eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
..... بسختی خودمو کشوندم داخل نیزارِ کم پشتی که نزدیکم بود و فقط نصف بدنمو میپوشوند، در حالیکه بخشی از بدنم کاملا پیدا بود، به حالتی که عراقی ها تصور کنند من یکی از شهدا هستم ، یه روز تموم صورتم رو روی زمین مرطوب و نمناک شلمچه گذاشتمو منتظر فرا رسیدن شب شدم. دشمن هم با این تصور که جنازه ای اونجا افتاده دیگه به سمتم شلیک نکرد. گر چه گلوله های توپ و خمپاره همچنان در اطرافم منفجر می شدن و ترکشا از هر سو بِسمتم روونه میشدن. با رسیدن آفتاب بالای سرم احساس کردم وقت نماز ظهر شده..... ❂◆◈○•----🍂----•○◈◆❂ خاطرات دنباله‌دار اسارت طلبه آزاده رحمان سلطانی به زودی در کانال ❣حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔸قسمت (11) عراقی ها که از تسلط بر محوطه بندر و استقرار بر روی اسکله ها و تکمیل محاصره ما مأیوس شده بودند، در کنار درب سنتاب زمین گیر شدند و کم کم نیروهایشان را از داخل بندر به بیرون کشیدند. روزهای بعد متوجه شدم که پیشروی دیگر نیروهایشان در مناطق مولوی و راه آهن در آن روز هم چندان موفقیت آمیز نبوده. بهرحال همه این موارد و شاید مواردی دیگر که ما از آنها بی خبریم باعث گردید که تصمیم به عقب نشینی بگیرند. این نبرد تا ساعات آخر عصر آن روز ادامه داشت. دقیقاً به یاد دارم زمانیکه تیر اندازی دشمن در محوطه به کلی قطع گردید، ما توانستیم  با خیال راحت به طرف ماشینی که هنوز هم دود از لاشه سوخته آن بلند می شد برویم. آفتاب در حال غروب کردن بود. حالا نفرات دیگری هم به کمک ما آمده بودند. از شهید رضا کریم پور که در قسمت جلو ماشین نشسته بود تنها یک ستون فقرات مانده بود و یک جمجمه که از بند بند ستون فقرات آن شهید بزرگوار، همچنان دود متصاعد می شد. در قسمت عقب ماشین وانت هم در کنار پایه تیرباری که نصب شده بود مقداری گوشت و استخوان های سوخته که هنوز هم نمی دانم چند نفر بوده و چه کسانی بوده اند وجود داشت. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مولایِ مهربانِ من! سلام بر تو که صبحِ مرا سلام تویی سلام بر تو که آغازِ هر کلام تویی سلام بر تو که ازصبحِ نور تا شب حشر تو بوده‌ای و تو هستی و والسّلام تویی... اللهم عجل لولیـڪ الفرج سلام؛صبحت بخیر و مهدوی... جمعه‌ی خوبی داشته باشی... التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸 قسمت  ( 12 ) پس از تخلیه پیکر مطهر شهدای عزیز، بنده  به همراه دوستان همراه، یک گردش مختصری در محوطه محل درگیری زدیم. در همان محوطه باز بین درب سنتاب و پاسگاه  ژاندارمری. آنچه که مشاهده کردم علاوه بر ماشین مورد اصابت در جای جای آن محوطه خون هائی بر روی زمین ریخته شده بود که بعضی از آنها  به صورت مسیری بر روی زمین به طرف درب سنتاب ادامه داشت. واضح بود که عراقی ها زخمی ها و کشته های خود را در این در گیری به طرف نفربرهای خود منتقل کرده اند. تنها  یک جنازه با لباس های خاکی بر روی زمین مانده بود که تا به امروز هم برای من مسجل نشد که آن جنازه یک شهید ایرانی است و یا یک مزدور بعثی! زیرا این جنازه هیچ گونه اتیکتی بر روی لباس نداشته و وقتی که خواستیم از محتویات جیب لباس هایش هویتش را مشخص کنیم، تنها چیزی که در جیب داشت یک پاکت سیگار بود با یک جعبه کبریت. شاید بگویید همین ها برای تعیین هویتش کافی بود ولی خیر؛ این موضوع هم بر معمای ما  افزود. یک جعبه کبریت تبریز بود با یک پاکت سیگار بغداد. حالا دیگر برادرانی با وانت برای انتقال اجساد به کمک آمده بودند. اگر اشتباه نکنم سید احمد موسوی یکی از آنان بود. ادامه دارد @Defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ما هم از فرط خستگی، درگیری شدید و ناراحتی عصبی که به علت مشاهده آن صحنه های دردناک برایمان بوجود آمده بود قصد بازگشت به کوتشیخ را داشتیم که مشاهده صحنه ای تمام خستگی را از تنمان خارج کرد. تعداد زیادی از برادران به صورت گروههای چند نفره با لباسهای گلی و آغشته به نفت سیاه و با وضعیتی ژولیده تر از ما از سمت فیلیه و تعدادی هم از زیر اسکله های لب آب به طرف ما می آمدند. اینان همان برادرانی بودند که فرمانده دریس گفته بود که از صبح در محوطه بیرون درب فیلیه با دشمن در گیر بودند. اگر عراقی ها موفق می شدند در محوطه سنتاب مستقر شوند و جای خود را مستحکم می کردند این برادران عزیز در محاصره می افتاند و راهی برای بازگشت به عقب نداشتند. من در آن روز هیچکدام از آن عزیزان را نمی شناختم ولی سال ها بعد در جمع برادران ادوات وقتی که خاطره آن روز را تعریف کردم شهید جمهور ثانی زاده گفت ( من هم یکی از آن افرادی بودم که از نیزارهای زیر اسکله ها  با لباسی گلی و نفتی به عقب برگشتم ). والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. برای شادی ارواح طیبه همه شهدا بخصوص شهدایی که در حادثه آن روز حضور داشتند الفاتحه مع الصلوات . مصطفی اسکندری @Defae_moghadas 🍂
بےعشق مهدے در دلم لطف و صفا نیسٺ لایق بہ خاک اسٺ آن دلے کہ مبتلانیسٺ هر روز باید از فراقش نالہ سر داد مهدے فقط آقاے روز جمعہ ها نیسٺ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💚 #السلام_علیک_یاصاحب_الزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام، عصر شما بخیر 👋 شاید پر جریان ترین و جذاب ترین موضوعات دفاع مقدس که همواره با اندوه بسیار همراه بوده‌اند خاطرات آزادگان عزیز هستند. خاطراتی که در لابلای آنها برداشت های گرانبهایی نهفته است که در راس آنها رشادت و ایستادگی این برادران در دل دشمن است که لایه پنهان مقاومت هشت ساله ماست. به همین خاطر عنوان خاطرات برادر عزیز و طلبه گرانقدر جناب رحمن سلطانی را نام نهادیم تا مقاومت اینان در دوران اسارت پیوسته در ذهن متبادر شود. این خاطرات بیش از صد و پنجاه قسمت خواهند بود که طبق معمول درخواست می شود نسل جوان را جهت آشنایی با این قطعه زرین به پای این خاطرات کشانده و از آنها جهت پیوستن به کانال، دعوت بعمل اورید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت اول: شوق عملیات منطقه شلمچه پر بود از مواضع و استحکاماتی که در هیچ جای دیگه ای از جبهه ها این حجم مشاهده نمی شد. ارتش بعثی از ترس حملات ما، سنگین ترین موانع و استحکامات رو تو منطقه ایجاد کرده بود که به حسبِ محاسبات عادی شکستن و عبور از اونا غیر ممکن به نظر می رسید. اونا علاوه بر سنگرها ، خاکریزهای چند لایه و مثلثی و موانع متعددِ سیم خاردار و خورشیدی، حجم انبوهی از آب رو تو منطقه شلمچه رها کرده و اونو به باتلاقی عظیم تبدیل کرده بود که عبور از اون خیلی سخت و حتی محال بنظر می رسید. بطوری که بچه‌ها اسم شلمچه رو گذاشته بودن شلاپچه... 🔸 اعزام بی بازگشت هر روز خبرهای مسرت بخشی از پیروزی های پی در پی رزمندگان اسلام از شلمچه و کربلای پنج می رسید. گاهی هم بدن غرقِ بخون شهدا که بعضیشون از دوستام بودند به کاشان می رسید. مرحله اول عملیات با موفقیت تموم شده بود . اون زمان تو مدرسه علمیه آیت الله یثربی کاشان درس طلبگی میخوندم. چند نفر از طلبه های این حوزه تو کربلای ۴ و ۵ به شهادت رسیده بودن و خیلی دوست داشتم یکی از اونا می بودم. سینه م پر از شوق حضور توی عملیات بود. یه روز طلبه ها گفتند که یکی از دوستامون بنام محمود دانشیار زخمی شده و از بیمارستان ترخیص شده و بُردنش منزل. پا شدم برای ملاقات رفتم خونشون. بدجوری زخمی شده بود، ولی روحیه ش عالی بود و با شور و حرارت از آوردگاه شلمچه و حماسه عجیب و غریب بچه ها می گفت. دیگه طاقت موندن نداشتم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر خودمو برسونم منطقه. می ترسیدم عملیات تموم بشه و من جا بمونم. تازه بچه دار شده بودم و حسین پنج ماه و نیمش بود. تازه شیرین کاریاش شروع شده بود و کلبه محقر و گِلی و اجاره ایمون با صفا شده بود. از حوزه که برمی گشتم با لبخند شیرینش خستگی درس و بحث از تنم بیرون می رفت. دل کندن سخت بود. ولی جاذبه ای قوی منو بسمت خودش می کشوند. این بود تصمیم گرفتم به هر قیمتی خودمو به ادامه عملیات برسونم. ادامه دارد ⏪ @Defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 💢قسمت دوم: تبلیغ بهترین بهانه بود رزمنده ها برای رفتنِ جبهه باید به یکی از پایگاهای بسیج مراجعه می کردند و بعد از طی مراحل ثبت نام ، منتظر می موندند تا خبر اعزام به آنها داده بشه. گاهی از ثبت نام تا اعزام چند روز و حتی چند هفته طول می کشید. از آغاز عملیات کربلای پنج ۱۷ روز گذشته بود و اگه منتظر اعزام بعدی می موندم احتمال داشت عملیات تمام بشه و نتونم به ادامه عملیات برسم. راه میان بُر این بود که بصورت نیروی رزمی-تبلیغی از طرف حوزه علمیه روانه اهواز و شلمچه می شدم. تعدادی از طلبه ها جمع شدیم و با اصرار از مدیریت حوزه علمیه خواستیم که با اعزام ما بعنوان روحانی مبلغ موافقت کنند. بالاخره موفق شدیم موافقت مسئولین رو جلب کنیم و کاروان روحانیون و طلاب مبلغ متشکل از هفده یا هیجده نفر در تاریخ ۲۵ دیماه ۱۳۶۵ به سرپرستی شهید حجت الاسلام صالحی-که بعدا تو عملیات مرصاد به شهادت رسید- روانه اهواز شدیم و خودمون رو به مرکز اعزام مبلغ اهواز معرفی کردیم. یکی دو روز تو این مرکز موندگار شدیم تا هماهنگیای لازم با یگانای مختلف انجام شد و هر کدوم از ما رو به یگانی معرفی کردند. همه معرفی نامه ها برای مراکز و یگانای پشت خط بود و منطقه عملیاتی اصلا مجالی برای تبلیغ نبود. دقیقا یادم نیست که به کدوم یگان معرفی شدم، اما همین که معرفی نامه رو دستم دادند بشدت ناراحت شدم و رفتم پیش شهید صالحی و گفتم: استاد شما که می دونی من برای تبلیغ نیومدم، بهانه ای بود که خودمو زودتر به عملیات برسونم. خلاصه با اصرار و التماس تونستم ایشون رو متقاعد کنم. سماجت منو علاقه اون شهید بزرگوار به حقیر که از شاگردای درسخونش بودم نتیجه داد و ایشان شفیع و واسطه من شد پیش مسئولین مرکز که با مسئولیت خودم به یگان رزم اعزام بشم. معرفی نامه را عوض کردند و منو به لشکر هشت نجف اشرف و گردان فتح که آماده اعزام به عملیات بود معرفی کردند. از خوشحالی تو پوست خود نمی گنجیدم. شوق حضور در ادامه عملیات منو از خودم بیخود کرده بود. زمانی که به گردان معرفی شدم فقط یک دست لباس بسیجی و یک عمامه داشتم که برای خالی نبودن عریضه که مثلا من بعنوان روحانی گردان آمده ام به سرم گذاشتم. ادامه دارد ⏪ @Defae_moghadas 🍂
؛*✨﷽✨* " اللهــــــــــــــــــــم اجعل صباحنا صباح الصالحین وقلوبنا قلوب الخاشعيــــــــن واعمالنا اعمال المتقيــــــــن واررزقنا توبة التائبيـــــــــــن وادخلنا الجنة يارب العالميــن ؛✨✨✨✨✨✨✨✨✨ *🌴صبــــــاح الخیــــــــر🌴 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سوّم: تمام تجهیزاتم برای جنگیدن گردان به سمت خرمشهر حرکت می کرد و همه ی نیروا مسلح شده و تجهیزات لازم رو گرفته بودند. یه کلاش با ۵ خشاب و دو نارنجک و یک کوله پشتی و مقداری جیره جنگی و یه دونه سربند خوشگل. آها یه قمقمه آبم بود. ولی من از همه اینا بی نصیب بودم و هر چه گفتم پس اسلحه من چه می شه، می گفتند حاج آقا دیر شده و کار تسلیح تموم شده و همه مسئولین تدارکات و تسلیحات آماده حرکتند و بعضی قبلاً رفتن منطقه. اگر میخوای همینجوری همراه گردان حرکت کن یا بمون و با گردانای بعدی اعزام شو. گفتم نه میام، ان شاء الله تو منطقه خودم سلاح و مهمات پیدا می کنم. نیروای گردان همه با سلاح و مهمات و تجهیزات سوار شدند و روحانی گردان که من بودم با یک جفت پوتین یه جفت گوشو یه عمامه راه افتادم. بی انصافی نشه سربند رو بهم دادند که بستم رو عمامه.خب چکار باید می کردم مثل حسنی مدرسه م دیر شده بود. حالا هنوز فرصت بود و با دشمن درگیر نشده بودیم. اصلا به شما چه؟ خودم یجوری درستش می کنم. بعضی از بچه ها سر بسرم میذاشتند و با شوخی می گفتند حاج آقا پس اسلحَت کو؟ نکنه میخوای دشمن رو با وِرد و دعا نابود کنی؟ بسیجی اند دیگه ! از خوش مزگی بچه ها لذت می بردم و گاهی هم احساس شرم می کردم که چرا اینقدر دیر خودمو به جمع این عزیزا رسوندم.! به هر حال روز ۲۸ دیماه ۶۵ سوار شدیم و به خرمشهر رسیدیم و تو ساختمونی که برای توجیه و آشنایی ما با عملیات آماده کرده بودند ، مستقر شدیم. بچه ها سر از پا نمی شناختن و هر کدوم بنحوی آمادگی خودشون رو برای مقابله با دشمن و رزم بی امان با خصم نشون می دادند. چهره ها بشاش انگار دارن میرن عروسی. دعا ؛ قرآن ؛ شوخی و مسخره بازی ، همه جورش بود. عجب حال و هوایی بود و چه روزگار خوشی! یکی دو روزی که خرمشهر بودیم فرماندهان و مسئولین طرح و عملیات ،کالک ها و نقشه های عملیات رو برامون تشریح کردند و اجمالا با منطقه عملیاتی و وظیفه خودمون تو عملیات آشنا شدیم. بعد از توجیهات و تهیه مقدمات لازمه، سوار تعدادی لندکروز عازم منطقه عملیاتی شلمچه شدیم. کم کم صدای انفجار و رگبار مسلسل و توپ و خمپاره ها به گوش می رسید. حسابی بساط سور و سات برقرار بود. 🔸 رحمن سلطانی ادامه دارد ⏪ @Defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 🔻 زیر خاکی شناسایی هور اين كليپ از فیلم یک ماموریت شناسائی قرارگاه نصرت از خطوط ارتش عراق در منطقه العزیر عراق در نزدیکی رود دجله برداشت شده است. نفرات در فیلم - سردار شهید حاج حمید رمضانی - سردار شهید سعید جهانی -سردار شهید سید نصرالله موسوی - سردار حاج نعیم الحائی - جانباز سید علی پورهاشمی( علوی) - فیلمبردار حاج سعید سراج @Defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا