🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود هشتم:
سرهنگ حسین از کودتا تا اعدام(۲)
حدود دو ماهی این اوضاع ادامه پیدا کرد و در اون مدت نه کسی کتک خورد و نه مشکل گرسنگی و سوء تغذیه داشتیم و خیلی از بیمارها مداوا شدن و اسارت برای همه تحمل پذیر شده بود. اما متأسفانه این شرایط خیلی زودگذر بود و بزودی دوباره ورق برگشت. یه روز صبح که برای رفتن به هواخوری داشتیم آماده میشدیم، دیدیم شرایط کاملاً عوض شده. تعدادی از نگهبانا مجددا عوض شدن و قبلیا برگشتن و همه عصبانی و مجهز به کابل و چوب و باطوم.
یه سرگرد بلند قامت با سبیلای بلند وارد اردوگاه شد و بند بند همه رو جمع میکرد و ضمن معرفی خودش بعنوان فرمانده جدید اردوگاه، شروع کرد به فحاشی و تهدید که اگه کوچکترین خلافی از شما ببینم چنین و چنان میکنم و به نگهبانا این اجازه رو داده بود که بشدت با بچهها برخورد کنن و هر کسی که جنبید، بشدت در هم بکوبن. همه مات و مبهوت شده بودیم از اون رفتار انسانی و ملاطفت سرهنگ حسین و از این همه خشونت سرگرد بعثی. با خودمون گفتیم واقعا چه اتفاقی افتاده؟ اون که سرهنگ تموم بود و دو درجه ازین بالاتر بود چرا اون همه محبت و رسیدگی کرد؟ و حالا چی شده که این سرگرد اینجور می کنه؟ اونم سال سوم از اسارت؟! گاهی هم شک میکردیم نکنه همه اون دو ماه یه ترفند و برنامۀ فریب بوده ولی دلمون قبول نمی کرد که اون همه محبت و رسیدگی همش ریاکاری و حُقه بوده باشه!
مدتا از این ماجرا گذشت تا اینکه از طریق برخی از نگهبانای عراقی که از قبل با بچهها خوشرفتاری کرده بودن و هنوزم تو اردوگاه یا اطرافش کار میکردن، فهمیدیم قضیه خیلی فراتر از این چیزایی بوده که ما تصور می کردیم. میگفتن سرهنگ حسین و تعدادی از افسران بلند پایه و چند تا از ژنرالای عراقی کودتایی رو علیه صدام طراحی کرده بودن و این سرهنگ حسین هم با برنامه از طرف سران کودتا به اینجا فرستاده شده بوده که بتونه در صورت لزوم از نیروی رزمی این اردوگاه که از نظر اونا قویترین اردوگاه اسرا بوده استفاده کنن . حتی زمزمۀ هِلی بُرن نیروی هوایی ایران و نجات اسرا نیز در بین بوده. بعد میگفتن که کودتا لو رفته و همه عوامل اون از جمله همین سرهنگ حسین اعدام شدن. حالا این قضیه چقد درست بود و با واقعیت تطابق داشت یا نه، خدا بهتر می دونه و ما هیچ مستندی در این زمینه، جز گفتۀ چند نفر نگهبان عراقی شیعه نداریم. ولی هر چه بود واقعا شیرینترین دوران اسارت ما که تقریباً از همه امکانات در حد قابل قبول برخوردار بودیم و عراقیا یه دست با ما خوشرفتاری کردن همون دو ماه یا دو ماه و خوردهای بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 # کتاب
"لشکر خوبان"
○ نویسنده: معصومه سپهری
○ قطع: رقعی
○ ناشر: سوره مهر
○ داد صفحات: 680
○ سال نشر: 1392
این کتاب دربرگیرنده خاطرات مهدیقلی رضایی از رزمندگان واحد اطلاعات و عملیات در هشت سال دفاع مقدس بوده و با همراهی معصومه سپهری به تدوین خاطرات خود پرداخته است.رضایی در این کتاب به کوشش ذهن تیز و حافظه قوی خود جزییاتی شگفتانگیز و جذاب از عملیاتهای موسوم به شناسایی را در دوران دفاع مقدس روایت کرده و صحنههایی را توصیف میکند که در کمتر اثری از این دست میتوان دید. این خاطرات اما از سوی دیگری نیز قابل توجه است. رزمندگان دفاع مقدس در واحد اطلاعات عملیات به اصطلاح چشم رزمندگان بودهاند و مسئولیت هدایت نیروهای خطشکن را بر عهده داشتهاند و در اوج گمنامی و غربت به شهادت رسیدهاند و لشکر خوبان راوی این صحنههاست.
کتاب لشکر خوبان در 27 فصل تدوین شده است. راوی در ابتدا پس از شرح نحوه حضورش در جبهه که یکی از شیرینترین بخشهای کتاب به شمار میرود، به شرح حضورش در عملیات فتحالمبین و مسلم ابن عقیل میپردازد و در ادامه پس از بیان چگونگی ورودش به واحد اطلاعات عملیات به شرح عملیاتهای شناسایی که در آن حضور داشته، پرداخته است که از وقوع عملیات بدر تا مرصاد را در بر میگیرد.
این سطور بخشهایی از فصل نخست کتاب لشکر خوبان است که به تازگی از سوی انتشارات سوه مهر به چاپ چهارم رسیده است.
@defae_moghadas
🍂
🍂 بخشی از کتاب
چطور کریم و دوستعلی که هم سن من بودند، توانستند بروند جبهه ولی من قبول نشدم؟ چرا تابستان تمام نمیشود؟
آن شب داغترین شبهای زندگیام بود. نه اینکه هوا گرم باشد، اتفاقا چند تکه ابر هم در آسمان سرگردان بودند. توی رختخوابم جابهجا میشدم و نمیدانستم چه کنم. باور نمیکردم که مرا از محل ثبتنام بسیج دست خالی بگردانده باشند؛ یعنی باز هم باید به کوچه و مدرسه و مسجد قناعت کنم و تنها کارم، شبها در کوچهها در کوچه نگهبانی دادن و گفتن «چراغها را خاموش کنید» باشد؟! آن شب را با بیقراری به صبح رساندم و به کسی نگفتم که در محل ثبت نام بسیج هم رد شدهام؛ دست مثل کلاس سوم راهنمایی مدرسه...
کجا؟! بیا بیرون ببینم...
دست قوی برادرم حسن، من را از صفی که به اتوبوس ختم میشد بیرون کشید. آن همه دلهره و اظطراب و شوق اعزام در یک لحظه از ذهنم گذشت. نگران و خاموش، شاهد دعوای برادرم با مسئول اعزام بودم: این بچهس! بدون اجازه بزرگترش کجا میفرستیدش؟
از خجالت داشتم میمردم. توی دلم مرتب میگفتم: حیف لباسی که تن من است! وقتی برادرم دستم را گرفت و دنبال خودش کشید، تازه زاریام شروع شد. همه راه را با پاهایی که روی زمین کشیده میشد، رفتم و در حیاط که پشت سرم بسته شد، همان جا نشستم و تا میتوانستم گریه کردم...
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
حسین کلاه کج:
... مجموع قوای ما در ابتدای جنگ 500-600 نفر بومی وغیر بومی بود. قرار بود که این تعداد نیرو سازماندهی شوند .اما وقتی داشت این کار انجام می شد ، استاندار وقت خوزستان به سپاه اهواز آمد و فریاد زد که شهر درحال سقوط است وشما هنوز در فکر سازماندهی نیروها هستید ! لذا نیروها بدون سازماندهی سوار اتومبیل های پیکان و وانت بار وکامیون ها شدند. اتومبیل ها به یک ستون در حال حرکت بودند.ومردم از مشاهده ستون عظیم اتومبیل ها فکرمی کردند که دیگر کار جنگ تمام شده است وبه زودی دشمن به مرزهای خودش بر می گردد . مردم بر سر راه عبور نیروها صلوات می فرستادند. ما از سه راهی خرمشهر عازم جاده حمیدیه شدیم . وقتی به پشت جنگل (گمبوعه) رسیدیم عراقی ها به سوی مان موشک مالیوتکا وگلوله های توپ شلیک کردند . فضای آن منطقه به دلیل عبور اتومبیلها مملو از گرد وغبار بود .
نیروها در نقاط مختلف جنگل پخش شدند . در واقع ما جنگی را شروع کرده بودیم که در آنموقع به قول بچه ها پیشروی اتوبوسی معروف شده بود. ما با اتوبوس تا چند کیلومتری دشمن آمده بودیم .در آن زمان برادرمان محمد بلالی مسئول واحد عملیات سپاه اهواز بود. ایشان نیروهای اهوازی را که حدود 60 نفر می شدند و قبلا باهم به مرز شلمچه وکردستان اعزام شده بودند، جمع آوری کردوبه بچه ها گفت که ما می بایستی ابتدا منطقه دشمن را کاملا شناسایی کنیم و سپس به نیروهای متجاوز شبیخون بزنیم .
کتاب نبردهای جنوب اهواز/ گلعلی بابایی پژوهشکده علوم ومعارف دفاع مقدس."
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣8⃣
خاطرات رضا پورعطا
همان لحظاتی که حین دویدن داشتم زیر لب نماز صبح می خواندم، از دور شبحی را دیدم که به سمت مان می آید. جا خوردم. نمیدانستم خودی است یا دشمن. به بچه ها دستور توقف دادم. طولی نکشید که صدای آشنای بچه ها را که از شب قبل به دنبال ما راهی رملهای بیابان شده بودند شناختم. قدرت علیدادی و عظیم نساج بودند. ما را از توی رمل ها نجات دادند و به جنگل امقر رساندند. از آنجا هم يکراست ما را به محل استقرار چادرها در سایت منتقل کردند.
جلو چادرها که رسیدیم، قدرت به من گفت: همین جا باش تا یه وسیله تهیه کنم و ببرمت امیدیه. گفتم: چه عجله ای داری..... سر فرصت برمی گردیم. گفت: مرد مؤمن، خبر شهادتت در منطقه پیچیده و خانواده ات را ماتم زده کرده. بعد من را با همه خستگی هایم تنها گذاشت و رفت.
وقتی نگاهم به چادرهای خالی و سوت و کور گردان افتاد، غم بزرگی وجودم را در بر گرفت. صحنه عاشورا مقابل چشمانم جان گرفت. یاد بچه ها و شور و شوق و هیاهوی آنها افتادم که دو شب پیش در اینجا توی سر هم می زدند. دلم گرفته به سمت چادر گروهان خودمان رفتم. چادری که تا شب قبل، ۲۶ نفر از بهترین نیروها را در خودش جای داده بود. بغض گلویم را گرفت. یک بغض سنگین و ویران کننده. می خواستم وارد چادر شوم و بنشینم و عقده دل باز کنم. عقدهای که می دانستم روزها نه، بلکه سال ها من را رها نخواهد کرد. کاش می توانستم مثل مولا على سر در چاهی عمیق فرو کنم و فریاد بکشم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا به چادر رسیدم. لبه برزنتی چادر را کنار زدم. متوجه حضور کسی در گوشه چادر شدم که سر در گریبان فرو برده و گریه می کند. گفتم: شاید از نیروهای باز مانده باشد. تا سرش را بالا کرد و من را دید، مثل آدم های برق گرفته از جا پرید و گفت: تویی رضا؟
هر دو خيره و چشم در چشم به هم زل زدیم. گفتم: تو اینجا چیکار می کنی؟ رضا حسینی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: باورم نمیشه. یعنی درست دارم می بینم. پرید و محكم من را در آغوش گرفت و حسابی بوسید. رضا همان طور که اشک می ریخت و نوازشم می کرد، با هق هق گریه گفت: همهش تو فکر این بودم که بدون تو چطور زندگی کنم.
گوشه ای نشستیم اما رضا همچنان با اشک و ناله صحبت می کرد. گفت: از دیشب تا حالا همین جا نشستم و عزا گرفتم... وقتی خبر شهادتت در شهر پیچید، همه اون هایی که می شناختنت توی سر و صورتشون زدن. پرسیدم: مگه امتحان نداشتی؟ گفت: بابا.... می خوام دنیا و درس نباشه... وقتی شنیدم شهید شدی، برگه را پرت کردم و خودم را رساندم اینجا.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
4_5866331847755039424.ogg
91.4K
🍂 #خاطرهصوتی
🔻" کتاب شهادت"
شهید علی اکبر شیرین
بقلم: علی عمره
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود و نهم:
نبرد سخت و نَرم در اسارت(۱)
تقابل بچههای ما با بعثیا، یه تقابل متفاوت و چند جانبه بود. اونا به جسم بچهها حمله میکردن و هیچ محدودیت و خط قرمزی برای زدن و شکنجه کردن نداشتن و طبیعی بود پیروز این میدان و تقابل بعثی بودن.
هر وقت میخواستن میزدن و ما هیچگاه امکان مقابله به مثل نداشتیم چون نه تنها یه دست بلند کردن روی یه سرباز صفر، به منزلۀ حکم قتل خود بود بلکه، به معنای زیر شکنجه و کتک قرار دادن صدها نفر دیگه بود، بنابراین نوع مقابله نه عملی بود و نه منطقی! که مثلاً یه اسیر پا بشه بزنه تو دهن یه سرباز بی ارزش عراقی و بعدش خودش زیر وحشیانهترین شکنجهها، شهید بشه و صدها نفر دیگه رو هم ببرن زیر کابل و شکنجه. اونا میزدن و ما چارهای جز صبر نداشتیم. ولی نوعی دیگهای از تقابل بین ما و بعثیا بود که در این نبرد بچههای ما مهاجم بودن و اونا مدافع. این نوع تقابل از نوع نرم و فرهنگی بود.
بعثیا جز ناسزا، تحقیر و تهدید متاعی دیگه برای عرضه کردن در میدان جنگ نرم نداشتن. این متاع و سلاح برای خودشون بیشتر از ما آزار دهنده بود. چون هیچگاه مؤمن مجاهد با ناسزا و فحش تحقیر و ذلیل نمیشه؛ بلکه اعصاب فرد فحاش به هم میریزه و آزار میبینه؛ ولی در میدان نبرد جنگ نرم دست ما پر بود. پشتوانه و زاغه مهمات ما در این جنگ فرهنگ غنی اهل بیت(علیهم السلام)، آرمان های بلند امام خمینی(رحمه الله علیه) و آموزه های اسلام ناب محمدی(صلی الله علیه و آله) بود. در این نبرد، ما از هر نوع مهمات و سلاحی برخوردار بودیم. ما در میدان نبرد نرم و فرهنگی با کسانی میجنگیدیم که بشدت مستضعف و فقیر بودن و دستشون از سلاح و مهمات خالی بود. ما اسلحههای بسیار مدرن و پیشرفته مانند فرهنگ ایثار، مقاومت و شهادت در اختیار داشتیم و اونا بیبهره بودن. ما به سلاح ایمان، عقیده و نظام پاداش و جزای روز قیامت مجهز بودیم و هر سختی که میکشیدیم رو ذخیرهای ارزشمند برای فردای قیامت میدیدیم و اونا با این مفاهیم بیگانه بودن. ما آینده رو روشن میدیدیم و با امیدواری کامل به پیروزی و نصرت الهی امیدوار بودیم و امید و دلگرمی اونا فقط و فقط حمایت مالی و تسلیحاتی غرب بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂