eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
828 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
هرصبح دلم رابه نگاه پرمهرت گره میزنم و روزم را آغاز میکنم باتو زندگی ام ازبرکت سرشار است 🌺 ─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حاج قاسم ✍خوابی که سردار سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زین‌الدین دیده و بیان کرده : ....هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت و می‌خواست برود. یك بار دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ، یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت؛ موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم و باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» گفت اینجا بهم مقام سیادت دادن. 🔹از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم» 📚 روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین... برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران" @defae_moghadas2
‍ 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 #شهید_استاد_علی_جمالپور🕊🌹 خصوصیات #على این بود که خیلی اهمیت به نماز و معانی آن میداد. بعد از نماز بعضی از افراد که اکثرا متدین هم بودند ما را نشان همدیگر داده و با هم نجوا میکردند یکی از آنها که من را میشناخت به خود جرات داد و پیش من آمد و گفت این که کنارش نماز می خوانی کیست؟ گفتم چطور؟! گفت با این حرکات نمازش باطل است اما من که از اخلاص و اخلاق علی باخبر بوده و چندین بار این نوع نماز او را دیده بودم ( که هنگام قرائت نماز ، بدن و گاهی زبانش به لرزه در می آمد) برای آنها گفتم که نماز او از خیلی از ماها بهتر است. انها با ناباوری خداحافظی کرده و از من دور شدند و من را که غرق حالات عبادی او بودم تنها گذاشتند. الحق که #شهدا آینه هم بودن و برای رسیدن به معشوق از هم سبقت میگرفتند. #راوی : برادر جانباز محمد جواد شالباف @defae_moghadas2 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
#ماسک نداریم ! خیلی وقت است که آلوده شده ایم به #هـــوای دنیا . . . @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹💠🔹🔹💠🔹 شهید محمد اکسیر دزفول 👇 👈تمام انسان ها روزی چشم از دنیا و از این جهان می پوشند، مهمترین چیز، خوب زندگی کردن و به تکلیف عمل کردن است. تکلیف ما بندگی است وازدرگاه ایزدمنان خواسته وخواهانم که همچون گذشته هاهیچگونه کدورتی و کسالتی درجسم وروح شریفتان راه نیابد. هدیه به روح منور شهید والامقام محمد اکسیر ۲۰ صلوات @defae_moghadas2 🔹💠🔹🔹💠🔹🔹💠
🍂 🔻 حشدالشعبی ۲۸ دیماه سالگرد سرلشکرشهيددقایقی شهید ی که پایه گذار حشدالشعبی عراق شد . سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی کسی است که پایه گذار فرهنگ بسیجی درمیان مردم عراق است شاید خیلی ها ندانند، اما یکی از قدرتمندترین سازمان‌های جهادی عراق که امروزه به مصاف تروریست های حرامی داعش رفته است و در واقع این شهید را باید مبدع فرهنگ بسیجی در میان عراقی ها نامید. همان چیزی که به عنوان حشد الشعبی در میان عراقی ها نام گرفته است. اسماعیل دقایقی هنگامی که فرماندهی«تیپ 9بدر» را پذیرفت،گردان های توابین و احرار را از میان اسیران عراقی تشکیل داده و لشکر ۹ بدر را بنا نهاد. آنها به رغم آنکه اسیر بودند، با علاقه و اشتیاق در این لشکر با ارتشی که خودشان سال‌ها در آن ارتش بودند، می‌جنگیدند و بسیاری از آنها هم به شهادت رسیدند و حالا بسیاری از تربیت شدگان شهید دقایقی امروز به یاد او سازمان بدر را که در عراق با داعش جنگيد ، پایه گذاری کرده اند. شهید گرانقدر ابو مهدی المهندس از جمله شاگردان شهید دقایقی و معاون ایشان در لشکر بدر بود..... ۲۸ دیماه سی و سومین سالگرد شهادت سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی گرامیباد.... @defae_moghadas 🍂
#شهيد_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی #شهید_جهاد_مغنیة، قدوة الشباب العرب #شهید_جهاد_مغنیه، الگوی جوانان عرب
‍ 🔹 تصاویر زیر مربوط به سفر مادر شهید محسن بنی نجار👇 🔻بحمدلله مادر شهیدان منصور و محسن بنی نجار پنجشنبه (۲۸دیماه ۹۶) توانست به اتفاق فرزندانش مسعود و بهزاد پس از سی و چهار سال دوری و گمنامی فرزندش ، بر مزار عزیز شهیدش محسن بنی نجار در نقطه ای دور افتاده بنام منطقة النجمی در حوالی مرز کویت بنام سفوان، حاضر شده و قران بگشاید و عقدهٔ دل واکند . @defae_moghadas2 🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ امروز سالگرد شهادت جمعی از همرزمان ما در کربلای ۵ بود. در گروهی که به مرور این خاطرات و بچه‌های رزمنده تعلق دارد برادر عزیزم، جناب دوبری گوشه ای از آن صحنه ها را چنین روایت کردند 👇
🍂 🍂 برای محمد توکل عزیزم ................................................. قسم به عشق و جنون و به دوست؛ آری دوست که هم عزیزترین هم رساترین قسم است که زیستن تهی از عشق، برزخی است عظیم که زندگی است به نام ار چه، بدتر از عدم است ... آن روز من و عباس عامری و حاتم خانزاده و اگر اشتباه نکنم علی جعفری عزیز و دو سه نفر دیگر؛ داشتیم برمی گشتیم به خط تا باقی مانده ی بچه های گروهان که کنار بچه های جعفر طیار در آن خاکریز "ن" شکل عمل کرده بودند را به عقب بیاوریم. یادش بخیر محمدرضا فرجیان از پیش آنها آمده بود و می گفت خیلی جای سختی گیر افتاده اند و اوضاعشان اصلا خوب نیست. می گفت فکر کنم تا شب همه شهید بشوند. ابراهیم رحیمی عزیز هم همانجا به شدت مجروح شده بود. بعد از حدود ۲۴ ساعت درگیری و تلاش؛ قرار شد دست و رویی بشوریم و نماز درست و حسابی بخوانیم. لذا بادگیر و پوتین ها را درآوردیم و نمازی خواندیم و قدری عسل و کره( از آن بسته بندی های کوچک ارسالی به خط ) را با نان خوردیم. عباس عامری حین خوردن می گفتم اگر اینها را بخوریم و بعد ترکش به شکممان بخورد؛ اینها را بالا می آوریم و مثل اسید می شود. خلاصه خورده و نخورده؛ بچه ها راه افتادند و من تا آمدم بند پوتین را سفت کنم؛ هلیکوپتر دشمن یک تانک غنیمتی کنار خاکریز را زد و متعاقب آن انفجارات شدید. عباس و حاتم و... که از کنار تانک عبور می کردند؛ زخمی شده و من فقط عباس را می دیدم که کنار انفجارهای شدید و زبانه کشیدنهای شعله ها که حرارت خیلی خیلی زیادی هم داشت؛ روی زمین افتاده است. خیلی سعی کردم بروم جلو نمی شد و آتش اجازه نمی داد. رفتم پشت خاکریز و کمرم سمت خط عراق بود تا بتوانم تانک را دور بزنم. از آن طرفش هم نشد نزدیک بشوم ولی فکر کنم حاتم هم آن طرف افتاده بود. دوباره برگشتم همان سمت و بالاخره با کم شدن شعله بچه ها را کشیدیم بیرون.(یادش گرامی سلطانی مقدم؛ مدام می گفت آرام باش ) عباس شکمش خورده بود و عسل و نان را بالا می آورد. حاتم کاملا دست و صورتش سوخته بود. سوار یک ماشینشان کردیم که ببرند عقب. تنها شده بودم و سرگردان که چه بکنم. باید به خط بروم و بسمت بچه های دسته ی ابوالفضل؟ یا عقب برگردم و به مقر گردان؟ ناگهان یک تویوتا آمد که محمد و بعضی بچه های گردان پشت آن نشسته بودند. نگهش داشت و داد زد که بیا برویم. گفتم از بچه های گروهان بعضی در خط هستند و... محمد گفت امیر گفته بروید عقب. سوار شدیم و تویوتا با سرعت تمام راه افتاد. در آن چاله ها و زمین ناهموار چنان با سرعت می رفت که هر لحظه احتمال داشت از پشت ماشین به بیرون پرتاب بشویم. یک زاپاس پشت ماشین بود که با آن وزن زیاد؛ مدام به هوا پرت می شد و به بدن ما برخورد می کرد. یک جایی از کنار یک تویوتا که از روبرو می آمد عبور می کردیم که یک گلوله ی توپ یا خمپاره سنگین به جداره خاکریز خورد و آن تویوتا متوقف شد. هر چه به راننده داد زدیم که نگهدار تا کمک کنیم؛ گوشش بدهکار نبود و گاز می داد. من با همان شوخ طبعی و با گله مندی داد زدم از چه چیزی داری فرار می کنی؟ از مرگ که نمی شود فرار کرد! که ناگهان راننده بنده خدا زد روی ترمز و با پرخاش می خواست که پیاده بشوم. بچه ها به راننده گفتند بابا! این همیشه همینجوری است و به دل نگیر و به راهت ادامه بده... دوباره راه افتادیم تا آنجا که دیگر قدری از معرکه دور شده بودیم. شلمچه مثل توده ای خاک و باروت آسمانش متفاوت و تیره تر از دور پیدا بود و ما به آسمانی آبی تر رسیده بودیم. راه هموار تر بود و چون گلوله کمتر از آسمان می آمد؛ راننده رام تر رانندگی می کرد. از شدت تلاطم ماشین؛ محمد در سه گوش بین در عقب وانت و ضلع سمت راننده نشسته بود و من درست روبرویش؛ با دست چپ در را گرفته بودم و دست راستم لبه ی پشت محمد را. اینطوری همدیگر را محکم بغل زده بودیم تا به بیرون پرتاب نشویم. یک هواپیمای جنگنده ی دشمن در آسمان پیدا شد. نگاهش می کردیم. ناگهان دو تا دو تایی راکت شلیک کرد. طبق معمول خط مسیر حرکت راکتها را با دست در آسمان ترسیم کردیم. به محمد گفتم محمد! فکر کنم برای ما زد... که ناگهان دوتای اولی حدود چند ده متری پشت ماشین خورد و دو تای بعدی جلوی ماشین... تویوتا با سرعت وارد محیط آتشفشان ترکش و انفجار راکتها شد و... برای لحظاتی فقط صدای اصابت ترکشها و پاره پاره شدن بدنه ماشین و برخورد قلوه های زمین کنده شده از آسمان را حس می کردم و نمی فهمیدم که زنده ام یا مرده! تیرگی مطلق و یک خلاء و تهی بی بُعد از شدت موج انفجار؛ ارکان وجودم را معلق کرده بود. لحظاتی که نمی دانم چقدر از بازه ی زمان را تسخیر کرده بود و ایستا؛ می گذشت! صدایی از بیرون فریاد زنان به گوش می رسید که: "از ماشین بیایید بیرون... مهمات کنار جاده منفجر شده است!" زنده شده بودم. از پشت ماشین بیرون پریدم. پایم یاری ام نمی کرد و از پی خودم می کشیدمش. آمدم پشت خاکریز کنار دو
سه نفر مستقر شدم... ولی یک آن متوجه شدم دیگر کسی از داخل تویوتا بیرون نمی آید. محمد کجاست؟ آتش انفجار مهمات و فشفشه ی خرج آر پی چی ها؛ اطراف ماشین در هم کوبیده شده را پوشانده بودند. به محض اینکه قدری آتش آرام شد؛ به سراغ ماشین رفتیم. چیزی از سرنشینان جلوی ماشین جز خون؛ دیده نمی شد. به سرعت به سراغ پشت ماشین رفتم. محمد هنوز در آن گوشه تکیه داده بود. صدایش کردم! تکان نخورد. در عقب را باز کردم و دستش را کشیدم که بچرخانمش. چنان ترکشها بدن نازنینش را کوبیده بودند که با حرکت من؛ بدنش محکم رها شد و در وسط وانت به پهلو افتاد... و رو به آسمان چرخید. دهانش مثل ماهی بیرون افتاده از آب؛ باز و بسته می شد... یا نه! به آب رسیده بود. به آفتاب! آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوبترین حادثه می دانمت خوبترین حادثه می دانی ام!؟ حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سالهاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام... @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ بیان بخش های دیگری از حادثه امروز کربلای ۵ توسط برادر رضایی از سرنشینان همان لنکروز در گروه رزمندگان 👇 🍂 سلام بر همه و تشکر از برادر دوبری و صالح زاده. بله بعد از دستور برادر صالح زاده ما به همراه عباس عامری و خانزاده و محمد توکل و چند نفر دیگر به سمت سنگر برادر صالح زاده که در آن وقت تنها فرمانده باقی مانده از گردان بود حرکت کردیم چرا که سنگر های مان خیلی زیر آتش شدید بود. در بین راه کنار عباس پیش می رفتیم که ناگهان انفجار شدید تانک همه چیز رو بهم ریخت. تمام حرکت های اطراف و صدا ها نامفهوم و کند شد سرم سوت میکشید گیج و منگ شده بودم نه میتونستم دراز بکشم و نه حرکتی کنم. گوشام رو گرفته بودم عباس رو که از ناحیه شکم زحمی شده بود رو نگاه میکردم کم کم تونستم از تانک فاصله بگیرم دیگر دوستان برادر عامری و خانزاده رو عقب فرستادن. کنار سنگر امیر پناه گرفتیم آتش همچنان زیاد بود امیر گفت با اولین ماشین برین عقب که سرو کله آن تویوتا پیدا شد. سوار بر ان تویوتا که مال گردان هم نبود شدیم که به عقب برگردیم. مسیر همانگونه که برادر دوبری بیان کردن طی شد در کنار محل ابگرفتگی که دژ عراق محسوب میشد خط اول عراق قبل از ورود به جاده بین ایران و عراق بود که متوجه هواپیمایی که از سمت ایران میامد شدیم . بنظرم هواپیما بمب رها کرد چرا که ما با نگاه مسیر بمب ها رو دنبال کردیم. اول انفجار پشت تویوتا و بعد انفجار جلو اتفاق افتاد تویوتا تا حدی به بالای دژ رفت همه پرت شده بودیم بیرون من پشت سر راننده نشسته بود وقتی محل کمی آرام شد متوجه محمد توکل فر شدیم اونو سوار یک امبولانس یا ماشین عبوری کردن من که از ناحیه زانو پای راست به علت پرت شدن از ماشین زخمی شده بودم مشغول پام بودم که فکر کنم فرجی یا یکی دیگر از دوستان متوجه خونریزی من شد تا اون موقع متوجه نشده بودم که از پشت سر هم ترکش خورده ام با چفیه سر منو بستن و سوار یک ماشین عبوری بعدی کردن و فرستادن عقب این اخرین دیدار من با محمد توکل فر بود 🍂
🍂 🔻 درِ باغ شهادت، بازباز است فرمانده بسیج دارخوین شادگان ترور شد فرمانده حوزه بسیج دارخوین شادگان استان خوزستان توسط گروهک منافقین ترور شد‌. عبدالحسین مجدمی فرمانده حوزه بسیج شهر دارخوین از توابع شهرستان شادگان استان خوزستان شامگاه سه‌شنبه توسط افراد ناشناس و نقاب‌دار مورد ضرب مستقیم گلوله اسلحه قرار گرفت و به شهادت رسید. روحش شاد @defae_moghadas 🍂
🍂 سوم بهمن سالگرد شهادت فرمانده ی خستگی ناپذیر گردان مالک ، شهید سرهنگ مقامی در کربلای ۵ است. بزرگ مردی است این جناب ناصر خان. چقدر بچه ها از او خاطره های خوب و شیرین در ذهن دارند. ای یار دور دست که دل می بری هـنوز چون آتش نهفته به خـاکـستـری هـنـوز هر چند خط کشیده بـر آیـیـنه ات زمـان در چشمم از تمامی خوبان، سـری هـنـوز سـودای دلـنـشـیـن نـخـستین و آخرین! عـمـرم گذشت و تـوام در سـری هـنـوز ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال ها از هـر چـراغ تـازه، فـروزان تــری هـنــوز آن سیب های راه به پـرهـیـز بـسـتـه را در سایه سار زلف، تو مـی پـروری هنوز وان سـفــره شـبــانــه نـان و شـراب را بر میزهای خواب، تو می گستری هنوز با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم آه ای شراب کهنه کـه در ساغری هنوز حسین منزوی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایتی دیگر از کربلای ۵ و شهادت‌ها صبح روز ٢١ دی ماه سال ٦٥؛ در منطقه عملیاتی شلمچه؛ یك گردان بسیجی تازه نفس؛ در فاصله ای حدود ۵۰۰ متر با كانال پرورش ماهی؛ گوش به فرمان و آماده، منتظر دستورند. دو روزه كه عملیات كربلای ۵ شروع شده ولی هنوز نوبت گردان ما نشده؛ هوا كه روشن میشه، مطمئن میشیم كه باید دوباره تا تاریك شدن هوا صبر كنیم. حدود ساعت ١٠ صبح اعلام میكنند: "گردان؛ آماده حركت!!"باور نمی كنیم: "حركت؟؟ كجا؟؟ به سمت خط؟؟!!! حتما اشتباهی شده! مگه ممكنه این وقت روز، تو این هوای روشن، یك گردان ٣٠٠ نفره، به طرف دشمن حركت كنه؟؟ گلوله های سنگین و سبك دشمن، به هیچ موجودی رحم نمیكنن! صدتا خمپاره شلیك می كنن تا یه ماشین غذا یا مهمات به خط نرسه!!!! دیگه چه برسه به موجود زنده!"به هر حال دستوره و باید اطاعت كرد. سراغ فرمانده گردان رو كه از همرزمای قدیمیه، میگیریم. میگن: "رفته قرارگاه الان میاد". به جوان ها توصیه میكنم نقشه منطقه عملیاتی روبا دقت ببینن: "ابتدا تاانتهای مسیر، حدود ٥٠٠ متر جاده به عرض حداكثر ٣ متره. دوطرف جاده آب و باتلاقه؛ منطقه در دید كامل دشمنه؛ در این فاصله، هیچ جان پناهی نیست؛ نه طبیعی ونه مصنوعی؛ اصطلاحا مثل كف دست میمونه!"گردان حركت میكنه؛ خدایا توكل به تو؛ یعنی میشه از چنین جاده ای با این شرایط ناامن عبور كرد؟؟ اونهایی كه كم تجربه ترند، با خیالی آسوده فكر میكنند فاصله ی زیادی نیست كه دشمن بخواد متوجه ما بشه. سریع عبور می كنیم و به پشت خاكریز می رسیم!گردان كه وارد جاده میشه، ابتدا برای لحظاتی، سكوت معناداری حاكم میشه ولی ناگهان، زمین و زمان بهم میریزه و محشری به پا میشه! همزمان، چندین قبضه كاتیوشا روی یه نقطه كوچیك شلیك می كنن؛ گلوله ها هدر نمیرن؛ این گرا ثبت شده بوده؛ حجم آتش رو باور نمیكنی! گردان زمین گیر میشه؛ هنوز آتش قبضه ها خاموش نشده كه چند قبضه دیگه شروع میكنن.....صدای انفجار؛ بوی خون؛ پیكر چاك چاك و غرق به خون بچه ها؛ سوز ناله مجروح ها؛..... همه جا تیره و تار میشه! خدایا راه بهشت تو از این جهنم میگذره؟؟ برای لحظاتی انگار فیلم زندگی كُند میشه.... تمام عُمرِ بیست ساله مثل یك فیلم چند ثانیه ای از مقابلت عبور میكنه... برای لحظاتی حجله ی خودتو سرگذر محل می بینی و شاهدی كه مراسم تشییع جنازه ت، چه با شكوه در حال برگزاریه....  👇👇👇👇
ناگهان به خودت نهیب میزنی: "پس چی شد اون همه سابقه عملیاتی؟! تو هم كه مثل بقیه كُپ كردی! پاشو غیرت نشون بده! تو كه شهیدبشو نیستی! مگه به فرمانده گردان قول ندادی تو مواقع حساس كمك كنی؟ مگه به تو دستور نداد آخرین نفر گردان حركت كنی تا كسی جا نمونه؟ لااقل پاشو و نگذار بیشتر از این، بچه ها از دست برن!"بلند میشی و تنها كاری كه میكنی اینه كه دست سید رو میگیری و راه میفتی به سمت خاكریز و با فریاد به بچه ها میگی كه سریعتر حركت كنند؛ ولی دیگه خیلی دیر شده؛ در همین چند ثانیه، گردان به گروهان تبدیل شده! و آتش سنگین دشمن همچنان ادامه داره....اولین نفر به پشت خاكریز میرسیم در حالیكه از كل گردان، به زحمت شاید یك دسته باقی مونده باشه. باوركردنی نیست؛ چهره ی خونین شهدا و مجروحین جلوی چشمت رژه میرن.... صورت زیبا و محاسن سفید حاج آقا سجادیان (پدر چهار شهید) چه زیبا با خون خضاب شده بود...    به زحمت یك سنگر نیمه كاره گیر میاریم و دونفری با سید جاگیر میشیم. سعی میكنم منطقه رو بررسی كنم؛ چیز پیچیده ای نیست: روبرومون خاكریزهای نونی شكل دشمن و كانال ماهی پوشیده از نی، دیده میشه. با هر گلوله دشمن كه به نیزار میخوره، یك دوش كامل میگیریم. شب فرامیرسه در حالیكه هیچ امكانات و سرپناهی نداریم؛ حتی دریغ از یك پتوی سربازی؛ از وقتی وارد سنگر شدیم، حال سید، بد شده؛ موج انفجار تمام بدنش رو بی حس كرده، حتی نای حرف زدن هم نداره، خیلی زود به خواب میره. بعد از چند ساعت تلاش میكنم بیدارش كنم ولی موفق نمیشم؛ فقط مطمئن میشم كه نفس میكشه؛ نمیدونم چیكار كنم؛ ناخودآگاه، اشک هام سرازیر میشه؛ یاد دو برادرش میفتم که كنار من به شهادت رسیدند.... عجب شانسی من دارم! اگه این یكی هم بره..تا فردا غروب همونجا می مونیم. تصمیم میگیرم هرطور شده سید رو برگردونم عقب. حالا خودم هم توانی ندارم. دو روزه که هیچی نخوردیم؛ احساس میكنم تمام مویرگهای بدنم پاره شده؛ دچار لكنت شدم؛ دم غروب برای لحظاتی آتش دشمن سبك میشه. از سنگر بیرون میایم. نیزار در اثر انفجارها كاملا از بین رفته. به زحمت سید رو از سنگر بیرون میكشم و آهسته آهسته به سمت سه راهی شهادت نزدیك میشیم و در تاریكی غروب باز هم از شهادت دور دور دور .... @defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
⚘﷽⚘ 📎یاحضرت_زهرا(س) ناموس خدا به پشت در سوخته شد تا عشق علی به شیعه آموخته شد ناگاه به پیش چشم مبهوت حسن از ضرب لگد سینه به در دوخته شد 😭 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─