eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یحیای آزاده 8⃣2⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• نمازم که تمام شد انگار فقط به او اعتماد داشتم. به او گفتم _ این ها کی هستند؟ _ مثل خودت اسیر ایرانی. _ با تو اسیر شدن؟ _ نه؛ هر کدوم یه جورایی پشت عراقی ها اسیر شده ایم. من اولی بودم و دو روز پیش توی دریاچه نمک گرفتنم. _ تو کجا اسیر شدی؟ نگاهی به او کردم و چیزی نگفتم. با سر اشاره ای به اسیر زخمی که آن طرف اتاق بود کردم و گفتم _ اون چشه؟ _ اسمش علیرضا قاسمیه و از بچه های لشکر محمد رسول الله تهرانه، یه روز صبح زود اشتباهی اومد تو خط عراقی ها، خواست برگرده که دیدنش و با دوشکا زدنش. تو رو کجا گرفتن؟ _ این چی؟ _ ایرج دلاور، همدانیه. سه جعبه گلوله آرپی جی‌ از عراقی ها دزدید که بار چهارم براش تله گذاشتن و گرفتنش. دستش پنج تا تیر خورده ولی هنوز زبله _ اون بالایی‌ها کی هستند؟ _ دو تاشون بسیجی و اون سه نفر که کنار هم خوابیدن ارتشی. نگاهش را به من دوخت و گفت "خودت چی؟" _ اون بنده خدا کی بود که بردنش؟ _ ای بابا! تو خودت یه پا بازجو شدی، خبر نداری! بعد ادامه داد _ اون بنده خدا بچه لشکر انصارِ همدانه. اومده بود شناسایی که به کمین عراقی ها خورد و با تير زدنش. تیر خورده بود بالای قلبش. از بیمارستان که آوردنش اینجا، تو سه مرحله بازجویی از پریروز به دست عراقی های فارس زبان شهید شد. اسمش شعبان بود خدا بیامرز، _ خودت چی؟ _ اسمم داریوشه، بهیارم _ پس چرا اسیرت کردند این نامردا؟ اینا فقط نیروهای اطلاعات عملیات رو اسیر می‌گیرن؟ ماجرای اسیر شدنم را با احتیاط برایش گفتم. گفت: _ حواست باشه، خوب دقت کن هر روز دونوبت صبح و عصر برای خنده و سرگرمی به اسم بازجویی یکی یکی می برن تو باغچه و کلی کتک کاری می کنن. مابین مسخره بازی هاشون بعضی وقت ها سئوالات بازجویی های قبلی رو می پرسن. اگر اشتباه بگی دیگه ولت نمی کنن. حمید بیچاره رو دخلشو آوردن و هنوز ولش نمی کنن." حمید سربازه و سالم اسیر شده. خودش گفته بود اشتباهی راه رو گم کرده و وارد نیروهای عراقی شده ولی اینجا تو کتک کاریهای این افسر عراقی یک کلام اشتباه کرد، تا عصر می زدنش بعد به سرباز فراریهای خودشون که در اتاق روبرو بودند گفتند هرکس اینو به حرف بیاره مرخص می شه میره سر خدمتش. دو ساعتی انداختنش تو اتاق اونا، تیکه پاره ش رو در آوردن که فقط دو ساعت استفراغ می کرد. بیشرف ها تو دهانش مدفوع کرده بودند. هوای اتاق خیلی سرد بود و هیچ زیرانداز و رو اندازی نداشتیم. یواش یواش آفتاب بالا آمد و اتاق کاملاً روشن شد. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 9⃣2⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• اتاق خیلی سرد بود و هیچ زیرانداز و رو اندازی نداشتیم. یواش یواش آفتاب بالا آمد و اتاق کاملاً روشن شد. یکی از سربازان عراقی با کشیدن باتوم به نرده های پنجره لرزه بر انداممان انداخت "یالا یالا یا کلاب سریع اوگفو مقابل شباک" همه سریع کنار مجروحی که روی زمین دراز کشیده بود ایستادند. بعد شروع به شمارش کرد "واحد، اثنین، ثلاث، اربع... تسع وین اسیر الجدید" منوچهر سریع آمد جلو و گفت اینجاست، اینجاست. و زیر پنجره را با دست نشانش داد. نزدیک ظهر شده بود که هفت هشت نفر از نیروهای قوی هیکل عراقی که همگی بازوبند (الف.ع) بر بازو داشتند با باتوم های سفید و شیلنگ در دست، بسیار منظم آن‌طرف باغچه، مابین سلول‌های اسرای ایرانی و سربازان فراری عراق به خط شدند. صدای محکم و یکنواخت ادای احترام سربازان حکایت از حضور یک افسر در جمع سربازان داشت. به دیوار جلوی پنجره تکیه زده بودم تا از تابش آفتاب کمی گرم شوم که منوچهر سریع مرا نشاند و گفت اصلا" از جایت تکان نخور. به حالت درازکش نگاهی به بقیه انداختم. موج وحشت و اضطراب در چشم هایشان هویدا بود. صدای باز شدن درب سلول آمد. صدا مربوط به سلول سربازان عراقی بود. صدای زجه و شیونی بلند شد. یکی را بیرون آوردند. صدای فرود آمدن باتومها و شیلنگ هایی که بر بدن آن بخت برگشته نواخته می شد بلند شد و به دنبال آن صدای نعره وحشتناکی در محوطه طنین انداز شد. هیچ سئوالی نمی پرسیدند و فقط به شکل وحشیانه ای می زدند، آنهم چند نفر بر یک نفر. صدای استغاثه او در زیر ضربات به همراه زجه و اشک، مو بر تنم راست کرده بود. پیش خودم گفتم اینها که به خودشان رحم نمی کنند با ما چه خواهند کرد. حدود پانزده تا بیست دقیقه حسابی او را تکاندند. صدای بسته شدن درب سلول عراقی ها که بگوش رسید متوجه حالت بچه ها شدم که تغییر کرد و ترس بر وجود همه مستولی گردید. آنها تجربه چند روز گذشته را داشتند و می دانستند چه اتفاقی در راه است. چیزی نگذشت که صدای باز شدن قفل درب سلول ما بگوش رسید و متعاقب آن باز شدن درب سلول. افسر عراقی وارد سلول شد با دستمال جلوی دهان و بینی اش را گرفت و نگاهی به تک تک ما کرد. با عصای در دستش به حمید اشاره کرد و دو نفر سریع او را از سلول بیرون کشیدند. حمید جثه ضعیفی داشت. سرباز بود و بچه اصفهان. با گریه التماس می کرد ولی آنها حرف حالیشان نبود. شروع به زدن کردند و حمید فریاد می کشید. صدای ضرباتی که بر تن او فرود می آمد، صدای تکاندن قالی را تداعی می کرد. چند دقیقه بی رحمانه او را زدند و ناگهان صدای ضربات قطع شد. یک نفر با عجله از محوطه شروع به دویدن کرد و بعد از چند دقیقه صدای گام های دو نفر که به سوی ما می آمدند شنیده شد. ادای احترام کردند و طولی نکشید که حمید در وضعیتی که سرش باند پیچی شده بود و خون زیادی از دست داده بود، بیهوش توسط یک سرباز به داخل سلول کشیده شد. این بار ایرج را کشیدند و به حیاط بردند. منوچهر با دیدن وضع بد حمید دلیرانه با صدای بلند فریاد زد نامسلمانها، بی دین ها، بچه مردم را کشتید. دیوانه وار به طرف درب سلول حمله کرد. افسر با عجله خود را از سلول بیرون کشید و درب را بست. سربازها حسابی مشغول کتک زدن ایرج بودند و صدای ناله های ایرج دل هر جنبنده ای را به درد می آورد. منوچهر مثل دیوانه ها به پنجره هجوم آورد و فریاد کنان خود را به پنجره می کوبید و بر سر عراقی ها فریاد می کشید و گریه می کرد. ولی آن سنگدل ها بی توجه به او مشغول کار خود بودند. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂