🍂 همراه با قصهگو ۵
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 ادامه پرسش و پاسخ با نوجوان بسیجی
- در این مدتی که توی جبهه بوده ای هر سه بار به کتاب هم دسترسی داشته ای؟
- اصلا توی جبهه کتابهایی هست که به درد نوجوانانی به سن و سال تو بخورد؟
- قرارگاهها که اغلبشان کتابخانه دارند، اما بیشترش کتاب دعا و قرآن و کتابهای مذهبی است.
- کتاب داستان و شعر یا نمایشنامه ای که به درد نوجوانان بخورد چی؟
- نه ولی گمان میکنم اگر هم باشد، خیلی خیلی کم است.
- علت این موضوع چیست؟
- بیشتر کتابها اهدایی مردم به جبهه است. اگر آنها کتابهای خوب و سالم هنری هم به جبهه اهدا کنند این مشکل تا حدودی حل میشود. بخصوص قسمت بزرگی از رزمندگان را نوجوانان تشکیل میدهند.
- خوب از اینها گذشته اصلاً فرصتی برای مطالعه پیدا میکنید؟
- توی خط ، تقریباً نه؛ اما توی قرارگاهها چرا اینجاها وقت برای مطالعه زیاد است؛ مخصوصاً اگر درس نداشته باشیم که خیلی بیشتر.
- اینجا مشکلی هم دارید؟
- مگس و پشه خیلی اذیت میکنند. البته، دو سه روزی یک بار همه جا را سمپاشی میکنند؛ اما حشره کش خیلی لازم
است که نداریم.
دومین نفر - از چپ به راست - نوجوانی است که از قبلی دو - سه سالی بزرگتر به نظر میرسد. پوستی روشن دارد و ترکیب اعضای صورتش حالتی خوشایند به او داده است. موهایش کوتاه است اما از ته تراشیده نشده، موها، برس خورده و مرتب است..
- خب برادر، حالا می آییم سراغ شما خودت را معرفی كن.
- من احمد رضا اسرار هستم.
از همین چند جمله اش میشود فهمید که چه روحیه سالمی دارد. با هر جمله یک لبخند میزند، لبخندی شیرین که چهره اش را هر چه خوشایندتر میکند.
- کلاس چندم هستی؟
- دوره نظری بودم درس را ول کردم.
تعجب میکنم و در حقیقت ناراحت میشوم. از او علت را میپرسم میفهمم که عضو کمیته انقلاب اسلامی است. حدود چهارده ماه در جبهه بوده است و یک برادر و یک خواهرش هم استاد دانشگاه هستند. ناراحتیام را از این موضوع پنهان نمیکنم. تا آنجا که وقت اجازه می دهد و موقعیت مناسب است برایش حرف می زنم. از نیاز امروز و فردای انقلاب به افراد باسواد میگویم از اینکه اگر بچه های مسلمان درس نخوانند فردا همه کارهای مهم مملکت به دست کسانی میافتد که درس خوانده اند اما دلسوز اسلام و انقلاب نیستند؛ از اینکه مسلمانی که باسوادتر باشد، بیشتر میتواند به انقلاب و مستضعفان جهان خدمت کند و... نرم میشود. قبول میکند قول میدهد که اگر ان شاء..... از جبهه برگشت به طور جدی درسش را هم ادامه دهد؛ به انقلاب خدمت کند و هم درسش را بخواند - و من مطمئن ام که این کار را خواهد کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۶
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 ادامه پرسش و پاسخ با نوجوان بسیجی
- چرا این همه این همه به جبهه میآیی؟
حس میکنم پاسخ دادن به این سؤال برایش مشکل است. نه اینکه پیدا کردن جواب سخت باشد؛ بر زبان آوردنش آزارش میدهد. این را از حرکتی که درجا، به سر و دست و بدنش میدهد می فهمم. عاقبت، وقتی ما را منتظر جواب میبیند از سر اجبار می گوید: هر کس هدفی دارد. ان شاء... هدف من هم از این کار
رضای خداست.
- دفعه های قبل هم به عنوان امدادگر هلال احمر می آمدی؟
- نه! به عنوان بسیجی رزمنده.
کم حرف است. شاید حداقل در این مورد زیاد مایل نیست حرف بزند. هر جمله را به زور از دهانش بیرون می کشم. راستی که این بچه های بسیجی چقدر پاک و صادق اند؛ چقدر بی ریا هستند. بزرگترین کارها را دارند می کنند اما حاضر نیستند یک کلمه درباره آن حرف بزنند. اصلا کار خودشان را «کار» به حساب نمی آورند و این بزرگترین مشکل من در این مصاحبه هاست. مدتها باید بالا و پایین و این طرف و آن طرف بیرم تا راجع به کارهایشان، یک جمله از دهانشان بیرون بکشم. خدا حفظشان کند! خدا این صفت خوب آنها را به همه ما ببخشد...
- حتماً اهل مطالعه و خواندن کتاب هستی.
- بله.
- بهترین کتابی که خوانده ای چیست؟
داستان راستان از استاد مطهری و قلب سلیم از شهید دستغیب.
خوب بهتر است برویم سراغ نفر بعدی. بعد، اگر سؤال تازه ای پیش آمد، با شما مطرح میکنیم. و می روم سراغ سومین نفر.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۷
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 یکی از بچه ها پیشنهاد میکند به داخل چادر برویم. البته من هم بدم نمی آید ببینم زندگی بچه های بسیجی، داخل چادر چگونه است. اولین چیزی که توی چادر توجهم را جلب میکند ورق
کوچک کاغذی است که از سقف آویزان است. به کاغذ که دقیق میشوم یکی از بچه های چادر متوجه می شود. می خندد و میگوید چیزی نیست، یک شوخی است. شروع میکنم به نوشتن از روی کاغذ. یکی از آنها رنگ به رنگ میشود و میگوید این را چاپ نکنید. به چند سطر پایین تر که میرسم، می فهمم چرا این حرف را زده، اما به خلاف آنچه او فکر میکند هیچ چیز بدی در نوشته به چشم نمی خورد. به قول خودشان یک شوخی است. شوخی بدی هم نیست. چه اشکالی دارد. این را به آنها میگویم دیگر در این باره اصراری نمی کنند.
شهرداری چادر
۱- ظرف شستن هر روز بر عهده آقای زجاجی میباشد.
۲- غذا گرفتن، هر روز بر عهده آقای رنجبر میباشد.
۳- نظافت و کارهای غیره بر عهده احمد اسرار و پرویزی می باشد.
۴- خوردن و آشامیدن هر روز بر عهده [...] می باشد.
امضا حسن پرویزی
میگویم صاحب اسم سطر چهارمی کیست؟ رنجبر میخندد و میگوید یکی از دوستانمان است.
حالا رفته برای کاری.
می پرسم مگر شما چهار نفر توی این چادر به سر نمی برید؟
می گوید: نه. شفیعی با ما نیست. اعزامی از قم است. گاهی سری به ما می زند.
میگویم پس چادر چادر استان فارسی هاست. می گوید: بله، اینطوری تقسیم میکنند.
- خوب، قضیه شهردار چیست؟ لبخندی میزند و میگوید توی خط، هر روز یک نفر نظافت و شستن ظرفهای سنگر را انجام میدهد. نوبت هرکس که می رسد بچه ها رویشان نمیشود به او بگویند مثلاً امروز تو ظرفها را بشور میگویند فلانی، امروز تو شهرداری.
- یعنی به نوبت؟
- بله به نوبت هر روز یکی.
- من دیدم بعضی چادرها کولر داشتند به شما کولر نمی دهند؟
- به چادرهای بزرگ می دهند. چادر ما کوچک است، کولرها هم کم است به ما نمی رسد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۸
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸در آن هوای گرم زندگی کردن در چادر به راستی مشکل است. اما انگار به این کربلاییان، خدا استقامتی دیگر
داده است.
لامپی از سقف چادر آویزان است. کف چادر را با بلوکهای سیمانی فرش کرده اند و روی آنها، پتو پهن شده. چند پتوی تاشده هم، مرتب در یک طرف چادر، روی هم چیده شده است. در گوشه ای دیگر یک صندوق تختهای خالی ميوه قرار دارد. این صندوق، حکم کمد بچه ها را دارد. داخلش یک شیشه کوچک مربا، یک شیشه چای خشک و چند استکان و نعلبکی و قوری قرار دارد. کنارش هم چند کتاب و دفتر. لابد وسایل درسی آنهاست. رادیوی ترانزیستوری کوچکی هم بغل
کتابهاست. می پرسم اوقات بیکاری تان را اینجا چطورمی گذرانید؟
- مدتی کلاس آموزش دفاع در برابر بمبهای شیمیایی بود؛ توی آن کلاسها شرکت میکردیم. حالا آن کلاس تمام شده بعضی برنامههای رادیو را گوش میدهیم. اگر لازم باشد به تبلیغات کمک میکنیم، رنجبر هم که مشغول دادن امتحان است. گاهی کتاب میخوانیم بعضی وقتها هم بازی میکنیم، فوتبال و....
سومین نفر، باقر زجاجی ، پانزده ساله، دانش آموز کلاس سوم راهنمایی است. او هم از شیراز اعزام شده. بی آنکه خودش هم بگوید لهجه شیرین شیرازی اش، این را فریاد می زند. زجاجی نسبت به سنش قد تقریباً بلندی دارد. باریک اندام است. موهای ماشین شده اما مشکی و پرپشتی دارد. رنگ چهره اش به زردی میزند. چشمان مشکی اش از زیر ابروهای پرپشت سیاه درخششی خاص دارد؛ درخششی که حکایت از هوش صاحبش میکند. تازه پشت لبش سبز شده و شقیقه هایش را موهای کرک مانندی پوشانده است.
- فکر میکنی نوجوانان میتوانند تأثیر مهمی در جبهه داشته باشند؟
- البته... تازه به فرض که هیچ فایده ای هم نداشته باشند همین بودنشان باعث دلگرمی بزرگترهاست. بودن ما در جبهه به دشمن هم نشان میدهد که نوجوانان ما طرفدار انقلاب هستند. البته ممکن است بعضی از بچه ها واقعاً وضع زندگی شان طوری باشد که نتوانند به جبهه بیایند این بچه ها هم باید در همان پشت جبهه ببینند چه کاری برای جنگ از دستشان بر می آید، همان کار را بکنند. در هر صورت جبهه را باید از همه کارهایشان مهمتر بدانند.
- چه باعث شد که به جبهه بیایی؟
- معلوم است؛ وظیفه شرعی. امام فرمودند، ما هم عمل کردیم.
- غیر از خودت از خانواده شما، کس دیگری هم در جبهه هست؟
- شش تا پسر خاله و دامادمان و پسر عمویم در جبهه هستند. پدر و برادرم هم قرارست بیایند.
- فکر میکنی جبهه چه تاثیری روی رزمندگان دارد؟
- همین که آدم از همه چیزهایی که دوست می داشته، دل می کند، باعث سازندگی اش میشود. برای کسانی که هم سن و سال ما هستند یک تأثیر دیگر هم دارد یک نوع اعتماد به نفس در ما به وجود میآورد. این اعتماد به نفس باعث میشود که اگر در زندگی روبه روی دشمنی قرار گرفتیم خودمان را نبازیم، خونسردی خودمان را حفظ کنیم و بر او پیروز شویم؛ چه دشمنان خارجی و چه ضد انقلاب داخلی.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۹
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 این نوجوان بسیجی خیلی آرام و شمرده حرف میزند. روی هر کلمه اش هم فشار مخصوصی وارد میکند. حرف زدنش آدم را یاد سخنرانهای مذهبی میاندازد. به نظر میرسد اهل مسجد و پای منبر نشستن باشد.
- درس چکار میکردی؟
میگوید توی کلاسهای فوق العاده امور تربیتی شرکت میکردم. در یک مسابقه قرآن هم شرکت کردم و چند جلد کتاب برنده شدم. مدتی به بچه های سوم ابتدایی قرآن درس می دادم. در گروههای سرود و تئاتر هم شرکت داشتم.
- در نمایشی هم بازی کرده ای؟
بله توی یک فیلم هم شرکت داشتم
- اسم فیلم چه بود؟
- فیلم عابد و شیطان
- نقش تو در این فیلم چه بود؟
- من نقش پسر عابد را داشتم.
- این فیلم در جایی هم به نمایش در آمده؟
- نه هنوز، فیلمبرداری اش تمام نشده بعد از فرمان امام بچه ها آمدند جبهه؛ ناتمام ماند اگر خدا خواست و برگشتیم،
ادامه اش میدهیم.
- ما از دوستان دیگرت درباره کتاب و مطالعه پرسیدیم.، رابطه شما با مطالعه چطور است؟
- من بیشتر مجلات و نشریات سپاه را میخوانم. مثلاً امید انقلاب و نهال انقلاب توی کتابخانههای شیراز هم عضو هستم.
- بهترین کتابی که خوانده ای؟
- داستان راستان
- چرا فکر میکنی از همه کتابها بهتر است.
- برای اینکه راجع به مسائل اسلامی است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱۰
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 چهارمین و آخرین نفر بسیجی ای که در این چادر هلال احمر با او روبه رو میشویم اسمش علی شفیعی است. داوطلب است و از قم اعزام شده. او هم قبلا چندبار به عنوان بسیجی از طرف سپاه به جبهه فرستاده شده، مدتها در کردستان و قله های بلند و پربرف آن با مزدوران داخلی و بعثیها جنگیده و بعد هم به جبهه های دیگر رفته، حالا که به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شده. شفیعی حالت مخصوصی دارد. بیشتر در خود است. انگار چیزهای زیادی در درون دارد که با آنها مشغول است. کسی چه میداند شاید با خاطرات دوستانش - همسنگرانی که مدتها مثل برادر پشت به پشت هم با دشمن جنگیده اند ـ او را اینطور به خود مشغول کرده است. دوستانی که لحظات تلخ و شیرین بسیاری را با هم گذرانده اند و شاید حالا، در جبهه ای دیگر یا پیش خدایشان باشند.
اینها را از کم حرفی و نگاه مخصوص همیشگی اش حدس میزنم. مدام به دور دستها نگاه میکند؛ حتی لحظه ای که با تو مشغول صحبت است. انگار به دنبال چیزی میگردد؛ کسی را جستجو میکند؛ یا... شاید... کسی چه میداند چیزی را می بیند... هرچه هست، حالت خاص این نگاه آدم را به فکر فرو می برد. انگار صاحب آن، توی این دینا نیست. چیزی توی آن هست که لرزش خفیفی ته دل آدم میاندازد. نمیدانم شاید غم گنگی هست که انسان را به گذشته های دور فرو می برد؛ یک چیز بیشتر دیدنی و حس کردنی است تا گفتنی!
نگاه همراهان در یک لحظه متوجهم میکند که مدتی به سکوت گذشته است. گویا من هم برای لحظاتی در خود فرورفته بوده ام...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱۱
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 فراموش کرده ام که سوال بعدی را مطرح کنم. اولین سوالم بعد از پرسیدن اسم و اینجور چیزها، این است.
- کلاس چندمی؟
- دوم نظری رشته ریاضی بودم ول کردم
- چرا؟
مثل اینکه از این سؤالم قدری دلخور میشود. طوری نگاهم میکند که انگار میگوید تو کجایی؟! و بعد، مفصل توضیح میدهد. خلاصه کلامش این است که: «وقتی دشمن توی خاک ماست، وقتی ضد انقلاب میخواهد کشور ما را تکه تکه کند، وقتی عزیزترین دوستان من جلوی چشمم به خون می غلتند، چطور میتوانم فکرم را روی درس متمرکز کنم و درس بخوانم.» ،راستش نمیتوانم قبول کنم که بهترینهای ما فردا در اداره ها و مؤسسات زیر دست یک عده بی خیال و شاید بی تعهد بشوند. از طرفی لحن این عزیز، آنقدر لبریز از احساس و عاطفه است که وادارم میکند دیگر در این باره چیزی نگویم.
- از خاطراتت در جبهه برایمان بگو.
- خاطره که زیاد است؛ اما یکی از بچه ها هیچوقت از یادم نمی رود. اسمش محسن بود. آتشپاره ای بود. آنقدر زرنگ بود که بچه ها اسمش را گذاشته بودند محسن چریک. حتی سیزده سالش هم نبود. وقتی تفنگ دست می گرفت، بچه ها به شوخی بهش میگفتند «محسن، تفنگ از خودت بزرگتر است. با این وجود راستی راستی یک چریک بود.
سال ۹۱ بود توی کردستان بودیم. ما در حال پدافند بودیم. هشت تا مجروح داشتیم. وسیله هم نداشتیم بفرستیمشان عقب. برف هم آمده بود و راهها بند بود. بولدوزر نیامده بود. بی سیم زدیم، بیست و پنج نفر از خود کردهای دهات اطراف را فرستادند. قرار شد محسن همراه آنها برود. او بود و هشت تا مجروح که نمیتوانستند حرکت کنند و بیست و پنج نفر که هیچکس آنها را نمی شناخت.
بعداً فهمیدیم که عده ای از آنها، از ترس گروهکها، وسط راه، بچه های مجروح را زمین میگذارند و می خواهند نبرند. آنها، بقیه را هم تحریک میکنند. خلاصه بچه ها را با همان جال می گذارند روی زمین. محسن دو خشاب تیر داشته. اول سعی میکند با حرف آنها را وادارد که این کار را نکنند؛ اما اثر نمیکند. بعد یک خشاب تیرهوایی شلیک میکند؛ باز هم اثر نمی کند. آن وقت یک تیر از بغل پای یکی از آنها رد میکند و تهدیدشان میکند تا اینکه بچه ها را بر می دارند و می رسانند
پشت.
- محسن که در این جریان طوریش نشد؟
نه، تا یک ماه بعد هم با هم بودیم. بعد او را فرستادند پایگاه حیات. پایگاه محسن اینا بالا بود و پایگاه رزگاریها آن طرف، پایین، توی دره. رزگاریها میکشند بالا تا پایگاه اینها را بگیرند. وقتی کار بچه های ما سخت می شود، سه نفر از بچه ها - که محسن جزوشان بوده - از پایگاه میزنند بیرون و میروند جلو، تا دشمن را سرگرم کنند. بعد از مدتی درگیری، محسن تیر می خورد و از همان بالا میافتد توی دره. روز بعد هم، جسدش را توی دره پیدا میکنند.
- فامیلی اش چه بود؟
- یادم نمی آید حرف چهار سال پیش است. آنجا همه بچه ها همه محسن صدایش میکردند. از همه کوچکتر بود. انگار برادر کوچک همه بود. کسی فامیلی اش را نمیگفت اما میدانم بچه شمال بود. از منطقه سه اع ام شده بود. می گفت کلاس اول راهنمایی بوده.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱۲
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 - ما شنیده ایم کمتر از پانزده سال را نمیگذارند جبهه بیاید. آن وقت با آن سن و سال چطور محسن توانسته بود به جبهه بیاید؟!
- با همان کلکی که خود من آمدم. من هم بار اولی که به جبهه آمدم، سنم قانونی نبود، برادر بزرگترم توی حمله والفجر مقدماتی مجروح شد. من شناسنامه اش را برداشتم و آمدم جبهه. محسن هم با شناسنامه برادرش - حسین ـ به جبهه آمده بود.
مکثی میکند و میگویم آخرین سوالم همان سؤالی است که بقیه هم به آن جواب دادند. راجع به کتاب خواندن؟
- من قبل از آمدن به جبهه حدود هزار و هفتصد جلد کتاب توی خانه داشتم.
- بهترین کتابی که خوانده ای؟
دارم.
- من به پیغمبر و خاندان ایشان علاقه مخصوصی دارم ، بیشتر کتابهایی راجع به زندگی آنها میخوانم. میتوانم بگویم بهترین کتابی که در این باره خوانده ام فاطمه، فاطمه است بود.
زیاد وقت بچه ها را گرفته ام صداهایی که از طرف میدانگاه محل برگزاری جشن میآید نشان میدهد که مراسم شروع شده. هوا گرگ و میش است. تا یکی دو ساعت دیگر ما باید پادگان را ترک کنیم. بچه های چادر هم وضو می گیرند، پوتینهایشان را میپوشند و راه میافتیم طرف محل برگزاری مراسم.
•°•°•°•
سوسنگرد زمانی به تصرف عراقیها در می آید. جنگ کوچه به کوچه در آنجا در میگیرد؛ اما با رشادت نیروهای ما شهر پس گرفته میشود. هنوز که هنوز است در و دیوارهای شهر پر از جای گلوله ها و ترکشهاست. یک تانک از کار افتاده عراقی نیز به عنوان سمبل مقاومت شهر در یکی از خیابانها به چشم می خورد. تانک از لبه پیاده رو بالا آمده و همانجا از کار افتاده است و حالا بازیچه بچه های سوسنگردی است.
هویزه که با خاک یکسان شده بود، حالا به طور کامل از نو ساخته شده است. ساختمانهای بسیار زیبای یک طبقه با نمای آجر تراشیده شده زرد رنگ، خیابانهای وسیع با خیابان بندیهای منظم، حالتی دلباز و دوست داشتنی به شهر داده است. ساختمان قدیمی مخروطی شکل قدمگاه حضرت ابراهیم (ع) در حاشیه این شهر کاملاً نوساز و شیک، جلوه خاصی دارد و
بی اختیار چشم را به طرف خود میکشد. به آن طرف میرویم. ظهر است و گرما، سخت زورمند. شهر، ساکت و خاموش است. به نظر میرسد که هنوز ساکنان قدیمی آن به شهر باز نگشته اند.
قدمگاه حضرت ابراهیم در قبرستان و درست روبه روی در ورودی است. قبرستان هم خالی است. این خلوت و سکوت آن هم در چنان جایی ما را به عالمی دیگر میبرد.
خیلی فکرها را در ما زنده میکند و حالتهای خاصی را درمان بر می انگیزد حالات خاصی است که دلمان نمی خواهد به این زودیها آنها را از دست بدهیم. یک نوع احساس نزدیکتر شدن به طبیعت خودمان است. بگذریم... می خواهیم برگردیم که به چهار نوجوان برمی خوریم....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱۳
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 می خواهیم از هویزه برگردیم که به چهار نوجوان برمیخوریم. سر صحبت را با آنها باز میکنیم. اهل هویزه هستند، اما فعلا همراه بقیه مردم شهر در آن طرف رودخانه ای که ظاهراً در شمال شرقی هویزه است زندگی میکنند. می گویند که همین چند روز پیش هواپیماهای عراق شهر را زده اند. همچنین میگویند که به زودی مردم به شهر برخواهند گشت. عرب زبان و شیعه هستند؛ اما فارسی را خیلی راحت حرف میزنند. از آنها عکسی میگیریم و صحبتهایی دیگر و
راه می افتیم. ناهار را در قرارگاهی در همان هویزه می خوریم. دیر رسیده ایم و باز هم بیدعوت قبل از ما، ناهار خورده شده. آنچه اضافه آمده، سهم ماست. ناراضی نیستیم بخصوص که گرما اشتهایی برایمان باقی نگذاشته است. بیشتر آب میخوریم تا غذا. بین افرادی که در قرارگاه هستند یکی از باغبانهای دانشگاه علم و صنعت را میبینم. چهره اش بالای شصت سال را نشان میدهد. ریشهای سفید و بعضی دندانهای افتاده اش این حدس را تقویت میکند. با دیدن هم لبخندی بر لبهای هر دویمان مینشیند. گرم همدیگر را در آغوش میگیریم و روبوسی میکنیم. یاد حرف امام راجع به مستضعفین و زاغه نشینها میافتم. نگاهی به بسیجیهایی که توی سالن مشغول استراحت هستند می اندازم. راستی هم که همه مستضعفند. چهره ها رنج کشیده، پر چروک و آفتاب سوخته دستها زمخت و درشت و پینه بسته. دستهای کار ؛ خونگرم و صمیمی و مهربان و بی ادعا حتى یک نمونه از خانواده های مرفه هم نمیبینم. چرا... دروغ نگویم، یکی آن گوشه نشسته و پیراهنش را می دوزد. جوان است. شاید مُصعب بن عُمیر دیگری است. به هر حال، به غیر از این یکی دیگری نمی بینم...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱۴
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 یک هفته از سفرمان به جنوب گذشته است. برایتان گفتم که در این مدت کجاها رفته ایم. سفری هم به آرامگاه شهدای هویزه داشتیم. آنجا، گرداگرد آرامگاههای عده ای از این عزیزان بنای زیبا و باشکوهی ساخته اند؛ چیزی مابین امامزاده و مسجد. نمای داخل با کاشیهای نقش دار نیلی رنگ تزیین شده است. یک طرفش هم ـ در شمال غربی حیاط - در باغچه ای نه چندان بزرگ گندم کاشته اند ؛ که طلایی شده و رسیده.
كف قسمت جنوبی آرامگاه حدود نیم متر از زمین نیمهٔ دیگر حیاط، بلندتر است. در این قسمت، آرامگاههای شهدا قرار دارد. همسطح در یک ردیف با قاب عکسهای منظمی که بالای هر قبر قرار دارد.
در شرق و غرب آرامگاهها، قسمتی از حیاط را سقف زدهاند و مثل مسجدهای قدیمی به شکل ایوانهایی ضربی یک شکل در آورده اند. در یکی از این ایوانها، مجموعه کوچک و غرورانگیزی قرار دارد. مجموعه ای از سلاحها و پوتینها و کلاهخودهای شهدای هویزه که از آنان باقی مانده است؛ مجموعه ای از ساده ترین سلاحها .
وقت اذان ظهر است. اذان گوی عرب زبان آرامگاه، بعد از آنکه یک یک ما را در آغوش میکشد و خوش آمد میگوید و جاهای مختلف آرامگاه را نشانمان میدهد به اذان می ایستد. صدای دلنشین اما حزن انگیزی دارد؛ مثل حال و هوای ساکت و آرام آرامگاه، مثل عکسهایی که ساکت، در قابها به ما نگاه میکنند؛ مثل سلاحها و وسایل در هم پیچیده وله شده باقی مانده از شهدا؛ مثل دشت و گندمزارهای اطراف مقبره؛ مثل تانکها و نفربرهای سوخته و متلاشی شده که تا کمرکش، آنها را ساقه های بارور گندم پوشانده بود، و... مثل آسمان غمگین و گرفته دل ما .....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱۵
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 صبح از اهواز خارج شده ایم، سوسنگرد و هویزه را پشت سر گذاشته ایم. از یک پاسگاه بازرسی موقت گذشته ایم. دل جاده ای باریک و کم عبور را شکافتهایم، از میان مزرعه های پرپشت گندم و گله های کوچک گاو و گوسفند عبور کرده ایم تا به اینجا رسیدهایم. آرامگاهی با شکوه، اما تنها؛ در دل دشتی وسیع از هویزه تا اینجا فقط سه اتوبوس گل مالی شده دیده ایم که عده ای رزمنده را از خط مقدم به پشت جبهه می آورده اند. دشت ساکت و نجیب هویزه، از هر سو گسترده است؛ دشتی که زمانی دراز لگد مال سربازان دشمن بعثی بوده؛ دشتی که در هر وجبش، بیشک شهیدی به خون پاک خویش غلطیده؛ سرزمینی که عزیزترین عزیزان ما را آغوش خویش دارد؛ خاکی که شاهدی بزرگ بر پایداری و استقامت یک امت است. و این همه سرسبزی و باروری خاک بی شک، حاصل آن همه خونهای پاکی است که در آن ریخته شده ـ اگر چه دفاع ما در مقابل دشمن به خاطر آب و خاک نبوده است. دشت هویزه مظلوم است و شهیدان خفته در آن، مظلومتر از خود آن. مظلومیت آنان یادآور مظلومیت و تنهایی حسین (ع) و یارانش در صحرای کربلاست. این را روحانی همراه ما در نوحه بین نماز ظهر و عصر اشاره میکند. چه سیلی از اشک بر چهره ها جاری است! اینجا چه آسان دلها میشکنند. انسان چقدر خود را به خدا نزدیکتر احساس میکند. تنهای تنها اما بی نیاز از دیگران غمگین و دل گرفته، اما سبک روح.
بعد از روحانی جوان و همسفرمان، یکی از بچه ها دم می گیرد.
یاران چه غریبانه،
رفتند از این خانه،
هم سوخته شمع ما،
هم سوخته پروانه
هر سوی نظر کردم، هر کوی گذر کردم
خاکستر و خون دیدم، ویرانه به ویرانه...
او می خواند و بقیه هم بعد از هر بیت، دسته جمعی جواب میدهند و برسینه میزنند و اشک میریزند.
در شبستان بزرگ مسجد آرامگاه، جز گروه کوچک ما تنها گنجشکها هستند که از این ستون به آن ستون می پرند و سر و صدا میکنند. صدای نوحه خوان در فضای خالی و نوساز می پیچد و بلندتر از آنچه هست به نظر می رسد.
بعد از نماز خادم آرامگاه ما را به تماشای یک گورستان جدید میبرد. این گورستان در خارج آرامگاه شهدای هویزه است. چندین قبر تازه و در کنارشان یک پلاکارد بزرگ پارچه ای که نشان میدهد اینجا گورستان عده ای از اهالی عرب زبان هویزه است. این عده در زمان اشغال آن منطقه حاضر به سازش با عراقیها نشده اند و بعثیها همه را تیرباران کرده اند. اغلب آنها اعضای یکی دو خانواده هستند. آثار باقیمانده از آنان نشان میدهد که چقدر مستضعف بوده اند. دم پاییهای لاستیکی فرسوده، وسایل شخصی بسیار ارزان قیمت و....
روی یکی از قبرها بند سیاه رنگ یک پوتین یا کیسه خواب ارتشی قرار دارد. خادم آرامگاه توضیح میدهد که دست شهید را با این بند بسته بودهاند. او همچنین میگوید که خانواده های اینها گمان میکرده اند که عزیزانشان اسير بعثيها هستند تا اینکه چند هفته پیش براثر بارندگی زیاد قسمتهایی از یکی دو جنازه از خاک بیرون میآید. چوپانی که از محل دفن جنازه ها میگذشته آنها را میبیند و خبر می دهد. مأمورین و اهالی میروند و تازه میفهمند که دشمن چه بر سر عزیزانشان آورده است. بعد جنازه ها را شناسایی و به اینجا منتقل میکنند و به خاک میسپارند. خبر این موضوع را در اخبار صدا و سیما هم پخش کردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂