eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر فتح المبین سلام بر شوش و سلام بر فکه سلام بر رقابیه و سلام بر ذلیجان سلام بر بچه‌های عاشق و سلام بر سجده های زیبا سلام بر اذان جبهه و سلام بر ضجه های شبانه و قبور مثالی... شهد روزهای فتح المبین هنوز هم در کام بازماندگانش شیرین است و گوارا خوشا بحال شما که بر سرزمین عاشقی پا گذاشتید و آنرا مسحور قدم هایتان کردید و.. چقدر حرف ناگفته از آن روزها باقی ست! حکایت هایی که ظاهری دارند و باطنی..... و ما کجا و گفتن از ناگفته‌ها کجا! خدایا خودت کلام را زیبایی بخش و خودت درک آنرا آسان نما....که کار خودت است و بس. همراه باشید با عملیات فتح المبین در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ نبرد بدر همچنان ادامه دارد. یکی دیگر از جاهای مهم منطقه جایی قرار گرفته که لشکر 31 عاشورا جنگ عاشورایی به پا کرده و در کنار دجله اردو زده. فرمانده دلاور آنها مهدی باکری است که می داند عقب نشینی از دجله یعنی شکست عملیات. جنگ زرهی دشمن شروع شده و در کنار آتش پر حجم زرهی از بمباران شیمیایی هم دریغ نکرده و کل جبهه را با موادی که از فرانسه، آلمان و شوروی گرفته آلوده کرده است. محسن رضایی در مورد صحنه نبرد باکری می گوید : می‌خواهم راز دجله را بگویم، درعملیات بدر که لشکر ٣١ عاشورا نقش جدی داشت تلاش می‌کردیم با مهدی ( شهید باکری ) ارتباط بیسیم برقرار کنیم. غلبه آتش و فشار تانک های دشمن زیاد شده بود، از شهید احمد کاظمی خواستم که به مهدی بگوید بازگردد اما او گفته بود جنگ؛ جنگ آتش است و نمی‌توانم برگردم. اتفاقا اینجا جای خوبی است، اگر می‌توانی خودت هم به اینجا بیا. پس از آن خودم هم تلاش کردم که با مهدی صحبت کنم اما او از هم صحبت شدن با من فرار می‌کرد. مهدی بین دوراهی خود و غیرتش مانده بود، غیرتش حکم می‌کرد که بماند و خودش می‌گفت که به عقب بیاید. من می‌دانستم که اگر با او صحبت کنم از طرفی به دلیل آنکه نماینده امام هستم می‌توانم او را بازگردانم.  همچنین بین من و آقا مهدی رابطه دلی خاصی وجود داشت که او را به عقب می‌آورد. تنها تصویری که می‌توانم از آن لحظات ارائه بدهم لحظه حضور حضرت ابوالفضل العباس (ع) کنار رود فرات است. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و هفتم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• شبها ساعت ده ما را به داخل حیاط می بردند و آمار می گرفتند. بر خلاف عادت، یک روز نزدیک ظهر آمدند و ما را به حیاط بردند و به صف کردند. بعد از گرفتن آمار گفتند که باید صف اول با دوم، و صف سوم با چهارم، و پنجم با ششم و همینطور تا آخر باید روبروی هم به ایستید. ما هم روبروی هم ایستادیم. عراقی ها گفتند باید همدیگر را محکم سیلی بزنید و الا ما خودمان شما را سیلی میزنیم. ناچارا آماده شدیم و شروع کردیم به زدن همدیگر. اگر ما نمی زدیم آنها شدیدتر می زدند. بعضی از بچه هایی که یواش می زدند، چند سیلی محکم خوردند تا حساب کار دستشان بیاید. ما هم بخاطر اینکه از دست عراقی ها کتک نخوریم شروع کردیم با طرف مقابل حرف زدن و اینکه محکم بزنیم. با همدیگر هماهنگ می کردیم که تعارف را کنار بذاریم و محکم بزنیم. بعضی از بچه ها که غواص بودند و لباس غواصی آنها را در منطقه عملیاتی بعنوان غنیمت گرفته بودند، هنوز لباس نگرفته بودند و فقط باشورت بودند. موقع زدن نگهبانها نگاه می کردند تا اینکه نوبت به چند نفر از بچه هایی که با شورت بودند رسید. آنها هم مثل فیلم های سینمایی با بدن لخت توی کف دو دستشان آب دهان ریختن و بعد دستها را به هم مالیدند و با نمایش آستین نداشته را رو به بالا تا زدند و در حالیکه زیر چشمی هم به طرف مقابل نگاه می کردند.... عراقیها که این صحنه را نگاه می کردند صدایشان به تحسین آنها بلند شد و "هسه، هسه، زین زین" می کردند. یعنی این خوبه و کیف می کردند. ما هم از این کار بچه ها خنده مان گرفته بود. نگهبان هیکلی و بلند قدی نزدیک آنها بود که دو پای خود را باز کرده و با گارد و ژست خاصی ایستاده بود و نگاه می کرد. نوبت به یکی از بچه های غواص اصفهانی رسید تا طرف مقابلش را بزند. بعد از اینکه دستش را بهم مالاند و بالا برد و می خواست محکم بزند توی صورت طرف مقابل، او هم از ترس صورتش را عقب کشید و دست اسیر اصفهانی به شدت روی صورت همان عراقی نشست و دماغش غرق خون شد. قند در دل ما آب شده بود و وقتی آه و ناله او را می شنیدیم لذت می بردیم. ما چند سیلی خورده بودیم و هنوز سر پا بودیم ولی او با یک سیلی به این حال و روز افتاده بود. نگهبان عراقی دستش را روی صورت گرفته و داد و فریاد بلندی براه انداخته بود. بقیه عراقی ها وقتی متوجه صحنه شدند، روی سر اسیر اصفهانی افتادند و او را زیر مشت و لگد گرفتند. در بین اسرا چند نفر مسن و پیرمرد داشتیم که عراقیها آنها را هم روبروی هم گذاشتند و به آنها گفتند که شما هم باید همدیگر را سیلی بزنید. بندگان خدا هم شروع به سیلی زدن همدیگر کردند. پیرمردها با ریش سفید اصلأ جان نداشتند که همدیگر را سیلی بزنند ولی خیلی یواش دستشان را بالا می بردند و به صورت همدیگر میزدند. عراقی ها خیلی با آنها کاری نداشتند و بخاطر این کار اذیتشان نکردند. ولی ما از این صحنه خیلی ناراحت شدیم و حاضر بودیم به جای آنها سیلی و کتک بخوریم. آنهایی که سیلی هایشان را زده و خورده بودند را به سلول می فرستادند. من در ردیف چهارم بودم و روبروی من یک بنده خدایی به نام علی از شهر ایذه. ایشان از لحاظ سنی از من بزرگتر بود و قدی متوسط داشت و شغلش کشاورزی بود. فوق العاده آدم صاف و ساده ای بود. تازه با هم آشنا شده بودیم و خیلی ابراز علاقه می کرد. اینقدر ساده بود که به زبان محلی می گفت "مش عظیم! پسری دارم هشت سالسه به اسم شسم الله، (شمس الله) خیلی دوستت داره !!" من هم می گفتم خیلی ممنون، شما برادر بزرگ ما هستید. آنروز به او گفتم مشد(مشهدی) علی، همدیگر را محکم بزنیم تا از دست عراقی ها کتک نخوریم. او هم با زبان محلی گفت "مو چنون محکم ای زنومت که تش أ می گوشات درایه!!" (من چنان محکم میزنمت که آتش از گوش هایت خارج بشه) من با خودم گفتم یا ابوالفضل این بنده خدا کشاورز بوده و حتمأ دست سنگین و محکمی هم دارد. من هم بهش گفتم پس من هم می زنم. گفت بزن و این حرفها را چند بار تکرار کردیم. نوبت من و مشد علی شد. از سر جایمان بلند شدیم نگهبان به مشد علی گفت "یلا اضرب" یعنی سریع بزن. مشد علی دست راستش را میخواست بالا بیاره که دیدم با زبان محلی گفت "مو دس راسوم تیر خرده، نیترم بزنومت" (من دست راستم تیر خورده و نمیتوانم بزنمت) گفتم بابا بزن، محکم بزن و گرنه عراقی ها ما را می زنند. باز گفت "مو نیترم دسومه بیارم بالا". (نمیتونم دستم را بالا ببرم). نگاه کردم دیدم بنده خدا راست می گوید و از ناحیه بالای مچ مجروح شده. نگهبان عراقی همچنان می گفت "یلا اضرب". مشد علی دست چپش را بالا برد زبانش را هم بین دندانهای بالا و لب پایین فشار داد، من هم چشمهایم را بستم ولی با دست چپش خیلی آرام توی صورتم زد. با دست چپ نمی توانست بزند، نگهبان های عراقی درجا چند سیلی محکم به او زدند و نوبت من شد. عراقی گفت "یلا اضرب" من هم ب
خاطر اینکه از عراقی ها کتک نخورم و از قبل با هم صحبت کرده بودیم، دستم را بالا آوردم و محکم زدم زیر گوش مشدعلی و بنده خدا به گوشه‌ای پرت شد. یک دفعه مشدعلی گفت "اه هونه بووت خراب، سی چه ایقد سفت زیدی؟" (ای خونه پدرت خراب برای چی اینقدر محکم زدی؟). گفتم ببخشید شرمنده. اما مشد علی خیلی ناراحت شده بود. نگهبان عراقی گفت: زین زین (خوبه) و رفت سراغ نفرات بعدی و ما هم رفتیم داخل سلولها... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه ✦ ✦ ✦ دشمن با تمام توان، فشار خود را بر محور الصخره، پد خندق و منطقه کیسه‌ای که تا دجله و جاده بصره العماره پیشروی کرده بودند از آغاز کردند. تانک های پاکسازی نشده مجدداً فعال گشته و پیشروی خود را از سر گرفتند و این در حالی بود که شدت بمباران های هوايی افزایش یافته بود و تا ظهر به نهایت رسید. تمام تلاش فرماندهان، کشاندن درگیری و مقاومت تا شب بود که بتوانند تجدید قوا کرده و با نفوذ به عمق، ماموریت انفجار پل ابوعران را انجام دهند تا مانع ورود بیشتر تانک ها به منطقه شوند. عراقی ها در شب کمتر جنگ می کردند و به پشتوانه زرهی خود بیشترین حملات خود را در ابتدای صبح انجام می دادند. عدم الحاق بعضی یگان ها و رخنه به داخل فرورفتگی رودخانه باعث شد تا دستور عقب نشینی صادر شود و از تلفات نیروها جلوگیری شود. در این بین تعداد زیادی تجهیزات و هواپیما از دشمن ساقط گردید و 17 تیپ منهدم و 15000 نفر از نیروهای دشمن کشته و زخمی و 3200 نفر را به اسارت درآمدند. 🔸 خاطرات شخصی : با خروج موج اول نیروها و رفتن به مرخصی تا آن لحظه کسی از نتیجه عملیات اطلاع چندانی نداشت. همه تصور می کردیم بعد از جایگزینی ما کماکان سیل و پد خندق حفظ شده است. ... 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و هشتم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• بعد از آن همه سیلی زدن ها و خوردن ها، همه بچه ها به داخل سلولها آمدند و به دنبال کسانی می گشتند که به آنها سیلی زده بودند. داخل راهرو خیلی شلوغ شده بود و برای پیدا کردن همدیگر، یا فامیل می پرسیدند یا نشانی طرف را می دادند تا پیدایش کنند. بچه ها که تا آنروز بخاطر شلوغی و عدم آشنایی با بقیه اسرا زیاد تو راهرو یا بقیه سلول ها نرفته بودند، حالا داخل راهرو و سلولها را شلوغ کرده بودند و جنب و جوشی به راه افتاده بود. همه می خواستند همدیگر را بغل کنند و از هم عذرخواهی و طلب بخشش کنند. همدیگر را در آغوش می گرفتند و معانقه می کردند و حلالیت می طلبیدند. این کار عراقی ها باعث شده بود تا محبت و دوستی بین ما بیشتر شود. صحنه های بسیار دلچسبی رقم خورده بود. آمده بودند تا بین ما را تفرقه بیاندازید ولی نتیجه عکس گرفته بودند. من هم به سراغ مشد علی رفتم و از او طلب بخشش کردم ولی امتناع می کرد و حاضر نمی شد با من صحبت کند. چند بار از او خواستم تا مرا ببخشید ولی پیوسته تکرار می کرد و گفت "نی بخشمت" (نمی بخشمت). گفتم آخر چرا؟ این برا همه بوده و مجبور شده بودیم و حالا همه از هم معذرت خواهی می کنند. من هم آمده ام برای معذرت خواهی.. گفت "نه؛ تو ز لج سفت زیدی" (نه شما از روی عمد محکم زدی) گفتم نه برادر من شما چون از عراقیها کتک خورده بودی و بعد من هم زدم احتمالأ زیاد دردت گرفته. گفت "مو سرم نیبوه" (من سرم نمی شه). خلاصه به چند نفر گفتم و واسطه گذاشتم، ولی فایده نداشت و تا مدتها از این قضیه ناراحت بودم و احساس حق الناس به گردن خودم می کردم. حتی به شوخی می گفتم مشد علی لباسهایت را می شویم و یا غذای من برای شما ولی باز هم رضایت نمی داد. او هم بابت این اتفاق منظوری نداشت. از ما مسن تر بود. متأهل هم بود. آدم کم حرف و کم سوادی بود و شاید خسته و دلتنگ بچه هایش شده بود و به همین خاطر دوست داشتم بیشتر با او دوستی کنم و ارتباطم را بیشتر کنم تا بتوانم کمکش کنم. مرتب به سراغش می رفتم و دلجویی می کردم تا اینکه الحمدالله بعد از مدتها کوتاه آمد و آشتی کرد... چند وقتی در زندان بودیم که بالاخره بعد از جریاناتی به اردوگاه منتقل شدیم و در فضای خاص دیگری قرار گرفتیم که ان شاالله در فرصتی دیگر اشاره خواهم کرد. ------------------------- پایان عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🔴 از دوستانی که خاطرات برادر عزیز جناب عظیم پویا را دنبال کردند تشکر می کنیم. سوالاتی برای این آزاده عزیز فرستاده ایم و منتظر پاسخ ها هستیم که به اشتراک خواهیم گذاشت. اگر در مورد این خاطرات نظراتی وجود داشته باشد استفاده خواهیم کرد و در اختیار آقای پویا نیز قرار خواهیم داد. همراه باشید با خاطرات شنیدنی جدید 🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه ✦ ✦ ✦ بعد از اتمام مرخصی به پد 8 آمدیم. جبهه آرام شده بود. به چهره بعضی ها که نگاه می کردیم آثار ناراحتی بخوبی به چشم می آمد. چهره پرسشگری به خود گرفتیم و به زمزمه گوش دادیم. خبر پیچیده بود که نیروهای بعد از ما در یک درگیری سخت، از منطقه عملیات بدر عقب نشسته اند و ..... باورمان نمی شد و برایمان خیلی سخت بود که بعد از آن همه زحمت و جانفشانی و دادن بهترین دوستان به عقب برگشته ایم. همه ناراحت و بغض کرده بودند. عقب نشینی و عدم الفتح زیاد دیده بودیم ولی نمیدانم چرا طعم این آنقدر تلخ بود و باورنکردنی! در این بین برادر شاه حسینی جانشین گردان همه را در سنگر بزرگی دعوت کرد تا مطلبی را بگوید. خیلی بی حال وارد سنگر شدیم و بعد از مقدمه ای کاغذی از جیب درآوردند و گفتند امام به شما پیامی داده که برایتان می خوانم. "حضرت امام در این پیام که در تاریخ ۲۷ /۶۳/۱۲ به رزمندگان داده بودند، یادآوری کردند که تمامی اعمال شما چه جنگیدن و یا شکست در راستای ادای تکلیف می باشد و ما مامور به تکلیفیم نه نتیجه، امروز روز استقامت و روز زنده شدن اسلام است و...." و باز برای دلجویی از رزمندگان فرموده بود، مگر امامان معصوم علیهم السلام شکست نداشتند و.... از همین الان آماده شوید برای عملیاتی دیگر. "... 🍂
🍂 همان پیام و تصویر همان برگه که آنروز در سنگر اجتماعی قرائت شد. 🍂
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه قسمت آخر ✦ ✦ ✦ نمیدانم خدا در این چند سطر چه قدرتی قرار داده بود که آنقدر آرامش بخش بود. نفس ملکوتی حضرت امام کار خود را با دلهای فرزندانش کرده بود و چون فرمانده نظامی بزرگی روحیه رفته را به آنها بازگردانده بود. راستی مگر ما برای نتیجه جنگیده بودیم؟ ما تکلیفی داشتیم که باید ادا می کردیم، که کردیم. پس ناراحتی جایگاهی نداشت. پس از این جلسه چهره ها باز شده بود و کم کم خنده ها بر لبها نشست. حالا به فرموده حضرت امام باید آماده می شدیم برای عملیاتی دیگر. آنهم عملیاتی به بزرگی والفجر 8 که با نیت های خدایی توانست آن همه موفقیت به همراه داشته باشد. پس از چند سال به سراغ برادر شاه حسینی رفتم تا همان برگه پیام امام را که آنروز و در سال 63 قرائت کرده بود در اسناد نگهدارم که ایشان با گشاده رویی آنرا بما داد که در معرض دید شما خوبان قرار گرفت.👆 یاد همه شهدای عملیات بدر گرامی باد. کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اکبری: سلام وعرض ادب برای روایت لحطه به لحظه عملیات بدر بسیار بسیار سپاس گذارم.مطالعه میکنمشان واستفاده میکنم. وهمین طور از جناب پویا بسیار تشکر میکنم من درابتدا،تصمیم داشتم اصلا این خاطرات رو نخونم.. چون خاطرات آزادگان خیلی خیلی ناراحت کننده هستند.دربین مجاهدین راه حق شهدا دربهشت خداهستند،جانبازان در وطن خود در کنار خانواده(سختی هارو تحمل میکنند)اما آزاده ها... درغربت مجروح خسته زیر دست انسان های ناجوانمرد.... خیلی تلخ بود .خیلی برای من سخت بود.ولی همه روایت های ایشون رو دنبال کردم وبعضی هارو هم چندبار خوندم... گاهی باورم نمیشد اینها واقعی باشند.این شدت سختی! وواقعاااا چه ایمانی! اثر مثبت این خاطره گویی مجازی برای من الگو گرفتن از ایشون بود که تو سختی ها وفشارهای فکری و روحی صبور باشم وایمانم رو حفظ کنم. بااینکه این نکته رو قبلا هم میدونستم اما کمتر میتونستم انجامش بدم.خاطرات جناب پویا برای من یک الگوی عملی شد!
🔴 ممنون جناب اکبری اهداف کانال رو در یک جمله بخوبی بیان کردید 👋🌺🌺
🍂 🔻 جاده سید الشهداء برای اینکه بشود جزایر مجنون را حفظ کرد ، فقط یک راه وجود داشت : جاده تدارکاتی. جاده سیدالشهداء به طول 14 کیلومتر در هوری با عمق دو تا سه متر اجرا شد و مسئله تدارکات و پشتیبانی رزمندگان را در جزایر مجنون حل کرد. سرعت کار ، در دنیا بی نظیر بود ، کامیون هائی که موقع خالی کردن خاک هدف ثابت دشمن می‌شدند ، حتی یک لحظه هم در تلاش برای به پایان رساندن کار تردید نکردند . http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت نقلی از عملیات ✦ ✦ ✦ ✦ عملیات فتح المبین از عملیات های بزرگ و افتخار آفرین دوران دفاع مقدس است که توسط سپاه پاسداران و ارتش به انجام رسید و برای همیشه در تاریخ ایران ماندگار شد و تاثیرات آن که چیزی جز نمایش اراده جوانان پیرو ولایت فقیه در بیرون راندن دشمن از سرزمین خود است، درسی شد برای همیشه متجاوزین. بر آنیم تا با استفاده از مصاحبه های تاریخ شفاهی رزمندگان حاضر در این عملیات، گزارشی مستند تقدیم حضور عزیزان کانال کنیم. ان شاالله مورد استفاده قرار گیرد. 🔸👆نکته ادامه روایت های عملیاتی و گزارش لحظه به لحظه آنها، مستلزم داشتن بازخورد این ارسالها در دید شما دوستان است. انتظار می رود نظرات خود را ارسال نمایید تا اگر نیاز به اصلاح باشد، انجام گیرد. لطفا در خصوص چگونگی مطالب نظر دهید. ✍ مقدار مطالب در هر پست؟ ✍ مقدار مطالب در هر عملیات؟ ✍ ادبیات نوشتاری؟ ✍ سطح روایت از کلان تا خرد؟ ✍ باورپذیر بودن؟ ✍ و دیگر موارد مورد نظر @Jahanimoghadam 👈 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مرغ عزیزم! یکی یکی با احتیاط دور میز شیشه ای نشستیم. بشقاب، قاشق، چنگال و غذایی که بچه ها دوست داشتند مرغ و برنج با ماست. اولین باری بود که توی بشقاب چینی غذا می خوردیم. غلامحسین نشست روی صندلی و چنگال روبرویش را برداشت و بردش بالا و گفت: «های.. بچه ها با این چهار میخی چه کار می کنند! صادقی گفت: «فرو می کنند تو چشم صدام! این ها اسلحه های جغله هاست! داشتیم بحث و گفت وگو می کردیم که پیرمرد با یک دسته نان داخل سالن شد و نان ها را دور میز چید. من تا حالا نه نان بربری دیده بودم و نه نان سنگک. یعنی بیشتر بچه ها ندیده بودند نان ما نان خانگی خودمان بود. با این که می دانستم نان است با شوخی گفتم: عآآآآا... چه کیک های گنده ای! 😳 سلطانی گفت: دهاتی مسخره! خرابش نکن این ها نون است! نون سنگر! اسماعیل گفت: اینو باش، اولا نون سنگر نه و نون سنگک! دوما اینها نون تافتونه! بهنام از بس که خندید نون گیر کرد توی گلویش و به سرفه افتاد. غلامحسین فکر کرده بود قالی می تکاند و محکم می کوبید پشتش و می گفت: آهای ! این جا خفه نشو وگرنه فکر می کنند ما تا حالا نون سنگر نخورده ایم! پیرمرد انگار حرف های غلامحسین را فهمید، خنده ای کرد و نان بربری ها را بالا برد و گفت: عزیزم این ها نون بربریه نه تافتون نه سنگک. همه زدیم زیر خنده. 👇👇
🍂 نصرالله گفت: حالا چطوری باید غذا بخوریم؟! گفتم : اول با دستات مرغا رو پاره پاره می کنی و بعد با چهار میخی بر میداری میذاری توی قاشقت و بعد یکدفعه قورتش میدی! احمدی که دهنش پر بود پغی زد زیر خنده. برنج های دهنش مثل ترکش پاشید بیرون پیرمرد از خنده ریسه رفته بود حق داشت خدا نصیب گرگ بیابان نکند بی سابقه بود همه جورش را دیده بود اما این جورش را ندیده بود هرکس دیگری بجای پیرمرد بود فرار می کرد. بچه ها مشغول خوردن شدند. انگار یک هفته در کمرکش کوهی گیر کرده بودند واز گرسنگی .... نصرالله ران مرغ را کنار بشقاب کشید و قاشقش را روی مرغ گذاشت و با چنگال می کشید. ران مرغ پافشاری می کرد که پاره نشود. نصرالله همچون شیر ژیان دو دستی به جانش افتاده بود. یک لحظه احساس کردم گنجشکی از روبرویم پرید، مرغ نصرالله بود که از زیر قاشقش در رفته بود غیژی کرد و رفت آن سرمیز. باسرعت رفت و خورد به بشقاب قاسمی. نوری داد زد: آی مرغ از قفس پرید! بچه ها از خنده به سرفه افتادند، نصرالله مثل مادرهای داغ دیده از جایش پرید و رفت دنبال مرغش. سلطانی از صندلی افتاد پایین و مثل مرغ های سر کنده می پرید بالا و پایین و می خندید. آشپز خیلی خوش اخلاق نبود اما از خنده ریسه رفته بود. سرش رفته بود توی دیگ مرغ. یک لحظه احساس کردم آشپز سر ندارد. نصرالله با احترام مرغش را از قاسمی تحویل گرفت. نگاهی به سلطانی کردم و گفتم: اینو باش!، چطوری غذا می خوره. مثل ندیده ها ! بهنام که هنوز با لب و لوچه اش ور می رفت با د ست های چربش گوشم را محکم گرفت وگفت : تو هم که مثل بچه یک ساله ها لباستو چرب ومرغی کرده ای جغله جنگی!! 😂😂😂😜😜😜😅😋😋 ارسال: برادر شقاقی @defae_moghadas 🍂