1_28476058.MP3
1.28M
🔴 نواهای ماندگار
مثنوی خون
حاج صادق آهنگران
❣ بوی خون می آید از این سرزمین
بوی خون می آید از این سرزمین
بوی شبنم های مدفون در زمین
بوی هجران ،بوی غم، بوی فراق
از سوی یک قبر بی شمع و چراغ
ای زمین بوی غریبی میدهی
بوی قران های جیبی میدهی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست ۱۲۳
خاطرات رضا پورعطا
من ماندم و تعداد زیادی تابوت و سالنی با سکوتی سنگین که حامل شهدای گمنام بود.
فضای معنوی و آسمانی بر سالن حاکم شده بود. گویی همه ملائک در سالن بودند. دیگر از هیاهوی شب های عملیات خبری نبود.
شروع به قدم زدن لابه لای تابوت ها کردم. مثل دیوانه ها با آنها حرف زدم. ناگهان زمزمه رمز آلودی در گوشم طنین انداخت که من هم اینجا هستم. ایستادم و به تک تک تابوتها نظر افکندم.
این صدا را خوب می شناختم. فهمیدم که صدای یکی از تابوت هاست. رضا مرا به خود می خواند. او هم پلاک نداشت. در دو روز گذشته مادر رضا هم بی تابی می کرد و پسرش را از من می خواست. نجواکنان با رضا صحبت کردم و از او خواستم خودش را به ما نشان دهد. گفتم: آخه بی معرفت جواب مادرت رو چی بدم. به او قول دادم که تو رو به خانه برگردونم... مادرت در انتظار بازگشت تو عود و اسپند روشن کرده و همه محل رو چراغانی کرده....
کاش او هم با من می آمد و این صحنه را می دید. با خود گفتم آخر این چه رازی ست که بین زمین و آسمان معلق مانده و انسان خاکی قادر به درک آن نیست.
لحظه ای بعد سرباز معراج مرا صدا زد و گفت: برادر پورعطا میخوام در معراج رو ببندم.
آخرین نگاه را به شهدای گمنام کردم و درود بر حماسه رزم آنها فرستادم و از معراج خارج شدم.
👈 پایان
@hemasehjonob1
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴__گردانکربلا ۲۱
حسن اسدپور
بالاخره صبح سنگین عملیات فرارسید!
صبح تلخی بود که از شور و نشاط جلوهای نداشت!
نه صدای قایق های پشتیبانی، نه هیاهوی نیروهای تازه نفس، خاموش و سرد!
با آمدن صبح انگار هرآنچه در شب قبل گذشت، خواب و خیال بود!
چه خواب پریشانی!
دلم یکجا بند نمیشد. دوباره به سنگری که "شهیدکجباف" در آن بود، سری زدم. علی ساعدی که امدادگر با تجربه ای بود، جسم شهید سعید حمیدی اصل را زیر تخت پنهان کرده بود تا روحیه مجروحین تحلیل نرود!
اما جسم کجباف را با همان پتویی که رویش بود، پوشانده بودند!
دلم خیلی گرفت!
خوش و بش سردی با علی ساعدی کردم و سنگر را ترک کردم !
(علی ساعدی در کربلای ۴ مفقودالاثر شد)
به سوی سنگرهای پایین رفتم ، سیدکربلایی را دیدم و خوش بشی کردیم، سعی می کرد نگرانی خودش را پس لبخند سردش پنهان کند!
از من خواست چیزی برای خوردن پیدا کنم!
من هم از سنگرها، تخم مرغ پخته، نان تنوری و ... سبدی و سفره ای پیدا کردم و آوردم.
صادق نوری، سینه خاکریز (سیل بند) بی حوصله و خسته نشسته بود و سیدحسن با او صحبت می کرد، سفره برایشان پهن کردم، یادم نمی آید که صادق لقمه ای خود یا نه !
آفتاب هم سلانه سلانه بالا می آمد. اگر چه سرما را از جسم ما می زدود اما روشنی و صاف بودن آفتاب، همه به سود دشمن و علیه ما بود!
👇👇👇👇
هیچ خبری از پشتیبانی نبود!
این عملیات هیچ شباهتی به والفجر۸ نداشت!
این هوای صاف، زمینه را برای پوشش هوایی دشمن مهیا کرده بود!
هلی کوپترها در آسمان ظاهر شدند، بی هیچ پدافند و مزاحمتی ، هر جا را که می خواستند، هدف قرار می دادند!
اگر که آتشی سوی محل استقرار ما نبود اما موج زخمی ها که بسوی ما می آمد، خبر از وخامت اوضاع در خطوط درگیری داشت!
دسته دسته مجروحین بسوی معبر می آمدند تا به خیال خود با قایق ها به عقب منتقل شوند!
اما دریغ از قایق ها و پشتیبانی!
گه گاه سروکله قایقی پیدا می شد که جان را کف دست گرفته و زیر برد موشک هلی کوپترها خود را به معبر می رساند!
یک قایق و فوجی از مجروحین!
مجروحینی که حالشان وخیم تر بود!
اما رفته رفته ، موج مجروحینی که به سوی معبر می آمدند، بیشتر و بیشتر می شد!
لحظات بی تکلیف و دستور سپری می شد!
غواصان باید به مجروحینی که برای عقب رفتن می آمدند، کمک می کردند و مجروحین را از گل و لای ساحل و سیم خاردار عبور می دادند و....
رفته رفته ، دشمن نیروهای ما را از دو سو (جناحین) تحت فشار قرار می داد تا معبر را قیچی کند!
آتش توپخانه دشمن نیز گام به گام بر معبر متمرکز می شد و این معنای بدی در پی داشت!
گروه ما دوباره با هم شده و بسوی آخرین سنگر پاکسازی شده (ترانس برق) رفتیم تا در برابر پیش روی دشمن بایستیم!
@defae_moghadas
🍂
🔴 یا فاطمه
یا فاطمه
یا فاطمه
یادش بخیر روضه های فاطمی
و بعضی ها که با همین اسم و رسم ها و علایق شون معروف و مشهور می شدن تو گردان ها.
به کسی که زمزمه اش حسین حسین بود می گفتن... فلانی حسینیه
اون یکی امام زمانیه
اون دیگری....
ولی حساب فاطمی ها جدا بود.
از پیشونی بند یا زهراشون گرفته تا.....توسلاتشون، تا....... صدای سوز و گداز و ناله شون در موقع خوندن روضه غربت بی بی فاطمه، تا...........مثل این شبهایی که بی تاب، میدون دار مجلس می شدن و از خود بی خود...
... میدونید تا کجا؟
تا..... ترکش هایی که به سینه و پهلوشون می خورد، و تا......... گمنامی و بی مزار بودشون
همونایی که پیدا نشدند و.......قرار هم نیست پیدا بشن...........میدونید چرا؟
چون شنیده بودن خانم زهرا (س) هوای بی مزارها و بی مادرا رو خیلی داره و به اونها سر میزنه 😭
اونایی که اون سالها بودن میدونن چی می گم....و یه جورایی کار ما رو راحت کردن..... فقط بگم برا اونایی که نبودن تا بدونن
...... فاطمی شدن بالاترین درجه رو داشت که نصیب هر کس نمی شد.
و اگر می شد....
چی که نمی شد.
@defae_moghadas
🍂
4_5785194061493175793.mp3
2.61M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
مثنوی حوری محبوب حق
ای همایون حوری محبوب حق
گل سرشته گل جمال نور حق
خوب خوبان دختر مولای دل
جان جانان دلبر مولای دل
┄┅══✼══┅┄
🔻 حجم: 2:48kb
🔻 مدت آهنگ: 14:27 دقیقه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#مثنوی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 جنگ، یک عمر نمکگیرم کرد 1⃣
مصاحبه کننده :حمید حکیم الهی
حاج آقا حميد ولیپور،
جانشين فرماندهی اطلاعات عمليات تيپ در سال 65،
همه آنهايی كه در سالهای 62 تا 65 در تيپ امام حسن مجتبی(ع) خدمت كردهاند، به خاطر دارند كه در آن تيپ نيروهای عزيز روحانی رزمندهای از اقصی نقاط ايران اسلامی بودند كه علاوه بر حضور در ميادين نبرد، از هر فرصتی كه به دست میآوردند، برای ايجاد روحيه و بالا بردن سطح آگاهي رزمندگان استفاده ميكردند و در واقع آنها محدوده منابر خود را از مساجد و حوزه درسی به محورهای عملياتی منتقل كرده بودند، یكی از اون افراد روحانی، جوانی به نام حميد ولیپور بود،
حميد آقا از اهالی خوب و خونگرم آمل بود كه با شروع جنگ نعلين زرد را از پای به در آورده و به جای آن پوتين سياه رزمی پوشيده و برای رويارويی با دشمن متجاوز خود را به ميدان نبرد رسانده بود،
حميدآقا اگر چه هيچ گاه نقش اصلی خود در تبليغ و ترويج شريعت مقدس فراموش نكرد، بلکه بسيار فراتر از نقش خود ظاهر شد و به جمع نيروهای اطلاعات عمليات تيپ پيوست و آنقدر در كنار آنها ماند تا بالاخره به دليل نبوغ و شايستگی و درايتی كه داشت ابتدا جانشين و سپس فرماندهی آن واحد را عهدهدار گرديد.
حميد آقا به خاطر روحيه و اخلاق منحصر به فردش، مورد احترام همه رزمندگان تيپ بود، با عدهای كه اهل بحث و درس بودند به بحث مينشست، با كساني كه اهل مزاح و بذلهگو بودند، مزاح و بذلهگويي ميكرد، با آنها كه اهل ورزش بودند ورزش ميكرد. خلاصه رد پاي او در بين همه نيروهاي تيپ هميشه مشهود بود، زمان به سرعت گذشت، جنگ تمام شد و تقريباً همه از او بیخبر بوديم تا اينكه بالاخره او را پيدا كرديم.
امسال به سراغش رفتم و از او خواستم برايمان از آن روزها بگويد، عليرغم وضعيت وخيم جسمی كه ناشی از چند بار مصدوميت شيميايی بود دعوت و درخواست مرا پذيرفت و برای آگاهی نسل جوان از آن ايام اين گونه سخن گفت:
👇👇👇👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 جنگ، یک عمر نمکگیرم کرد 2⃣
حاج آقا حمید ولی پور
سال شصت در حوزه علمیه شهرستان ساری طلبه بودم. تقریباً یک سالی از شروع جنگ میگذشت. کمکم خبر رسید که سازمان تبلیغات اسلامی استان مازندران میخواهد تعدادی طلبه به جبهه اعزام کند. معطل نکردم. خیلی طول نکشید که همراه تعدادی از دوستان طلبه همشهری عازم خوزستان شدم. اولین جایی که از جبهه دیدم مناطق عملیاتی بیتالمقدس بود. چند وقتی که آنجا ماندم حس کردم روح و جانم با خاک منطقه گره خورده و به این راحتیها هم نمیتوانم از آنجا دل بکنم. همان جا تصمیم گرفتم بمانم.
آن روزها مقر تبلیغاتی ما در مجموعهای در خیابان کیان پارس اهواز بود. از آنجا مبلغ میفرستادیم منطقه. من بودم، حاج آقا محمدحسن مرادی بود، جناب آقای آسودی بود. یکی، دو طلبه دیگر هم بودند مثل حاج آقا میلانی که بعدها به شهادت رسیدند. اولین حضور خودم در منطقه، برمیگردد به خرمشهر و خطوط پدافندی ارتش.
مدتی در کنار بچههای ارتش بودم. بعد برای مدت کوتاهی برگشتیم به ساری تا به دروس عقبافتادهام قدری رسیدگی کنم و دوباره برگردم. وقتی برگشتم به واسطه آشناییای که با حاج آقا مرادی داشتم، ابتدا به اهواز و عقیدتی سیاسی سپاه خوزستان معرفی شدم. بعد هم رفتم سپاه حمیدیه و سوسنگرد و بسیج منطقه هشت که مختص دو استان خوزستان و لرستان بود. آنجا هم مشغول فعالیتهای فرهنگی بودیم تا سال 63.
سال 63 بعد از عملیات خیبر آقای علی افشاری که از سپاهیهای آبادان بود و جانشین تبلیغات تیپ پانزده امام حسن مجتبی(ع)، از من خواست که برای انجام فعالیتهای تبلیغاتی و فرهنگی وارد یگان آنها بشوم.
روزهای پلاژ
آن زمان تیپ پانزده امام حسن مجتبی(ع) در جزیره مجنون مستقر بود. من هم به خاطر حضوری که در مناطق پدافندی خیبر داشتم، به دفعات به مجنون رفته بودم و از نزدیک با آنجا، ملحقات و حتی جادههای منتهی به مجنون مأنوس بودم. به همین خاطر پذیرفتن این پیشنهاد برایم شیرین و دلچسب بود. وارد تیپ شدم. آن روزها مقر اصلی تمرکز تیپ پادگان شهید غلامی یا همان پادگان خیبر بود. البته بقیه ادوات و پدافند تیپ در مقرها و پادگانهای دیگری در حمیدیه، مارد، اهواز و دزفول مستقر بود.
بلافاصله کارم را شروع کردم. رفت و آمدم طی این چند سال باعث شده بود که نسبت به روحیات بچههای خوزستان آشنایی زیادی پیدا کنم و بتوانم به راحتی با آنها ارتباط برقرار کنم. یکی از بهترین خاطراتم مربوط میشود به مقر آموزش آبی خاکی نیروهای تیپ پشت سد دزفول، جایی که به پلاژ معروف بود.
در رفت و آمدهایم به مقر با خیلی از مربیها و برادرهایی که از گردانها و حوزههای مختلف برای آموزش به آنجا میآمدند، آشنا شدم. برادر مراد دولتشاهی، غلامرضا مصدق، سعید پورحسینی، برادرماسوی، دلفان، مصطفیزاده، رضا امانی و خیلیهای دیگر از عزیزانی بودند که در پلاژ افتخار آشنایی با آنها پیدا کردم.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴__گردانکربلا ۲۲
با روشن شدن هوا شلیک های سبک دشمن از لابلای نخلستان آغاز شد!
ساعات غریب و خطیری را میگذراندیم!
پیوسته میان آخرین سنگر و معبر در" تب وتاب " بودیم!
هیچ راهی برای عقب رفتن جز عبور از گل ولای و سیم خاردار معبر نبود و این برای مجروحین خسته ، گاه غیر قابل عبور بود!
فشار دشمن از سویی بیشتر و بیشتر می شد و موج زخمی ها که به عقب می آمدند....
کم کم نیروهای دشمن را می توانستیم از لابلای نخل ها ببینیم که شلیک می کردند و جلو می آمدند!
" اکبر شیرین" دوان دوان آمد و هشدار داد که گام به گام و سنگر به سنگر عقب نشینی کنیم تا اسیر نشویم!
اضطراب و هیجان "شیرین" خبر از وخامت اوضاع داشت!
خودش یک آر پی جی آمده شده را روی دوش گرفت و بسوی نیروهای دشمن ، بی هدف شلیک کرد!
عقب نشینی با این شلیک شروع شد و اگر نبود چشمهای ملتمس مجروحین، ماموریت ما تمام شده بود!
خط به شدت زیر آتش خمپاره و قبضه ها بود!
صدای شلیک کلاش ها و تیربارها پیوسته شده بود، مثل بارانی شدید که بر سقفی "پلیتی" ببارد!
اکبر شیرین، خواست تا هنگام عقب نشینی ، هر چه سلاح در مسیر است، نابود و منهدم کنیم!
دو لول و چهار لول ....
مسلسل های نارنجک انداز ملامین...
مسلسل دوشکا ...
تیربارها ....
در راه جسم بی جان "عیسی جابری" را گرفته و کشان کشان با خود می آوردیم!
اما همین که چشممان به مجروحین افتاد، کار خود را بیهوده دیدیم و "عیسی " را همانجا رها کردیم!
سراسیمه به سنگرها سرک می کشیدم و اگر کسی بود هشدار می دادم تا عقب نشینی کند و اگر سلاحی بود، برداشته بسوی نیزار پرتاب می کردم!
به سنگر مجروحین رفتم، در ذهنم فقط "کجباف " بود!
خبری از علی ساعدی (امدادگر) نبود. جسم سرد سعید حمیدی اصل با تمام خاطره ها در نظرم می درخشید، اما نیرویی مرا بی هیچ تعقلی بسوی "کجباف" می کشید.... لحظاتی زیر شلاق های اضطراب و بغض بر جسم سردش نگاه کردم !
کمکی از دستم بر نمی آمد!
جوانی مجروح و بلند قامت از گوشه سنگر با لهجه غلیظ دزفولی گفت؛
" او شهید شده ، مرا کمک کن تا نمانم"!
زانوی چپش بانداژ شده بود اما خون روی پانسمان را گرفته بود!
او مرا از بلاتکلیفی نجات داد.
به لهجه خودش گفتم؛
" می توانی حرکت کنی"؟
دلگرمتر شد و باصدای ترس و هیجان گفت:
" زانوم داغونه، ولی محل مَوَن"! (....ولی خیالی نیست)
خواستم او را بدوش بگیرم، سنگین بود!
خودش پنجه در پنجه ام، گره داد و گفت:
" مُنَه کَش" ! (مرا روی زمین بکش")
مسافتی او را کشان کشان آوردم!
در حالی که گه گاه رهایش می کردم و سراغ انهدام سلاحی می رفتم!
این کار من دلهره اش را دو چندان می کرد و تشکرهای التماس گونه اش روح مرا خرد می کرد!
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#خاکریز-اسارت
قسمت دویست و سی و دوم:
شعار جدید در خبردارها
یه روز دمِ غروب که برای آمار تمام افراد در صفوف ۵ نفره و توی محوطۀ زندان به خط شده بودیم یکی از افسرای بعثی اومد و گفت ازین به بعد با هر فرمان خبردار باید همه با صدای بلند و هماهنگ العیاذ بالله بگویید «مرگ بر خ م ی ن ی». این در حالی بود که تقریبا هشت ماه از رحلت حضرت امام گذشته بود و این شعار اصلاً موضوعیتی نداشت.
چند نفر اجازه صحبت گرفتن و گفتن: که امام مدتهاس از دنیا رفته و این شعار بی معناست. مرگ بر کسی که از دنیا رفته چه معنایی داره؟! صحبتای ما نتیجه نداد و دستور داد که بشینید سرجاتون .
اون عقدهای اصرار داشت: این یه فرمان نظامیه و باید ازین به بعد و تا زمانی که اسیر هستید این شعار رو در صف آمار و هر خبردار تکرار کنید. بعدش هم به ارشد اردوگاه، همون علیکُرده دستور داد خبردار بگه. اونم با صدای بلند فرمان خبردار داد. ولی فقط تعداد کمی پاسخ دادن و اکثرا ساکت موندن. تهدیدات شروع شد و متعاقب اون تعداد زیادی نگهبان مثل روزای اول اسارت با کابل به جون بچه ها افتادن و بعد از مقداری زد و خورد و کتککاری دوباره همه رو بصف کردن و دستور خبردار تکرار شد. توی این فاصله بزن بکوب بچهها پچپچ کنان به هم رسوندن که بجای مرگ همه با هم بگیم مرد مرد خمینی. اینو اگه سریع بگیم اینا متوجه نمیشن و دست از سرمون بر میدارن و کسی هم به امام توهین نکرده.
بعد از صدور فرمان خبردار همه با هم و هماهنگ گفتیم مرد مرد خمینی. اونم خوشحال و خرسند آمارشو گرفت و رفت. با رفتن فرمانده صدای خندۀ بچه ها بلند شد و هر کسی تکهای می پروند و خوشمزگیا شروع شد. ازین که اون افسر بعثی خر شده بود و شاد و شنگول رفته بود خیلی خوشحال بودیم. چند روز این مسئله تکرار شد. بعضیا میگفتن مرد مرد خمینی بعضی هم میگفتن مرد است خمینی.
ادامه دارد
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂