eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 دفاع آخر ۷) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 در ماموریت‌هایی که با هلیکوپترها همراه می‌شدیم، شاهد بودیم، آماج گلوله های زمانی دشمن قرار می‌گیریم. گلوله های زمانی نیاز به اصابت روی سطح سخت نداشتند و در آسمان منفجر می‌شدند و ترکش‌هایشان در هوا پخش می‌شد. بارها صدای انفجار با صدای هلی کوپتری که ما سرنشین آن بودیم توام می‌شد. پس از مدتی موضع استقرار هلیکوپترها در نزدیکی روستای سادات، توسط میگ‌ها و توپخانه عراق مورد اصابت قرار گرفت. سرهنگ جلالی فرمانده گردان اظهار کرد مطمئنا موضع ما توسط ستون پنجم لو رفته و باید سریع محل را جابجا کنیم. به من گفت لطفا همراه ما باشید تا محلی جدید و مطمئنی پیدا کنیم. پس از جلسه‌ای که بصورت تعجیلی با من و خلبانان گرفت، عازم ماهشهر در کنار رودخانه جراحی شدیم. آنجا مملو از درختان بیابانی بود که جای خوبی برای استتار محسوب می‌شد. پس از استقرار، ماموریت حفاظت از هلیکوپترها برای ما به پایان رسید. سرهنگ جلالی طی درخواستی از سپاه ماهشهر تعدادی نیروهای جدید جایگزین کرد و من، به اتفاق ۱۵ نفر بسیجی همراه، به آبادان برگشتیم. شرایط روانی خوبی نداشتم. از یک طرف بطور شبانه روزی در جبهه و ماموریت بودم و از طرفی شنیدن خبرهای ناخوشایند شهادت‌ها حالم را بد کروه بود. اعضای خانواده‌ام در محل سکونت ایستگاه ۱۱ هنوز شهر را ترک نکرده بودند. پدرم شاغل در پالایشگاه بود و زیر بمباران مداوم آنجا هنوز سرکار حاضر می‌شد. مادر و برادران و خواهرانم که همه کوچکتر از من بودند، هنوز در منزل بودند و وسیله ای برای خروج از شهر نداشتند. اوضاع به‌شدت وخیم و سخت شده بود. پس از اصرارهای مکرر من، پدرم حاضر شد خانواده را بدون انتقال لوازم منزل، از شهر خارج کند و بلافاصله خودش برگردد. وقتی به او می‌گفتم چرا در شهر مانده‌ای، در جواب می‌گفت، اگر من ترک کنم چه‌کسی می‌خواهد برای شما آب آشامیدنی تصفیه کند؟ قبل از جنگ در قسمتی کار می‌کرد به‌نام آب‌بخار که من فقط اسمش را شنیده بودم. با شروع جنگ اب‌بخار به تصفیه خانه منتقل شده بود. شکل کارش طرح اقماری بود. یعنی ۱۵ روز کار، ۱۵ روز استراحت، و این شامل همه کارکنان پالایشگاه می‌شد. علی رغم بیماریهایی از جمله فشار خون و سنگ کلیه و بیماری قلبی که داشت ایامی که در آبادان بود اصرار می‌کرد که وقتی به جبهه می‌روی مرا هم ببر تا چند شلیک به سمت عراقی‌ها کنم. سال ۶۲ بود که در آخرین روز کاری که قصد داشت از ماهشهر به بروجرد محل زندگی اعضای خانواده برود در محل کار و درخواب دچار سکته قلبی شد و در اوج ناملایمات به دیدار حق شتافت و مرا که تنها دلگرمیم در آبادان بود تنها گذاشت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مراسم صبحگاهی سپاه آبادان سال ۶۱ مربوط به خاطرات سید مسعود حسینی نژاد نشسته در وسط صف دوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دفاع آخر ۸) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 مردم آبادان برای خروج از شهر دچار مشکلات فراوانی بودند، اما تعدادی از خانواده‌ها و جوانان آبادان ماندند تا در مقابل نیروهای مسلح عراقی مقاومت کنند. هرچند نیروهای مردمی مدافع شهر، هیچگونه سلاح مؤثر نظامی در اختیار نداشتند.  محاصره آبادان در حال شکل گرفتن بود و همچنان از سمت شمال آبادان پیش می‌آمدند. آنها با احداث دو پل شناور در منطقه مارد و سلمانیه و با عبور از رودخانه کارون، سه راه اهواز -آبادان و بعد آن، ماهشهر- آبادان را تکمیل کردند و آمدوشد به سمت این دو شهر دیگر امکانپذیر نبود. در این شرایط مردمی که در حال خروج از آبادان بودند را نیز به اسارت خود درآوردند. نیروهای بعثی در مسیر ساحل شمالی بهمن‌شیر تا روبروی ذالفقاری پیش آمدند و موقعیت خود را تثبیت کردند. حالا تنها مانع آنها برای ورود به آبادان رودخانه بهمن‌شیر بود و آبادان به شکل نعل اسبی در محاصره آنها قرار گرفته بود. دریاقلی، اوراق فروش اطراف ذوالفقاری که خود متولد چهارمحال بختیاری بود ولی مدتها در آبادان زندگی و امرار معاش می‌کرد، در گرگ و میش مغرب هشتم آبان ۵۹ متوجه نفوذ غافل‌گیرانه عراقی‌ها از رودخانه بهمن‌شیر می‌شود و مسافت ۹ کیلومتری از گورستانِ اتومبیل‌های فرسوده در کوی ذوالفقاری را تا نیروهای خودی با دوچرخه طی می‌کند تا به نیروهای مستقر در مساجد و هر نیروی نظامی دیگری برسد تا آنها را از یورش عراقی‌ها مطلع کند که سرانجام به سپاه آبادان رسیده و یورش عراقی‌ها را خبر می‌دهد. او در کشاکش این ماجرا بر اثر ترکش مجروح می‌شود و در راه انتقال به تهران در ۲۸ آبان ۵۹ به شهادت می‌رسد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
16.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عبور ارتش صدام از بهمن‌شیر و ورود به منطقه ذوالفقاری آبادان در ۸ آبان ۱۳۵۹ / آبادان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 دفاع آخر ۹) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹هشتم آبانماه ۱۳۵۹، با رسیدن خبر نفوذ دشمن از سمت ذوالفقاری، بعد از نماز صبح بصورت تعجیلی با تعدادی از برادران سپاه آبادان سوار بر هر وسیله‌ای که دم دست بود شدیم و به سمت ذوالفقاری حرکت کردیم. ابتدا به کمپ معتادین کنار رودخانه بهمنشیر اعزام و همانجا به صف و به گروههای ده نفره تقسیم شدیم. فرمانده گروه ما منصور چهره افروز بود. به محض رسیدن به کوره های آجرپزی قدیم - که مدتهاست متروکه شده - به پشت منطقه ذوالفقاری رفتیم. منصور مرا به آخر گروه فرستاد و گفت من می‌رویم توی نخلستان تو مواظب باش از پشت به ما حمله نکنن، مثل موقعی‌که دفاع آخر تیم بودی. حالا، در این میدان هم شده بودم دفاع آخر. و روزگار چه زود میدان بازی‌های نوجوانی را به میدان جنگ تغییر داده بود. من و چهره افروز از قبل از انقلاب در ایستگاه ۱۱ همسایه بودیم و همبازی. در تیم فوتبالی که داشتیم من همیشه دفاع آخر می‌ایستادم و معروف شده بودم به آندرانیک اسکندریان. کاش جنگ هم مثل بازی فوتبال بود، بازی می‌کردیم، یکی می‌برد یکی می‌باخت، به همین سادگی! نه جایی اشغال می‌شد، نه کسی کشته و هیچ خانواده ای آواره و یتیم نمی‌شد.... ستون شروع به حرکت کرد. در ابتدای منطقه هیچ صدای تیراندازیی به گوش نمی‌رسید. ظاهرا اولین نفراتی بودیم که وارد منطقه می‌شدیم. دو دسته دیگر هم با فاصله‌ای در سمت راست ما بودند و آرام آرام وارد نخلستان می‌شدند. سمت چپ ما یک نهر برای آبیاری نخلستان بود و چون موقع جزر بود آبی داخل نهر نبود. من‌هم که نفر آخر بودم مدام پشت سرم را نگاه می‌کردم که احیانا دشمن از پشت سر یا از روی نخل ها به پایین سرازیر نشوند. چیزهایی که توی فیلم‌های جنگی آن ‌زمان دیده بودم توی ذهنم تداعی می‌شد. منصور جلوی دسته حرکت می‌کرد. دقایقی بعد از ورود دسته به نخلستان صدای تیراندازی شدت گرفت و عبور گلوله از اطرافمان بیشتر شد و همین اتفاق باعث شد نظم ابتدایی که داشتیم بهم بخورد و فاصله ها کمتر شود. بعد از مقداری که جلوتر رفتیم، ما هم تیراندازی را شروع کردیم. در لحظه تیر اندازی به سمت دشمن، و در آن معرکه بارش تیر و ترکش، چیزی که ذهن مرا خیلی درگیر خود کرده بود، این بود که الان من چطور پوکه های ژ۳ را جمع کنم و تحویل برادر افشار پور بدهم. برادر علی افشارپور، مسئول اسلحه خانه و مهمات سپاه آبادان بود و بشدت منضبط و سختگیر. در مورد حفظ و نگهداری فشنگ و تفنگ خیلی تاکید داشت. حتی توی درگیریهایی که با منافقین در شهر داشتیم و تیراندازی هوایی می‌کردیم، یا توی جزیره مینو که با ستون پنجم درگیر می‌شدیم باید پوکه ها را تحویلش می‌دادیم. با هر بار رگبار زدن برادر افشارپور و دفتر رسید اسلحه و مهماتش جلوی چشمم ظاهر می‌شد.. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نبرد در بهمن‌شیر دفاع در ذوالفقاری در ۸ آبان ۱۳۵۹ / آبادان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 دفاع آخر ۱۰) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹تیراندازی در نخلستان شدت گرفته بود و رد شدن گلوله ها از بیخ گوش و برخورد با درختان نخل و کنده شدن قسمتی از تنه درختها را به وضوح می‌دیدیم. اینجا نخلستان بود و خبری از جنگ نبود و طبیعتا سنگری هم وجود نداشت، با شروع بارش تیر مجبور شدیم سینه خیز حرکت کنیم. منصور سمت چپ من بود و سید کریم حسینی سمت راستم، یک گودال دیدم و بسرعت بلند شدم تا خودم را به اون گودال که چند متر جلوتر بود برسانم. حس کردم یک چیزی به پهلوی سمت چپم اصابت کرد. به منصور گفتم فکر کنم تیر خوردم. چند متری به عقب برگشتم. سیدکریم سینه خیز آمد بالای سرم. خودم هم سریعا شروع به وارسی کردم. تصورم این بود چون بدنم گرم است فعلا دردی حس نمی‌کنم، خوشبختانه فقط کاپشنم سوراخ شده بود. این بررسی و جستجو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و همین چند دقیقه کافی بود که نفرات را گم کنم. همه بچه ها سینه خیز بودند و نخلستان هم مملو از نیزار هایی که به چولان معروف بودند، به‌همین دلیل نمی‌توانستم بچه ها را ببینم. لابلای نخلستان‌های پرپشت و سربفلک کشیده، وسط تیراندازی‌های شدید، گلوله هایی که بعضی‌هاشان آنقدر قدرتمند بودند که وقتی به تنه نخل‌ها اصابت می‌کردند به اندازه یک مشت بسته از تنه را می‌کند، دسته را گم کردم و تک و تنها ماندم. از هیچ چیزی نمی‌ترسیدم. از این دلخور بودم که دستور فرمانده ام منصور را چطور اجرا کنم. او به من دستور داده بود مراقب پشت سر دسته باشم، حالا بجز گلوله هایی که نمایندگی جناب عزرائیل را بعهده دارند چیزی نمی‌بینم. مجبورم همین مسیر را ادامه بدهم شاید گروهمان را پیدا کنم. راه افتادم رفتم جلو بسمت رودخانه. مراقبت می‌کردم همان نهری که اول دیده بودم سمت چپم باشد. نیم ساعتی از تکروی، سینه خیز و نیم خیز می‌گذشت که حس کردم اوضاع خیلی درهم برهم شده، انگار دوست و دشمن قصد کردند مرا بزنند. هم از جلو و هم از پشت سر تیراندازی های مکرری می‌شد، گویا توی افساید ایستاده بودم. به خودم نهیب زدم؛ "ولک اینجا میدون جنگه، نه زمین خاکی فوتبال، حواست رو به جنگ و دشمن متمرکز کن" ولی چه کنم که بچه آبادانم و نافم را توی زمین فوتبال بریده بودند و از بچگی روح و روانم با فوتبال عجین شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دفاع آخر ۱۱) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 مجبور شدم با توجه به اوضاع بد و درهم برهم تیراندازیها، آروم وارد همون نهر سمت چپی بشم تا از گلوله ها در امان بمانم. سعی می‌کردم کاملا به اطراف مشرف باشم تا احیانا اسیر نشوم. به رودخانه نزدیک شده بودم، نهری به‌شدت باتلاقی. با وضعیتی که نهر داشت، اگر آنروز ۷۰ کیلو وزنم بود توی چسبناکی گل و شل به ۱۲۰ کیلو رسیده بودم. بهمین دلیل مجبور شدم دوباره از نهر بیرون بیایم و سینه خیز حرکت کنم. در این حین ناگهان پنج شش نفر سرباز هیکل دار و قدبلند که لباس پلنگی به تن داشتند و با سرعت از سمت راستم درحال دویدن به سمت رودخونه بودند را دیدم. شوکه شدم. به خودم گفتم بچه های ما همچین هیکلی و همچین لباسهایی ندارند. انگشتم را روی ماشه گذاشتم و خواستم به سمتشان شلیک کنم ولی توی یک لحظه مردد شدم. هر چند به زبان عربی و بلند بلند با هم صحبت می‌کردند ولی به خودم گفتم شاید بچه های سپاه خرمشهر باشند. خیلی از پاسدارهای خرمشهری عرب هستن، چندین بار با آنها ملاقات داشتم و می‌شناختم‌شان. اگر بزنم و خودی باشند جواب خدا را چه بدهم، از شلیک منصرف شدم که فردا عذاب وجدان نگیرم. چون لابلای چولان‌ها بی حرکت درازکش بودم متوجه حضور من نشدند و به‌سرعت از من فاصله گرفتند و به سمت رودخانه رفتند. تیراندازی ها از سمت رودخانه همچنان شدید بود و من‌هم همچنان آهسته آهسته جلو می‌رفتم. چندین جنازه عراقی را دیدم که زخمی هم بین‌شان بود. فشنگ‌هایم به آخر رسیده بود. بنظرم اومد بهترین کار این است که یک کلاشینکف و چند تا خشاب از کشته شده های دشمن بردارم. هنوز برادر افشارپور با دفتر اسلحه و مهمات توی ذهنم حی و حاضر بود. کاش بلندگوی سپاه برای اقامه اذان و نماز صدایش کند. یکی دیگه از وظایف برادر افشارپور خواندن اذان است. اگر وقت نماز بود و علی افشارپور برای اذان گویی از ذهن من می‌رفت، خیلی راحت می‌شدم. چند متر جلوتر بالای یک گودال یک چیزهایی تکان می‌خوردند، نزدیکتر شدم دیدم دو تا عراقی مسلح که فقط کلاه شان پیدا بود داخل گودال بودند. از لباس و حرف زدنشان مطمئن شدم عراقی هستند. سریعا از حالت درازکش به زانو شدم که مرا ببینند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دفاع آخر ۱۲) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 دو تا عراقی مسلح که فقط کلاه شان پیدا بود داخل گودال بودند. از لباس و حرف زدنشان مطمئن شدم عراقی هستند. سریعا از حالت درازکش به زانو شدم که مرا ببینند. با صدای بلند دستور ایست دادم. زبان عربی بلد نبودم ولی با ایما و اشاره گفتم اسلحه شان را به من تحویل بدهند. تفنگ‌ها را بالا آوردند، چون دونفر بودند واهمه داشتم نزدیک بشوم. مانده بودم با این دو عراقی چکار کنم، چطور خلع سلاح شان کنم، چطور ببرمشان عقب! رهایشان کنم بروم جلوتر یا نه؟ در همین افکار بودم که خداوند فرشته نجات را فرستاد. کنار نهر سمت چپ یکی صدایم میزد؛ مسعود چکار می‌کنی؟ خدایا چقدر خوشحال شدم بالاخره از بلاتکلیفی خارج شدم. اکبر علیپور با تعجب به اوضاع من نگاه می‌کرد. اسیرها را ندیده بود، وقتی به من نزدیک شد، دو نفر عراقی حرکات مشکوکی کردند و مجبور شدیم به‌سمت شان شلیک کنیم. در آن لحظات فرصت هیچ کاری نبود، ما غفلتا وسط نیروهای دشمن افتاده بودیم و نمی‌توانستیم اسیر بگیریم. اکبر علیپور متوجه جنازه های عراقی که پشت سر من افتاده بودند شد و گفت اینها رو کی زده؟ گفتم ندیدم منم به جنازه ها و زخمی ها به همین صورت رسیدم. اکبر به همان سرعتی که آمده بود به‌سمت بچه ها رفت. آنقدر سریع رفت که فراموش کردم به او بگم بچه ها را گم کرده‌ام. اکبر رفت و من‌هم دوباره سینه خیز به سمت رودخانه راه را ادامه دادم. یک قبضه آرپی جی ۷ با سه تا گلوله تو مسیرم دیدم که برداشتم. الان یک ژ۳ داشتم با یک خشاب و یک کلاش با چند خشاب و یک آرپی جی و موشک‌هایش. شده بودم انبار مهمات. حالا دیگه اگر برادر افشارپور هم بیاید توی ذهنم حتما از دیدن این‌همه اسلحه و مهمات غنیمتی خوشحال می‌شود. جوان بودم و احساس سنگینی و خستگی نمی‌کردم. اما بعلت داشتن سابقه ورم معده از گرسنگی در قسمت معده بشدت احساس درد داشتم. هر چه به ظهر نزدیکتر می‌شدم گرسنگی و درد بیشتر می‌شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دفاع آخر ۱۳) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 کم کم بوی نم و صدای خفیف آب رودخانه را می‌شنیدم و صدای تیربار که از آن سمت رودخانه شلیک می‌شد به گوش می‌رسید. تازه داشتم از رسیدن به بهمنشیر و خارج شدن از آفساید خوشحال می‌شدم که لباس پلنگی ها را دوباره دیدم. یادم آمد باید دفاع آخر می‌بودم و مراقب پشت سر، به دروازه دشمن رسیده بودم و یک پنالتی هم گرفتم! ۶ نفر کماندوی ورزیده و تنومند عراقی که چند نفرشان در حال تیراندازی به‌سمت نخلستان و نیروهای ما بودند و چند نفرشان هم برای نیروهای آن‌طرف بهمنشیر علامت می‌دادند تا به کمک شان بیایند، دیده می‌شد. بدون معطلی آتش رگبار را بسمت آنها روانه کردم و زدمشان. تازه می‌فهمیدم آفساید در جنگ با آفساید در میدان فوتبال چقدر تفاوت دارد. آنجا داور خطا می‌گرفت و اینجا داور کمکت هم می‌کرد. باید اقرار کنم که امداد الهی مرا نجات داد والا همان دونفر اولی دخلم را آورده بودند و الان باید در کنار جناب عزرائیل در حال کل کل می‌بودم. در همین افکار به کنار رودخانه رسیدم. لحظه ای از پشت دیواره رودخانه سرک کشیدم، آنطرف رودخانه یکی از تانک‌های دشمن کنار آب ایستاده بود. تصمیم گرفتم با آر پی جی که تا حالا شلیک نکرده بودم و فقط طرز کارش را بلد بودم شلیک کنم. بصورت خوابیده مسلحش کردم، نیم خیز شدم که شلیک کنم که صدای بلندی با عصبانیت که با دست به پهلوی راستم می‌زد گفت شلیک نکن، شلیک نکن. در وهله اول از شنیدن جملات فارسی که نشان می‌داد گوینده خودی و هم تیمی ماست خیلی خوشحال شدم ولی از اینکه مانع شلیکم شد دلخور. یک افسر ارتشی بود، ملبس به لباسهای خاکی ارتش با قپه هایی که روی دوشش می‌درخشید. دو نفر دیگر هم همراهش بودند که یکی از انها بیسیم‌چی او بود. پرسیدم چرا شلیک نکنم؟ مگر آن تانک عراقی نیست؟ که گفت اگر شلیک کنی موضع ما مشخص می‌شود. گفتم خب تمام اینطرف رودخونه موضع ماست! چند متر این‌طرف، چندمتر آن ‌طرف چه فرقی می کند. که یادم آمد این مسابقه ملی است و باید با هم تیمی ها برای شکست دشمن همکاری کنم خصوصا اینکه الان یک افسر دارد دستور می‌دهد. به‌خاطر این‌که اختلافی نیفتد و بحث ادامه پیدا نکند آرپی جی را شلیک نکردم و به‌خاطر راضی کردن وجدانم فقط با کلاش سمت تانک شلیک کردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دفاع آخر ۱۴) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 یکی از همان همراهان افسر ارتش او را صدا زد، "جناب کهتری! جناب کهتری! بی‌سیم. بعدها متوجه شدم ایشان سرهنگ کهتری معروف بودند. ناگهان صدای رگبار گلوله از آن ‌طرف بهمنشیر با صدایی به‌شدت زیاد بلند شد. دوباره سرک کشیدم و دیدم همان تانک بهمراه شاید ۳۰ نفر عراقی که زمین‌گیر شده بودند همه با هم شروع به فرار کردند. یکی از آنها زخمی شده بود و رفیقش زیر بغلش را گرفته بود و فرار می‌کردند. در آن لحظه هر چه تیر در خشاب داشتم با ناراحتی و عصبانیت بطرف‌شان خالی کردم، تانک براحتی از دستمان فرار کرد. حالا دیگر نیروهای اشغالگر دشمن تارومار شده بودند و بچه های خودی همه آمدند کنار رودخانه. معده درد و گرسنگی اذیتم می‌کرد. داشتم به‌خاطر این درد مخفیانه گریه می‌کردم. به خودم گفتم نباید مزاحم کسی بشوم و بچه ها مجبور بشوند مرا با برانکارد و آمبولانس از معرکه خارج کنند. به حالت دو آهسته به عقب برگشتم، دقایقی بعد به ابتدای نخلستان رسیدم. رفتم پشت کوره ها، همانجایی که اول صبح با دسته و فرمانده مان شروع به حرکت کرده بودیم. در آن نقطه عباس سهیلی‌فر با قبضه خمپاره انداز ۱۲۰ به‌سمت مواضع دشمن شلیک می‌کرد. خودش تنها بود. لبخند ساختگی برایش روانه کردم و سلام و علیکی رد و بدل شد و از کنارش رد شدم‌ نمی‌خواستم متوجه دردم بشود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دفاع آخر ۱۵) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 یک وانت تویوتا دیدم دست بلند کردم ایستاد. اکبرصادقیان و جمشید ثقفی داخلش بودند. فوری سوار شدم. دردم زیاد شده بود و بدون خجالت شروع کردم به آخ و ناله کردن، اکبر به‌سرعت مرا به بیمارستان رساند. چند ساعت بعد که درد معده ام آرام شد و به سپاه مراجعه کردم بچه ها با خوشحالی اخبار شکست و عقب نشینی دشمن از ذوالفقاری را به هم دیگر می‌گفتند. سراغ کاپیتان عزیز و فرمانده دلاور دسته مان را گرفتم، منصور چهره افروز. چه روزهایی با هم فوتبال بازی کردیم و چه شب هایی با هم نگهبانی دادیم. امروز صبح هم اگر گم‌شان نمی‌کردم در کنار هم یک جنگ جانانه‌ای می‌کردیم. تلخترین خبر آن دیام را شنیدم و شیرینی های پیروزی آن روز به کامم زهر شد، "منصور شهید شد". در همان نخلستان، شاید بدست همان ۶ نفر کماندو، شاید با ترکش خمپاره، ن میدانم. هر چه بود، او دیگر بین ما نبود و سبقت گرفت و رفت. خدایا تو شاهد باش جوانان دلاور این مرز و بوم با خونشان از آرمانهای امام و انقلاب دفاع کردند و همچنان مانند کوه استوارند. •┈••✾○✾••┈• پایان کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂