🍂
🔴 لینک کانال جهت دعوت دوستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4_5978950060669403463.mp3
319.8K
🍂
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
🔰 نوحه زیبا و دلنشین
شیرمردان خدا کرب و بلا در انتظار است
وقت دیدار شهیدان با حسین در این دیار است
حجم : 312 کیلوبایت
مدت آهنگ: 7:43 دقیقه
تقدیم به شما
🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅
🔴 به ما بپیوندید ⏪
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یک عکس و..... صد دلتنگی
زمستان سال ۱۳۶۴ رفتم تا به دوستانم در گردان جعفر طیار سری بزنم .
در برگشت دوستم محمدرضا حقیقی (شهیدی که موقع دفن لبخند زد) گفت من تا درب پادگان می رسانمت. بین راه از کسی خواستیم در حین حرکت موتور از ما عکسی بگیرد.
وقتی عکس را ظاهر کردم صحنه جالبی را دیدم. سایه ای از عکس احمد هویزی جلویمان افتاده بود. بعد از آن بچهها مسجد می گفتن این روح احمد هویزی است .
خداوند رحمت کند احمد هویزی و محمد رضا حقیقی را. ایشان دو ماه بعد در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو به درجه رفیع شهادت رسیدند.
( روحشان شاد ).
بهرام یار احمدی
🍂
🔻خاطرات شهید محمدرضا حقیقی و کلیپ لبخند شهید در هنگام دفن، هم اکنون در کانال شهدای حماسه جنوب.
👇
@defae_moghadas2
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣9⃣
خاطرات رضا پورعطا
احساسات جریحه دار شده پدر سعید، سخت مرا تحت فشار قرار داد. بغض گلویم را گرفت. با شنیدن جمله سعيدِ من، همه تار و پودم از هم باز شد.
می دانستم چه دردی در دلش لانه کرده. شنیده بودم که سعید برای پدرش خیلی عزیز بود. لحظه ای چهره معصوم شهید در نظرم مجسم شد. به خصوص موهای طلایی او که از زیر کلاه کاموایی اش بیرون زده بود و مثل ساقه های گندم در نسیم باد به هر سو تکان می خورد. باز هم سکوت را شکست و گفت: سعیدِ من توی این بچه ها نیست. و این برای من خیلی عجیبه!
حق هم داشت. همه خانواده ها با شور و شوق استخوان های فرزندشان را تحویل گرفته بودند و در حال تشییع کردن آن بودند. نگاهم را به چهره مؤقر و مردانه او انداختم و با صدایی لرزان گفتم: حاج آقا چی بگم؟
پدر سعید حال عجیبی داشت. بدون اینکه حرفی بزند، نگاهش آزارم می داد. احساس کردم همه چیز را می داند. فقط می خواهد مطلب را از زبان من بشنود. کشمکش دوباره ای در وجودم شکل گرفت. خدایا بگم؟ نگم؟ در مقابل این پدر مسئولم. این پا و آن پا کردم. فهمید که حرف هایی برای گفتن دارم اما قدرت بیان آن را ندارم.
گفت: آقای پورعطا اگر حقیقتی هست به من بگید... تحمل شنیدنش را دارم. باز هم سکوت کردم و چیزی نگفتم.
نگاهی به آدم های اطرافش انداخت و گفت: پسرم... تو قبلا همه خاطرات اون شب رو برای من و خانواده ام تعریف کردی و با قاطعیت گفتی «سعید من» پشت سرت بود. بعد با دست اشاره به مسیر تشییع جنازه کرد و گفت: این هایی رو که دارن تشییع می کنن همون هایی هستن که کنار سعید من بودن و تو در خاطراتت اشاره به اون ها کردی. پس سعید من کجاست؟ چرا فقط او نیست.
از گفتن این خاطرات به پدر سعید بیش از هشت سال می گذشت اما پدر سعید کلمه به کلمه خاطرات یادش مانده بود. حتی همه نام هایی را که عنوان کرده بودم، بر زبان آورد. یک لحظه روی شانه هایم بار سنگینی را احساس کردم. او پدر بود و من نمیفهمیدم چه دردی را دارد تحمل می کند. از طرفی می دانستم مادر سعید هم دست کمی از او ندارد.
گفتم: حاجی هر چی بود گفتم. کمی چهره در هم کشید و گفت: نه آقای پورعطا... یک حقیقتی هست که هنوز نگفتی.
چنان با قاطعیت و اعتماد به نفس حرف زد که مرا به صرافت انداخت. دوباره اشاره به سر و صدای تشییع کنندگان کرد و گفت: اینها همان هایی هستند که تو در خاطراتت ازشان اسم بردی. پس سعید من کجاست؟
احساس کردم دیگر تاب مقاومت در مقابل این همه احساسات ناب پدرانه ندارم. سکوت را شکستم و قولی را که به نداعلی داده بودم زیر پا گذاشتم. گفتم: آقای فدعمی، علی رغم قولی که به مسئول تعاون دادم مجبورم حقیقت رو به شما بگم. چون طاقت تحمل ناراحتی شما رو ندارم.
ماجرای تفحص شهدا در منطقه را لحظه به لحظه برای او گفتم. بعد با حالتی شرمگنانه گفتم: هر چی که گفتید درسته. سعید هم توی همین شهدا باید باشه! حرف من را قطع کرد و گفت: پس چرا نیست؟
گفتم: وقتی در حال جمع آوری بقایای شهدا بودیم، بچه های تعاون هم همراه ما بودند و هر شهیدی که پیدا می کردیم می گشتند تا پلاک یا مدرکی از او به دست بیارند. بچه های تعاون خیلی سخت می گرفتند. بعد از اینکه پلاک شهید رو به دست می آورند، با دفتر آمار مطابقت می دادند تا هویت شهید ثابت بشه. چنانچه شماره پلاک با دفتر آمار تطبیق داشت، نام شهید رو به طور قاطع اعلام می کردند. همه این شهدایی که می بینی در حال تشییع هستند، همه پلاک داشتند. اما سعید شما پلاک نداشت و هر چی بچه ها تلاش کردند مدرکی از او به دست بیاورند موفق نشدند.
همراه باشید.
@defae_moghadas
🍂