🍂
🔻 داستان شهادت
کربلای ۵
" جاده شنی "
(آخرین دیدار با علی بهزادی)
زیر شدیدترین آتش توپخانه ای و هوایی دشمن وارد شلمچه شدیم!
تقریبا در حوالی عصر در خط اول آماده بودیم!
آنچه آن روز توجیه شدیم، قرار بود در امتداد جاده ی آسفالته چند بلدوزر به کار احداث خاکریز مبادرت کنند و گروهان ما در حمایت از لودرها عمل کند!
اگر اشتباه نکنم، گفته شد پنج دستگاه بلدوزر در این عملیات استفاده خواهد شد!
با تاریکی هوا گروهان به فرماندهی " علی بهزادی " از خاکریز گذشته و بسوی جاده حرکت کردیم.
به جاده ای رسیدیم با ارتفاع تقریبا یک متر !
آن سوتر از جاده دو تیربار عراقی مستقر بود و به شدت شلیک می کردند!
هم شلیک می کردند و هم گروهی ترانه می خواند و کف می زدند!
(گه گاه فحش هم می دادند!) 🤭
آنچنان که گاه تیرها در آسفالت گیرکرده ، آسفالت می سوخت!
در امتداد جاده تیرک های فلزی چراغ بود. تیربار عراقی بصورت کف تراش شلیک می کرد و در هر رفت و برگشت چند تیر هم با تیرک های فلزی می خورد!
پشت جاده " دشت بان" موضع گرفتیم!
من و احمدرضا ناصر به دستور " علی بهزادی" حدود ۵۰ متری از گروهان فاصله گرفتیم تا نیروهای دشمن از امتداد جاده عبور نکنند و گروهان غافل گیر نشود!
پس از تاخیر زیادی یک دستگاه بلدوزر زوزه کشان آمد!
آمدن بلدوزر همان و تمرکز تیربارها و خمپاره های دشمن، همان!
کار برای راننده های بلدوزر خیلی سخت شد!
دو سه نفری هم به شدت مجروح شدند!
پیک گروهان (غلامعلی نیکوکار) آمد و گفت:
" علی می گوید، تیربارها را خاموش کنید"!
احمدرضا آر پی جی را علم کرد و من هم با کلاش خط آتش ریختم اما خداوکیلی تیربارچی های عراق اجازه ی سربلند کردن نمی دادند!
احمد یک آر پی جی بی هدف شلیک کرد!
نه فقط ثمری نداشت بلکه موضع ما هم لو رفت!
علی مرا فراخواند!
یادش بخیر!
با آن جثه بزرگ تقریبا نیم تنه اش از جان پناه بیرون بود.
کله اش از جراحت کربلای ۴ باندپیچی، دست اش به گردن آویزان... در آن تاریک روشنی منورها و خاک و گاز باروت و...
با آرامشی خاص گفت:
" به احمد بگو با آرامش و دقت بزن، ... خودت هم آتش بریز ... مواظب نارنجک هاشون باشید.."!
لحن آرام علی مرا از استرس رهانید و همین طور احمدرضا را .
دوباره آر پی جی و ...
احمدرضا تا نیم تنه بالا امد و با آرامش و مکث، تیربار عراقی را هدف قرار داد!
(جیغ و داد عراقی ها بلندشد)
اما این تازه آغاز بود. فشار دشمن بیشتر شد و رانندگان بلدوزر یکی پس از دیگری شهید و مجروح شدند و دستگاه بی حرکت در آن نقطه " سیبل" دشمن شده بود!
در آن شب فقط " حسین آجرتراش " مجروح شد!
رفته رفته صبح می شد و ...
پیک آمد و خبر داد که گروهان قرار است ستونی در امتداد جاده عقب بکشد اما من و احمدرضا می بایست با حفظ فاصله، تامین باشیم!
عراقی ها که انگار متوجه ی عقب رفتن ما شده بودند، نزدیک تر و نزدیک تر می شدند!
خوب به خاطر ندارم، شاید چندنارنجکی هم پرتاب کردند!
در مسیر که نیم خیز می آمدیم من خیره به این سو و آن سو چشم دوخته بودم!
در کنار جاده و در یکی از جان پناه ها ، سیاهه ای مرا متوجه خود کرد!
سراسیمه وارسی کردم... یکی از بچه ها در آن وانفسا خواب مانده بود!!
او هم محله ای و همکلاسی ام رضا ایزدی بود! (شهید)
بیدارش کردم!
اصلا متوجه دور و برخود نبود!
تازه بجهت شتاب و عتاب من، گله هم داشت!
زمانی گذشت!
در این فاصله گروهان از ما دور شد و صدایی در آن تاریکی دیگر شنیده نمی شد!
در راه سیاهی دو نفر جلوی ما ظاهر شد!
با اضطراب مسلح کردم و هشدار دادم. علی بهزادی بهمراه مرغیان منتظر ما بودند!!
علی نگران شده بود. علت تاخیر را جویا شد و موضوع خواب ماندم رضا ایزدی را گفتم!
(علی در مواجه با چنین صحنه هایی گاه برخورد جدی می کرد!)
در آن تاریکی چهره در چهره ی رضا شد و دست بر شانه اش گذاشت و به آرامی و دلسوزانه گفت:
" اشکالی نداره !
خسته است ... زود برید استراحت کنید...."
بهمراه هم از دژ عبور کردیم و هریک گوشه در سینه ی دژ " جانپناه" حفر کردیم و ....
هنوز مشغول جان پناه بودیم که صدای مهیب اصابت (شاید) کاتیوشای دشمن زمین را به جنبش درآورد، البته در آن لحظات و ساعات برای ما معمول و عادی بود!
(بعدا بچه گفتند؛ در آن انفجار علی بهزادی بهمراه عبدالرحمان مرغیان بشهادت رسیده است)
صبح جسم علی بهزادی با همان بانداژ سر در لانکروز بود در حالی که ترکش به چشمش اصابت کرده بود!
علی هم مثل حاج اسماعیل ...
" هرگزم نقش تو از لوح و دل و جان نرود "!
حسن اسدپور
@defae_moghadas
🍂
❣
🔻 شهادت سردار، صادق نوری
در کربلای ۴
از متن مصاحبه آقای رحیم قمیشی
(این حادثه در صبح عملیات کربلای۴ در حالی اتفاق افتاد که گردان کربلا موفق به شکستن خط مستحکم دشمن شده و تا جاده اصلی و هدف نهایی عملیات دست یافته بود، در حالی که هیچ نیرویی از جناحین وارد نشد و ارتش عراق از همین جناح ها فشار وارد نمود.)
...تو همون فاصله ای که عراقی ها با یه انبوه جمعیتی داشتن میومدن وسط ما، و هنوز هم مطمئن نبودیم که اینها عراقین... یادمه که یه دفعه اونها شروع کردند به تیراندازی. صادق نوری از سنگر در اومد و دوربین رو برداشت و از یه شیاری که کنار سنگر ما بود... (اشاره با دست و گرفتن حالت دوربین بر چشم) شروع کرد به نیروهایی که به طرف ما میومدن. من هم کنارش ایستاده بودم که یه هو تیر خورد به بدنش – حالا اتفاقا تیر خیلی چیزی هم نبود که بخوره به سر و گردنش که خیلی خونریزی بکنه - ظاهرا تیر خورده بود به ششهاش چون من دیدم با اینکه اثر خود تیر زیاد نبود به کنار سمت چپ بدنش وارد شد، افتاد روی زمین و دیدم که نفسش بالا نمی یاد هی میخواست نفس بکشه نفسش بالا نمی آمد و نمی تونست نفس بکشه. اصلا نفسش برنمی گشت که من خیلی اونجا سعی کردم بدنش رو مستقیم کنم که دیگه نفس اش هم به شماره افتاد و همونجا شهید شد.
دیگه برگشتیم توی سنگر و به تکاپور افتادیم که چطور بچه های صالح زاده (ف مانده گروهان نیروهای درگیر) رو که حالا تو دل عراقی ها هستند و بچه های که بی سازمان حالا اون وسط ایستادن... دیدیم با چه زحمتی یکی یکی دارند عقب میان.
شروع کردیم بچه ها رو سازمان دادن که خب حالا علاوه بر این که بچه ها دارن میان عقب، نباید بذاریم این فرم عقب نشینی بی نظم بشه، باید اینها رو ببریم تو منطقه ای سرپل درست کنیم و بهترین جایی که به نظر ما از دیشب مناسب بود، همان سرپل ورودیمون بود چون هم پشت آن مواضع خنثی شده بود، هم دیگه جزیره پشتش نبود که دو باره تو دام اونها بیفتیم و هم اینکه از بچه های غواص ازونجایی که رفته بودند جلو اونجا رو مقر کرده بودن.
🔅 جریان کامل این مصاحبه، بزودی در کانال حماسه جنوب 👇
@defae_moghadas
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 مربیان آموزشی
شهید محمود نویدی و شهید محمود مراد اسکندری در تاریکی شب با تیراندازی و انفجار مهمات صوتی دست ساز اقدام به بیدار باش نیروهای تحت آموزش در نیمه شب ها می کردند.
آنها نیروها را از خواب ناز، با فریادهای رعد آسا بیدار می کردند و ایجاد آمادگی را در مقابل حملات دشمن در کمترین زمان به آموزش می دادند.
پس از آن همین نیروها را با پای برهنه، چند کیلومتری در بیابانهای اطراف و در وسط خارها موظف می کردند تا روی خارها بدوند و بخوابند. این حرکتها را توام با شلیک گلوله اجرا می کردند. این تمرینات خشن و بی رحمانه و سخت گیرانه روحیه نیروهای آموزشی را کاملا تغییر می داد و آنها را با شرایطی مواجه می ساخت که حتی فکرش را هم نمی کردند چه برسد به اینکه آنها را انجام بدهند .
تمریناتی سنگین و متحول کننده روحیات نیروهای آموزشی توسط این دو مربی شهید اجرا می شد و آنها را به نیرویی با تحمل و استقامت تبدیل می کرد.
ایجاد روحیه سلحشوری و جنگاوری و زدوده شدن خمودگی و ترس نتایج تمرینات و آموزشهای آنان بود که عاید نیروهای رزمی سپاه می شد.
@defae_moghadas
🍂
❣
🔻 رمز زندگی
شهید عباس کریمی
تواضع حاج عباس کریمی در بین بسیجیان تهران معروف بود . بارها دیده بودیم که مانند یک بسیجی ساده عمل می کرد. به احترام بسیجیان از جا بلند می شد و ...
از دیگر ویژگی های او علاقه شدید به مادر سادات ، حضرت زهرا (س) بود . اصلا" شنیدن نام زهرا برای او آرامش بخش بود .
به همسرش بعد ازدواج گفته بود : وقتی برای خواستگاری آمدم بار سنگینی بر سینه ام احساس می کردم ! اما وقتی شنیدم نامت زهراست آرام شدم .
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻" دیدار – شهید احمد کاظمی "
ارادت عجیبی به حضرت زهرا ( ص ) داشت . در هر پست و مقامی بود مجلس عزای فاطمیه را بر پا می کرد .
اما علت این همه عشق و علاقه :
اوایل سال 1361 در عملیات بیت المقدس در خدمت حاج احمد بودیم . در حین عملیات به سختی مجروح شد و ترکش به سرش خورد . او را به بیمارستان صحرایی بردیم ، اصرار داشت کسی نفهمد زخمی شده که روحیه نیروها خراب نشود .
از شدت خونریزی مدتی بی هوش بود . یک دفعه از جا پرید! گفت بلند شو ، باید برویم خط ! هرچی اصرار کردیم بی فایده بود
در طی راه از ایشان پرسیدم : " شما بیهوش بودی ، چه شد که یک دفعه از جا بلند شدی و ...
خیلی آرام گفت : وقتی توی اتاق خوابده بودم ، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا (س) آمدند داخل اتاق !"
به من فرمودند چرا خوابیدی !؟ گفتم : سرم مجروح شده ، نمی توانم ادامه دهم !
حضرت زهرا (س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند : بلند شو ، بلند شو ، چیزی نیست ، برو به کارهایت برس ...
@defae_moghadas2
❣
#یا_زهرا
بازو و پهلویِ عشاق شما خونی بود
بس که بودند به یادت شهدا ...
@defae_moghadas2
🍂
🔻 فردایی که نیامد...
رحیم قمیشی
مادر شهیدان منصور و محسن بنینجار دو پسرش را در جنگ از دست داده بود. دامادش، امیر عطاپور هم بر اثر جراحات ناشی از جنگ سالها پس از آتشبس شهید شده بود. برادرش را هم در جنگ از دست داده بود. اما محکم ایستاده بود و خم به ابرو نمیآورد. بهخصوص که پسر بزرگاش پیکرش هم برنگشته بود.
یعنی چیزی که مطمئناش کند شهید شده وجود نداشت. مادر بود دیگر...
میدانم در دلاش چه خبر بوده!
فکر میکرده یکباره درِ اتاق باز میشود، محسناش میآید، محسن که کمی پیر شده، کمی شکسته شده، کمی تیره شده، شاید هم جای ترکشی روی صورتش هست، ولی همان خودش است. با همان خندهاش...
با همان بوی خوب خودش...
میآید و میگوید مادر! چرا غم گرفتهای، من که زندهام. ببین، خوب نگاهم کن، دست بکش به صورتم..... خودمم...
مادر، شبها با همین رویاها به خواب میرفت و صبحها چشمهایش به در بود.
تا اینکه بعد از ۳۴ سال، آرامگاهی پیدا شد که گفتند این قبر محسنات است. قبر بینشانی در بیابانهای عراق، تنها یک کد داشت «۱۶۱». نه اسمی، نه فامیلی، نه تابلویی، نه پرچمی، نه زائری، نه سایبانی... رفت عراق قبر پسرش را بغل گرفت. با او کلی صحبت و درد دل کرد، حرفهای ناگفتهاش را زد، اشکهای نریختهاش را ریخت. بغضش را آنجا شکست...
و برگشت.
وقتی برگشت میگفت دیگر از پا افتاده...
میدانم چه شده بود، او امیدش را برای برگشتن محسن، از دست داده بود.
مادر محسن میگفت دیگر خیلی تنهایی را حس میکند، خیلی دلاش میگیرد. خیلی دلتنگ میشود.
او امروز میهمان مادرش فاطمه زهراست
مادرش هم قبر نداشت
مادرش هم تشییعاش ساده بود
مادرش هم مظلوم بود
👇👇👇👇
❣
🔻 صد و شصت و یک
رحیم قمیشی
هفته قبل دوستم "محسن نوذریان" با پای پر از درد و مجروح از جنگ، و سینه گرفته از گازهای شیمیایی اش، همت کرده و رفته بود عراق، دنبال مقبره دوستان مان که در زمان جنگ، در آنجا غریبانه شهید شده بودند.
بچه های شناسایی مثل "محسن بنی نجار" در عمق نیروهای عراق گرفتار شده و همان جا شهید و دفن شده بودند.
او از محل دفن شهید محسن تنها یک کد داشت که با آن نشانه به خاک سپرده شده بود؛ "161"
حالا سی و چند سال گذشته بود. ولی کدها روی قبرهای سیمانی و بی نشان، با همه آفتاب های تند و باران های سیل آسا، حتما باقی مانده بودند.
محسن با دلهره و اضطراب گشته بود.
می گفت چقدر نذر و نیاز کردم و التماس، که دست خالی برنگردم. به ائمه اطهار، به پیامبر، به حضرت زهرا، به خدای مهربان...
خیلی گشته بود، بومی ها و بدری ها چقدر کمکش کرده بودند، او قبرستانی در بیابان پیدا کرده بود. با صدها قبر بی نام، شهدای مظلومی که تنها با یک کد دفن شده بودند.
و قبر 161 را پیدا کرده بود.
"محسن بنی نجار" آن زیر بود...
تنها و غریب، 35 سال در بیابان های خشک و سوزان "النجمی" عراق، نزدیک مرز کویت... با همان قبر زیبا و بی رنگ و لعابش، قبر ساده و صمیمی اش، چهار گوش و بی نام. تنها با انگشت نوشته بودند 161.
یک نفر از صد هزار، یک نفر از دویست هزار فراموش شده...
دوستی در زمان جنگ داشتم وصیت کرده بود روی قبر سیمانی اش تنها با انگشت بنویسند "پر کاهی، تقدیم به درگاه الهی" و اجازه نداده بود سنگی بگذارند و حتی نامش را بنویسند... شهید "بهمن دورولی"
هنوز قبرش در دزفول هست. همیشه در برابر این عظمت و بزرگی اش احساس حقارت و گمگشتگی را بارها احساس می کرده و می کنم.
حالا محسن بنی نجار از او مظلوم تر...
وسط بیابان، تنها، بی مزار، بی زائر، بی نام و بی نشان
محسن، برادرش "منصور" هم قبل از خودش شهید شده بود.
خوش به حال محسن نوذریان که دستش را کشید به همان سیمان متبرک، خوش به حالش که بوی عطرش را حس کرد، خوش به حالش که وادی عشق را با چشمهایش دید و با همه وجودش حسش کرد.
و دلم گرفت...
چه دنیای بی شخصیت و پستی داریم...
چقدر بادکنک های بزرگی در اطراف مان جمع شده
چقدر جای 161 خالیست
جای بچه های بی نام...
چقدر فاصله گرفتیم با آن ردیف جوانان آرمیده
چه فراموش کردیم فردا را...
خوش به حال آنها که عشق را شناختند
و به عشقشان رسیدند
کجا دانیم حال این سبکبالان عاشق را...
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻#سردار_بقایی
قبل از انجام عمليات مقدماتی والفجر ، قرار بود عده ای از مسئولان نظامی با امام ملاقاتی داشته باشند . مجيد با اينكه دلش برای ديدار محبوب خود پرميزد ، گفت :
ما بايد اتمام شناسايی اين عمليات در منطقه بمانيم .
🔰او حتی يكبار برای خداحافظی از پدر و مادرش تصميم گرفت به بهبهان برود . شبانه حركت كرد ، ولی پس از طی حدود چهل كيلومتر، از ادامه سفر منصرف شد و برگشت.
🔰علت را از او جويا شديم . گفت: در بين راه به خاطرم رسيد كه در اين عمليات بايد بيشتر كار كنيم . احساس كردم به جای رفتن به بهبهان اگر پيش بسيجيها باشم ، بهتر است .
🔰همان شب باسردار شهيد حسن باقری جهت شناسايی به فكه رفتند و در همان روز هر دو باهم به شاخسار جنان پركشيدند .
🔰مجيدكه دانشجوی رشته پزشكی بود تا مدتها به ما نمی گفت كه مسئوليتش درسپاه و جبهه چيست . ما حتی نمی دانستيم كه او به جبهه می رود . هروقت از او می پرسيديم چه كاره اي ؟ پاسخ می داد: در اهواز می گرديم!
🔰با اينكه چندبار مجروح شد ، اما چيزی از خود بروز نمی دادو پس از مداوا با حالت عادی به خانه برميگشت . ما بعدها متوجه می شديم كه او مجروح شده است .
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 دلنوشتهای برای دوست شهیدم
هر چند وقت یکبار بساط یه جلسه میدانی به پا میکردیم.
معمولا بعد از نماز مغرب و عشا با هم از مسجد بیرون آمده و بر روی جداول سیمانی میدان نزدیک مسجد می نشستیم و باب گفتگو آغاز میکردیم.
یه روز بهش گفتم
حاجی دقت کردی ؟
هیچ مون بهم نمیخوره!
تو صبوری و من عجول
تو ساکتی و من حراف
تو اهل احتیاطی و من اهل جسارت
تو اهل مدارایی و من ناسازگار
تو اهل برنامه ای و من یهویی
تو خندانی و من عبوس
تو با حیایی و من دریده
تو خود خوری میکنی من بروز میدم
تو حال عبادت داری من ندارم
تو کندی و من چابک و تیز
تو خوشگلی و من بی نصیب
تو اهل خیری و من شر
اینقدر تو و من را برایش ردیف کردم تا خودمون خنده مون گرفت
آخرش بهش گفتم
دقت کردی
سی و دو سال هست که با همیم !!
گفت چیه ؟
دل ت رو زدم؟
قصد جدایی داری؟😁
گفتم نه، برام سوال شده
واقعا میخوام جواب ش رو بدونم.
یه مکثی توام با لبخند های خاص خودش کرد
و گفت
چون دوستی مون خدایی است
در یه جایی این دوستی شکل پیدا کرد که همه چی بوی خدا را داشت
بعد از اون آلوده به منیت نشد
هنوز هم با دیدن هم
به یاد خدا می افتیم
خدای جبهه 😭
خواستم بگم
این راز و رمز با هم بودن من و شماست
همدیکه رو گم نکنیم
مگر اینکه دل تون را زده باشم😁
#شهید مقاومت، حاج سعید سیاح طاهری
#حاج کاظم فرامرزی
@defae_moghadas2
❣