی بودن راه نشده بودند. •┈••✾○✾••┈• از کتاب، وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 داماد گریز پای ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 هر چقدر دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. اتاق پر از مهمان بود. پدر و مادر با نگرانی به هم نگاه می‌کردند. اما پیش مهمانها حرفی نمی زدند. زنگ تلفن هر دو نفر را به سمت تلفن کشید. پدر تلفن را برداشت. - سلام بابا! تو کجایی پسر، اتاق پر از مهمونه. همه میگن آقا داماد کو؟ - من خیلی کار داشتم. باید بر می‌گشتم جبهه. از طرف من از همه معذرت خواهی کنید. - آخه پسر! تو فقط یه شب از ازدواجت گذشته، لااقل چند روز می موندی. اتاق پر از مهمانهایی بود که منتظر داماد بودند. ◇◇◇ 🔸 بچه های بسیج گریه می‌کردند. نگران شدم. خیال کردم اتفاقی افتاده. چی شده بچه ها... چرا گریه می‌کنید؟ می خواستید چی بشه؟ دو تا از گروهانها رفتند جلو. این که گریه نداره... خب شما هم می‌رید! اونها رفتند جنگ و ما موندیم اینجا بخور و بخواب! همه ساکت نگاهم می‌کردند قول داده بودم اگر گریه نکنند، خبر خوبی بهشان بدهم. خب حالا که پسرهای خوبی شدید، بهتون بگم که... فردا قراره بریم جلو. صدای تکبیر بچه ها بلند شد . •┈••✾○✾••┈• از کتاب، وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اعزام عاشورایی ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 - امشب شب عاشورا است. روضه خوندید گریه کردید. امشب منو نماینده حسین زمان خودتون بدونید. حسین زمان شما سرباز بسیجی می خواد. دیگه کاری با شما ندارم و برای شما دعا می‌کنم. از منبر پایین آمد. سکوت سنگینی به مسجد خیمه زد. صدای زمزمه زنها از پشت پرده ها بلند شد. - چرا مردها ساکت اند؟ یک نفر از جمعیت بلند شد و فریاد زد: - جنگ جنگ تا پیروزی✊ سکوت شکست. همۀ جمعیت با او همراهی کردند. شب عاشورا بود. صبح عاشورا دو برابر ظرفیت برای اعزام آمده بودند. ◇◇◇ 🔸 سوار اتوبوس شد. پدر با عصبانیت صدا زد: - حسن بیا پایین - نمیام! - حسن بیا پایین - نمیام. می‌خوام برم جنگ! - بهت می‌گم بیا پایین. - جوابی نداد. به پدر نگاه کرد و پدر هم به او. - پس مواظب خودت باش. خدا پشت و پناهت! بغض پسر شکست! ◇◇◇ 🔸 وقت امتحانات حوزه بود. از اعزام او و دوستانش جلوگیری کردند. نگهبانی حوزه بدون برگه مرخصی اجازه بیرون رفتن نمی‌داد. نگهبان با تعجب نگاهشان کرد‌. یکی از آنها از درد به خود می پیچید. - آقا حال دوستم خرابه. باید حتماً بفرستیمش بیمارستان! با این نقشه از در خارج شدند. بچه ها از بالای پشت بام ساکشان را رساندند. •┈••✾○✾••┈• از کتاب، وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سوغات جبهه ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 مسئول اعزام او را شناخت و با خنده گفت: - پدرجان تو که دیروز ۵۵ سالت بود چی شد که یک دفعه ۱۰ سال کوچک تر شدی؟» عیب نداره حالا که میری منطقه، یه دست لباس‌عراقی برام سوغاتی بیار                 •••• پیر مرد لباس کماندویی عراقی را که از سنگر عراقی برداشته بود تا زد؛ می خواست برای مسئول اعزام سوغات ببرد ◇◇◇ 🔸 کلیدها را داد به من. - من میرم جبهه و بچه ها رو به تو می سپارم. •••• چهل نفر از بچه ها سر کلاس نرفته بودند و می گفتند: - تو مدرسه ای که آقا مدیر نباشه ما نمی مونیم. می خواستم برایشان توضیح بدهم که از در بیرون رفتند. •••• - بچه ها کجا میرید؟ - همون جایی که آقای مدیر رفته! ◇◇◇ 🔸 هر کاری کردند از ماشین پیاده نشد. با مهربانی رفت پیشش - پسرم بیا پایین... - من قراره انفرادی اعزام بشم.... - خودم می‌برمت جلو. با عصبانیت فریاد زد - چرا دروغ می‌گی؟ چرا لباس سپاه را پوشیدی؟ کسی که دروغ می‌گه نباید لباس سپاه را بپوشه همه حیرت زده نگاهش کردند نمی‌خواستند اعزامش کنند. تنها برادر هفت خواهر بود و پدر هم نداشت! •┈••✾○✾••┈• از کتاب، وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تعویض شناسنامه ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 برای تعویض شناسنامه رفته بودم. مسئول ثبت احوال با تعجب نگاهم کرد. - یعنی چی؟ چرا دست بردی تو شناسنامه‌ات؟ - زمان جنگ می‌خواستم بروم جبهه اما سن‌ام کم بود و قبول نمی‌کردند. مجبور شدم با خودکار سن‌ام رو زیاد کنم. مامور ثبت احوال خندید - اگر زمان جنگ نبود مطمئن باش شناسنامه‌ات به این زودی‌ها عوض نمی‌شد. •┈••✾○✾••┈• از کتاب "وقتی سفر آغاز شد" @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂