eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
828 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🍂 برای محمد توکل عزیزم ................................................. قسم به عشق و جنون و به دوست؛ آری دوست که هم عزیزترین هم رساترین قسم است که زیستن تهی از عشق، برزخی است عظیم که زندگی است به نام ار چه، بدتر از عدم است ... آن روز من و عباس عامری و حاتم خانزاده و اگر اشتباه نکنم علی جعفری عزیز و دو سه نفر دیگر؛ داشتیم برمی گشتیم به خط تا باقی مانده ی بچه های گروهان که کنار بچه های جعفر طیار در آن خاکریز "ن" شکل عمل کرده بودند را به عقب بیاوریم. یادش بخیر محمدرضا فرجیان از پیش آنها آمده بود و می گفت خیلی جای سختی گیر افتاده اند و اوضاعشان اصلا خوب نیست. می گفت فکر کنم تا شب همه شهید بشوند. ابراهیم رحیمی عزیز هم همانجا به شدت مجروح شده بود. بعد از حدود ۲۴ ساعت درگیری و تلاش؛ قرار شد دست و رویی بشوریم و نماز درست و حسابی بخوانیم. لذا بادگیر و پوتین ها را درآوردیم و نمازی خواندیم و قدری عسل و کره( از آن بسته بندی های کوچک ارسالی به خط ) را با نان خوردیم. عباس عامری حین خوردن می گفتم اگر اینها را بخوریم و بعد ترکش به شکممان بخورد؛ اینها را بالا می آوریم و مثل اسید می شود. خلاصه خورده و نخورده؛ بچه ها راه افتادند و من تا آمدم بند پوتین را سفت کنم؛ هلیکوپتر دشمن یک تانک غنیمتی کنار خاکریز را زد و متعاقب آن انفجارات شدید. عباس و حاتم و... که از کنار تانک عبور می کردند؛ زخمی شده و من فقط عباس را می دیدم که کنار انفجارهای شدید و زبانه کشیدنهای شعله ها که حرارت خیلی خیلی زیادی هم داشت؛ روی زمین افتاده است. خیلی سعی کردم بروم جلو نمی شد و آتش اجازه نمی داد. رفتم پشت خاکریز و کمرم سمت خط عراق بود تا بتوانم تانک را دور بزنم. از آن طرفش هم نشد نزدیک بشوم ولی فکر کنم حاتم هم آن طرف افتاده بود. دوباره برگشتم همان سمت و بالاخره با کم شدن شعله بچه ها را کشیدیم بیرون.(یادش گرامی سلطانی مقدم؛ مدام می گفت آرام باش ) عباس شکمش خورده بود و عسل و نان را بالا می آورد. حاتم کاملا دست و صورتش سوخته بود. سوار یک ماشینشان کردیم که ببرند عقب. تنها شده بودم و سرگردان که چه بکنم. باید به خط بروم و بسمت بچه های دسته ی ابوالفضل؟ یا عقب برگردم و به مقر گردان؟ ناگهان یک تویوتا آمد که محمد و بعضی بچه های گردان پشت آن نشسته بودند. نگهش داشت و داد زد که بیا برویم. گفتم از بچه های گروهان بعضی در خط هستند و... محمد گفت امیر گفته بروید عقب. سوار شدیم و تویوتا با سرعت تمام راه افتاد. در آن چاله ها و زمین ناهموار چنان با سرعت می رفت که هر لحظه احتمال داشت از پشت ماشین به بیرون پرتاب بشویم. یک زاپاس پشت ماشین بود که با آن وزن زیاد؛ مدام به هوا پرت می شد و به بدن ما برخورد می کرد. یک جایی از کنار یک تویوتا که از روبرو می آمد عبور می کردیم که یک گلوله ی توپ یا خمپاره سنگین به جداره خاکریز خورد و آن تویوتا متوقف شد. هر چه به راننده داد زدیم که نگهدار تا کمک کنیم؛ گوشش بدهکار نبود و گاز می داد. من با همان شوخ طبعی و با گله مندی داد زدم از چه چیزی داری فرار می کنی؟ از مرگ که نمی شود فرار کرد! که ناگهان راننده بنده خدا زد روی ترمز و با پرخاش می خواست که پیاده بشوم. بچه ها به راننده گفتند بابا! این همیشه همینجوری است و به دل نگیر و به راهت ادامه بده... دوباره راه افتادیم تا آنجا که دیگر قدری از معرکه دور شده بودیم. شلمچه مثل توده ای خاک و باروت آسمانش متفاوت و تیره تر از دور پیدا بود و ما به آسمانی آبی تر رسیده بودیم. راه هموار تر بود و چون گلوله کمتر از آسمان می آمد؛ راننده رام تر رانندگی می کرد. از شدت تلاطم ماشین؛ محمد در سه گوش بین در عقب وانت و ضلع سمت راننده نشسته بود و من درست روبرویش؛ با دست چپ در را گرفته بودم و دست راستم لبه ی پشت محمد را. اینطوری همدیگر را محکم بغل زده بودیم تا به بیرون پرتاب نشویم. یک هواپیمای جنگنده ی دشمن در آسمان پیدا شد. نگاهش می کردیم. ناگهان دو تا دو تایی راکت شلیک کرد. طبق معمول خط مسیر حرکت راکتها را با دست در آسمان ترسیم کردیم. به محمد گفتم محمد! فکر کنم برای ما زد... که ناگهان دوتای اولی حدود چند ده متری پشت ماشین خورد و دو تای بعدی جلوی ماشین... تویوتا با سرعت وارد محیط آتشفشان ترکش و انفجار راکتها شد و... برای لحظاتی فقط صدای اصابت ترکشها و پاره پاره شدن بدنه ماشین و برخورد قلوه های زمین کنده شده از آسمان را حس می کردم و نمی فهمیدم که زنده ام یا مرده! تیرگی مطلق و یک خلاء و تهی بی بُعد از شدت موج انفجار؛ ارکان وجودم را معلق کرده بود. لحظاتی که نمی دانم چقدر از بازه ی زمان را تسخیر کرده بود و ایستا؛ می گذشت! صدایی از بیرون فریاد زنان به گوش می رسید که: "از ماشین بیایید بیرون... مهمات کنار جاده منفجر شده است!" زنده شده بودم. از پشت ماشین بیرون پریدم. پایم یاری ام نمی کرد و از پی خودم می کشیدمش. آمدم پشت خاکریز کنار دو
سه نفر مستقر شدم... ولی یک آن متوجه شدم دیگر کسی از داخل تویوتا بیرون نمی آید. محمد کجاست؟ آتش انفجار مهمات و فشفشه ی خرج آر پی چی ها؛ اطراف ماشین در هم کوبیده شده را پوشانده بودند. به محض اینکه قدری آتش آرام شد؛ به سراغ ماشین رفتیم. چیزی از سرنشینان جلوی ماشین جز خون؛ دیده نمی شد. به سرعت به سراغ پشت ماشین رفتم. محمد هنوز در آن گوشه تکیه داده بود. صدایش کردم! تکان نخورد. در عقب را باز کردم و دستش را کشیدم که بچرخانمش. چنان ترکشها بدن نازنینش را کوبیده بودند که با حرکت من؛ بدنش محکم رها شد و در وسط وانت به پهلو افتاد... و رو به آسمان چرخید. دهانش مثل ماهی بیرون افتاده از آب؛ باز و بسته می شد... یا نه! به آب رسیده بود. به آفتاب! آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوبترین حادثه می دانمت خوبترین حادثه می دانی ام!؟ حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سالهاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام... @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ بیان بخش های دیگری از حادثه امروز کربلای ۵ توسط برادر رضایی از سرنشینان همان لنکروز در گروه رزمندگان 👇 🍂 سلام بر همه و تشکر از برادر دوبری و صالح زاده. بله بعد از دستور برادر صالح زاده ما به همراه عباس عامری و خانزاده و محمد توکل و چند نفر دیگر به سمت سنگر برادر صالح زاده که در آن وقت تنها فرمانده باقی مانده از گردان بود حرکت کردیم چرا که سنگر های مان خیلی زیر آتش شدید بود. در بین راه کنار عباس پیش می رفتیم که ناگهان انفجار شدید تانک همه چیز رو بهم ریخت. تمام حرکت های اطراف و صدا ها نامفهوم و کند شد سرم سوت میکشید گیج و منگ شده بودم نه میتونستم دراز بکشم و نه حرکتی کنم. گوشام رو گرفته بودم عباس رو که از ناحیه شکم زحمی شده بود رو نگاه میکردم کم کم تونستم از تانک فاصله بگیرم دیگر دوستان برادر عامری و خانزاده رو عقب فرستادن. کنار سنگر امیر پناه گرفتیم آتش همچنان زیاد بود امیر گفت با اولین ماشین برین عقب که سرو کله آن تویوتا پیدا شد. سوار بر ان تویوتا که مال گردان هم نبود شدیم که به عقب برگردیم. مسیر همانگونه که برادر دوبری بیان کردن طی شد در کنار محل ابگرفتگی که دژ عراق محسوب میشد خط اول عراق قبل از ورود به جاده بین ایران و عراق بود که متوجه هواپیمایی که از سمت ایران میامد شدیم . بنظرم هواپیما بمب رها کرد چرا که ما با نگاه مسیر بمب ها رو دنبال کردیم. اول انفجار پشت تویوتا و بعد انفجار جلو اتفاق افتاد تویوتا تا حدی به بالای دژ رفت همه پرت شده بودیم بیرون من پشت سر راننده نشسته بود وقتی محل کمی آرام شد متوجه محمد توکل فر شدیم اونو سوار یک امبولانس یا ماشین عبوری کردن من که از ناحیه زانو پای راست به علت پرت شدن از ماشین زخمی شده بودم مشغول پام بودم که فکر کنم فرجی یا یکی دیگر از دوستان متوجه خونریزی من شد تا اون موقع متوجه نشده بودم که از پشت سر هم ترکش خورده ام با چفیه سر منو بستن و سوار یک ماشین عبوری بعدی کردن و فرستادن عقب این اخرین دیدار من با محمد توکل فر بود 🍂
🍂 🔻 درِ باغ شهادت، بازباز است فرمانده بسیج دارخوین شادگان ترور شد فرمانده حوزه بسیج دارخوین شادگان استان خوزستان توسط گروهک منافقین ترور شد‌. عبدالحسین مجدمی فرمانده حوزه بسیج شهر دارخوین از توابع شهرستان شادگان استان خوزستان شامگاه سه‌شنبه توسط افراد ناشناس و نقاب‌دار مورد ضرب مستقیم گلوله اسلحه قرار گرفت و به شهادت رسید. روحش شاد @defae_moghadas 🍂
🍂 سوم بهمن سالگرد شهادت فرمانده ی خستگی ناپذیر گردان مالک ، شهید سرهنگ مقامی در کربلای ۵ است. بزرگ مردی است این جناب ناصر خان. چقدر بچه ها از او خاطره های خوب و شیرین در ذهن دارند. ای یار دور دست که دل می بری هـنوز چون آتش نهفته به خـاکـستـری هـنـوز هر چند خط کشیده بـر آیـیـنه ات زمـان در چشمم از تمامی خوبان، سـری هـنـوز سـودای دلـنـشـیـن نـخـستین و آخرین! عـمـرم گذشت و تـوام در سـری هـنـوز ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال ها از هـر چـراغ تـازه، فـروزان تــری هـنــوز آن سیب های راه به پـرهـیـز بـسـتـه را در سایه سار زلف، تو مـی پـروری هنوز وان سـفــره شـبــانــه نـان و شـراب را بر میزهای خواب، تو می گستری هنوز با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم آه ای شراب کهنه کـه در ساغری هنوز حسین منزوی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایتی دیگر از کربلای ۵ و شهادت‌ها صبح روز ٢١ دی ماه سال ٦٥؛ در منطقه عملیاتی شلمچه؛ یك گردان بسیجی تازه نفس؛ در فاصله ای حدود ۵۰۰ متر با كانال پرورش ماهی؛ گوش به فرمان و آماده، منتظر دستورند. دو روزه كه عملیات كربلای ۵ شروع شده ولی هنوز نوبت گردان ما نشده؛ هوا كه روشن میشه، مطمئن میشیم كه باید دوباره تا تاریك شدن هوا صبر كنیم. حدود ساعت ١٠ صبح اعلام میكنند: "گردان؛ آماده حركت!!"باور نمی كنیم: "حركت؟؟ كجا؟؟ به سمت خط؟؟!!! حتما اشتباهی شده! مگه ممكنه این وقت روز، تو این هوای روشن، یك گردان ٣٠٠ نفره، به طرف دشمن حركت كنه؟؟ گلوله های سنگین و سبك دشمن، به هیچ موجودی رحم نمیكنن! صدتا خمپاره شلیك می كنن تا یه ماشین غذا یا مهمات به خط نرسه!!!! دیگه چه برسه به موجود زنده!"به هر حال دستوره و باید اطاعت كرد. سراغ فرمانده گردان رو كه از همرزمای قدیمیه، میگیریم. میگن: "رفته قرارگاه الان میاد". به جوان ها توصیه میكنم نقشه منطقه عملیاتی روبا دقت ببینن: "ابتدا تاانتهای مسیر، حدود ٥٠٠ متر جاده به عرض حداكثر ٣ متره. دوطرف جاده آب و باتلاقه؛ منطقه در دید كامل دشمنه؛ در این فاصله، هیچ جان پناهی نیست؛ نه طبیعی ونه مصنوعی؛ اصطلاحا مثل كف دست میمونه!"گردان حركت میكنه؛ خدایا توكل به تو؛ یعنی میشه از چنین جاده ای با این شرایط ناامن عبور كرد؟؟ اونهایی كه كم تجربه ترند، با خیالی آسوده فكر میكنند فاصله ی زیادی نیست كه دشمن بخواد متوجه ما بشه. سریع عبور می كنیم و به پشت خاكریز می رسیم!گردان كه وارد جاده میشه، ابتدا برای لحظاتی، سكوت معناداری حاكم میشه ولی ناگهان، زمین و زمان بهم میریزه و محشری به پا میشه! همزمان، چندین قبضه كاتیوشا روی یه نقطه كوچیك شلیك می كنن؛ گلوله ها هدر نمیرن؛ این گرا ثبت شده بوده؛ حجم آتش رو باور نمیكنی! گردان زمین گیر میشه؛ هنوز آتش قبضه ها خاموش نشده كه چند قبضه دیگه شروع میكنن.....صدای انفجار؛ بوی خون؛ پیكر چاك چاك و غرق به خون بچه ها؛ سوز ناله مجروح ها؛..... همه جا تیره و تار میشه! خدایا راه بهشت تو از این جهنم میگذره؟؟ برای لحظاتی انگار فیلم زندگی كُند میشه.... تمام عُمرِ بیست ساله مثل یك فیلم چند ثانیه ای از مقابلت عبور میكنه... برای لحظاتی حجله ی خودتو سرگذر محل می بینی و شاهدی كه مراسم تشییع جنازه ت، چه با شكوه در حال برگزاریه....  👇👇👇👇
ناگهان به خودت نهیب میزنی: "پس چی شد اون همه سابقه عملیاتی؟! تو هم كه مثل بقیه كُپ كردی! پاشو غیرت نشون بده! تو كه شهیدبشو نیستی! مگه به فرمانده گردان قول ندادی تو مواقع حساس كمك كنی؟ مگه به تو دستور نداد آخرین نفر گردان حركت كنی تا كسی جا نمونه؟ لااقل پاشو و نگذار بیشتر از این، بچه ها از دست برن!"بلند میشی و تنها كاری كه میكنی اینه كه دست سید رو میگیری و راه میفتی به سمت خاكریز و با فریاد به بچه ها میگی كه سریعتر حركت كنند؛ ولی دیگه خیلی دیر شده؛ در همین چند ثانیه، گردان به گروهان تبدیل شده! و آتش سنگین دشمن همچنان ادامه داره....اولین نفر به پشت خاكریز میرسیم در حالیكه از كل گردان، به زحمت شاید یك دسته باقی مونده باشه. باوركردنی نیست؛ چهره ی خونین شهدا و مجروحین جلوی چشمت رژه میرن.... صورت زیبا و محاسن سفید حاج آقا سجادیان (پدر چهار شهید) چه زیبا با خون خضاب شده بود...    به زحمت یك سنگر نیمه كاره گیر میاریم و دونفری با سید جاگیر میشیم. سعی میكنم منطقه رو بررسی كنم؛ چیز پیچیده ای نیست: روبرومون خاكریزهای نونی شكل دشمن و كانال ماهی پوشیده از نی، دیده میشه. با هر گلوله دشمن كه به نیزار میخوره، یك دوش كامل میگیریم. شب فرامیرسه در حالیكه هیچ امكانات و سرپناهی نداریم؛ حتی دریغ از یك پتوی سربازی؛ از وقتی وارد سنگر شدیم، حال سید، بد شده؛ موج انفجار تمام بدنش رو بی حس كرده، حتی نای حرف زدن هم نداره، خیلی زود به خواب میره. بعد از چند ساعت تلاش میكنم بیدارش كنم ولی موفق نمیشم؛ فقط مطمئن میشم كه نفس میكشه؛ نمیدونم چیكار كنم؛ ناخودآگاه، اشک هام سرازیر میشه؛ یاد دو برادرش میفتم که كنار من به شهادت رسیدند.... عجب شانسی من دارم! اگه این یكی هم بره..تا فردا غروب همونجا می مونیم. تصمیم میگیرم هرطور شده سید رو برگردونم عقب. حالا خودم هم توانی ندارم. دو روزه که هیچی نخوردیم؛ احساس میكنم تمام مویرگهای بدنم پاره شده؛ دچار لكنت شدم؛ دم غروب برای لحظاتی آتش دشمن سبك میشه. از سنگر بیرون میایم. نیزار در اثر انفجارها كاملا از بین رفته. به زحمت سید رو از سنگر بیرون میكشم و آهسته آهسته به سمت سه راهی شهادت نزدیك میشیم و در تاریكی غروب باز هم از شهادت دور دور دور .... @defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
⚘﷽⚘ 📎یاحضرت_زهرا(س) ناموس خدا به پشت در سوخته شد تا عشق علی به شیعه آموخته شد ناگاه به پیش چشم مبهوت حسن از ضرب لگد سینه به در دوخته شد 😭 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 داستان شهادت کربلای ۵ " جاده شنی " (آخرین دیدار با علی بهزادی) زیر شدیدترین آتش توپخانه ای و هوایی دشمن وارد شلمچه شدیم! تقریبا در حوالی عصر در خط اول آماده بودیم! آنچه آن روز توجیه شدیم، قرار بود در امتداد جاده ی آسفالته چند بلدوزر به کار احداث خاکریز مبادرت کنند و گروهان ما در حمایت از لودرها عمل کند! اگر اشتباه نکنم، گفته شد پنج دستگاه بلدوزر در این عملیات استفاده خواهد شد! با تاریکی هوا گروهان به فرماندهی " علی بهزادی " از خاکریز گذشته و بسوی جاده حرکت کردیم. به جاده ای رسیدیم با ارتفاع تقریبا یک متر ! آن سوتر از جاده دو تیربار عراقی مستقر بود و به شدت شلیک می کردند! هم شلیک می کردند و هم گروهی ترانه می خواند و کف می زدند! (گه گاه فحش هم می دادند!) 🤭 آنچنان که گاه تیرها در آسفالت گیرکرده ، آسفالت می سوخت! در امتداد جاده تیرک های فلزی چراغ بود. تیربار عراقی بصورت کف تراش شلیک می کرد و در هر رفت و برگشت چند تیر هم با تیرک های فلزی می خورد! پشت جاده " دشت بان" موضع گرفتیم! من و احمدرضا ناصر به دستور " علی بهزادی" حدود ۵۰ متری از گروهان فاصله گرفتیم تا نیروهای دشمن از امتداد جاده عبور نکنند و گروهان غافل گیر نشود! پس از تاخیر زیادی یک دستگاه بلدوزر زوزه کشان آمد! آمدن بلدوزر همان و تمرکز تیربارها و خمپاره های دشمن، همان! کار برای راننده های بلدوزر خیلی سخت شد! دو سه نفری هم به شدت مجروح شدند! پیک گروهان (غلامعلی نیکوکار) آمد و گفت: " علی می گوید، تیربارها را خاموش کنید"! احمدرضا آر پی جی را علم کرد و من هم با کلاش خط آتش ریختم اما خداوکیلی تیربارچی های عراق اجازه ی سربلند کردن نمی دادند! احمد یک آر پی جی بی هدف شلیک کرد! نه فقط ثمری نداشت بلکه موضع ما هم لو رفت! علی مرا فراخواند! یادش بخیر! با آن جثه بزرگ تقریبا نیم تنه اش از جان پناه بیرون بود. کله اش از جراحت کربلای ۴ باندپیچی، دست اش به گردن آویزان... در آن تاریک روشنی منورها و خاک و گاز باروت و..‌. با آرامشی خاص گفت: " به احمد بگو با آرامش و دقت بزن، ... خودت هم آتش بریز ... مواظب نارنجک هاشون باشید.‌."! لحن آرام علی مرا از استرس رهانید و همین طور احمدرضا را . دوباره آر پی جی و ... احمدرضا تا نیم تنه بالا امد و با آرامش و مکث، تیربار عراقی را هدف قرار داد! (جیغ و داد عراقی ها بلندشد) اما این تازه آغاز بود. فشار دشمن بیشتر شد و رانندگان بلدوزر یکی پس از دیگری شهید و مجروح شدند و دستگاه بی حرکت در آن نقطه " سیبل" دشمن شده بود! در آن شب فقط " حسین آجرتراش " مجروح شد!
🍂 شهید علی بهزادی فرمانده گروهان نجف اشرف، گردان کربلا
رفته رفته صبح می شد و ... پیک آمد و خبر داد که گروهان قرار است ستونی در امتداد جاده عقب بکشد اما من و احمدرضا می بایست با حفظ فاصله، تامین باشیم! عراقی ها که انگار متوجه ی عقب رفتن ما شده بودند، نزدیک تر و نزدیک تر می شدند! خوب به خاطر ندارم، شاید چندنارنجکی هم پرتاب کردند! در مسیر که نیم خیز می آمدیم من خیره به این سو و آن سو چشم دوخته بودم! در کنار جاده و در یکی از جان پناه ها ، سیاهه ای مرا متوجه خود کرد! سراسیمه وارسی کردم... یکی از بچه ها در آن وانفسا خواب مانده بود!! او هم محله ای و همکلاسی ام رضا ایزدی بود! (شهید) بیدارش کردم! اصلا متوجه دور و برخود نبود! تازه بجهت شتاب و عتاب من، گله هم داشت! زمانی گذشت! در این فاصله گروهان از ما دور شد و صدایی در آن تاریکی دیگر شنیده نمی شد! در راه سیاهی دو نفر جلوی ما ظاهر شد! با اضطراب مسلح کردم و هشدار دادم. علی بهزادی بهمراه مرغیان منتظر ما بودند!! علی نگران شده بود. علت تاخیر را جویا شد و موضوع خواب ماندم رضا ایزدی را گفتم! (علی در مواجه با چنین صحنه هایی گاه برخورد جدی می کرد!) در آن تاریکی چهره در چهره ی رضا شد و دست بر شانه اش گذاشت و به آرامی و دلسوزانه گفت: " اشکالی نداره ! خسته است ... زود برید استراحت کنید...." بهمراه هم از دژ عبور کردیم و هریک گوشه در سینه ی دژ " جانپناه" حفر کردیم و .... هنوز مشغول جان پناه بودیم که صدای مهیب اصابت (شاید) کاتیوشای دشمن زمین را به جنبش درآورد، البته در آن لحظات و ساعات برای ما معمول و عادی بود! (بعدا بچه گفتند؛ در آن انفجار علی بهزادی بهمراه عبدالرحمان مرغیان بشهادت رسیده است) صبح جسم علی بهزادی با همان بانداژ سر در لانکروز بود در حالی که ترکش به چشمش اصابت کرده بود! علی هم مثل حاج اسماعیل ... " هرگزم نقش تو از لوح و دل و جان نرود "! حسن اسدپور @defae_moghadas 🍂
شهید رضا ایزدی
🍂 شهید احمد رضا ناصر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ نحوه شهادت سردار عبدالصادق نوری‌پور شهید کربلای ۴ 👇👇👇
❣ 🔻 شهادت سردار، صادق نوری در کربلای ۴ از متن مصاحبه آقای رحیم قمیشی (این حادثه در صبح عملیات کربلای۴ در حالی اتفاق افتاد که گردان کربلا موفق به شکستن خط مستحکم دشمن شده و تا جاده اصلی و هدف نهایی عملیات دست یافته بود، در حالی که هیچ نیرویی از جناحین وارد نشد و ارتش عراق از همین جناح ها فشار وارد نمود.) ...تو همون فاصله ای که عراقی ها با یه انبوه جمعیتی داشتن میومدن وسط ما، و هنوز هم مطمئن نبودیم که اینها عراقین... یادمه که یه دفعه اونها شروع کردند به تیراندازی. صادق نوری از سنگر در اومد و دوربین رو برداشت و از یه شیاری که کنار سنگر ما بود... (اشاره با دست و گرفتن حالت دوربین بر چشم) شروع کرد به نیروهایی که به طرف ما میومدن. من هم کنارش ایستاده بودم که یه هو تیر خورد به بدنش – حالا اتفاقا تیر خیلی چیزی هم نبود که بخوره به سر و گردنش که خیلی خونریزی بکنه - ظاهرا تیر خورده بود به ششهاش چون من دیدم با اینکه اثر خود تیر زیاد نبود به کنار سمت چپ بدنش وارد شد، افتاد روی زمین و دیدم که نفسش بالا نمی یاد هی می‌خواست نفس بکشه نفسش بالا نمی آمد و نمی تونست نفس بکشه. اصلا نفسش برنمی گشت که من خیلی اونجا سعی کردم بدنش رو مستقیم کنم که دیگه نفس اش هم به شماره افتاد و همونجا شهید شد. دیگه برگشتیم توی سنگر و به تکاپور افتادیم که چطور بچه های صالح زاده (ف مانده گروهان نیروهای درگیر) رو که حالا تو دل عراقی ها هستند و بچه های که بی سازمان حالا اون وسط ایستادن... دیدیم با چه زحمتی یکی یکی دارند عقب میان. شروع کردیم بچه ها رو سازمان دادن که خب حالا علاوه بر این که بچه ها دارن میان عقب، نباید بذاریم این فرم عقب نشینی بی نظم بشه، باید اینها رو ببریم تو منطقه ای سرپل درست کنیم و بهترین جایی که به نظر ما از دیشب مناسب بود، همان سرپل ورودیمون بود چون هم پشت آن مواضع خنثی شده بود، هم دیگه جزیره پشتش نبود که دو باره تو دام اونها بیفتیم و هم اینکه از بچه های غواص ازونجایی که رفته بودند جلو اونجا رو مقر کرده بودن. 🔅 جریان کامل این مصاحبه، بزودی در کانال حماسه جنوب 👇 @defae_moghadas @defae_moghadas2
❣ 🔻 مربیان آموزشی شهید محمود نویدی و شهید محمود مراد اسکندری در تاریکی شب با تیراندازی و انفجار مهمات صوتی دست ساز اقدام به بیدار باش نیروهای تحت آموزش در نیمه شب ها می کردند. آنها نیروها را از خواب ناز، با فریادهای رعد آسا بیدار می کردند و ایجاد آمادگی را در مقابل حملات دشمن در کمترین زمان به آموزش می دادند. پس از آن همین نیروها را با پای برهنه، چند کیلومتری در بیابانهای اطراف و در وسط خارها موظف می کردند تا روی خارها بدوند و بخوابند. این حرکت‌ها را توام با شلیک گلوله اجرا می کردند. این تمرینات خشن و بی رحمانه و سخت گیرانه روحیه نیروهای آموزشی را کاملا تغییر می داد و آنها را با شرایطی مواجه می ساخت که حتی فکرش را هم نمی کردند چه برسد به اینکه آنها را انجام بدهند . تمریناتی سنگین و متحول کننده روحیات نیروهای آموزشی توسط این دو مربی شهید اجرا می شد و آنها را به نیرویی با تحمل و استقامت تبدیل می کرد. ایجاد روحیه سلحشوری و جنگاوری و زدوده شدن خمودگی و ترس نتایج تمرینات و آموزشهای آنان بود که عاید نیروهای رزمی سپاه می شد. @defae_moghadas 🍂