❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
آثاردود و آتش بر در و ديوار مسجد مانده بود. لكه هاي خون روي سنگ فرش حياط مسجد ديده ميشد. حسين حرفهاي معلم جوان را به ياد آورد: « ابتدا تظاهرات بسيار آرام شروع شد. اكثر مردم شهر از تظاهرات آن روز مطلع بودند و فوج فوج به جمعيت اضافه ميشدند. ارتش خيابان اصلي شهر را در محاصره خود قرارداد و تعداد زيادي از سربازان را در طول خيابان مستقر كرده بود. مردم اعتنايي به تهديد ارتش نكردند و با صداي بلند شعار ميدادند. وقتي مرگ بر شاه گفتند، سربازان اسلحه را به سمت جمعيت گرفتند، اما هنوز اجازه
شليك نداشتند. سرهنگ سروري كه آمد، همه چيز عوض شد. خودش آمد
وسط خيابان و يك رگباربه سمت مردم گرفت و سپس فريادزد: «به هيچ كس رحم نكنيد. من از اعليحضرت دستور دارم.» و بعد مردم را مثل برگ خزان به
زمين ريختند. حلقه محاصره كه تنگتر شد،عده اي از مردم به مسجد پناه بردند.
سرهنگ خود وارد شبستان مسجد شد. عده اي زن و كودك را ديد كه از ترس ميلرزيدند. انگار از اين حالت مردم لذت ميبرد. لبخند كريهي در چهره اش نقش بست و دستور شليك داد. كسي راه فرار نداشت. آن قدر شليك كردن كه تعدادي از كتابها و چند جلد قرآن آتش گرفت. شعله از اين قسمت مسجد
بلند شد. قرآن كه آتش گرفت، مردم به جاي فرار مقاومت كردند. مردمي كه در اطراف مسجد پناه گرفته بودند، با ديدن زبانه آتش فرياد زدند: «كتاب قرآن را، مسجد كرمان را، شاه به آتش كشيد.» سرهنگ سروري ديوانه شده بود. باز هم به سمت تظاهر كنندگان شليك كرد و فرياد زد: «من به آتش كشيدم. هيچ غلطي هم نميتوانيد بكنيد.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
شهدا جلوی ما قرار دارند، کاری نکنیم آنها رویشان را از ما برگردانند.
#سردار_شهید_احمد_کاظمی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 4️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
شب از نيمه گذشته بود. چراغي در زير زمين همان خانه متروكه سوسو ميزد. حسين آن شب با سوز، دعا ميخواند. طوري اشك ميريخت كه آن سه نفر را نيز تحت تأثير قرار داده بود. حسين اغلب قسمتهاي دعاي كميل را ازحفظ ميخواند و براي هر قسمت تفسيري ميكرد كه براي معزالدين تازگي داشت. اين روحاني تاكنون به دعايي اين چنين گوش نداده بود. حالش منقلب شد و نتوانست دعا را ادامه دهد. براي دقيقه اي همه ميگريستند. مالكي به خود آمد. مفاتيح را از جلو حسين برداشت و ادامه دعا را قرائت نمود.
نزديك نيمه شب بود. كسي تمايلي به خوابيدن نداشت. درگوشه اي از اتاق
مواد منفجره اي كه آماده كرده بودند، قرار داشت. حسين به نماز ايستاد. تا اذان
صبح بيدار ماندند و سپس آماده عمليات شدند.
- من و يداالله بمب را وارد شهرباني ميكنيم. حسين و مالكي بيرون ساختمان
منتظر ما خواهند بود.
حسين بلافاصله حرف معزالدين را قطع كرد و گفت: «بهتر است شما بيرون
ساختمان منتظر ما بمانيد تا اگر اتفاقي در حين بمب گذاري افتاد بتوانيد فرار
كنيد» و سپس كمي تأمل كرد و ادامه داد: «اگر شما بمانيد بازهم ميتوانيد گروه
موحدين را فعال كنيد. حضور شما موثرتر است. من آينده انقلاب را ميبينم،
نه انفجار شهرباني كرمان را.»
معزالدين از اين حرف حسين جا خورد، طوري كه نتوانست خود را كنترل
نمايد و گفت: «قرار نيست كسي از بين برود.»
- بهتر است در اين مورد اصرار نكنيد. من و يداالله وارد ساختمان شهرباني ميشويم. من به ساختمان واردترم.
سپس پايش را دراز كرد. پاچه شلوارش را بالا زد و گفت: «شروع كنيد.»
معزالدين حرفي براي زدن نداشت. موادمنفجره را جلو كشيد و شروع كرد.
موادرا به شكل خمير درآورده بودند تا قابليت شكلپذيري داشته باشد. خمير
را خيلي آرام دور كشاله ران حسين به ضخامت خيلي كم قرار داد و سپس با
يك باند سفيد آن را بست.
- وقتي به دستشويي رسيدي، آرام اين باند را باز كن. مواد منفجره را گلوله كن
و فتيله را وسط آن قرار بده.
حسين فتيله را دور كمر پيچيد. طول فتيله را به اندازه اي انتخاب كرده
بودند كه فرصت داشته باشند خود را از ساختمان خارج كنند.
- حالا تو يك پارچه بمبي.
حسين لبخند زد وگفت: «سر به سر من نگذاريد كه ممكن است كار دستتان بدهم.»
مالكي كه صبحانه را فراهم كرده بود،گفت: «بيا حسين،صبحانه امروز خيلي
دلچسب خواهد بود.»
- ميخواهم امروز صبحانه سيري بخورم.
معزالدين نگاهي به يداالله انداخت و گفت: «مواظبش باش. لحظه اي از او
جدا نشو.»
به فاصله چند دقيقه تك تك از خانه خارج شدند. اين بار معزالدين پشت
فرمان نشست و به آرامي به سمت ميدان اصلي شهر حركت كرد. ساعت ده صبح بهترين زمان براي ورودشان به ساختمان بود. حسين و يداالله پرونده
و گذرنامه را زير بغل گذاشتند و خيلي خونسرد پياده شدند. معزالدين اتومبيل را در خيابان پشتي پارك كرد و منتظر ماند. از همان لحظه كه اتومبيل را خاموش
كرد، قلبش به تپش افتاد.
يداالله شب قبل صورتش را تيغ انداخته بود و مثل حسين لباس شيكي
پوشيده بود. آن دو مثل روزهاي قبل وارد شهرباني شدند. همان نگهبانان روز
قبل جلو آنها را گرفتند. حسين خيلي خونسرد در حاليكه لبخند ميزد، گفت:
« براي گذرنامه آمدهام.»
گروهبان نگاهي به او انداخت و اجازه ورود داد. هنگامي كه حسين را
بازديد ميكرد، يداالله دو متر از او فاصله گرفت و خود را به نگهبان ديگر رساند.
گروهبان تمام بدنش را بازديد كرد. دستش كه به قسمت خمير بمب رسيد،
قلب حسين براي لحظه اي از تپش افتاد، طوري كه تا دست گروهبان به مچ
پايش برسد، عرق سرد بر تنش نشسته بود. گروهبان كه سرجاي خود ايستاد،
حسين آرام گرفت و بلافاصله حركت كرد.
وارد سالن شد. بلافاصله به سمت اتاق سرگرد رفت. كسي در اتاق نبود. حسين خوشحال شد. چشمش به گروهباني افتاد.
- سركارببخشيد، جناب سرگرد تشريف ندارند؟
- چند دقيقه صبر كن، ميآيد.
گروهبان آنجارا ترك كرد. حسين كه خيلي آرام قدم ميزد، به يداالله گفت:
«پشت سرمن بيا.»
حسين وارد دستشويي شد. كسي آنجا نبود.
- توالت آخر موقعيت بهتري دارد. شما جلو آن ميايستي كه كسي وارد نشود.
حسين داخل شد و در را بست. يداالله كمي ايستاد و سپس در دو توالت ديگر را بست كه اگر كسي وارد شد، انتظار خود را توجيه كند. پيرمردي
وارد شد. يداالله را كه ديد، آنجا را ترك كرد. لحظه اي بعد يك گروهبان وارد
شد. يداالله ضربه اي به در زد و گفت:«آقا يك كمي زودتر» و گروهبان هم آنجا
را ترك كرد.
حسين باند سفيد را كه بازكرد، بمب خميري راگلوله كرد و آن را دركاسه
توالت جا سازي كرد. فتيله را از كمر باز كرد و آن را وسط بمب فرو كرد.
لحظه اي بعد از توالت خارج شد و به يدالله اشاره كرد كه آماده باشد. فتيله را
آتش زد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مدعیان ، گرم چه کاری بودید ،
آن روز که ما میان آتش بودیم
لحظات آخر قبل از شهادت مدافع حرم #شهید_صدرزاده
#اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 5️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حسين شتابان خارج شد و در حالي كه ميدويد ،گفت: «فقط دو دقيقه
فرصت داريم. عجله كن.»
- اين طوري به ما شك خواهند كرد. بهتر است خيلي عادي اينجا را ترك
كنيم.
حسين اعتنايي به يداالله نكرد و وارد سالن شد. چشمش به سرگرد افتاد كه
داشت پايين ميآمد. سرش را بر گرداند و با سرعت ساختمان را ترك كرد.
يداالله پا به پاي حسين ميدويد. حالا ديگر وارد خيابان اصلي شده بودند و كمتر
ازصد متر با اتومبيل فاصله داشتند. معزالدين از داخل آينه آنها را ديد و اتومبيل
را روشن كرد. مالكي در را باز كرد و منتظر ماند. حسين و يداالله كه در صندلي
عقب نشستند، معزالدين با شتاب حركت كرد. هنوز به چهار راه نرسيده بودند
كه صدايي مهيب بلند شد و دود از ساختمان شهرباني بلند شد. آن ها بمبي
انتخاب كرده بودند كه علي رغم صداي زياد، قدرت تخريب كمي داشت. در
اين صورت از كشتن افراد، جلوگيري ميشد.
معزالدين دور زد. تانكهاي جلو شهرباني بي هدف به حركت درآمده بودند. سربازان از داخل كاميون بيرون ريخته بودند. صداي تيراندازي بيشتر شد،
بي آنكه بدانند چرا شليك ميكنند. رعب و وحشت ميدان اصلي شهر را فرا
گرفت. آن چهار نفر آسوده خاطر به سمت منزل ميرفتند.
اتومبيل جيپ استيشن از مقابل تالار بزرگ شهرداري به چپ پيچيد و وارد
خيابان فرعي شد. حسين بلافاصله سوارموتور سيكلت شد. كلاه نخي راروي
سرش جابه جا كرد و با چالاكي حركت كرد. اتومبيل مثل روزهاي گذشته جلو
منزلي بزرگ ايستاد و سرهنگ سروري پياده شد. غير از راننده يك محافظ او را
همراهي ميكرد. محافظ تا مقابل در او را همراهي كرد و سپس به اتفاق راننده
آنجا را ترك كرد.
هوا تاريك شد. كسي در آن مسير تردد نميكرد. سوز و سرماي زمستان تا استخوان نفوذ ميكرد.
«اگر شب هنگام از منزل خارج شود، بهتر است. درغير اين صورت كارمان
مشكل خواهد شد.» حسين كمي قدم زد تا گرمش شود. ترجيح داد تا نيمه هاي
شب آنجا را ترك نكند. چند ساعتي ماند و بعد خسته و كوفته به سوي منزل حركت كرد. هر سه نفر چشم انتظارش بودند. حسين وارد كه شد، كنار چراغ
علاءالدين نشست. نگاهي به آنها انداخت. دستانش را به هم ماليد و گفت:
«انگارگرم صحبت بوديد، خب ادامه بدهيد.»
مالكي لبخند زد و گفت: «معزالدين براي ما نقشه كشيده. تو اين هير و وير قصد دارد عروسي راه بيندازد.»
- خب مبارك است. كيه كه بدش بياد.
يداالله زد زير خنده و گفت:«ما را بگو كه فكر ميكرديم حسين قبول
نميكند.»
- اما اين بحث به كارهاي گروهي مربوط ميشود.
معزالدين اين جمله را خيلي جدي گفت و ادامه داد:
- ما بايد فعاليت فرهنگي خود را گسترش بدهيم. نيمي از جمعيت را زنان
تشكيل ميدهند. اگر بخواهيم در پخش اعلاميه و نوار امام در بين اين قشر
فعال شويم، مجبوريم از خودشان استفاده كنيم.
- اما ما قصد نداريم عضو زن داشته باشيم. اين مسئله در بين گروههاي چپ
عواقب خوبي نداشته است.
- به همين دليل پيشنهاد ازدواج را داده ام. شما با اين عمل افرادي را كه ناموس
شما خواهند بود، به كمك دعوت خواهيد كرد. آنها هيچگاه عضو موحدين
نخواهند شد،بلكه خود جرياني را در امور فرهنگي به راه خواهند انداخت.
ما در مواردي كه كمك بخواهند ياري شان خواهيم كرد. همين سه عضو زن
كفايت خواهد كرد كه رابط ما با آن انجمن باشند. حسين پريد وسط حرفش و گفت: «كدام سه عضو؟»
- همانها كه قرار است همسر آينده شما باشند.
- ما فرداعمليات خطرناكي را در پيش خواهيم داشت.
اين جمله را مالكي گفت و بلافاصله حسين پاسخ داد :«تا پيروزي انقلاب
اين عمليات ادامه خواهد يافت. زندگي ما طوري تنظيم خواهد شد كه احتمال بدهيم تا لحظاتي ديگر زنده نباشيم و شايد هم عمري طولاني داشته باشيم. در
اينصورت تنظيم زندگي براي ما امري مهم خواهد بود. اگر شما اميدي نداشتي
كه به اهواز برگردي، ديروز سوغاتي نميخريدي»
ظرف عسلي كنج اتاق را مالكي براي مادر خريده بود. هنگام خريد به يداالله
گفته بود كه خيلي دوست دارم دوباره مادر را ببينم. اين جمله حسين او را به
خود آورد و نگاهي به عسل انداخت. انگار مادر را ميديد كه چشم انتظارش
نشسته است. معزالدين از چهره آن ها ميخواند كه پيشنهادش را پذيرفته اند.
اين بار يك مرحله جلوتر رفت و گفت: «انتخاب اين افراد را ميسپاريم به خانم
حسين زاده. او ميداند افراد مورد نظر چه خصوصياتي بايد داشته باشند. البته به
كمك تك تك شما. من ديگر در اين مورد دخالتي نخواهم كرد. بهتر است به
كار فردا بپردازيم.» مالكي نقشه اي كوچك جلو او گذاشت و گفت: «صبح كه
به شهرباني ميرود، بهترين فرصت است كه كلكش را بكنيم.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۵
#پیامک_شهدا❣️
☀️امیر لشگر اسلام شهید خلبان عقیل صادقی:
بیایید ادامه دهنده راه شهدا باشیم.
☀️امیر لشگر اسلام شهید خلبان منصور صدیق :
باید از نوامیس و وطنمان دفاع کنیم.
☀️امیر لشگر اسلام شهید سید احمد طباطبایی :
باید جانمان را فدای ارزشها کنیم.
☀️سردار رشید اسلام شهید حفظ اله عابدینی:
مردم! همچون گذشته ها به طور فعال در صحنه ها حاضر باشید.
☀️امیر لشگر اسلام شهید سید محمد علی عابدینی:
شما را به خداپرستی، نماز و احترام به بزرگترها وصیت می کنم.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 6️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- اما او هر روز صبح دخترش را با خود ميبرد. ممكن است صدمه اي به آن
طفلك وارد شود. در اين چند روز اكثر اوقات دخترش تا نزديك شهرباني با
او بود. از مدرسه تا شهرباني فقط دو چهار راه فاصله است كه محل مناسبي
براي ترور سرهنگ نيست.
- ما فرصت زيادي نداريم. هر چه زمان بگذرد، به نفع آنها خواهد بود. اكنون
كه انفجار شهرباني مضطرشان كرده، بهتر ميتوانيم واردعمل شويم.
معزالدين اين حرفها را با نگراني گفت. انگار دختر هشت ساله سرهنگ
تمام برنامه آنها را مختل كرده بود و هيچ كدام قصد نداشتند سرهنگ را در
حضور دخترش به قتل برسانند. حسين از روي نقشه نگاهي به مسير سرهنگ انداخت و گفت: «ما در فاصله دو چهار راه ميتوانيم كار را تمام كنيم. به هر
صورت بايد منتظر بمانيم كه دخترش پياده شود. بايد حساب او را از پدرش
جداكنيم.»
معزالدين پذيرفت و به يداالله گفت: «اجراي عمليات به عهده شما و مالكي.
حسين با موتور سر چهار راه اول كنار تالار خواهد ايستاد. اگر دخترش نبود،
چراغ موتور را روشن خواهد كرد و شما هم سر پيچ كارتان را انجام خواهيد
داد. در صورت خاموش بودن چراغ، خودتان را به چهار راه نزديك شهرباني
برسانيد.»
ساعت شش صبح از منزل بيرون زدند. مالكي و يداالله هر كدام يك اسلحه
كلت و يك نارنجك دستساز با خود حمل ميكردند. معزالدين اتومبيل
ميراند و حسين سوار موتور از آنها جدا شد. نزديك ساعت هفت اتومبيل
جيپ استيشن از خانه بيرون زد. حسين به اتومبيل نزديكتر شد و چشم به
عقب اتومبيل انداخت. دختر بچه به صندلي تكيه داده بود و با كيف مدرسهاش
بازي ميكرد. حسين در يك لحظه به چهره آن دختر خيره شد. «به همان دليل
كه اين سرهنگ به بچه هاي مردم رحم نكرد، ما بايد به دخترش رحم كنيم. من
راضي نخواهم بود كه او حتي شاهد قتل پدر خود باشد.» چراغ را خاموش كرد
و بلافاصله پشت سر اتومبيل به سرعت آنجا را ترك كرد و خود را به چهار راه
منتهي به شهرباني رساند.« اين فاصله كم براي تيراندازي مشكل خواهد بود، اما
در عوض خيالم از دخترش راحت است.»
حسين با چراغ به مالكي و يداالله اشاره كرد كه ميتوانند وارد عمل شوند.
موتور را روشن نگهداشت و منتظر ماند. معزالدين، يداالله و مالكي را پياده كرد
و خود به سرعت آنجا را ترك كرد. هنوز سرهنگ صد متري با آنها فاصله
داشت كه آماده شليك شدند. اتومبيل به چهار راه كه رسيد، مالكي سرهنگ را
نشانه رفت و شليك كرد. خون ازكتف سرهنگ بيرون زد. راننده كنترل اتومبيل
را از دست داد. اتومبيل كه ايستاد، سرهنگ سراسيمه پياده شد. هنوز به جوي
آب نرسيده بودكه دو شليك پياپي او را به زمين انداخت. حسين دور زد و كنار
يداالله و مالكي ايستاد. هنوز مردم جمع نشده بودند كه آنها به سرعت معركه
را ترك كردند. حسين اتومبيل معزالدين را كه ديد، موتور را كنار خيابان پارك
كرد و هر سه نفر به او پيوستند.
اين بار كه وارد منزل شدند، حسين اعلاميه اي را كه از قبل آماده كرده بود،
از چمدان بيرون آورد. يك بار ديگر آن را مرور كرد. اين دومين اعلاميه نظامي
گروه موحدين بود كه چاپ ميشد. تهديد گروه موحدين درادامه اين عمليات
براي او كه اكنون دو مأموريت موفق را پشت سرگذاشته بود، بسيار دلچسب
بود. انگار فضاي شهر نسبت به يك هفته گذشته عوض شده بود. حسين
در انتهاي اعلاميه اشاره كرد كه اعدام انقلابي رئيس ساواك كرمان در نوبت
بعد قرار دارد. منتظر ماند تا پس از آمدن راهنما، اعلاميه را توسط او تكثير نمايد. صداي درآمد. راهنما وارد شد. خوشحال و سرحال. به حسين كه رسيد،
صدايش درآمد.
- اعلاميه اول شما دست به دست ميگردد. يك نفر دريكي از مساجد با صداي
بلند گفت: «با حضور گروه موحدين، ديگر كسي جرأت قتل عام مردم را
نخواهد داشت.»
حسين كمي آرام گرفت و سپس اعلاميه دوم را به او داد. گفت: «بهتر است خبر اعدام سروري را زودتر در شهر پخش كنيد تا مرهمي باشد براي داغداران مسجد جامع.» راهنما اعلاميه اي را از جيب بيرون آورد و به حسين داد.
- اين آخرين اعلاميه امام است. براي شما آورده ام.
حسين بلافاصله آن را خواند و به مالكي گفت: «موضوع اعتصاب شركت
نفت جدي شده. امام كاركنان نفت را تشويق به اعتصاب كرده است. بايد
خودمان را به اهواز برسانيم.»
- اما هنوز كار ما تمام نشده، اعدام رئيس ساواك مانده.
- بقيه كارها را به خودشان واگذار كنيد. ديگر جو كرمان عوض شده. لزومي ندارد ما اينجا بمانيم.
- ساواك راههاي خروجي كرمان را ً كاملا زير نظر گرفته. آنها ميدانند اين دو
جريان كار از يك گروه غير بومي است. ديگر همه فهميده اند كه موحدين در
كرمان مستقر هستند.
- در اين صورت هر چه زودتر برويم، بهتر خواهد بود.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۶
31.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣برای سردار شهید
حاج عظیم محمدی
دلم آواره صحراست
میدانم که اینجایی
#آهنگران
#فتو_کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 7️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
از شهر اميديه كه خارج شدند، تا چشم كار ميكرد، بيابان بود. چادرهاي
موقت ارتش براي استقرار نيروها در اطراف مراكز بهره برداري و تلمبه خانه ها
به چشم ميخورد. اين چادرهارا پس از تهديد جدي اعتصاب كاركنان شركت
نفت كه از يك ماه گذشته آغاز شده بود، بر پا كرده بودند. شاه اصرار داشت صادرات نفت ادامه يابد تا در سطح بين المللي وضعيت داخلي كشور را عادي
جلوه دهد. استقرار نيروهاي نظامي در نقاط مهم شركت نفت، زماني آغاز شد
كه تعدادي ديگر از كاركنان شركت طي اطلاعيهاي تصميم به فراگير كردن
اعتصاب گرفتند. كاركنان خارجي- كه اغلب آمريكايي بودند- از تعطيلات
تابستاني برگشته بودند، اما هنوز ادامه فعاليت شركت نفت مشخص نبود.
حسين و يداالله ازكنارتلمبه خانه اي بزرگ گذشتند اين مركز جمع آوري نفت خام است. از اين جا كليه مخازن نفت به جزيره
خارك پمپاژ ميشود.
- انفجار اين ايستگاه امكان پذير نيست، مگر اين كه يكي از كاركنان اين مركز
را با خودمان همراه كنيم.
- بايد از رضا كمك بخواهيم. اين مرد همه امكانات خود را در اختيار موحدين
قرار داده است.
يداالله دور زد. يك بار ديگر از جلو ايستگاه پمپاژ گذشت. حصاري كه دور
آن كشيده بودند، نفوذ ناپذير بود. لوله هاي ضخيم فولادي چون مار در سينه
زمين كنار هم قرار گرفته بودند و تا چشم كار ميكرد، ادامه داشت. حسين
كه اميدي نداشت بتواند از اين طريق كاري انجام دهد، اشاره كرد كه به شهر
برگردند.
اگر چه آنها چند طرح براي كمك به اعتصابيون شركت نفت انتخاب كرده
بودند، اما حسين معتقد بود، تمام قضايا به اهواز ختم ميشود. حضور نظاميان
در شهر كوچك اميديه ً كاملا محسوس بود. حسين در حالي كه به دو طرف
خيابان نگاه ميكرد،گفت«پل گريم پس از مجروح شدن مسترلينگ بسيار فعال
شده است.»
- امشب تكليف همه چيز روشن خواهد شد.
- اين بيابانها مرا خسته كرده است. پس از برگشت از كرمان بيشترين وقتمان
را روي مناطق نفتخيز گذاشته ايم.
- اگر صادرات نفت قطع شود، خستگي فراموشت ميشود.
حسين نگاهي به يدالله انداخت و با بي ميلي گفت: «برگرد اهواز.»و بعد خودش مشغول مطالعه كتاب شد. او به خوبي ميتوانست در هر شرايط دنياي جديدي را در افكار خود متمركز كند. داستان «مردي از ربذه» را
ميخواند، شخصيتي كه به او غبطه ميخورد. به اهواز كه رسيدند به يدالله گفت:
«شب منزل رضا قرار داريم.»
- اما من كلبه ابوذر در برهوت ربذه را به آن خانه شيك كوي كورش ترجيح
ميدهم.
يداالله با تبسم به او خيره شد. كنار خيابان نگه داشت و گفت: «متوجه
منظورت نميشوم.»
پاسخي از حسين نشنيد. چشمش به كتابي كه دستش بود، افتاد. ترجيح
داد او را به حال خود بگذارد. حركت كرد و گفت: «خستگي من از بيابانهاي
اميديه به خاطر عدم موفقيت است. هنوز دو سوم كاركنان شركت نفت سركار
خود حاضر ميشوند.»
- اما ابوذر هيچگاه از تعبيد در ربذه شكايتي نكرد، مگر در دل. زيرا خستگي او
براي دشمن يك موفقيت به حساب ميآمد و ميتوانست بر اراده ياران علي
بتازد.
يداالله وارد كوي كوروش شد. خيابان خلوت بود. مردي سياه چرده با
دشداشه سفيد كنار كيوسك نگهباني نشسته بود. نگاهي به سر و وضع آنها
انداخت. شك كرد:« به آن ها نميآيد اهل كوي كوروش باشند.»
يداالله سر جلو كشيد. نگهبان او را با همان لبخند هميشگي شناخت. ميله را
بالا زد و اجازه عبور داد. كوي كوروش محل اسكان كاركنان ارشد شركت نفت
بود. كليه كاركنان خارجي در ويلاهاي بزرگي كه از امكانات خوبي برخورداربودند، اقامت داشتند. فضاي سبز و درختهايي كه در محوطه به چشم ميخورد،
آنجا را محل امني براي زندگي جلوه ميداد. حسين آن ويلاها را به گونه اي
ديگر مينگريست. «آنها فكر ميكنند نفت ارث پدرشان است. اگر ابوذرها به
ربذه تبعيد نميشدند و حكومت علي(ع) براي مدتي دوام مييافت، شايد امروز
از اين همه تبعيض رنج نميبرديم. اگر نتوانيم عدالت اجتماعي را در حكومت
اسلامي تعريف كنيم، حتي درصورت پيروزي انقلاب، باز هم شاهد بي عدالتي
خواهيم بود. نميدانم چرا هر روز گستره جديدي از ولايت فقيه به رويم
گشوده ميشود.» صداي آرام يدالله او را به خود آورد.
- پل گريم اكنون در اين خانه آرام گرفته است.
يداالله ازمقابل ويلايي بزرگ كه دو نگهبان جلو در ورودي آن ايستاده بودند،
عبوركرد. حسين نيم نگاهي به آن جا انداخت و گفت: «ولي او اكنون بيشتر از
ما مضطرب است. من يقين دارم كه آن نامه هاي تهديد آميز به دست او رسيده
است. معزالدين در انجام اين كارها مهارت زيادي دارد.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۷
❣️
به رهبرم بگویید که من عاشق تو بودم، دوست داشتم به دیدن تو آمده و با تو درد دل کنم، و دستت را ببوسم.
اما دیگر فرصتی نیست، چون ندای هل من ناصر ینصرنی (امام) حسین، مرا می خواند.
#شهید_اسماعیل_بنفشه
#والفجر_هشت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
جمعه ها برای آمدنت
فرش دل می گسترانیم ،
تفالی به قرآن می زنیم ،
دست به آسمان می ساییم ،
و از سویدای جان می خوانیم ،
الیس صبح بقریب..؟
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- پس از ترور مسترلينگ توسط گروه منصورون، قدرت زيادي به او داده اند.
- كاش اين نامه هايي كه براي او نوشته ايم، به دست كاركنان شركت نفت ميافتاد.
- در اين صورت آن ها فكر ميكنند ما قصد جنگ رواني داريم. اين طوري موفقيت ما حتمي است.
يدالله در خيابان بعدي جلو يكي از ويلاها ايستاد. با باز شدن در منزل نوراتاق قسمتي از حياط را روشن كرد. رضا قد متوسط و هيكل ورزيده اي داشت. وارد كه شدند، طبق روال گذشته با استقبال گرم رضا مواجه شدند.
همسرش با سيني چاي وارد سالن بزرگ پذيرايي شد. انگار از ساعتي قبل در انتظار آنها
بودند. حسين روي مبل نشست و تن خسته خود را رها كرد تا آرام بگيرد.
همسر رضا آنها را تنها گذاشت و خود وارداتاق انتهاي سالن شد. صداي تايپ
به گوش حسين خورد و گفت: «هنوز تمام نشده؟»
- تا دمدماي صبح نزديك هزار نسخه را حاضر خواهيم كرد. نه من و نه همسرم
تا حالا چنين كارهايي انجام نداده ايم. كم كم داريم مسلط ميشويم.
- شرمنده ايم. در اين يك ماه نظم زندگي شما به هم ريخته.
- ما خودمان اين كار را قبول كرده ايم. آمدن من از آمريكا تنها به خاطر پيوستن
به انقلاب بود. نزديك يك سال سرگردان بودم. اگر با شما آشنا نميشدم، كم كم از شركت نفت هم بيرون ميزدم. آنها نسبت به افرادي كه خارج از تفكر
خود عمل ميكنند، زود حساس مي شوند.
- بهتر است به همسرتان كمك كنيم.
هر دو وارد اتاقي شدند كه در انتهاي سالن قرار داشت. همسر رضا پشت
ماشين تايپ نشسته بود. هنوز كند تايپ ميكرد. در قسمت ديگر يك دستگاه
تكثير قرار داشت كه اطرافش كاغذهاي زيادي پخش شده بود. يداالله پشت
دستگاه رفت و با دست مشغول چرخاندن دسته چرخان دستگاه شد. هر دور
كه دسته ميچرخيد، يك ورق روي كاغذهاي ديگر قرار ميگرفت.
خواهر رضا يكي از دانشجويان فعال انجمن اسلامي دانشگاه اهواز بود كه
در آنجا با حسين زاده همكاري ميكرد. رضا را خواهرش به اين گروه معرفي
كرد و از دو ماه گذشته كه با افراد گروه آشنا شد، خيلي زود با هم جوش
خوردند. رضا درانجمن اسلامي آمريكا و كانادا عضوي شناخته شده بود. وارد ايران كه شد، ترجيح داد در خوزستان فعاليت كند. قبل از شركت نفت مدتي
در وزارت بازرگاني و صنايع فولاد كار كرد، اما زد و بندهاي آنجا با اخلاق
او جور در نيامد و از ادامه كار بازماند. اگر از اطلاعاتي كه از شركت نفت
به سازمان موحدين ميرساند، احساس رضايت نميكرد، نمي توانست در
كنار آمريكاييها هم دوام بياورد. با اين كه طي دو ماه گذشته آرام و بي
سروصدا به شركت ميرفت، اما معزالدين سفارش ميكرد كه رفتارش چون
گذشته باشد.
يك اتومبيل شورلت قهوه اي رنگ مقابل منزل ايستاد. حسين از جا پريد،
اما رضا بي اعتنا گفت: «اين مرد هر روز با يك قيافه وارد كوروش ميشود.»
مردي با عينك دودي، كت و شلوار سرمه اي و كراواتي بلند از اتومبيل پياده
شد. قبل از پياده شدن كلت خود را كه ً مخصوصا روي صندلي جلو قرار داده
بود، برداشت و در غلاف كمرش گذاشت. او با شيوه اي وارد كوروش ميشد
كه نه تنها نگهبان شكي به او نميكرد، بلكه با احترام به او اجازه ورود ميداد.
معزالدين خوشرو وارد منزل رضا شد. عينكش را كه برداشت، زد زير خنده و
گفت: «فكر نميكردم به روزي بيفتم كه مجبور شوم از اين لباسها بپوشم.»
حسين سراپاي معزالدين را برانداز كرد و گفت: «اگر موهايت بور مي بود،دست
كمي از اين آمريكاييها نداشتي.»
معزالدين گره كراوات را كمي شل كرد و در حالي كه كتش را بيرون
ميآورد، گفت: «شما را به خدا سر به سرم نگذاريد. برويد سركار خودتان.» رضا از كمد رختخواب بسته اي را بيرون آورد و جلو آنها گذاشت.
- امروز چارت تشكيلاتي شركت نفت را پيدا كردم. فردا قبل از ورود كارمندان بايد آن را در جاي خودش قرار دهيم.
سپس آلبوم بزرگي را كه عكسهاي زيادي به ترتيب، زير يك ديگر چيده
شد بود، باز كرد. زير هر عكس اسم و مسئوليت صاحبان عكس نوشته شده
بود. در رأس آنها، عكس پل گريم بود كه زير عكس مسترلينگ قرار گرفته
بود. روي عكس لينگ يك علامت قرمز كشيده بودند. زير عكس پل گريم،
عكس دو آمريكايي ديگر و يك ايراني ديده ميشد كه اسمش بروجردي
بود. او نقش زيادي در شناسايي انقلابيهاي شركت نفت داشت. او از طريق
جاسوسان خود، كليه مراكز شركت را زير نظر داشت. اصرار اين مرد نسبت به
ادامه فعاليت كاركنان و جلوگيري از گسترش اعتصاب، كارساز بود و حتي در
مواقعي پل گريم پاره اي از دستورات خود را از طريق او اجرا مي كرد. توضيحات
رضا براي آن سه نفر بسيار جالب بود.
- ما در انتخاب اشتباه نكرده ايم. از فردا دست به كار خواهيم شد. او حتي
اطلاعيه هاي ما را به تمسخر گرفته است. پل گريم مرد جسوري است. اگر او
را بزنيم، تكليف بقيه كاركنان خارجي روشن خواهد شد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۸
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
معزالدين به رضا گفت: « منتظر خواهيم ماند كه شما كليه اسناد را سر جاي خود قرار دهيد.»
- هنوز هيچ فردي در بخش كامپيوتر به اعتصاب نپيوسته است. آنها هنوز بويي
از كارهاي من نبرده اند، اما گمان ميكنم با اعدام پلگريم همه چيز عوض
شود.اين چند آمريكايي كه در بخش كامپيوتر كار ميكنند، به كلي روحيه خود
را باخته اند. آنها منتظر فرصتي هستند كه ايران را ترك كنند.
- بهتر است محتويات پشت خانه را از خاك بيرون بكشيم. بايد براي اعدام پل گريم آماده شويم.
معزالدين اين حرف را زد و به رضا اشاره كرد تا در اتاق تكثير به كار خود
ادامه دهد. معزالدين خود بيل و كلنگ برداشت و در تاريكي شروع به كندن
زمين كرد. عرق از سر و صورتش بيرون زده بود. به دوستانش اشاره كرد بي سر
و صدا خاكها را در محلي كه از قبل تعيين كرده بودند، خالي كنند. معزالدين به
رضا اجازه نميداد كه از اين كارشان سر در بياورد، چون در صورت لو رفتن
اين خانه آنها مجبور نخواهند بود براي نگهداري اطلاعات دردسر زيادي را
متحمل شوند.
معزالدين جعبه اي كوچك از خاك بيرون آورد و آن را به يداالله داد.
- اسلحه ها را بردار و جعبه را برگردان.
يداالله دو اسلحه كلت و يك بسته فشنگ برداشت و به سرعت جعبه را به
معزالدين برگرداند. با وجود آن همه فعاليت در كوي كوروش، هيچ كس شك
نميكرد كه يكي از اين ويلاها مخفيگاه سازمان موحدين شده است. شب
هنگام معزالدين و حسين آن جا را ترك كردند، اما يداالله ماند و تا دم دماي
صبح به تكثير اعلاميه ادامه داد.
صبح زود كه رضا از منزل خارج ميشد، يداالله با او همراه شد و در اطراف
ويلاي پل گريم پياده شد تا مسير او را چون روزهاي گذشته تحت نظر بگيرد.
رضا وارد محوطه شركت شد. او ميدانست كه بروجردي چند نفر را
مأمور كرده تا افرادي را كه وارد شركت ميشوند، تحت نظر بگيرند. آنها
افراد شاخص شركت نفت را با اتومبيلشان تحت نظر داشتند. رضا همين كه
اتومبيلش را در پاركينگ ميگذاشت، به منزل بر مي گشت تا به همسرش در تكثير اعلاميه كمك كند. آن روز نيم ساعت زودتر وارد بخش كامپيوتر شده
بود. هنوز مسئولين بخش نيامده بودند. چشمش به يكي از دوستانش افتاد كه
كارمند جزء بود. او با انقلابيها ارتباط داشت. لبخندي زد و به او فهماند كه
بايد جلو در كشيك بدهد. آهسته وارد اتاقي شد كه متعلق به يك آمريكايي بود.
چارت تشكيلاتي را در جاي خود قرار داد و به محل كار خود برگشت.
براي مدتي منتظر ماند تا آن آمريكايي وارد اتاق خود شد. به بهانه اي وارد
شد و به رسم خودشان سلامي داد و روي صندلي نشست. او زبان آنها را در
سالهاي حضور درآمريكا خوب ياد گرفته بود و به همين دليل آمريكاييها به
راحتي با او صحبت ميكردند. چشمش به طناب داري افتادكه از سقف آويزان
شده بود. متعجب پرسيد: «يعني چه؟قراراست كسي را دار برنند؟» رضا لبخند
زد و ادامه داد: «شما كه از اعدام و كشتار خوشتان نميآيد.»
- با اين وضعيتي كه من ميبينم، چند روز ديگر نوبت ماست. مردم كشور شما
شاه را نخواهند بخشيد. ما هم بدون شاه جايگاهي نداريم. اگر سالم از كشور
خارج شويم، خوشحال خواهيم شد.
- پس چرا بر نميگرديد؟ شما بايد اهل ماساچوست باشيد، درست است؟
من مدتي در اين ايالت بودم. اگر جاي شما بودم آنجا را به اهواز ترجيح
ميدادم.
آمريكايي كه قد بلندي داشت و سنش از 45 گذشته بود، دستي به موي بلند
بورش كشيد و سكوت كرد. اين فرصت براي رضا كافي بود تا كشوي پشت
سرش را از آن زاويه به دقت نگاه كند. هيچ فرقي با روز گذشته نداشت. خيالش
آسوده شد و در حالي كه دست تكان ميداد، آنجا را ترك كرد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۹
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
_سلام عامو، پس كجايي؟
و سپس به سمت حسين دويد و خود را در آغوشش جا داد و بوسه بارانش
كرد.
- بيا تو. عموعلي از سربازي برگشته. ميگويد سربازيم تمام شد.
حسين برادرزاده خودرا بغل كرد و وارد اتاق شد.حالا همه اعضاي خانواده
دور مادر جمع شده بودند. مادر هميشه اين محفل را دوست ميداشت. پس
از فوت همسرش كمتر موفق ميشد شاهد چنين صحنه هايي باشد. انگارهمه
آمده بودند كه بدانند چرا علي از سربازي فرار كرده است. خواهرزاده ها و
برادرزاده ها دور حسين را گرفتند كه مثل هميشه با او بازي كنند. آقا مصطفي
كنج اتاق نشسته بود. در چهره حسين و ديگر برادران ميخواند كه پيروزي در
مشت انقلابيهاست. حسين ً اصلا تمايلي نداشت در مورد كارهايش با كسي
صحبت كند. آنها هنوز او را يك نوجوان دوستداشتني و شيرين زبان تصور
ميكردند. «بگذار مرا همان طور كه دوست ميدارند، تصور كنند. اگر بفهمند
كه الان با خود سلاح حمل ميكنم، چه تصوري از من خواهند داشت. تا كي
بايد قاري قرآن ميماندم؟ من جهاد را از قرآن گرفته ام. شايد آنها مرا براي
مجلس ختم انعامي ميخواهند كه بيخطر است.»
حسين، علي را كه به فرمان امام از پادگان فرار كرده بود، ستود. او اهداف
خود را بسيار فهيم و متفكر، به دور از جار و جنجال دنبال ميكرد. ارتباط علي
با حاج آقا جزايري حتي وقتي در خدمت سربازي بود، ميتوانست خطر ساز
باشد، به خصوص كه چند بار با لباس نظامي درمسجد جزايري حضور يافت. حسن و كاظم قبل از حسين وارد شده بودند. اوضاع كاظم آشفته بود. شايد
اگر حسين ميدانست كه او در تعقيب بروجردي، مرد شماره دو شركت نفت
است، با آرامش بيشتري در كنار خانواده مي نشست. او حتي تصور نميكرد
كه كاظم مسلح باشد.
«چرا من نبايد از آرامش خانواده بهره اي ببرم؟ آن ها در خيال خود مرا
ماجراجو ميپندارند. تفاوت من با كاظم درهمين است. او از من آرامتر به نظر
ميرسد. من نميدانم كاظم باگروه منصورون چه كار ميكند، اما به آرامش او
غبطه ميخورم. شايد اگرميتوانستم مثل آقاعلي زندگي و حتي مبارزه ام را آرام
دنبال كنم،اكنون من نيز از كانون گرم خانواده بيشتر لذت ميبردم. نميدانم،
شايد جاي اين كه مبارزه اسير من باشد، من اسير آن شده ام. مگر در بيابان
اميديه، صحراي ربذه را مرور نكردم تا بلكه ابوذر را درك كرده باشم؟ابوذر در
كلبه خود چه آرام با همسر پيرش مي زيست. حتي نگران غصب شدن خلافت
علي(ع) نبود، چون تبعيد او به ربذه، به خاطر اعتراض او به كنار گذاشتن
علي(ع) بود. من در ميان خانواده علم الهدي چه جايگاهي دارم؟»
حسين به سوي مادر رفت. بيست روزي بود كه مادر از او بيخبر بود. مادر
سرش را در برگرفت و بوسيد. حسين كنار يكي ازخواهران نشست و خوش
و بش كنان آنچه را كه در سر داشت، كنارگذاشت تا بتواند با لبخندي شيرين
به خانواده بپيوندد. بچه هاهم ازفرصت استفاده كرده به طرف او هجوم آوردند
تا از سر و كولش بالا بروند. خانه سرشار از همهمه شد.
- دايي حسين، دولاشو، دولا شو، ميخواهيم سه نفري سوارت شويم.
خودت گفتي ميتواني به همه ما سواري بدهي
- دايي، پس من چي؟
نگاه پاك و معصوم آن دختر چهار ساله كه به او خيره شده بود، حسين را به
خودآورد. ازاين كه بچه هاي بزرگتر اجازه نميدادند او وارد بازي شود، دلخور
شده بود. ياد دختر سرهنگ سروري افتاد. «اكنون آن دختر با چه كسي زندگي
ميكند؟ اگر هنگام اعدام پدرش صدمه اي به او ميرسيد، الان نميتوانستم به
محبت پاك اين بچه ها پاسخ بدهم.»
همهمه در خانه فروكش كرده بود. هر كس به كار خود مشغول شد. مادر
بساط ناهارمفصلي را تدارك ديده،بوي قرمه سبزي درفضا پيچيده بود. بازهم
زهره كوچولو آمد سراغ حسين. روي زانو نشاندش و دستي به مويش كشيد.
- نبينم خواهر كوچولوي من ناراحت باشد. بازم كسي اذيتت كرده؟
- نه، داداش. مگه قرار نبود واسم عروسك بخري؟
حسين از جا جست و رفت سراغ كيفش. دست كرد تو كيف. اول دستش
به اسلحه خورد. كنارش عروسك را بيرون كشيد. زهره پريد تو بغلش و بوسه
بارانش كرد. عروسك را بالاي دست گرفت و دوراتاق چرخيد. خنده اش توجه
بقيه بچه ها را جلب كرد. دوباره بچه ها دور حسين حلقه زدند. يكي پريد تو
بغلش و گفت:«عمو پس من چي؟»
- ما با هم قول و قراري داشتيم، مگه نه؟
بچه ها ساكت شدند. يكي يكي رو در روي حسين دو زانو نشستند.
- خوب، حاضريد؟ قرار بود هر كدام يك سوره قرآن حفظ كنيد، بعد هم
جايزه،درسته؟
- بچه ها مثل شاگرد مدرسه اي ها گوش تا گوش دل به حسين دادند و دسته جمعي با صداي بلند و كشيده گفتند: «بسم الله»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما چون دل و دست بریدگانیم
دستی بگیر و دلی بخر . . .
#فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊🌹
#رفیق_شهیدم
🍃🌸
❣️
او ایستاد پای امام زمان خویش ...
امروز ۱۹ تیر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" عبدالکریم اصل غوابش " گرامی باد🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
مادر از سه كنج آشپزخانه حواسش به حسين بود. هم لذت مي برد،هم حسرت ميخورد.«بعد از بيست روز كه پيدايش شد، دارد با بچه ها سرو كله ميزند. وقتي هم گلايه ميكنم چرا دير به دير ميآيي، ميگويد كار دارم، كار
دارم. يعني اين كار تمامي ندارد. اين ماجرا به كجا ختم خواهد شد.»
حسين انگاراز دور او را نيز ميپاييد. اين بار خنده كه در چهره اش نشست،
مادر نيز خنديد.
- خوب نوبت كي بود؟
يكي ازبچه ها پريد جلو و شروع كردبه قرائت سوره حمد. حسين از قرآن
خواندن بچه ها لذت ميبرد. او حتي در فرصت كمي كه با آن ها همراه مي
شد، يادشان مي داد كه چگونه از وقت استفاده كنند. هر وقت به خانه ميآمد به
خواهر بزرگترش سفارش ميكرد كه با بچه ها كار كند.
- دايي حسين، دايي حسين، تمام شد. حواست كجاست؟ حالا نوبت جايزه
است.
حسين به خود آمد. پيشاني خواهرزاده را بوسيد. دستش را گرفت و
برخاست. وارد حياط كه شد، رفت سراغ موتورگازي رنگ و رو رفته. صداي
خواهر زاده بلند شد. «آخ جون. موتور سواري چه كيفي داره.» و بچه ها پريدند
تو كوچه. حسين موتور را روشن كرد و خواهرزاده را ترك خودش سوار كرد.
اين چندمين بار بود كه بچه ها را سوار موتور ميكرد. با حوصله يكي يكي
سوارشان كرد. از لذت بچه ها خودش نيز لذت ميبرد. انگار شده بود عين
بچه ها. صداي خواهر در حياط پيچيد كه همه را دعوت به نهار ميكرد.ساعتي بعد از خانه بيرون زد، در حالي كه نگاه نگران خانواده در پي او
بود. به سرعت به سوي ضلع شرقي كارون رفت. «درهر صورت ما بايد مراكز
نظامي اهواز را مورد حمله قرار دهيم. اين خيابان منتهي به ساختمان سه گوشي
است كه منزل تيمسار شمس تبريزي آنجاست. محل مناسبي براي درگيري
است.»
حسين از روي پل سياه كه ميگذشت، چشم به آب كارون دوخت. هميشه
تماشاي كارون او را از غم رها ميكرد، اما آن شب اين طور نبود. آرام قدم بر
ميداشت. روزهايي را به ياد ميآورد كه صبح زود بيش ازدو ساعت يك نفس
ميدويد. آب آرام كارون كمكش ميكرد كه هنگام ورزش بهتر فكر كند. او با
دويدن هاي مستمر سعي داشت بدن خودرا براي تعقيب و گريز مهيا كند. هنوز
سختيهاي شكنجه از يادش نرفته بود. به انتهاي پل كه رسيد، به راست پيچيد.
صداي يك بيسيم توجهش را جلب كرد. جلوتر كه رفت، چشمش به يك
جيپ ارتشي افتاد، كسي دور و برش نبود. «اين بيسيم ميتواند وسيله خوبي
براي گرفتن اطلاعات ازبرنامه هاي فرماندار نظامي باشد. پس چراكسي اين جا
نيست؟» كمي جلوتر رفت. يكي از پشت بيسيم صدا ميزد.
- سيمرغ. سيمرغ. پس كدام گوري رفته ايد، پدر سوخته ها.
حسين ايستاد. به اطراف چشم دوخت. يكي داشت سيمرغ را صدا ميزد.
«اگر آن را بردارم و در تاريكي فرار كنم،عالي خواهد شد. بهتر است همين
كار را بكنم.»
«هنوز آنها را دستگير نكرده ايد. با شما هستم سيمرغ. به هر قيمتي شده، آن
دو نفر را دستگير كنيد.» حسين دستش را دراز كرد. اين بار صدايي ديگر شنيد. «قربان بايد همين اطراف باشند. نبايد خيلي از اين جا دور شده باشند.»
- چه كسي جلو جيپ ايستاده است؟ ايست. ايست.
افسري جوان كه مدام تكرار ميكرد. «ايست.» به سوي حسين دويد. حسين
به طرف كارون دويد. صداي همان جيپ پشت سرش ميآمد. هنوز به كارون
نرسيده بود كه راننده جيپ با اسلحه بالاي سرش حاضر شد.
- كجا فرار ميكردي؟
- براي چه فرار كنم؟
- پس چرا ميدويدي؟
- من ترسيده بودم، قربان. داشتم ميرفتم منزل كه شما دنبالم كرديد.
افسر جوان باورش شده بود كه با يك جوان ترسو روبه روست. خواست
آزادش كند كه بيسيم به صدا درآمد:
- سيمرغ. پس شما كجا هستيد؟دستگيرشان كرديد؟
افسر جوان لحظه اي مكث كرد. انگار فكري به ذهنش خطور كرده باشد،
نگاهي به چهره حسين انداخت و بلافاصله پشت بيسيم گفت:«بله. بله قربان
يكي از آنها در چنگ ماست.»
حسين فهميد كه ديگر او را آزاد نخواهند كرد. آرام اسلحه را از كمرش
بيرون آورد و انداخت داخل جوي آب. بعد هم براي اين كه چشم افسر به آن
اسلحه نيفتد، به سمت ديگر اتومبيل رفت.
- كجا؟ هنوز با تو كار داريم. در تظاهرات اعلاميه پخش ميكني،ها؟ سوار
شو.
- اعلاميه؟قربان اشتباه گرفته ايد.افسر هلش داد و او را در صندلي عقب نشاند.نماز مغرب و عشا كه تمام شد، تعدادي از نمازگزاران مسجد جزايري را
ترك نكردند و كنج مسجد دور هم نشستند. تعدادشان به سي نفر ميرسيد.
محسن رو به حاج يحيي كرد و گفت:«امشب به طرف خيابان پهلوي خواهيم رفت. آن ها مسير شب گذشته را شناسايي كرده اند. غروب كه به مسجد ميآمدم،
چند خودرو نظامي ديدم كه گشت ميزدند. فكر كنم ما را ميپايند.»
- اين شكل از تظاهرات آنها را كلافه كرده است. ما بايد روح مبارزه رادر ميان مردم جاري كنيم.
با پيشنهاد شما موافقم، حتي اگر مأمورين هم شك كردند، به كارمان ادامه خواهيم داد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۱
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
اگر مردم اطراف مسجد در منازل را باز بگذراند، آنها قادر نخواهند بود ما را دستگير كنند.
حاج يحيي برخاست كه راهي تظاهرات شبانه شود. ازمسجد كه بيرون زد،نگاهي به دور و بر انداخت و سپس اشاره كرد كه بيرون بيايند. محسن در حاليكه دور خود چرخ ميزد، با صداي بلند فرياد زد: «بگو مرگ بر شاه» و بعد
كساني كه از مسجد بيرون ريخته بودند، اين شعار را تكرار كردند.
چراغهاي سر در خانه ها يكي يكي روشن شد و به مرور به تعداد تظاهركنندگان اضافه شد. اين حركت هر شب به همين صورت آغاز ميشد و تاجايي كه امكان داشت، ازمسجد فاصله ميگرفتند.
حاج يحيي در صف اول جمعيت قرار گرفت تا شتابي به حركت آنها بدهد. اگر ميتوانستند خود را تا خيابان پهلوي برسانند، جمعيت قابل توجهي را جذب ميكردند. مأموران هر شب در يك مسير به كمين آنها مينشستند.
صداي «مرگ بر شاه» بيشتر و بيشتر شد. حالا ديگر تعدادي از زنان و كودكان از بالاي پشت بام با آنها همراه شده بودند. اين بار محسن شعار را عوض كرد و گفت:«ما همه سرباز توييم خميني،گوش به فرمان توييم خميني.»
محسن براي لحظه اي ياد عاشوراي چهار سال پيش افتاد كه به اتفاق حسين و دوستانش آن راهپيمايي اعتراض آميز را راه انداختند كه منجر به دستگيري آنها شد. «چند سال زندان انگيزه مرا براي مبارزه بيشتر كرد.» محسن حتي در زندان دست به كارهايي زده بود كه مدت حبسش را تا سه سال اضافه كرده
بودند، اما در فضاي باز سياسي كه شاه قصد انجام تبليغات بين المللي را داشت،مورد عفو قرار گرفت. اكنون كه ميديد مردم در صف مبارزه قرار گرفتهاند، به راحتي ميتوانست به آينده اي مطمئن چشم بدوزد. طي چهار سال گذشته هنوزبه زندگي خود سروسامان نداده بود، حتي اكنون كه با حقوق بالايي در صنايع
فولاد استخدام شده بود و ميتوانست از جمع انقلابيها فاصله بگيرد تا در مسير زندگي روزمره قدم بردارد. محسن پس از زندان سال 53 ديگر نتوانسته بود با حسين همراه شود، اما از سه ماه گذشته كه تظاهرات خياباني شدت يافت،
اغلب مواقع او را در همين مسجد و نقاط حساس شهر براي توزيع اعلاميه امام
ميديد، با اين وجود از كارهاي او سر در نميآورد.
هفته گذشته قبل از دستگيري، او را با موتوسيكلت ديده بود كه سر ظهر
هنگام بيرون آمدن دانشآموزان دبيرستاني، يك بسته اعلاميه بين دانشآموزان
پخش كرد و به سرعت از آنجا گريخت. «اگر حسين آزاد بود، امشب نيز با ما همراه ميشد. او هر جا كه لازم باشد، حاضر ميشود.» صداي تيراندازي محسن را به خود آورد. پريد پشت اتومبيلي كه كنار خيابان پارك شده بود. جمعيت متفرق شدند و هر كدام به سويي دويدند. «دست ما را خواندند. از دو طرف
دارند جلو ميآيند.» محسن سربازان حكومت نظامي را به خوبي تشخيص ميداد. چراغهاي آن قسمت از خيابان روشن نبودند و مثل ساير نقاط شهر،رنگو رويي نداشت. انگار شهردار تمايلي نداشت كه به شهر سر و ساماني
بدهد. كاركنان شهرداري انگيزه اي نداشتند كه هر روز لاستيكهاي به آتش كشيده و نوشته هاي روي ديوارها را تميز كنند. با اين كه فرماندار نظامي اصرار داشت شهر را به صورت گذشته ببيند، اما تظاهرات شبانه، شهر را از كنترل او خارج كرده بود.
تعداد سربازان كه بيشتر شد، حاج يحيي به مردم اشاره كرد متفرق شوند و خود سعي كرد مانع تيراندازي سربازان شود. او مردي سرشناس بود. هنوز بسياري حرمتش را حفظ ميكردند و از او حرف شنوي داشتند.
محسن يك خيز ديگر به سربازان نزديك شد تا بلكه آنها را متوقف نمايد.
اين بار كه با خشم “مرگ بر شاه” گفت، توجه يك افسر را به خود جلب كرد.
افسر كه چهره اي خشن داشت، سوار جيپ شد و تعقيبش كرد. محسن از جمعيت فاصله گرفت و به سوي خيابان كاوه كه خلوت بود، پيچيد. جيپ نزديكتر شد. صداي بيسيم به گوشش خورد، اما بي اعتنا به حركت ادامه داد.
به مدرسه سعادت جعفري رسيد. «خدايا چرا اين جا؟ همين مدرسه بود كه
راهپيمايي عاشوراي 53 را از آن شروع كرديم.» اتومبيل كنارش كه ترمز كرد،
به خود آمد.- دستت را به ديوار بگير و تكان نخور.
محسن دستور را اجرا كرد. افسر سيلي محكمي به گوش او خواباند، طوري
كه بند ساعتش پاره شد. سربازي كه او را همراهي ميكرد، ساعت را از زمين
برداشت و به افسر داد.
- اين بساط چيست كه هر شب راه مياندازيد؟
- اين بساط نيست، اعتراض است.
افسر سيلي دوم را زد و گفت: «اعتراض به چي؟»
محسن حرفي نزد. افسر نگاهي به سر و وضع او انداخت. گفت:
«چكاره اي؟»
- مهندس صنايع فولاد.
- چقدر حقوق ميگيري؟
- دوازده هزار تومان.
- شكمتان سير است كه بد مستي ميكنيد.
لگدي به ساق پاي محسن زد و او را جلو انداخت. صداي تيراندازي
لحظه اي قطع نميشد، اما هيچكدام سوي مردم نشانه نميرفتند و فقط قصد ايجاد وحشت داشتند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۲