eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یحیای آزاده 0⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همه وحشت زده بودیم. دو سرباز ایرانی دیگر که نامشان را هرگز نپرسیدم بالای سر حمید با گریه و بوسیله گوشه آستین هایشان خون نشسته بر پیشانی حمید را پاک می کردند. منوچهر بی وقفه فریاد مردانه می کشید و رجز می خواند. این حرکت او قوت قلبی برایمان بود. ناگهان درب سلول مجددا باز شد و ایرج مثل قرقی به داخل دوید، طوری که با دیوار آخر سلول برخورد کرد و نقش بر زمین شد. افسر عراقی دم در سلول ایستاد که ناگهان منوچهر با فریاد به سوی وی حمله ور شد. او خود را کنار کشید ولی درب را نبست. یک لحظه متوجه شدم که هفت هشت نفری منوچهر را دوره کرده‌اند و هرکس با هرچه در دست داشت بر او می تاخت. چند دقیقه با چنان شدتی او را زدند که دیگر توان فریاد نداشت. او را کشان کشان به داخل سلول آوردند و بدنبال او یک چوب بلند مثل دسته بیل آوردند و دستانش را به آن صلیب کرده و محکم بستند. پاهای او را هم به چوب دیگر بستند. منوچهر با دهانی پر از خون نعره می کشید و با فریاد جملات نامفهومی را نثار افسر عراقی می کرد. آن ملعون جلو آمد و با افتخار نوک پوتینش را به زور در دهان او فرو کرد و گفت "دگودگ حتی لا ایگوم" (بزنیدش زدنی که بلند نشود) دو سرباز آمدند و دو سرِ چوبی را که پاهای وی به آن بسته شده بود، بلند کردند و دو نفر دیگر با کابل، بی رحمانه به کف پای او می کوبیدند و همچنان پوتین افسر عراقی در دهان او بود. اگر اغراق نکرده باشم این اوضاع ده دقیقه ای به طول انجامید. دستان منوچهر را بعداز فلک از داخل به پشت درب بستند. کف پاهایش ترکیده و غرق خون بود، آرام و بی صدا می‌گریست، یکی یکی بچه ها را بردند بیرون و حسابی از خجالتشان در آمدند همه را که زدند آمدند داخل سلول. دو نفر از آنها یک راست بالای سر قاسمی رفتند و چند ضربه کابل محکم به کتف و سر او نواختند و به طرف من که آمدند افسر با اشاره عصاء جلویشان را گرفت. بالای سرم آمد و نگاهی به من کرد. صورتم ورم داشت. از ترس نگاهی زیر چشمی به بالای سرم انداختم، او هم نگاهی به من کرد و یک لگد محکم به شکمم کوبید و بر رویم تف انداخت و رفت. به دنبال او سربازها هم از سلول خارج شدند. چیزی از خروج عراقیها از سلول نگذشته بود که آنهایی که سالم تر بودند به طرف منوچهر رفتند. منوچهر به در سلول آویزان شده بود و دستهایش را به بالای در بسته بودند و از کف پاهای او آرام آرام خون بصورت لخته لخته می چکید. چند تا از بچه‌ها می خواستند به کمک هم دستهایش را باز کنند که ناگهان یک سرباز عراقی با فریاد و ناسزا مانع شد و با ترساندن بچه ها آنها را از کنار منوچهر متفرق کرد. هرکس به کنجی خزید و بی حرکت فقط به پنجره نگاه می کردند. سرباز عراقی با لبخند پیروزمندانه داد میزد "منیوچهر انت تغلط علیه. سرت سبع شجاعان نسحک رأسک اشگ هلگک تتسیح"(....... صدایت را برای من بلند می کنی!؟ شیر دلاور شدی؟! سرت را می شکنم، دهانت را پاره می کنم) با این تهدیدها و ناسزاها همه ما ترسیده بودیم و جرأت یک کلمه حرف زدن را نداشتیم ولی منوچهر در همان حال فریاد می زد حرس! حرس! حرس! سرباز عراقی که از فریادهای ممتد منوچهر ترسیده بود دوباره به پشت پنجره آمد و گفت "اشبیک شیترید لا سیح یا جبان" (چته؟ چه می خواهی؟ فریاد نزن ای ترسو) ولی منوچهر با شدت بیشتری فریاد حرس حرس راه انداخت. سربازی عراقی حسابی جا خورده بود. رفت و با همان افسر بداخلاق و تعداد زیادی سرباز بازگشت. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 1⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• افسر با فریاد مهیبی گفت "قشمر اشبیک لیش تتسیح ماتسیر آدمی" (مسخره چته، چرا فریاد میزنی؟ تو آدم نمی شی ) ولی منوچهر دست بردار نبود و مرتب فریاد می زد. افسر عراقی با نگاهی به بچه‌ها گفت "منو عربستانی؟"، (عرب زبان هست؟) کسی جواب نداد و من هم که دست و پا شکسته عربی بلد بودم آنقدر ترسیده بودم که جرأت حرف زدن نداشتم. به یکی از سربازها گفت:"روح صح المترجم"( برو مترجم را صدا کن). چیزی طول نکشید که درب سلول باز شد و افسر با سربازها و همان بهیار که در استخبارات بود وارد شدند. درب را بستند و با ناسزا و چند ضربه عصاء به منوچهر او را ساکت کردند و افسر عراقی با عصبانیت پرسید: _ شینهی قضیه اشبیک لیش تصیح" و مترجم با لهجه کردی و خیلی دست و پا شکسته ترجمه کرد "چی شده؟ چته؟ چرا فریاد می زنی؟"، منوچهر خیلی جدی گفت: _ مگر کتک نزدید؟ مگر در را قفل نکردید؟ چرا دستانم را بستید؟ شما مگر مسلمان نیستید؟ مگر پیامبر سفارش اسیر را نکرده؟" وقتی مترجم ترجمه کرد، افسر ساکت ماند و به فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی گفت: _ تو دشمن ما هستی، چه انتظاری داری؟ _ من مسلمانم بله ما دشمن هستیم ولی پیامبر سفارش اسیر را کرده. افسر عراقی که انگار کم آورده بود دستور داد تا بازش کنند. بازش که کردند منوچهر گفت ما تشنه هستیم آب نداریم. افسر توجهی نکرد و از سلول بیرون رفت و زیر لب می گفت "ان اسیر، ان مسلم". چند دقیقه بعد یک حبانه آب و یک لیوان در پشت پنجره گذاشتند، ظهر هم دو ظرف خورشت و دوازده سیزده صمون برای نهار آوردند. بچه ها حسابی سیراب شدند. اخلاق عراقی ها عوض شده بود و بعداز ناهار بهیاری که کُردی صحبت می کرد به همراه دو سرباز به داخل سلول آمدند و پاهای منوچهر را پانسمان کردند. غروب هم یکی از سربازها با یک ظرف، دیری (نوعی خرمای خشک) از پشت پنجره به داخل سلول ریخت و رفت. همه تعجب کرده بودند. بعداز ظهر هم خبری از بازجویی نشد و در کمال آرامش آن شب سپری شد. در این بین فرصتی پیش آمد تا با منوچهر کمی صحبت کنم. منوچهر می گفت خودش هم نمی دانست برای چه فریاد می زند و چه چیزی در پیش روی اوست، ولی از وضع به وجود آمده همه راضی بودیم و این را یک پیروزی می دانستیم. غروب، شام آوردند و حبانه را آب کردند. کماکان از بازجویی خبری نبود. بچه ها تعجب کرده بودند. چند روز گذشته از شام خبری نبود و بازجویی صبح و عصر به شدت برقرار بود، ولی یک دفعه چه شد که با ما مهربان شده بودند!! یعنی فریادهای صبح منوچهر در وجود افسر عراقی تاثیر گذاشته بود؟ خیلی جای تعجب داشت و باید صبر می کردیم و آخرش را می دیدیم. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂