eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 شفاعت نامه امروز رفتم تا خبر شهادت شهیدی 🌷را به خانواده اش بدهم . عده ای از بچه ها می گفتند : - پدرش طاقت ندارد !😢 و عده ای دیگر می گفتند : - مادرش حالش خوب نیست !😔 به هر سختی بود خبر را گفتیم . گریه امانم نمی داد و هر طوری بود رو به آنها گفتم : جنگ است و این همه را به همراه دارد . باید توان محکمی را بدست بیاوریم . ما تازه اول راه هستیم و تا مقصد هزاران هزار منزل فاصله است . مادر شهید وقتی حرفهایم را شنید در جواب به من گفت : - امروز حس می کنم در محضر خدا رو سفید هستم . امیدوارم پسرم نزد ع در حق من شهادت بدهد . پدر شهید آرام از پشت عینک همسرش را می پایید و مدام می گفت : - امام به سلامت باشد ...🍀🌷🍀 🔮آیینه های خاک سرلشکر شهید احمد سوداگر @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام در محاصره گروه مجهز و پانزده نفره عکاس ها و فیلم بردارهای عراقی و کشورهای عربی بودیم. بالاخره پس از اینکه فرمها را آماده کردند و عکس ها روی آن چسبانده شد، نوبت مصاحبه تن به تن رسید. یکی از خبرنگارهای نظامی پیش آمد و به ترتیب با همه مصاحبه کرد. همه سعی می کردند چیزی بگویند که مایه دلخوشی بعثیها باشد و دروغ هم نگویند. اگر یکی از آنها آنچه دیکته می کردند نمیگفت، با مشت و لگد و تهدید مأموران باتوم به دست که کنارشان ایستاده بودند، روبه رو می شد. نزدیک غروب همه خسته و کوفته به سلول برگشتیم. روزنامه های صبح روز بعد، به سرعت وارد ساختمان استخبارات شد. همه با تعجب به تیتر درشتی که به نقل از صدام حسين درج شده بود و به عکس های اسیران نوجوان در آنها نگاه می کردند. جمله این بود: «آنها را به مادرانشان بازمی گردانیم». صدای پوتین هایی که به اتاق نزدیک میشد، به گوش رسید. چفت در با صدایی گوش خراش برداشته شد. در سلول باز شد و نگهبان داخل آمد: - صالح! گوم تعال الرئيس ایریدک! ( صالح پاشو بیا رئیس با تو کار دارد) رنگم پرید و قلبم برای چندمین بار فرو ریخت! - یاالله! خیر باشه. هربارکه صدایم میزدند، هزار بار می مردم و زنده میشدم که نکند دستم رو شده و همه چیز را فهمیده باشند و سرم را زیر آب کنند. زیر لب ذکر میگفتم و درحالی که به ظاهر می خندیدم، به طرف اتاق رئیس زندان رفتم. ابو وقاص پشت میزش نشسته بود و چیزی می نوشت، سر برداشت و صدای آمرانه و خشنش در گوشم نشست: - صالح - نعم سیدی! (بله قربان) ضربان قلبم به تکاپو افتاده بود... بوم بوم بوم! خدایا! از من چه میخواهد؟ ابو وقاص از بالای عینکش به من نگاه کرد و گفت: - صالح برای بچه ها لباس نو ببر و بگو حمام کنند. می خواهیم ببریمشان زیارت عتبات و بعد هم ملاقات با صلیب سرخی ها تا برگردند به ایران. دولت عراق تصمیم گرفته شما را آزاد کنند. آنچه را می شنیدم، باورم نمی شد. انگار آب خنکی بر قلب گرگرفته ام ریخته باشند. ذوقی در وجودم بیدار شد. با صدایی که آرامشی نادیدنی در آن موج میزد گفتم: - امرک سیدی! (امر، امر شماست قربان) پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هر صبح خدا یڪ غزل از دفتر عشق است سرسبزترین مثنوے از منظر عشق است هر صبح سلامے بہ گل روے توزیبا چون یاد گل روے تو یادآور عشق است
نام و نام خانوادگی : #سردارشهیدمحمودنویدی🕊🌹 تاریخ تولد :1335/7/19 تاریخ شهادت :1367/4/4 محل تولد : اهواز محل شهادت :جزیره مجنون مفقودالاثر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
حماسه جنوب،خاطرات
نام و نام خانوادگی : #سردارشهیدمحمودنویدی🕊🌹 تاریخ تولد :1335/7/19 تاریخ شهادت :1367/4/4 محل تولد : ا
📜 🕊🌹 در انقلاب زمستان۵۷ مصادف بود با اوایل انقلاب و ماهها وروزهای آخردوره ی سربازی حاج محمود در تهران. بخاطراعتصابات ، مردم ازنظر نفت درمضیقه بودن ،و شهید محمود نویدی و تعدادی از هم دوره ای هاش به دور از چشم فرماندهان ، شبانه نفت میبردن درخانه های مردم تا نقشی در پیشبرد انقلاب اسلامی داشته باشند و یا درپادگان شبها موقع پاک کردن اسلحه ها ،توی لوله سلاح ،پارچه فرو میکردند تا روز بعد موقع تیراندازی به مردم اسلحه شلیک نکند و یا منفجر شود ، و یا اینکه هنگام ‌تظاهرات اگراز مردم کسی گیر میفتاد به ترفندهای مختلف فراریش میدادند و شده بود بارها حاضر شده اسلحه اش رو به مردم بده که اونا نگرفته بودند حاج محمود میگفت وقتی مردم میگفتن زمین زیر پاهامون که هیچ ، تکون خورد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سردارشهیدمحمودنویدی در دفاع مقدس بعد از پیروزی انقلاب جزء اولین نفراتی بود که وارد سپاه پاسداران شد وچون خدمت سربازی رفته بود ، آموزش بچه های سپاه را در پادگان آموزشی پرکان دیلم ، پادگان شهید غیور اصلی به عهده گرفت . تقریبا تمامی حملات دشمن را درجنگ و منطقه جنگی حضور داشت. #سردارشهیدمحمودنویدی 🕊🌹 در کنار #سردارشهیدغیوراصلی🕊🌹 @defae_moghadas
#سردارشهیدمحمودنویدی🕊🌹 بارها مورد اصابت ترکش قرار گرفت و مجروح شد و هرگز از بستری شدنش در بیمارستان خانواده را مطلع نکرد ،و با اینکه بعضی از ترکشها به جاهای حساس بدنش فرو رفته بود ، علی رغم اجازه ی دکتر و بیمارستان به صرف اینکه عقیده داشت ، من جای یه مجروح بد حال رو گرفتم و اینجا حق مجروح های بدحالتر از منه ‌و با حال نامناسبی که داشت ، در بیمارستان بند نشد . @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سردارشهیدمحمودنویدی مسئول تسلیحات سپاه بود وکارش را در همان جا ادامه داد . به علت اهمیت شغل و مسئولیت شهید در سپاه ، بارها از جانب منافقین مورد سوء قصد قرار گرفت و به لطف خدا جان سالم بدر برد ،و همیشه در مقابل اظهار نگرانی خانواده که از او میخواستند مواظب خود باشد ، با لحن شوخ و اخلاق نیکویی که داشت میخندید و میگفت : "نترسید بابا چیزی نمیشه " و با روی خوش و لبخند دلنشین موجب آرامش خانواده می شد
🕊🌹 در خانواده در یکی از سالهای جنگ ،در یکی از بمبارنهای شیمیایی در جبهه ها ،حاج محمود شیمیایی شد ، و زمانی که برای استراحت به عقب برگشت به خاطر اینکه به همسر و خانواده اش زحمتی ندهد ،به پادگان ترکان دیلم رفت و تا بهبودی به منزل نیامد ، و وقتی هم در منزل بود کارهای خانه را خودش انجام میداد و به همسرشان میگفت من که نیستم ، زحمت نگهداری بچه ها و کارهای منزل به تنهایی روی دوش توست ،پس من که هستم ، کارها با من. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
#سردارشهیدمحمودنویدی🕊🌹 شهادت می گفت دوست دارم مثل شهید روز عاشورا که وقتی سرش رو به مادرش دادن اونم پرتش کرد وگفت چیزی که درراه خدا دادم پس نمیگیرم ، شهید بشم ، دلم میخواد جوری شهید شم که هیچی ازم برنگرده وهیچ اثری ازم نمونه . و عاقبت به خواست دلش رسید و همینجور هم شد ، هیچ اثری ازش پیدا نشد . و به قول مادر بزرگوارش : انگار که پرنده ای باشه و پر بکشه ، پر کشید.😢 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام ابووقاص رو به سربازی که در چارچوب در ایستاده بود گفت: - اتروح اوياه. (با او می روی) سرباز پا بر زمین کوبیدن - امرک سیدی؟ ادامه داد: - به تعدادشان لباس تمیز تهیه می کنی و میدهی بپوشند. _ نعم سیدی این بار قلبم که تا چند ثانيه قبل به نگرانی می تپید، آهنگش را عوض کرده بود و به شادی شروع به تپیدن کرد. ابووقاص قدی بلند و پوستی گندم گون داشت و سبیلی باریک پشت لبهایش را پوشانده و عینکی ذره بینی روی چشمانش جا خوش کرده بود. هر وقت داد و فریاد می کرد و به گمان خودش زهره چشم از اسرا می گرفت و دلشان را با تهدیدهایش خالی می کرد، قیافه اش تماشایی می شد. دو شیار روی پیشانی و میان ابروهایش نقش می بست. با نگاهی که تحکم و غرور در آن موج می زد، رو به من کرد و گفت: - لا تنسه گلهم لازم يرحون للحمام.(یادت نرود همه شان باید حمام کننده). تو هم به سرووضعت برس و با آنها برو. من که مثل چوب خشک ایستاده و سرم را بالا نگه داشته بودم، بعد از حرف هایش گفتم: - نعم سیدی! هسه اروح أكلهم.(چشم قربان، همین الان می روم به آنها می گویم.) بلافاصله از اتاق بیرون آمدم. انگار از قفس بیرون پریده بودم. خوشحال و با خیالی آسوده به طرف سلول بچه ها رفتم. در دلم خدا را شکر کردم که رازم هنوز برملا نشده است. سربازی که بیرون اتاق منتظرم بود، من را همراهی می کرد. خوشحالی ام برای این بود که بالاخره وضعیتم را به صلیب سرخیها میگفتم و از این مخمصه نجات پیدا می کردم و مثل دیگر اسرا به اردوگاه میرفتم؛ جایی که حداقل حیاطی بزرگ برای هواخوری داشت و از امرونهی هایی که روزانه قلبم را از ترس لو رفتن میلرزاند خلاص میشدم. خوشحال به طرف اتاقی که اسیران نوجوان را در آن نگهداری می کردند به راه افتادم نگهبان در اتاق را باز کرد. داخل رفتم. بچه ها که دیدند لبخند به لب دارم نگاهم می کردند. با خوشحالی گفتم: - عزیزانم! خبر خوشی برایتان دارم! بچه ها بلند شدند و به طرفم آمدند و دورم را گرفتند: - عزیزانم! مژده بدهم که ان شاء الله با قولی که داده اند شما را برمی گردانند به ایران. بچه ها متعجب به طرفم آمدند: - چی شده صالح؟ گفتم: - صبر کنید ادامه اش را هم بگویم. با تعجب به من نگاه می کردند. گفتم: - اول می برندتان زیارت، بعد پیش صلیب سرخیها و آخر هم ان شاء الله به وطن. به آغوش خانواده هایتان برمی گردید. پچ پچ بین آنها درگرفت. متعجب تر از قبل نگاهم کردند. ادامه دادم: - صبر کنید، الان برایتان لباس تمیز می آورند و همه باید حمام کنید، البته به نوبت. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
@defame_moghadas
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام آنها غمگین و متفکر به هم نگاه می کردند و من در فرصت پیش آمده خدا را شکر کردم. هوا گرم بود و پس از مدتها استحمام، حسابی حال آنها را جا می آورد؛ اما مشکل در نبود حمام بود! آنها ناچار بودند یکی پس از دیگری در توالت و با ریختن آب آفتابه بر بدنهای شوره و عرق زده شان حمام کنند. آن شب داستان زندگی ام را برایشان تعریف کردم و آثار شکنجه را روی پاهایم نشانشان دادم، آن شب بود که فهمیدند من صالح دریانورد نیستم؛ بلکه دریایی از اطلاعاتم، اینجا بود که همه کنجکاو شده بودند تا از من بیشتر بدانند و هرکدام سؤالی می پرسید. از آنها خواستم سر جایشان بنشینند و دور من جمع نشوند و از همان جا سؤالاتشان را بپرسند و به حرف هایم گوش کنند. بین صحبت ها مدام از آیات قرآن و اشعار عربی استفاده می کردم و تأکید داشتم که تنها به وظیفه شان که حفظ جان است عمل کنند. در آخر عکس پسرم فؤاد را از زیر تشک بیرون آوردم و دادم بين بيست وسه نفرشان دست به دست چرخید. احساس می کردم بعد از صحبتهای من آرامش و حس خوبی در آنها ایجاد شده و یقین پیدا کرده اند که جاسوس نیستم. صبح روز بعد، بچه ها لباس های نو اهدایی را می پوشیدند. پیراهن سفید و بعضی آبی آسمانی و شلوار سیاه با کفش و جوراب. با اینکه خياط عربي قبلا اندازه های بچه ها را گرفته بود، اما لباس ها به قامت خیلی از بچه ها موزون نبود. به تن دو نفر از بچه ها که از بقیه درشت تر بودند، کوچک بود و برای پنج شش نفر از بچه ها که از همه ظریفتر بودند، زار میزد. کمک کردم تا پاچه های شلوارشان را تا بزنند؛ آن قدر که اندازه شان شود. همه تمیز و موها شانه زده، آماده حرکت بودند. من هم ریشم را زده و با دشداشه ام که از شب قبل برای چندمین بار شسته و پوشیده بودم. داخل سلول رفتم و با دیدن چهره های بشاش و تروتمیز آنها به یاد پسر پنج ساله ام فؤاد افتادم، به بچه ها گفتم: - به به، نونوار شده اید! آقایان آماده که هستید؟ همگی باهم گفتند: بله پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
#حاج_علی را کسی نمیشناخت ، عاشق گمنامی بود ، اما خدا خواست که او شناخته شود شهادت مزد مردانی ست که با خدا معامله میکنند و در راه او گام برمیدارند... #چهارم_تیر_1367 #سردارشهید علی هاشمی🕊🌹 @defae_moghadas
هوری.pdf
13.44M
زندگینامه و خاطرات گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی @defae_moghadas
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 عاشقانه باز امشب ميزند نیزار، زار ميزند از دست این دنیای ناهنجار، جار لشکر نیزار پیش قامتش صف بسته اند عشق خود را ميزند در محضر سردار، دار یادگار خیبر است و نصرت و بدر است و هور کس ندارد یادگار از این گل بيخار، خار هر چه ميخواهی بگو ای هور با سردار هور ميرود دیگر از این نیزار با اغیار، یار از تمام نایهایت نام او را خواندهاي یک نیستان رازدارش بوده اي دیوار، وار شادیت اي هور امشب ميرسد دیگر به سر نیست دیگر راز خود با یار را انکار، کار موج غم افتاده اندر سینه ي هورالعظیم گر چه بردند از میان سینه ي غمبار، بار یار باز آمد به منزل خوب ميدانم چرا اینچنین پرسوز امشب ميزند نیزار، زار 🌹اگر حروف اول هر بیت را وصل کنیم نام زیبای شهید نمایان ميشود🌹 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهارم تیرماه، سالگرد شهادت سردار علی هاشمی @defae_moghadas
🍂 🔻 لحظات آخر ▪️▫️ صدای حاج عباس هواشمی بلند شد و گفت حاج علی خوب گوش کن من دارم سه هلی کوپتر می بینم که به سمت قرارگاه می آیند. هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه را خیس کردم و روی صورتم گذاشتیم. علی دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود و در سنگر قدم می زد. بعد پیراهنش را توی شلوار کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت گرجی بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم. حوالی ظهر بود. وضو داشتیم. به امامت علی نماز ظهر و عصر رو خوندیم. صدای زنگ تلفن درآمد. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت گرجی مگر تو آدم نیستی؟ حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ 👇👇👇 🍂
🍂 @Hamasehjonob1 ▪️▫️ صدای حاج عباس هواشمی بلند شد و گفت حاج علی خوب گوش کن من دارم سه هلی کوپتر می بینم که به سمت قرارگاه می آیند. هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه را خیس کردم و روی صورتم گذاشتیم. علی دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود و در سنگر قدم می زد. بعد پیراهنش را توی شلوار کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت گرجی بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم. حوالی ظهر بود. وضو داشتیم. به امامت علی نماز ظهر و عصر رو خوندیم. صدای زنگ تلفن درآمد. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت گرجی مگر تو آدم نیستی؟ حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ 👇👇👇 🍂