eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یحیای آزاده 4⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• یک لحظه همه دژبان ها به طرف کنجی که بچه های ما تجمع کرده بودند مایل شدند و با فرمان "کتلو" همه با هم به آنها حمله ور شدند. چند لحظه اول بچه‌ها کنار هم بودند ولی وقتی هجمه آنها بیشتر شد هرکس فریاد زنان به سویی دوید. فریادهای "یا زهرا"، "یا زهرا" فضای سلول را پر کرده بود. بچه ها مدام در حین فرار از ضربات شلاق و باتوم و کابل، من و قاسمی را لگد می کردند و به دنبال آن دژبان نیز آمد و... تا می‌دیدم یکی قصد دارد بطرف من فرار کند داد می زدم نیا، نیا، جالب اینکه قاسمی هم بدون اینکه با هم هماهنگ کرده باشیم همین کار را می کرد و از نزدیک شدن آنها ممانعت بوجود می آورد. یک ساعتی حسابی دژبان ها مشغول بودند. نفس‌ بچه های ما و عراقی ها کاملا" بریده بود. نه بچه ها توان فرار داشتند و نه عراقی ها نای زدن. صحنه خنده داری شده بود. افسر که این وضع را دید نیروهایش را عقب کشید و چند دقیقه ای بیرون از سلول با آنها صحبت کرد و بعد با همان آرایش هلالی در ورودی سلول به خط شدند. وحشت سراپای وجودمان را گرفته بود. دیگر واقعا" نای کتک خوردن نداشتیم. افسر عراقی که خود را مرتب کرده بود وارد سلول شد و گفت"وین ابوالصیحه لیش ماتصیح منیوچهر" (کسی که فریاد می زد منوچهر کجاست؟ چرا فریاد نمی زنی) " انت مسلم لا انت مجوس و آنی مسلم ممبعد لا تاکل خر. قبل چان مابین سجناء فد الضابط مفتش عسكري موجود بی ون ما أفرج عنها في الأمر ، أعطتها تحية کامل من صیحاتک و جاء امید الرکن الا اتفتیش ما کشف ای شی رایح حس آنی و انت تتشوف من بعد" (در بین زندانی‌های ما یک افسر تحقیق نظامی وارد شده بود. بعداز اینکه با دستور آزاد شد گزارش کاملی از فریادهای تو به سرلشکر ستاد داد و او برای تفتیش آمد ولی چیزی نیافت و رفت حالا دیگر من و تو هستیم بعداز این خواهی دید) منوچهر بیچاره را دوباره به تنهایی حسابی زدند و در هشت روز بعد نه از ناهار خبری بود و نه از شام و نه از چای. فقط یک ظرف آش شوربا و چند عدد صمون برای یک روز کامل و یک بار هم در روز برای رفتن به دستشویی قرار دادند. تنها چیزی که افزایش یافته بود وعده های کتک خوردن بود. در روز دوبار مفصل می زدند. آن هم به طوری که بعداز دو سه روز کتک خوردن، این سبک عادی شد ولی میزان آسیب بالا رفته بود. تعدادی از بچه ها دیگر نمی توانستند سرپا بایستند و یا دست خود را حرکت دهند. آنقدر درد جسمی داشتیم که دیگر کسی حتی یک کلمه هم صحبت نمی کرد. من هرشب شاهد نماز خواندن منوچهر در نیمه های شب با همان وضعیت بودم. دیگر بعد از بیدار شدن نمی خوابیدم، بلکه همراه با نیایش های او بی صدا و از سوز دل می‌گریستیم و او هم این را متوجه شده بود. شاید دم دمای اذان صبح بود که ناگهان صدای پای نظامیان عراقی آمد. درب سلول باز شد و یک فرد مسلح که چهره اش را با چفیه پوشانده بود با تمام تجهیزات وارد شد. او کاملا" مسلح بود و کلاش و جیب خشاب سینه ای و قمقمه، حمایل و.... را بسته بود. با فریاد و داد و فریاد گفت:"گوم، گوم، اطلعو بر اسرع اسرعو"، فریادهای او خشم شبهای پادگان علی اکبر را بیادم می آورد. همه بلند شدند و به زحمت بیرون از سلول کنار پنجره به خط شدند. من هم به سختی با کمک دیوار بیرون آمدم. دو سرباز، قاسمی را بیرون کشیدند. جلوی ما و آن‌طرف باغچه چند سرباز سراپا مسلح با صورتهای پوشیده با چفیه ایستاده بودند. منوچهر که بغل من ایستاده بود آرام گفت چه خبره؟ اینا کی هستند؟ چکار می خواهند بکنند؟ خدا رحم کند. بی اختیار گفتم "فکر کنم می خوان اعداممون کنن"، همه صدای من را شنیدند، یکی از آنها گفت "سریع ای واحد ارید ارواح به المرافق روح" به بچه ها گفتم که می گه هرکی می‌خواهد برود توالت برود که ایرج گفت "حالا که می خوان بکشنمون دیگه فرقی نمی کنه" به هر ترتیب همه رفتند و دوباره همانجا به خط شدیم. یکی از نیروهای مسلح رو به من کرد و گفت "یالا واحد واحد اطلعو بر ساحه" به بچه ها گفتم میگه یکی یکی برید بیرون. منوچهر گفت پس چرا نمی کشن؟ گفتم "حتما" چوبه اعدام دارن و می خوان ببرنمون اونجا" ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 5⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• زمان زیادی نگذشته بود که نوبت به من رسید. لنگ لنگان خود را به محوطه ورودی دژبان مرکز بصره رساندم. یک اتوبوس اسکانیا که خیلی شیک و زیبا بود جلو ما، روشن ایستاده بود و همه بچه ها سوار شدند. فقط من و قاسمی مانده بودیم. من در حال سوار شدن بودم که دو تا از اسرای ارتشی برای آوردن قاسمی حرکت کردند. قاسمی را توی پلاستیکی گذاشتند و سوار اتوبوسش کردند. چهار تا نظامی مسلح جلو اتوبوس و دو تا در انتهای اتوبوس مستقر شدند و ما را در صندلی‌های وسط جا دادند. قاسمی را نیز وسط راهرو کنار صندلی‌های ما روی زمین خواباندند. با اعتراض منوچهر، دو عدد پتو آوردند که خود منوچهر یکی را دولا زیر پای قاسمی فرش کرد و یکی را به عنوان متّکا لوله کرد و زیر سرش گذاشت. قاسمی از این کار منوچهر خیلی خوشحال شد و این خوشحالی را می توانستیم در چهره اش ببینیم. در همین اثنا ناگهان افسر عراقی از اتوبوس بالا آمد. با سوار شدن افسر عراقی همه ما عزا گرفتیم. آخر این همان افسری بود که هشت روز، صبح و بعدازظهر بی رحمانه دستور می داد ما را بزنند. آب و غذا را کم کرده بود و دائم فحاشی می کرد. تا مقصد با این آدم عقده ای چه کار باید می کردیم. افسر نگاهی به همه ما کرد و گفت "ماالاسف امرالمفروض ان ترسلکم به البغداد ما اگدر أكثر من الماضي اخدمکم الله ویاکم الی نهایت الحرب ان‌شاءالله"( متاسفانه با دستور لازم الاجرا مبنی بر فرستادن شما به بغداد نمی توانم بیش از این خدمت گذار شما باشم. خداوند با شما باد تا پایان جنگ ان‌شاءالله) از لحن امیددهنده اش متعجب شده بودیم و نمی دانستیم باور کنیم یا نه! بعداز این صحبت‌های کوتاه، آماری گرفت و در دفتر ثبت کرد و از اتوبوس خارج شد. با خارج شدن او و بسته شدن درب اتوبوس و تکان اول که حکایت از به راه افتادن اتوبوس داشت نفس راحتی کشیدیم. ساعت بزرگ دیجیتالی بالای سر راننده ساعت چهار صبح را نشان می داد. همین که از درب دژبانی خارج شدیم یکی از نیروهای مسلح که درجه استواری داشت با صدای زمختی گفت "دنگو دنگو رأُسکم" سرهایتان را پائین ببرید و بعد سربازی با خشونت گردن بچه‌ها را گرفت و تا نزدیک کف صندلی پائین آورد. یک ساعتی همه در این وضعیت قرار داشتند. بالاخره استوار عراقی در حالی که از ضبط اتوبوس ترانه های عربی پخش می شد با خنده داد زد "اذان اذان الصلاة الصلاة" ولی اتوبوس متوقف نشد و اثری هم از امکان توقف نبود. هوا گرگ و میش بود و یواش یواش سرهایمان را بلند کردیم. فقط بیابان بود و جاده، کسی معترض ما نشد. منوچهر گفت نماز را می شود در حالت اضطرار به هر شکلی خواند و خودش الله اکبر گفت و بقیه هم همین کار را کردند و نمازمان را خواندیم. بعداز نماز بغض عجیبی گلوها را می فشرد. اشکها ربطی به خلاصی از آن محبس نداشت، بلکه غم دور شدن از وطن، یاران و هم رزمان شهیدمان به شدت آزارمان می داد. با کمی دقت می توانستم صدای گریه دوستان اسیرم را بشنوم. در حالی که خورشید از دور دست در حال طلوع بود ما به سمت بغداد در حرکت بودیم و این در حالی بود که دیگر هق هق می کردم و اشک هایم بر روی صورت زخم خورده ام ردّی از خونابه درست کرده بود. در حال نظاره کردن به افق و دور شدنمان از بصره، خواب چشم هایم را با خود برد. نمیدانم چقدر گذشت که با صدای ترمز و تکان ناشی از توقف به خود آمدم. اتوبوس در مقابل رستوران بین جاده ای توقف کرده بود. دوتن از نیروهای عراقی از درب جلو خارج شدند و بقیه در جلو و عقب اتوبوس به حالت آماده باش ایستادند. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂