🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#ادامه👇👇
❣وقتی که به سن بلوغ رسید شور و حال و هوای دیگری به خود گرفت و ازخصوصیت ایشان کمک و یاری به افرادی که نیازمند امرار ومعاش زندگی بودند .👌
ایشان درسن شانزده سالگی باهمسری مهربان در روستای زادگاه خود ازدواج کرد💍 تا در این زندگی مشترک صاحب دو فرزند پسر👦 ودوفرزند دختر👧 شود که یکی از دخترهای او هنوز در شکم مادر بود و به دنیا نیامده بود که از وجود دیدن سیمای زیبای پدر محروم شد.😔
🗓ما بین سالهای 56تا 57با گروهی از مردم منطقه و شهید طباطبایی برای مبارزه با سرنگونی رژیم شاهنشاهی به شهر ایذه رفتند ✊و باشهروندان ایذه ای به شهربانی آن هجوم بردند وآن را به تسخیرخود درآوردندوافراد ظالم آن اداره را دستگیرویا متواری نمودند✌️ که ایشان نقش بسزایی را در این بین ایفا نمودند واولین کسی بود که با سلاح سرد درب شهربانی را ازجا کَند و زندانیهای آن را آزاد کرد،✌️
#ادامه_دارد 👇👇
@defae_moghadas2
🍃🍂🍃🍂🍃
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_چهلم: خون و ناموس
آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ...
بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ...
مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ...
یهو به خودم اومدم ...
- علی ... علی هنوز اونجاست ...
و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد ...
- می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ...
هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ...
- بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ...
سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ...
- مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ...
اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ...
یا علی گفت و ... در رو بست ...
با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ...
🔵پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ...
جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ..
#ادامه_دارد...
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_چهل_و_چهارم: کودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ...
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ...
- چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...
من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ...
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...
هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ...
عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ...
#ادامه_دارد...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_چهل_و_ششم: گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...
وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد...
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ...
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ...
هر جا پا می گذاشت ...
از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ...
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ...
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...
سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ...
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ...
#ادامه_دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_چهل_و_هشتم: کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ...
- چرا اینطوری شدی؟ ...
سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم ... نمی دونم ...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...
پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ...
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
#ادامه_دارد...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🔴 فرمانده ما باش
اسماعیل مربی آموزش بسیج قرارگاه کربلا بود و به همین خاطر به او و دیگر نیروهای ستاد اجازه شرکت در عملیاتها را نمی دادند.
روزی آقای احمدپور مسئول لجستیک اعلام کرد که به تعدادی نیرو برای همراهی با کامیون های مهمات نیاز دارد .
افراد داوطلب باید مهمات را به محور تپه های الله اکبر می ریاندند. اسماعیل از فرصت👌 استفاده کرده و با تعدادی از نیروها به این ماموریت رفت.
ابراهیم ، برادرکوچک حاج اسماعیل به تازگی شهید 🌷شده بود و بچه ها نتوانسته بودند پیکر او را به عقب منتقل کنند . ما می خواستیم خبر شهادت را به خانواده اش بدهیم. وقتی پیگیری کردیم متوجه شدیم اسماعیل بعد از تخلیه مهمات برنگشته است😢.
#ادامه_دارد
@defae_moghadas2
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🍃
◀ *سرداران عرب به روایت محسن رضایی*
▪ماموریت حساس شناسایی و زیارت کربلا....!
...فکر هور و راهکارهای حضور نیروها در آن مرا در خود فرو برده بود.
علی هاشمی گفت: قرار است نیروهایم فردا محور حاشیه دجله را شناسایی کنند. اگر صلاح میدانید آنها از دجله عبور کنند و جاده آسفالته عماره ـ بصره را هم شناسایی کنند. گفتم مانعی ندارد ولی دقت شود کسی اسیر نشود. آنجا اگر مشکلی پیش بیاید تمام زحمات ما هدر میرود. او قول داد اتفاقی پیش نیاید.
دو روز بعد، علی گزارش شناسایی بچههایش را از جاده عماره ـ بصره آورد. پس از شنیدن حرفهایش، یقین کردم کار بهتر از این نمیشود. خدا لطف خودش را به ما نازل کرده بود. گفتم: برادر علی! دو نفر از نیروهای زبدهات را برای جاده «القرنه» بفرست و بگو وجب به وجب آنجا را شناسایی کنند. چند روز بعد دو نفر از نیروها راهی این مأموریت سرّی شدند؛ یکی را میشناختم. او سیدناصر سیدنور بود. قرار شد آنها 48 تا 72 ساعته بروند و برگردند.
اما چهار روز گذشت نیامدند.
وقتی خبر دادند این دو نیرو نیامدند، کلافه شدم. اگر اسیر شده باشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ به لحاظ حساسیت موضوع علی و غلامپور را تحت فشار قرار دادم که هر طوری هست فکری کنید. روزی ده بار تماس میگرفتم. میدانستم برای این دو نفر اگر اتفاقی بیفتد کل زحمات ما هدر میرود. اعصابم بههم ریخته بود و در هراس بودم. هزار فکر ناجور میکردم. نه میتوانستم به کسی چیزی بگویم و نه میتوانستم آرام باشم.
در ذهنم هزار احتمال خود نمایی میکرد. برای اینکه قدری آرام شوم وضو گرفتم؛ قرآن را باز کردم، سوره «انشراح» آمد، گویی زبان حال من بود.
#ادامه_دارد
@defae_moghadas2
🍃
حماسه جنوب،شهدا🚩
#بسم_رب_الشهدا 💥شهید حسن بهمنی 💥 🍂محل تولد: روستای کل محمد حسین رامهرمز 🍃تاریخ تولد : 1344/1/5
⚜💠⚜💠⚜💠⚜
#زندگینامه_شهید
دوران کودکی وتحصیلات پاسدار رشید اسلام شهید حسن بهمنی 👇
در همان روزهای آغاز قیام روح الله در قم " اول شهریور سال ۱۳۴۱هـ ش" نوزادی درروستای کل محمد حسین از توابع شهرستان رامهرمز چشم به جهان گشود.
حسن از پدر و مادری متین ، روستا زاده و با صفا متولد گردید و درخانواده مذهبی رشد ونضج یافت . پدرش کشاورز ومادرش حکیم محلی روستا بود.
نقل میکنند: وقتی حسن یک ساله بود ، مریض شد،مریضی اوسخت وسخت تر می شد، داروها حال بد او را بهتر نکرد تا آنجا که از اونا امید گشتند،تنها مادر بود که امیدوار بود،قلب های مادران چیزی دریافت می کند که دیگران از آن محروم هستند.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
⚜💠⚜💠⚜💠⚜
#زندگینامه_شهید
حسن خوب شد و از یک قدمی مرگ برگشت اما چرا؟ مشخص نبود که چه رازی بود که خداوند اراده کرده است که اورا زنده نگهدارد.چرائیش راسالهای بعد فهمیدند. سالهای حماسه وجنگ ، حسن زنده ماند تا درسخت ترین روزهای ملت ایران درمیان آنها باشد واز همه چیزاین ملت خوب دفاع کند.
وقتی ۷ساله شد به دبستان صدررفت، ۵سال دبستان رادراین مسیرگذراند دبستان که تمام شد به شهررفت تادوره راهنمایی رابخواند. دوره راهنمایی که تمام شدانقلاب شده بود وجنگ شروع شد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
⚜💠⚜💠⚜💠⚜
#زندگینامه_شهید
سوابق و فعالیت های انقلابی شهیدحسن بهمنی 👇
شهید حسن بهمنی همانند دیگر هموطنان به ندای پیر جماران خمینی کبیر (ره) به مبارزه با عوامل رژیم طاغوت پرداخت وهمواره در راهپیمایی هایی که درشهرستان رامهرمزعلیه رژیم طاغوت برگزارمی شد شرکت فعال داشت پس از سرنگونی رژیم طاغوت به عضویت انجمن اسلامی روستا درآمد زیرا درآن ایام هنوزشوراهای روستایی تشکیل نشده بودند ومردم دارای مشکلات اقتصادی واجتماعی وفرهنگی عدیده ای بودند شهید بهمنی ازطریق تشکیل انجمن اسلامی به رفع مشکلات مردم روستا می پرداخت.
شهیدحسن بهمنی به منظوررفع فقرفرهنگی وبالا بردن سطح آگاهی های عمومی مردم روستا اقدام به تاسیس کتابخانه عمومی نموده است که ازبرکت این اقدامات مدیران وانسان هایی بسیارآگاه ،متدین وآشنابه اموردرسطح شهرستان وحتی استان به خدمتگذاری مشغول هستند.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
#بسم_رب_الشهدا 🌷شهید حمزه صنوبر"گاطع" 🌷 🌷محل تولد: شهر حر از توابع شوش 🍃تاریخ تولد:1342 🌷تاریخ شه
💠✨💠✨💠✨
#زندگینامه_شهید 👇
🔻شهید حاج حمزه صنوبر در سال ۱۳۴۲ در خانواده مذهبی و عاشق اهل بیت (ع) در شهر حر از توابع شهرستان شوش دانیال(ع) دیده به جهان گشود.
دوران تحصیلی خود را در همان مکان گذرانده و برای اولین بار در حالی که تنها ۱۷ سال داشت با گرفتن نامه ی معرفی از آیت الله دکتر محسن حیدری که در آن زمان روحانی مبارز منطقه بودند به عضویت سپاه درآمد.
ایشان بعد از طی کردن آموزش لازم نظامی به کردستان برای پاک سازی مناطق آلوده از احزاب کومله و دمکرات اعزام شدند که نزدیک به سه ماه با سخترین و پیچیده ترین جنگ و درگیری ها مواجه شدند و بعداز اتمام ماموریت به شادگان برای تامین امنیت مردم از احزاب خلق عرب اعزام شدند.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
💠✨💠✨💠✨
#زندگینامه_شهید 👇
🔻قبل از شروع جنگ تحمیلی به دستور فرماندهی وقت سپاه استان خوزستان با تعدادی از برادران پاسدار سپاه شوش به خرمشهر جهت جلوگیری از حمله احتمالی نیروهای بعث عراق به جمهوری اسلامی ایران راهی شدند که چند روزی در پاسگاه خین خرمشهر مستقر گشتند ناگهان عراق به خرمشهر حمله کرد که درآنجا نزدیک به یک هفته جنگ شدیدی در گرفت بعد از سقوط خرمشهر ایشان به سپاه شوش بازگشت که با حمله دشمن به شهر شوش مواجه شد درآنجا شهید حمزه با تعدادی از برادران سپاه شوش به صورت تک وپاتک به دشمن بعثی عراق حمله میکردند که ضربه های مهلکی به لشکرهای دشمن وارد نمودند که باعث شد دشمن در مناطق تپه های شوش زمین گیر شود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣