🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻 پیکرِ بیجان؛ نفس میکشد!
پروانه صاحب محمدی
نگارنده: سیده رقیه آذرنگ
به یاد دارم اولین موشک در اوایل مهر ۵۹ در منطقه "سیاهپوشان" دزفول اصابت کرد و خانهمان مستثنی از این موشک نبود. تمام خانه آوار شده بود. ما سالم ماندیم؛ اما زنعمویم و دخترهایش شهید شدند. آن روزها هیچکس نمیدانست موشک و خمپاره و راکت یعنی چه؟!
با خودمان میگفتیم: "بمباران کردن!"
ِ صدای ضد هواییها هم سکوت شهر را به هم می ریخت. آن شب
برای خانواده مان خیلی سخت گذشت؛ مخصوصا زنعمو و دخترعموهایم.
برای بار دوم که عراق شهر را هدف موشکهایش قرارداد. به همراه چند نفر از
ِ خواهران برای کمکرسانی در غسل شهدا بهطرف "شهیدآباد" رفتیم.
همانطورکه درغسالخانۀ شهیدآباد بودیم چشمم به تابوتی افتاد که پیکر خانم
بارداری در آن بود. احساس کردم، دارد نفس میکشد. جلوتر رفتم و بالای سرش
ایستادم و متوجه شدم کفی اطراف بینیاش جمع شده بود، بالا و پائین
میرفت. یکدفعه فریاد زدم و با اشاره دستم، من و من کنان به خواهرانی که در
آنجا بودند گفتم:"این خانم زنده اس... زنده اس..." باعجله به "آیت الله قاضی"
که برای اقامه نماز میت بر شهدا در مسجد شهیدآباد حضور داشت، اطلاع دادیم. سریع آمبولانسی آمد و پیکر را به بیمارستان "افشار" انتقال داد. بعد از مدتی کوتاه، دوباره همان خانم شهید را به غسالخانه آوردند و به ما گفتند: "دکترا گفتن علائمی که مشاهده شده، به خاطر جنینش بوده و تازه فوت کرده. بدین ترتیب، پیکر مطهر این بانوی شهید شهناز نهاوندی ( با جنین چندماهه و پسر بچۀ چهارسالهاش که او هم با موشک شهید شده بود بعد از مراحل غسل، به
خاک سپرده شدند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻دستی از غیب
راوی: خواهران کیانی
نگارنده: مریم آقاسلیمان
بیشتر از یک سال بود که سایه مخوف جنگ بر روی شهر سنگینی میکرد،
درست است که هنوز درک خیلی از مفاهیم متعلق به جنگ برای ما بچهها سخت و غریب بود اما آژیر خطر، توپ، موشک، لودر، آوار و ... واژههایی بودند که خوب با زندگیمان عجین شده بودند. سمیه دختر همسایهمان فقط۴ سالش بود، جلوی خانهشان با دوستش مشغول
بازی بود که توپی کنارشان منفجر شد، هنوز خون و پاره های بدنش که روی زمین و دیوار بهجامانده بود را به یاد دارم، دوستش هم یکدست و یک پایش قطع شد...
آنوقت بود که فهمیدم توپ یعنی چه!...خانواده خوشروانی، دیگر همسایهمان بود، با کلی عروس و نوه، خانواده پرجمعیتی داشتند، خانه شان شوادان (زیرزمینی عمیق) بزرگی داشت، اتفاقا دشمن که موشکباران کرده بود، چندین خانواده از همسایهها هم برای در امان ماندن به زیرزمین آنها پناه آورده و همگی در آنجا جمع شده بودند، اما... بعدازاینکه موشک درست وسط زیرزمین فرود آمد آن پناهگاه آرامگاهشان شد و از تمام ۲۳ نفر یکی هم زنده نماند...، وقتی چند شبانهروز با چشمان کوچک وحشتزده ام بیل و کلنگ به دست را میدیدم سگهای انسان یاب و لودرها و نیروهای امدای که برای یافتن اجساد از زیر آوار تلاش میکردند معنای موشک و لودر و آوار و...
را خوب یاد گرفتم...
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻عشق رباب
راوی: کبری عارف زاده
نگارنده: زکیه مرعی
دو ماه پس از اشغال خرمشهر وقتی روزها و ساعتهای ما بهسختی میگذشت
من و بقیه دخترها در بیمارستان طالقانی مشغول امدادرسانی به مجروحان جنگی
بودیم. غم دوری از شهرمان سخت ما را دلتنگ کرده بود. در اتاق بالای
بیمارستان مکانی را برای خلوتهای خودمان درست کرده بودیم. گاهوبیگاه به آنجا میرفتم و با یاد شهدای شهرمان اشک میریختم.
رباب با آنکه باردار بود اما در بیمارستان کنار بقیه امدادگران تا جایی که در توان
داشت کمک میکرد. چیز زیادی به زایمانش نمانده بود. همسرش اسماعیل برای خداحافظی آمده بود. او رفت. ولی رفتنش غمی را در نگاه رباب باقی
گذاشت. عملیات شروع شده بود. صدای انفجارها و بمبارانها بیشتر از هرروزبه
گوش میرسید. از پشت پنجرههای بیمارستان میتوانستیم آسمان شهرمان را ببینیم و در آرزوی اینکه در زیر آسمان شهرمان دوباره قدم بزنیم لحظه شماری
میکردیم. مجروحین عملیات را به بیمارستان میآوردند. صحنههای دلخراشی بود. کارمان دو برابر شده بود. به ما آماده باش صد در صد داده بودند.
روزها سپری میشد و اخبار فراوانی از عملیات میآمد. مجروحین و شهدای
زیادی می آوردند. بعضی از آنها بعد از مداوای سطحی منتقل میشدند به
استانهای دیگر. اردیبهشت ۶۱ طبق معمول به بیمارستان میرفتیم. رانندهمان
آقای شاه حسینی با ناراحتی گفت:
- شنیدی رضا شهید شده؟
- کدام رضا؟
- رضا موسوی.او دومین فرمانده سپاه خرمشهر بعد از شهید جهانآرا بود. وقتی به بیمارستان رسیدیم به طرف خلوتگاهمان در بیمارستان رفتیم. دعای توسل و زیارت عاشورا خواندیم و به یاد فرمانده شهیدمان اشک ریختیم.
روزبهروز زایمان رباب نزدیکتر میشد و مادرش آمده بود که در این لحظات
کنارش باشد. اردیبهشت ۶۱ شهدای زیادی را آورده بودند. بهطرف سردخانه
رفتیم. دیدن چهره شهدا غممان را افزون میکرد. ناگهان در بین پیکرها شهیدی
که در پتو پیچیده بودند و فقط جورابهایش را میدیدم توجهم را جلب کرد.
نزدیکتر شدم. اشتباه نمیکردم. او اسماعیل خسروی همسر رباب بود. روزی که برای خداحافظی آمده بود خودم جورابهایش را شسته بودم. حالا چطور باید به رباب میگفتیم که همسرش شهید شده؟ هیچکدام از بچهها حاضر نبودند این خبر را بدهند. تصمیم گرفتیم به مادرش بگوییم.
آن روز رباب بیتاب بود و پریشان به اینطرف و آنطرف میرفت. به سمت
مادرش رفتیم و حال و احوالی پرسیدیم. اما چهره هرکدام ما حکایت از خبری
دردآور داشت. پرسید:
- چیزی شده؟
- نه.
- خبری از اسماعیل آمده؟
بیاختیار با شنیدن نام شهید اشک از چشمانمان سرازیر شد. مادر شِلِه عربیاش را از سر درآورد و زیرآب گرفت و خیس کرد و دوباره به سر گذاشت. این اوج دردش را نشان میداد. مادر به سمت دخترش رفت که خبر را به او بگوید اما تا آمد حرفی بزند دختر با نگاه به چهره مادرش گفت:
- اسماعیل شهید شده؟همه مات و مبهوت مانده بودیم. انگار رباب همه چیز را از اول میدانست. وضو گرفت و به خلوتگاه رفت. بعد از چند ساعت بهطرف سردخانه رفت. گلاب تهیه کرد و چهره همسرش را با گلاب شست و برای همیشه از او خداحافظی کرد.
شهید اسماعیل خسروی را در گلزار شهدای آبادان دفن کردند. بعد از چند روز دخترش ودیعه به دنیا آمد. هیچگاه این خاطره از یادم نمیرود و هرگاه یادش
میافتم بیاختیار اشک از چشمانم سرازیر میشود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 حماسه زینبیان
عباس اسلامیپور
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻تشنه ي ايثار
راوی: صغری کیخواه
اوایل جنگ بود، در منطقه دشت عباس عراقیها پاتک زده بودند، در آن زمان تعداد زیادی مجروح به بیمارستان شهید بهشتی آوردند. در سطح شهر اعلام شد که به گروههای مختلف خونی نیاز است. آن روز تا شب، مردم برای اهدای خون به بانک خون بیمارستان مراجعه می کردند. شب،
تمام شهردرتاریکی مطلق به سرمیبرد؛ از جمله بیمارستان که استتار کامل بود. افرادی که در صف بودند یکی یکی جلو میآمدند و پس از کنترل فشار خون، روی تخت میخوابیدند ودر کیسههای مخصوص از آنان خون گرفته میشد. از جمله افرادی که برای اهدای خون آمده بودند شهید ظاهر ممزایی و شهید فرامرز نصیری بودند. شهید محمد کاظم کرامت که آن زمان در بانک خون کار می کردند، پس از چک کردن فشار خون شهید ممزایی به وی گفت: فشار خون شما پایین است ؛ متأسفانه نمی توانید خون بدهید. شهید ممزایی به شدت ناراحت شد وتقریبا با کمی عصبانیت گفت، من با این هیکل میتوانم یک بشکه خون بدهم. شهید کرامت به وی گفت: انشاالله...
دفعه بعد، ولی امشب نمی توانید .
ً یک ماه بعد شهید ظاهر ممزایی به همراه شهید شاهمراد صادقی، هنگام حمل آذوقه جبهه، به شهادت میرسند.
درمراسم تشییع جنازه ایشان، شهید فرامرز نصیری را دیدم که با گریه به شهید کرامت میگفت: دیدی
چگونه یک بشکه خون دادی.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 حماسه زینبیان
عباس اسلامیپور
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻هـدیـه ای آسـمانی
راوی: صغری کیخواه
آخرین روزهای شهریور ماه ۱۳۵۹ سپری میشد وهنور به صورت جدی خبری از جنگ نبود. كنار سفره عقدی ساده زوج جوانی نشسته بودند که وجودشان سرشار بود از عشق به اسلام و اهل بیت عليهم السلام و مهمانان جوانانی بودند که خود را سرباز امام زمان "عج" و گوش به فرمان ولایت میدانستند.
پس از تمام شدن خطبه عقد، عطر تکبیر صلوات فضای خانه را پر کرد .
یکی از خواهران به داماد (شهید غالمعباس سروندی) و همسرشان گفتند:
امیدوارم که به پای هم شهید شوید.
شهید سروندی با لبخندی گفتند: این
بهترین تبریکی بود که من امروز دریافت نمودم.
آن روز هیچ کس فکر نمی کرد که حدود ۲۰ روز بعد دعای آن خواهر مستجاب شود.
شهید سروندی، در اولین روزهای جنگ، در شلمچه به شهادت رسید.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
🔞🔞
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻 اولین تجربه جنگی
راوی: حسنه جلالی
نگارنده: حسنه عفراوی
اولین باری که مثل یک نیروی کمکی به کمک جمعیت گرفتار در آتش دشمن شتافتم، دختری ۱۶ ساله با قدی کوتاه و تنی خسته از مشاهده و تجربه یک جنگ نابرابر بودم. با حمله تانکهای دشمن به روستای سابله و اطراف آن جادهها و
مسیرهای مواصلاتی به سوسنگرد پر از مجروح و شهید شده بود. نه کسی بود که با کمک او مجروحین را به بیمارستان برسانیم و نه وسیلهای که بتوانیم آنها را با خود حمل کنیم. حتی آنهایی که امیدی به زنده بودنشان میرفت به خاطر نبود نیروهای امدادگر براثر شدت خونریزی به شهادت میرسیدند.
هفتم مهر سال ۵۹ اکثر مردم بعد از یک نبرد تنبهتن با دشمن در روستای سابله و روستاهای اطراف با تمام شدن مهماتشان همراه همسر و فرزندانشان درحال عقبنشینی بودند که با حملات هوایی رژیم بعث عراق مواجه شدند. در مسیری که پیاده در حال خروج از روستایمان سابله بودیم زن بارداری را دیدم که کنار جاده افتاده بود و رودههایش از پهلوی دریدهاش بیرون زده بود. اما هنوز زنده بود و لبهای ترک خوردهاش به خاطر خونریزی شدیدی که داشت بهسختی حرکت میکرد. به طرفش رفتم انگشت اشارهاش را به سمت شکمش گرفته بود و چشمهای نیمهبازش را ملتمسانه به من دوخته بود. به خودم جرئت دادم و به شکمش دقیق نگاه کردم. به همراه رودههایش دست کوچک بچهای را دیدم که مشت کرده بود. متوجه شدم همراه رودههایش بهطور ناخواسته بچه به دنیا آمده و البته محکوم به مرگ شده است. تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که فرزندش را از شکمش بیرون بیاورم و در آغوش غرق به خونش قرار دهم. وقتی نوزاد را در آغوش مادر قرار دادم دستهای سرد زن قدرتی بیپایان یافت. پیکر بیجان کودک را به سینه فشرد و با دست دیگرش رودههایش را درون شکمش فشار میداد و بهسختی نفس میکشید. با عشق مادرانه صورت استخوانی جنین نه ماههاش را به سمت سینهاش ببرد تا کودکش را از شیرهی وجودش سیراب کند.
اما تلاش او و فداکاری مادرانهاش ثمری نداشت. جسم کودک سرد شده بود.
دستان مادر بیرمق شد و قطره اشکی از چشمانش روی گونه استخوانی کودک افتاد و مادر هم به شهادت رسید.
از اینکه کاری برای او نتوانسته بودم انجام دهم سخت ناراحت بودم. پیکر زن را از مسیر مردم دور کردم و عبایش را روی صورتش انداختم و هراسان و دلتنگ با بغضی که داشت گلویم را چنگ میزد به همراه سایر مردم مسیرم را ادامه دادم.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻 سرآغاز یک نبرد
راوی: عصمت احمدیان
نگارنده: زهرا یعقوبی
تازه انقلاب پیروز شده بود و زندگیمان داشت به شرایط عادی بازمیگشت. تا
اینکه شهریور ۵۹ از راه رسید و جنگ شروع شد. ۱۴ روز از شروع جنگ تحمیلی میگذشت یعنی درست ۱۳ مهر ۵۹ .در این مدت اسماعیل و ابراهیم در مسجد جوادالائمه در حال فعالیت بودند. پدرشان در پشت جبهه در حال فعالیت بود و
من نیز در محل انبار ریسندگی که حالا تبدیل به محل تدارکات برای کمک به
جنگزدگان شده بود فعالیت داشتم. آن روز ساعت ۸ صبح بود، بچه ها رفته بودند به مسجد و من در خانه بودم. دخترم نسرین یخهای داخل فریزر را درآورد و به مسجد برد.
داخل حیاط نشسته بودم که صدای انفجار مهیبی از سمت مسجد به گوشم رسید.
حال خودم را نفهمیدم. وحشتزده مسافت خانه تا مسجد را دویدم. وقتی رسیدم دود بود و ویرانی. خودم را میزدم و دنبال ابراهیم و اسماعیل میگشتم.
از بین هجوم جمعیت هر دو را دیدم که سالماند خدا را شکر کردم. اسماعیل را دیدم که با تلاش فراوان مجروحین را به بیمارستان میفرستاد. مردم هراسان به دنبال فرزندانشان میگشتند. رفتم سمتشان کمک کنم که ناگهان یادم آمد نسرین هم در مسجد بوده، رفتم سراغ اسماعیل داد زدم:
- خواهرت، خواهرت کجاست؟ نسرینو ندیدی؟
- چیز مهمی نیست. حالش خوبه یه کم زخم برداشته.
- میخوام ببینمش. همین الان.
- صبر کن مادر میبینی که بچه های مردم چطوری به خاک و خون افتادن . نسرین هم یکی از اونها، آروم باش الان کارم تموم میشه.
همراه اسماعیل به بیمارستان رفتم و آنجا چیزی دیدم که طعم تلخ جنگ را به من
چشاند. این اولین زخم زندگیام بود و چقدر عمیق جانم را آتش زد. دخترم، پاره وجودم روی تخت بیمارستان بود درحالیکه یکدست، یکپا، دو تا از دندانهای جلو، نصف فک و صورتش را ازدست داده بود. بیقرار شدم، بیتاب شدم. بین زمین و هوا بودم. تجربهای نداشتم. من این بچه ها را به سختی بزرگ کرده بودم.
حالا چطور یکی از آنها را آنهم با تن تکهتکه شده ببینم و تحمل کنم. صدایم
بلند شد. اسماعیل سرم را با دودستش گرفت و به سینه چسباند و گفت:
- مادر ناشکری نکن. خدا را شکر کن که نسرین زنده است، نفس میکشه.
همیشه میگفتم اسماعیل مادر من است. آن روز هم مادرانه مرا آرام کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻شهید زنده
راوی: عصمت احمدیان
نگارنده: زهرا یعقوبی
از حمیدیه برمیگشتم سه مجروح به من دادند که آنها را به بیمارستان
امام اهواز ببرم. وقتی آنها را به بیمارستان رساندم پس از معاینه آنها گفتند:
- دو تا را به بخش و یکی را به سردخانه ببرید. ایشان شهید شدند.
خانمی که همراه من بود و از اصفهان آمده بود به نام خانم معتمدی به من گفت:
- ای وای حاج خانم این جوان شهید شد جواب خانوادهاش را چه بدهیم؟
- انگار سید هم هست.
- خوب حالا نمیدانیم که سید است یا عام ولی اگر هم سید باشد شهادت مال سیدهاست. سادات از مادرشان زهرا
شهادت را به ارث بردهاند.
- من اینجا در سردخانه میمانم.
- خانم معتمدی بیا برویم.
- نه، من کنارش میمانم.
- خانم معتمدی اگر شما کاری نداری من کاردارم. نمیتوانم تمام روز اینجا بایستم.
- نه حاج خانم صبر کن تا حداقل من شفاعت بطلبم.
- من هم برای طلبیدن شفاعت با شما میمانم.
وقتیکه در سردخانه را باز کردم خودش را روی پاهای شهید انداخت و شروع به
راز و نیاز کرد. من دیدم لبهای شهید دارد تکان میخورد. گفتم:
- خانم معتمدی شهید زنده است.
این خانم رفت در بعد معنوی گفت:
- بله میدانم شهیدان زندهاند.
دستم را روی پیشانی خانم معتمدی گذاشتم و از روی پاهای شهید بلندش کردم و گفتم:
- نگاه کن لبهای شهید دارد تکان میخورد.
- آره، او زنده است!
بلافاصله برانکاردی که زیر پایش بود بیرون کشیدیم. او را از سردخانه به بخش بردیم و گفتیم:
- این شهید که در سردخانه گذاشتیم زنده است و لبهایش تکان میخورد.
او را معاینه کردند و دیدند بله زنده است. او را به بخش بردیم و حدود ۱ شبانهروز
درحالیکه در کما بود بالای سر او بودیم. بعد او را به خانه آوردند.
او فرشاد مهندس پور بود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻تولد یک امید
راوی: عصمت احمدیان
نگارنده: زهرا یعقوبی
جنگ که شروع شد زندگی کردن و کنار هم بودن اولویتش را از دست داد. مردم
دیگر دنبال کارهای مهمتری بودند. فضای شهر تغییر کرده بود. شاید روزی ده تا
پانزده شهید در کوچه و خیابانهای اهواز تشییع میشد. من هم رفتم ستاد
کمکرسانی به جنگزدگان. ریاست ستاد با آیت ا... موسوی جزایری بود و آقایان
حسنزاده، کج باف و خانم حداد پور آنجا را اداره میکردند. دلم خوش بود کهن
د
ارم کاری انجام میدهم. لباس، غذا، مربا و خشکبار و ... برای رزمندگان آماده
و بستهبندی میکردیم.
تا اینکه یک روز قرار شد همراه خانم خوشاخلاق که از طرف دانشگاه
جندی شاپور ما را همراهی میکردند و خانم حداد پور به حمیدیه برویم. وارد شهر که شدیم از ماشین پیاده شدیم و خواستیم در شهرکمی قدم بزنیم. چندمتری که جلو رفتیم صدای آه و نالهای از دور به گوشم رسید. فکر کردم اشتباه میکنم و خیاالتی شده حتما ام اما متوجه شدم همراهانم نیز متوجه صدا شدهاند. کنجکاو
شدیم و به دنبال صدا گشتیم تا به یک گودال رسیدیم. نگاه که کردیم متوجه شدیم.
این صدای یک زن عربزبان است که در گودال پنهانشده و دارد باخدای خودش
با گریه راز و نیاز میکند. متوجه حضور ما که شد دستش را به سمت ما دراز کرد.
متأسفانه متوجه نمیشدیم چه میگوید. با اشاره و بهسختی به ما فهماند که باردار
است و اآلن درد زایمان دارد. هر سه نفرمان به درون گودال رفتیم و او را از آن حفره
بیرون کشیدیم. خوشبختانه خانم خوشاخالق که همراه ما بود خودش پرستار
بود. بدون هیچ امکاناتی با توسل و استعانت از خداوند متعال بچهها به دنیا آمدند.
الحمدالله دو دختر دوقلو و بسیار زیبا بودند. خانم خوشاخالق دو تا سنگ
گذاشتند و با یک سنگ دیگر ناف بچهها را برید. مشکل بعدی این بود که حالا
بچهها لخت بودند. به اطراف نگاه میکردیم که یک آقای عربزبان را دیدم که از
آن اطراف در حال عبور بود. فکر کردم عبایش را بگیرم جلو رفتم و با هر مشقتی بود با زبان اشاره متوجهش کردم که دنبال یک تکه پارچه هستم. آن بنده خدا
عبایش را از تنش درآورد و به دستم داد. عبا را دوتکه کردیم و دخترها را در آن
پیچیدیم. آنها را به همراه مادرشان به مسجد رساندیم.
در آن روزها و آن ساعات دیدن تولد یک انسان امیدبخش و شادیآفرین بود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻همه از یک خانواده
راوی: مرضیه پرنیان
نگارنده: سیده نجات سیدحسینی
با شدت گرفتن جنگ دیدار خانواده سختتر شده بود. گاهی افراد خانواده را در رؤیاهای آشفته و خوابهای وقت و بیوقت میدیدم. همه به این وضع عادت کرده بودیم. سرمان شلوغ بود و مجالی برای دلتنگی و دیدار اقوام نداشتیم. تماس تلفنی نیز ممکن نبود. شرایط کاری و تحصیل به گونهای بود که هر یک از افراد خانواده در شهری ساکن بودند. همدیگر را به خدا سپرده بودیم و دلمان به خدمت به خلق مشغول بود. در روزهایی که شب و روزمان یکی شده بود، خانوادهمان کسانی بودند که در جوارشان خدمت میکردیم.
یکی دو هفته بود که از شیراز به آبادان بازگشته بودم. یک روز صبح در بخش ۱
یکی از خانمها از اهالی رامهرمز که همکارم بود گفت:
- میدونی جدیدا آقای دکتری اومده که میگن فامیلش با تو یکیه؟
- شوخی نکن کی گفته؟
- به خدا راست میگم شوخی نیست. میگم ببین شاید برادرت باشه یایکی از
فامیل.
- برادرم تهرانه، اینجا اومده چهکار؟ حرفهایی میزنی!
همکارم خیلی اصرار کرد که حالا بیا و او را ببین شاید برادرت باشد اگر هم نبود
که اشکالی ندارد. اما من میترسیدم یا شاید خجالت میکشیدم که بروم آن آقای دکتر را ببینم و او برادرم نباشد. آنقدر اصرار کرد تا راضی شدم. از نگهبانی سراغ آقای دکتر را گرفتم. گفتند به اتاق استراحت رفته. من هم کنجکاو شده بودم که ببینم آیا واقعا برادرم هست یا نه؟ از نگهبان تشکر کردم و به سمت اتاق استراحت رفتم. مسئول نگهبانی در زد و وارد اتاق دکتر شد کمی بعد گفت:
- میتونی بیای تو خانم.
با خجالت و دودلی وارد اتاق شدم. با خودم فکر میکردم اگر او برادرم نباشد،
چه بگویم؟ نگاهی به درون اتاق آقای دکتر انداختم. بااینکه وقت استراحت بود، روپوش سفیدی بر تن، پشت میز کارش نشسته بود و مشغول مطالعه پرونده بود.
سرش را که بلند کرد و عینکش را از روی چشمانش برداشت، مطمئن شدم که او
برادرم است. مثل اینکه او مرا نشناخته بود. با تردید پرسید:
- مرضیه تویی؟اینجا چه میکنی؟ چه قدر ضعیف شدی!
به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم. بیاختیار اشک میریختم. باورم نمیشد.
چند سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. او در تهران درس میخواند و من در
آبادان. جنگ هم که شروع شد من در آبادان ماندگار شدم.
نگهبان و دوستم با دیدن ما دو نفر تحت تأثیر قرار گرفته بودند و آنها هم اشک
میریختند. تازه میفهمیدم چقدر دلتنگش بودهام. برادرم پرسید:
- این خانم کیه؟
- این خانم همکارمه، اون بود که گفت یه دکتر آمده بخش ۵ که هم فامیل منه.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻اینگونه ایستادیم! (۱)
راوی و نگارنده: کبری عارفزاده
روزهای پرالتهاب جنگ شروع شده بود؛ جنگی که برای مردم خوزستان سایه شومی داشت.
از سال ۵۸ تا مهر ۵۹ و شروع جنگ، من و خواهر حورسی و چند نفر دیگر، جزو
اولین نفراتی بودیم که دورههای آموزش نظامی را گذرانده بودیم و برای مربیگری
و آموزش دادن به خواهران انتخاب شده بودیم. آن روزها که من مربی تاکتیک شده بودم، سال سوم دبیرستان بودم. کارما آموزش نظامی بسیجی های خرمشهری
بود. تا شروع جنگ، خواهران حدود هشت دوره آموزش نظامی را تمام کرده
بودند. دورهها در یک پادگان در چند کیلومتری خرمشهر برگزار میشد. پادگانی که بعدها مشهور شد به پادگان شهید بختور که اولین شهید جنگ از سپاه خرمشهر بود. شهید موسی بختور در خرداد ۵۹ قبل از شروع جنگ، در درگیری مرزی در شلمچه به شهادت رسیده بود.
بعدازاین که دوره آخر آموزش خواهران تمام شد، یک دوره دوهفتهای و بهصورت
شبانه روزی برگزار کردیم. بعد از تمام شدن این دوره، روزی، برای خواهران پاسدار ما به شادگان رفتیم که آن زمان در حومه خرمشهر بود. یک دوره آموزش نظامی هم برای خواهران شادگان برگزار کردیم. بعد از تمام شدن آموزش در
شادگان، به خرمشهر برگشتیم، جنگ به کوچه پسکوچههای شهر کشیده شده بود.
اولین گلوله توپ در روز آخر شهریور به خرمشهر اصابت کرده بود؛ روزی که
مردم مشغول خرید برای شروع سال تحصیلی بودند. آن روز، علاوه بر مردم کوچه و بازار، کلی دانشآموز به شهادت رسیده بود .
همان روز که رسیدیم، از ما خواسته شد خودمان را به سپاه خرمشهر معرفی کنیم.
من سریع رفتم سپاه. آن موقع اسلحه خانه سپاه، تعدادی ام یک و ژ۳ داشت. وقتی خودمان را معرفی کردیم، اسلحهها را به ما تحویل دادند. اسلحهها را به همراه مقداری مهمات اولیه و ابتدایی به مسجد امام جعفر صادق واقع در۴۰ متری بردیم. کتابخانه مسجد را تبدیل باسلحهخانه کردیم و اسلحهها و مهمات
را در آنجا گذاشتیم. اینها زیاد دست ما نبودند. در مدت کوتاهی، همه را بین
مردم تقسیم کردیم .
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻اینگونه ایستادیم! (۲)
راوی و نگارنده: کبری عارفزاده
با خالی شدن کتابخانه از مهمات، دیگر کار زیادی در مسجد نداشتیم. از مسجد
بیرون رفتم تا به گلزار شهدا بروم. در گلزار، تلی از جنازه روی هم انبار شده بود. شاید حدود ۴۰۰ تا می شدند. از زیر اجساد، خون راه افتاده بود. در بین جنازهها زنی را دیدم که شکمش پاره شده بود و بچه اش تا نیمه بیرون افتاده بود. میان جنازه ها پر بود از دست و پا و حتی سرهای قطع شده. باید از گلزار به مسجد بر می گشتم. مقداری مهمات رسیده بود و باید آنها را تحویل می گرفتیم . در آن دوران، محدوده کار زنها مشخص نبود. هر کاری را که از دستشان بر می آمد یا سپاه از آنها می خواست انجام می دادند. یک عده در مسجد جامع مشغول کارهای پشتیبانی بودند و برای نیروهایی که به خط مقدم می رفتند غذا می پختند. عده ای لباس میشستند یا دوخت و دوز انجام می دادند. عده ای هم کارشان امدادگری بود. من هم با تعدادی از دوستانم مهماتی را که از لشکر ۹۲ زرهی اهواز می رسید، تحویل می گرفتیم تا به موقع بین بچه های خط مقدم تقسیم کنیم. دخترها، هم کارهای نظامی می کردند، هم کارهای امدادی. کسی دنبال تقسیم کار و شرح وظایف نبود. در آن روزها مردم به شکل خانوادگی از شهر دفاع می کردند. حتی بچه ها هم حضور داشتند. با این حال ما که آموزش نظامی دیده بودیم به شکل سازماندهی شده زیر نظر سپاه کار می کردیم. رباب حورسی و خواهرش سکینه، فاطمه و نرگس بندری زاده، فریبا کریمی، مریم ترکی زاده، خانم موحد، نوشین نجار، شهلا طالب زاده، خواهر بانویی، خواهر زهرا، رقیه دلپسند و زنان زیادی که آن موقع بودند و در کارها کمک می کردند . برای خانواده ها سخت بود که در آن شرایط بروند و دخترانشان را بعد از خودشان در شهر جا بگذارند. وقتی بعضی خانواده ها مجبور به ترک شهر می شدند و خبری از دخترانشان نداشتند، به رادیو پیام می دادند. رادیوی شهر هم این پیام ها را می خواند. هر چند وقت یک بار، اسم دختری از رادیو خوانده می شد که هرکجا هست خانواده اش را خبر کند. ما رادیوی کوچکی داشتیم و مدام گوش به زنگ بودیم. هر موقع اعلام می شد که خانواده ای دنبال دخترش می گردد، ما میشنیدیم و همدیگر را خبر می کردیم. با این حال خیلی ها نمی توانستند قبول کنند که دخترها کنار مردان بمانند و در کارهای جنگ مشارکت کنند. با این حال، معمولا برای رفتن دخترها از شهر، اجباری در کار نبود. ما عزیز ترین افرادمان را از دست می دادیم و به شدت ناراحت میشدیم و نمی توانستیم شهر را به راحتی ترک کنیم. برای همین در مقابل خانواده ها مقاومت می کردیم. با اینکه خودمان داوطلب ماندن بودیم ولی گاهی کارها سنگین تر از طاقت ما بود. هم جابه جایی مهمات، هم فرستادن آنها به خط مقدم و هم شنیدن لحظه به لحظه خبر شهادت بچه ها. ما خیلی متأثر می شدیم ولی همچنان مانده بودیم و مقاومت می کردیم.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻اینگونه ایستادیم! (۳)
راوی و نگارنده: کبری عارفزاده
با اینکه مردم از زن و مرد در کنار نیروهای نظامی ایستادگی می کردند، عراقی ها بعد از چند روز وارد شهر شدند و به فلکه کشتارگاه (مقاومت کنونی) رسیدند و همچنان به سمت کوی طالقانی در حال پیشروی بودند. کسی نمی خواست باور کند ولی شهر درواقع داشت سقوط می کرد. وقتی بچه ها این قضیه را قبول کردند، همه تصمیم گرفتند به خانه هایشان بروند و هر وسیله ای را که فکر می کنند به درد ما در مقر می خورد بیاورند.
در آن موقعیت، انتخاب کار دشواری بود. بیشتر از اینکه جابه جایی وسایل سخت باشد، این کار از لحاظ روحی سخت بود. آیا می شد از چیزهایی صرف نظر
کرد و آنها را جا گذاشت تا به دست دشمن برسد؟! بچه ها رفتند و وقتی برگشتند، دور و بر ما پر شد از چرخ خیاطی و سیلندر گاز و خوراکی هایی مثل نان و ترشی. عده ای هم لوازم شخصی شان را از خانه برداشته بودند. من هم باید یکسر تا خانه می رفتم. خانه ما در خیابان ۴۰ متری بود. از مسجد خارج شدم و به سمت خانه مان سرعت گرفتم. وقتی از سمت خیابان ۴۰ متری به طرف خیابان اردیبهشت می دویدم، هیچ کس در خیابان نبود، هیچ کس! فقط خودم بودم و خودم که باعجله به سمت خانه مان می دویدم. اطرافم پر بود از خون هایی که روی زمین ریخته بود و آسمان از دود تاریک بود. در آن شرایط که هرلحظه توپ و خمپاره پشت سر هم به زمین می خورد، من فقط صدای پای خودم را می شنیدم و نفس هایم را که به شماره افتاده بودند. در آن لحظه ها به هیچ چیز فکر نمی کردم. فکر نمی کردم شاید در کوچه بعدی با عراقی ها رودررو شوم، فقط می دویدم. تنها چیزی که به خاطرم رسید، آموزشی بود که در سپاه دیده بودم. پاهایم را زیگزاکی می گذاشتم تا از شلیک مستقیم تیرهای دشمن فرار کنم. بالاخره رسیدم و وارد خیابان اصلی شدم.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻اینگونه ایستادیم! (۴)
راوی و نگارنده: کبری عارفزاده
خانه ما وسط کوچه بود. بعضی خانه ها ویران شده بودند و دیوارها خراب ولی خانه ما سالم بود. در بسته بود. در زدم. هیچ کس جواب نداد. می دانستم کسی در خانه نیست ولی بازهم در زدم. انگار امیدوار بودم مثل همیشه، مادر یا پدرم در را برایم باز کنند. مثل روزهایی که از مدرسه برمی گشتم و بی طاقت با مشت به در می کوبیدم. نمی شد وقت را تلف کنم. مجبور بودم خودم را از دیوار بالا بکشم. گوشه حیاطمان اتاقکی بود که میشد بروم روی آن و از آنجا به داخل حیاط بپرم. روی سقف اتاقک که رسیدم، توی خانه را نگاه کردم. ماشین برادرم هنوز داخل حیاط پارک بود، اما پر از ترکش. یک جای سالم نداشت. شده بود مثل آبکش، سوراخ سوراخ. خیلی وقت بود که از خانه بیرون نرفته بود. آن موقع به خاطر کمبود بنزین، مردم نمی توانستند از ماشین هایشان استفاده کنند. باعجله پریدم پایین و به سمت اتاق دویدم. همه چیز سر جایش بود فقط قسمت آخر اتاق یک خمپاره خورده بود. نمی شد وقت را تلف کنم. تنها چیزی که توانستم با خود بردارم دو تا ساک بود. یکی را از مدارک پر کردم و یکی را از لباس. آنها را برداشتم و از روی دیوار اتاقک دوباره به خیابان پریدم و با سرعت شروع کردم به دویدن به طرف مقر. نباید معطل می کردم. شهر داشت کاملا به دست عراقی ها می افتاد. در مقر، حرف های تازه ای شنیده می شد. خواهرها باید از این قسمت شهر خارج می شدند و به ضلع جنوبی شط می رفتند. هم برای نگه داری از مهمات، هم به خاطر اینکه همه از اسیر شدن دخترها نگران بودند. تا جایی که توانستیم مهمات و اسلحه ها را از این سمت شهر خارج کردیم و از پل رد شدیم.
خرمشهر در چهارم آبان سقوط کرد. بعد از سقوط خرمشهر، باز دخترها ناامید نشدند و دست از شهر بر نداشتند. کار ما هنوز نگه داری و رساندن مهمات به دست مدافعان بود. حالا بعد از سقوط شهر، دیگر سرپناهی وجود نداشت. نه مسجدی، نه خانه ای و نه حتی سقفی. برای فرار از دست ستون پنجم که مبادا محل استقرار ما را به دشمن خبر بدهد، جایی در بیابان های بین آبادان و خرمشهر را برای استقرار انتخاب کردیم. نمی خواستیم جایمان لو برود و مهمات مورد اصابت توپ و خمپاره قرار بگیرند یا هواپیماهای عراقی بیایند سر وقتشان. منطقه ای انتخاب شد و لودر، زمین را در آنجا گود کرد. کمک کردیم و مهمات را داخل آن حفره گذاشتیم. دورتادورش را هم خاکریز زدند. با درست کردن یک توالت صحرایی، آن قسمت از بیابان برای استقرار خواهران آماده شد.
در آن مدت، همه از دست بنی صدر شاکی بودند. او بود که اجازه نمی داد نیرو و مهمات بیشتری وارد منطقه بشود. مردم واقعا در مخمصه بودند. هیچ چاره ای نبود جز اینکه با همان امکانات کم بجنگند و هر طور شده مقاومت کنند. هر چه بنی صدر محدوده را تنگ تر می کرد، اصرار بچه ها برای ماندن و مقاومت کردن بیشتر می شد. بعد از فرار بنی صدر بود که دست و بال مردم برای جنگیدن باز شد.
اتمام خاطره
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂