فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خوب به صدای گامها گوش بده
چه ریتم زیبا و ماندگاری دارد.......
گامهائی آسمانی....
ریتم آهنگی موزن و زیبا....
درست مثل یک ارکستر...
ارگستر با جمع نوازندگانش و رهبر آن...
آن پرچمدار گروه را بنگر.
در چهرهشان غم نیست...
اما......
بعضی از این جمع روزهای بعد شاید اسمانی بشوند .......
فرصت از دست دادیم ....
به صدای گامهایشان گوش فرا بده
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
جنایات صدام در جنگ
🔻 حمله به هواپیماهای غیرنظامی
ارتش صدام علاوه بر حمله به فرودگاههای غیر نظامی و هدف قرادادن هواپیماهای مسافربری ایرانی، حداقل در دو نوبت هواپیماهای غیرنظامی را ساقط کرد.
نخستین هواپیمایی که توسط ارتش بعث ساقط شد، هواپیمای حامل وزیر خارجه الجزایر بر روی آسمان ترکیه بود و پس از آن هم سه سال بعد هواپیمای حامل آیت الله محلاتی و همراهانش در خوزستان توسط رژیم بعثی ساقط شد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻سردار حشمت حسن زاده (۱۰)
از فرماندهان ۸ سال دفاع مقدس
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔻حكايت قرارگاه ظفر
قبل از عمليات خيبر، سپاه و ارتش قرارگاهی تأسيس كرد به نام «قرارگاه ظفر». من گاهی اوقات كه برای شناسايی به آبادان میرفتم به قرارگاه ظفر هم سر میزدم. يك بار ديدم آقا رحيم يك برگه داد دستم. آن را كه خواندم ديدم نوشته به موجب اين حكم شما سمت فرماندهی اطلاعات عمليات قرارگاه ظفر منسوب میشويد. با حالتی گلايهآميز به آقا رحيم گفتم: اين چه كاريه كه میكنيد؟! من اينجا نمیمونم. میخوام برگردم تيپ.
آقا رحيم گفت: مگه من اين حكم رو دادم كه به من ميگی نمیمونی، نگاه كن ببين دستور از طرف كيه!
پای برگه امضای محسن رضايی بود. گفتم: عجب بدبختیای گير كرديما! آقا جون، من نمیمونم!
آقا رحيم هم دوباره حرفش را تكرار كرد كه: برو به خودشان بگو! اصلاً دو، سه روز وايسا بعد برو بگو نمیتونی بمونی. همين حالا بگی نمیمونم خب از دستت ناراحت میشن!
ديدم راست میگويد. تصميم گرفتم چند روز بمانم. دو، سه روز ماندم و بعد برای يك ماه برگشتم تيپ! آقا محسن هم وقتی ديد دل نمیدهم خدابيامروز احمد سوداگر را به عنوان مسئول جديد معرفی كرد. من هم شدم معاونش!
در عمليات خيبر حسن درويش رفته بود قرارگاه نجف و در كنار احمد غلامپور و بقيه بچهها بود. من هم مسئول اطلاعات عمليات بودم و با عبدالعلی بهروزی اخت شده بودم. شهيد بهروزی خيلی خوب با شهيد غلامی ارتباط برقرار میكرد و كارهايمان خيلی خوب جفت و جور میشد. بعد از عمليات خيبر عبدا... نورانی را فرستادند تيپ و بدون اين كه معرفیاش كنند خواستند تا كنارم بماند و راه بيفتد. عبدا... بچه مخلص و كار درستی بود كه خيلی زود با من صميمی شد و وقتی از او خواستند بيايد جای من قبول نكرد و گفت: من جای آقا حشمت نمیوايستم. آمدم او را جای محسن زارع بگذارم معاون اطلاعات عمليات اما اين را هم نپذيرفت.
مهر 63 رفتم دانشگاه. سه ماه بعد كه داشتم امتحان میدادم، حسن درويش فرستاد دنبالم كه بيا عمليات بدر در شرف انجام است. دو روز مانده به امتحان رياضی كتاب و دفتر را بستم و رفتم جبهه تا در عمليات بدر شركت كنم.
سبكبال و راحت میخواستم به عنوان يك نيروی تكور و تكتيرانداز در عمليات شركت كنم. سر از پا نمیشناختم. رفتم تيپ. حبيب شمايلی به بچهها گفت: اين را بگذاريد تكاور.
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۶۸
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
محیط زندان ساکت و خلوت بود. در اوج آن سکوت شبانه، صدای گریه یکی از بچه ها در نماز، فضا را عوض کرد. بچه هایی که آمادگی گریه داشتند بی معطلی گریه کردند. کسی فکر نمی کرد در زندان الرشید، آن هم در پایتخت عراق، اسیران ایرانی آن طور با گریه نماز بخوانند.
پس از نماز، دعای فرج را خواندیم. یاد نمازخانه سپاه ششم افتادم و گریه کردم. علی هاشمی هیچوقت در نمازهای سپاه ششم جلو نمی آمد. همیشه گوشه ای میان بچه ها نمازش را اقتدا میکرد. انگار نه انگار فرمانده سپاه ششم است.
هر قسمت دعا را که می شنیدم صحنه های نمازخانه قرارگاه یادم می آمد. دلم هوای وطن کرده بود. ساعت حدود یازده شب بود و ما همچنان از جنگ و ایران حرف میزدیم. هر کس حرفی میزد. آرام به هوشنگ گفتم: «راستی، امشب اولین شبی است که عراقی ها به سراغ ما نیامدند و کاری به ما ندارند.» هوشنگ گفت: «شاید هم آخرین شب نیامدنشان باشد.» خندیدم و گفتم: «این هم حرفی است.» از نوع ساختمان زندان معلوم بود که آن مکان محل نگهداری اسیران است و باید تا مدتی و شاید هم برای همیشه آنجا باشیم. پنجره کوچکی بالای دیوار اتاق ما بود که جلوی آن پوشیده بود.
دست نوشته های زیادی روی دیوارهای زندان بود که تاریخ بعضی از آنها به سال ۱۳۵۸، یعنی قبل از جنگ، برمیگشت! .
روی دیواری نوشته بود احمد رضایی از اهواز. يوسف محمدی از شیراز. هر اسیری از هر شهری که بود یک یادگاری نوشته بود که معلوم بود خیلی شان مربوط به سالهای اول جنگ است.
نیمه شب بود. قدری قدم زدم و بعد عادی کنار هوشنگ نشستم و گفتم: «برادر، حال شما چطور است؟ پایتان بهتر شده؟ در چه عملیاتی پایتان زخمی شده؟» همه بیدار و در حال شب نشینی بودند. نزدیک هوشنگ، عده ای داشتند از روز آخر حضورشان در جزیره خاطره تعریف می کردند. یکی از آنها گفت: «وقتی عراقیها گاز شیمیایی سیانور زدند دیدم عده زیادی از بچه ها در جا با تنفس گاز شهید شدند.» چند نفر دیگر از زخمی شدن بچه ها کنار آب و شهادتشان می گفتند. انگار داشتند مقتل می خواندند. بعضی دیگر زل زده بودند و داشتند حرفها و گریه های بچه ها را نگاه می کردند. حرف از شهدا که تمام شد، چگونگی عقب نشینی تحلیل شد. یکی میگفت: «دیدی چطور عراق به راحتی آمد و ما را شکست داد؟ دیدی چطور همه چیز به باد فنا رفت؟ دیدی جنگ با پیروزی صدام تمام شد؟» حرف های ناجوری می زدند. علت اصلی آن هم اسارت بود. آنها از عملیات عراق خبری نداشتند. فقط خودشان را می دیدند. به همین سبب فقط از یأس و ناامیدی و بدبختی حرف می زدند.
احساس کردم فضا دارد عوض می شود و خیلی زود ممکن است روحیه بچه ها خراب شود. بی مقدمه گفتم: «این طور هم که شما می گویید نیست. حرفهایتان مستندی ندارد. شما نباید از این حرف ها بزنید.» کمی که ادامه دادم، یک مرتبه حسی به من گفت: «تو رئیس ستاد سپاه ششم نیستی. تو فریدون علی کرم زاده هستی. این حرف ها چیست که میگویی؟ تو عضو بهداری تیپ ۸۵ هستی. نباید این حرفها را بزنی.» قدری تأمل کردم. فکر کردم نباید وارد این مباحث شوم. چون عراقی ها برخی از اسیران را می خریدند تا برایشان جاسوسی کنند.
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نمایی از شهر آبادان
#کلیپ گلزار شهدا (پاییز ۵۹)
دورنمائی از آنچه بر سر شهر آبادان توسط دشمن انجام میشد.
روزهای تلخی که هر لحظه انتظار حمله دیگری از طرف دشمن برای تصرف این شهر بود.
شهری محاصره شده از هر سوی ....
داستان شهر جنگی متفاوت ترین داستان دفاع مقدس است ....
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
جنایات صدام در جنگ
🔻 غارت مناطق اشغالی ایران
ارتش بعث عراق پس از اشغال شهرها و روستاها اموال غیرنظامیها را مصادره میکرد. به عنوان مثال پس از اشغال خرمشهر که یکی از ثروتمندترین شهرهای خلیج فارس بود، سربازان صدام تمام داراییهای رهاشده مردم را با خود جمع کردند و به پشت جبهه انتقال دادند.
اموال باقیمانده در گمرک، لنج ها، شناورهای پهلوگرفته در بندر و حتی دامهای مردم از این غارت درامان نبودند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻سردار حشمت حسن زاده (۱۱)
از فرماندهان ۸ سال دفاع مقدس
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔻حكايت قرارگاه ظفر
ظاهراً يكی از پاسگاههای عراقی آمده بود و در منطقه و در نيزارها چند تا كمين گذاشته بود. بچهها هم دنبال يك نيروی زبده بودندكه به اين كمينها بزند و راه را برای بقيه نيروها باز كند. بالاخره شدم مسئول همان آبراهی كه كمين در آن بود. در اين فاصله شهيد حسن درويش هم خيلی به احمد غلامپور فشار آورده بود كه همراه تيپ بيايد و با ما وارد عمل شود. غلامپور هم نامهای داده بود كه اگر تيپ رضايت میدهد برو با آنها همكاری كن. خب، زمانی حسن درويش فرمانده تيپ بود و نيروهايش با حسن درويش كلی رودربايستی داشتند. با اين حال پذيرفتند و قرار شد در عمليات آتی حسن درويش همراه تيپ شود.
در عمليات بدر، سر شناختهای قبلیای كه در عمليات خيبر از منطقه و آبراههايش به دست آورده بودم؛ مأمور شده بودم كه همراه حسن درويش با قايق به پاسگاه اليچ در آبراه تبوك حملهور شوم. بعد از غروب آفتاب به نقطهای رسيديم كه دو كيلومتری ته آبراه پاسگاه اليچ بود. خودمان را استتار كرديم و منتظر شديم تا هوا كاملاً تاريك شود. برای اين حمله، قبلاً دو بار در شطعلی مانور داده و حسابی تمرين كرده بوديم. كلی تيراندازی كرده و آرپیجی هم زده بوديم. قرار بود وقتی به فاصله صدمتری پاسگاه رسيديم، من و حسن با آرپیجی پاسگاه را نشانه برويم و بعدش با تيربار دوشكا و كلاش شليك كنيم. طبق برنامهريزی كه در ذهنمان كرده بوديم، با اين كار در دم خفهشان میكرديم و فرصت كوچكترين عكسالعملی را هم بهشان نمیداديم.
قبل از عمليات وقتی من داشتم مدام توی ذهن نقشه عمليات و برنامهريزیهايمان را چك میكردم حسن درويش تند تند حرفهايی بهم میزد كه آن موقع نفهميدم دارد برايم وصيت میكند. حتی يادم هست بهم گفت: كفشهای فوتبال آ ديی داسم كه آلمانی است و جنس خيلی خوبی دارد رو بده به يوسف (يكی از بازيكنهای تيم فوتبال توحيد شوش) اون خيلی كفشامو دوست داره!
گفتم: باشه، ميدم بهش! حتی نكردم بگويم تو چرا فكر میكنی خودت شهيد میشوی، شايد تو ماندی و من رفتم! همان طور میرفتيم جلو. روبرويمان تاريك بود اما میشد حدس زد كه در سيصدمتری عراقیها هستيم. آهسته گفتم: حسن چه كار كنيم؟
او گفت: نظر تو چيه؟
تا آن روز در هر عملياتی شركت كرده بودم، حسن فرمانده بود و من معاونش. گفتم: حسن جان! تو فرماندهای. با هم كه تعارف نداريم بگو چكار كنيم! داريم هر لحظه بيشتر بهشان نزديك میشويم. باز هم گفت: نه، نه! خودت میدونی...
ديدم داريم نزديك به پاسگاه میرسيم اما هنوز هيچ كاری نكردهايم. به قايقچی گفتم: وايسا، ديگه پارو نزن، قايق رو همين جا نگه دار.
از سمت راستمان صدايی میآمد. حس كردم آنجا بايد يك سنگر وجود داشته باشد. ما تا آن موقع فكر میكرديم كه فقط با يك پاسگاه طرفيم اما حالا فهميده بوديم كه يكی نيستند و دو تا هستند. قرار بود وقتی پاسگاه را زديم گودرز و نيروهايش پشتيبانیمان كنند اما حالا آنقدر به عراقیها نزديك شده بوديم كه ديگر حتی نمیتوانستيم از بیسيم استفاده كنيم. گفتم: حسن جان، تو سنگر سمت راست رو بزن، منم روبرويی رو ... به فاصله صد و پنجاه متری كه رسيديم صدای تحركات بچهها را از دور شنيديم. ظاهراً رمز عمليات اعلام و عمليات شروع شده بود. من و حسن انگشتانمان روی ماشه آرپیجی بود. اولين آرپیجی را من زدم. فكر میكنم شايد يك صدم ثانيه بعد از من حسن به سمت سنگر سمت راست شليك كرد. آرپیجی من خورد به سنگر عراقیها اما همزمان تيربارش شروع كرد به تيراندازی. دوشكای ما هم شليك میكرد. اصلاً متوجه نشدم كی آرپیجی را انداختم پايين و كلاش را از روی شانهام درآوردم و روبرويم را بستم به رگبار. با قايق به سمت سنگر روبرو میرفتيم و همان طور شليك میكرديم. تا قبل از اينكه به نزديكی سنگر برسيم، فكر میكرديم با سنگر كوچكی طرفيم كه با قايقمان صاف میرويم داخلش؛ اما يك دفعه متوجه شدم از اين خبرها نيست و با استحكاماتی روبرو هستيم كه اگر با آن برخورد كنيم خودمان و قايقمان نابود میشويم. سريع داد زدم: بپيچ، بپيچ! وقتی قايق پيچيد من لبه قايق بودم.
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۶۹
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
[برای روحیه دادن به بچهها نباید وارد این مباحث میشدم]. آنجا جای اعتماد کردن نبود. هر لحظه ممکن بود کریم اهوازی دیگری پیدا شود و پدرمان را دربیاورد. بنابراین، شنونده ماندم و حرفی نزدم که بلای جانم شود. آنها نباید میفهمیدند بیش از آنچه فیلم بازی کرده ام، می دانم.
هوشنگ هم متوجه شد که یک مرتبه تغییر موضع دادم. او، در حالی که سرش را پایین انداخته بود و با پای مصنوعی اش ور می رفت، میخندید. وقتی دید سکوت کردم، گفت: «این همه سؤال از من پرسیدی. حالا نمی خواهی جوابشان را بگیری؟» .
- چرا. بگو. گوش میکنم.
- وقتی قرارگاه لشکرمان سقوط کرد، آمدم با پای مصنوعی فرار کنم که اسیر عراقی ها نشوم. آنها داشتند قدم به قدم جلو می آمدند. میان نیزارها در حال فرار پای مصنوعی ام در آمد و روی زمین افتادم و عراقیها، که دنبالم بودند، اسیرم کردند.
هوشنگ ادامه داد: «یک مرتبه تعداد زیادی هلیکوپتر روی جاده نشستند و من در حالی که میان نیزارها فرار می کردم، با در آمدن پای مصنوعی ام، دیگر قدرت راه رفتن و فرار پیدا نکردم.» هوشنگ
حرف می زد و همه آن لحظات یادم می آمد؛ فریادهای علی هاشمی، داد و فریاد بهنام شهبازی، گلوله باران عراقی ها، و هر چه در آن وقت اتفاق افتاده بود.
دلم گرفت. انگار غمهای عالم در آن نیمه ش بهروی دلم جمع شده بود. هوشنگ وقتی دید از شنیدن آن خبر به هم ریختم دیگر ادامه نداد و بحث را عوض کرد.
میان آن همه اسیر ایرانی فقط هوشنگ را می شناختم. دیدن او در آن وضعیت به روحیه خسته ام کمک می کرد. هوشنگ از بچه های نترس و شجاع سپاه ششم بود. در همان چند ساعت، گاهی که با او بودم، حس می کردم در قرارگاه هستم و هر لحظه علی هاشمی می آید.
بعد از آن حرف ها، با اشاره به او فهماندم رابطه ما باید قطع شود. ممکن بود لو برویم. او هم پذیرفت. کمکم خستگی خودش را بر پلکهایم تحمیل می کرد. نمیدانم ساعت چند بود که به خواب رفتم. شب آرام و ساکتی بود. هر طور بود باید خودم را با اسارت همراه می کردم. دیوارنوشته ها بهترین راهی بود که وضع موجود را بپذیرم و با آن کنار بیایم.
صبح، وقتی نگهبان در اصلی را با سروصدا و هیاهو باز کرد، به او گفتم: «ما احتیاج به آب داریم. چه کنیم؟»
مثل دیروز، برو شیلنگ آب را از حیاط بیاور!
- توالت ها هم پر شده. هم نمی شود از آنها استفاده کرد و هم بوی بدشان فضا را آلوده کرده است.
- همین است که هست! باید تحمل کنید. مگر خانه عمه تان آمده اید؟
بچه ها، وقتی دیدند نمی شود از توالت ها استفاده کرد، قرار گذاشتند کمتر بخورند یا حتی نخورند. یکی دو روز غیر از آب چیزی نمی خوردم. هر چه بچه ها می گفتند: «می میری. لااقل کمی نان بخور.» میگفتم: «نه، مطمئنم نمی میرم.»
ساعت هشت صبح بود که نگهبانی در اصلی را باز کرد و یک گروه از افسران عراقی، که لباس تمیز و شیک نظامی پوشیده بودند، وارد سالن شدند. پوتین هایشان برق میزد. سربازهای نگهبان، با دیدن افسران، احترام نظامی به جا آوردند. با اشاره یکی از آنها چند نفر بیرون رفتند و دو میز و چند صندلی آوردند و وسط سالن گذاشتند. افسر ارشد، که جلوتر از همه حرکت می کرد، نگاهی به اتاق ها انداخت و از نگهبانها سؤالاتی کرد. در دست یکی از افسران تعدادی پوشه سبز و قرمز و آبی بود.
افسر ارشد پشت میز نشست و باقی افراد روی صندلی های کنار میز نشستند. دقایقی بعد، سربازان عراقی برای افسران چای آوردند. آنها، بعد از خوردن چای، سیگار کشیدند و با هم حرف زدند.
نیم ساعتی گذشت. سرباز نگهبان آمد. در هر اتاق را باز می کرد و یکی یکی اسرا را می برد پای میز آنها. اولین اتاق اتاق ما بود. از صدای سؤال و جواب های آنها معلوم بود برای بازجویی آمده اند.
هفت نفر از بچه های اتاق ما را برای بازجویی بردند و برگرداندند. نفر هشتم من بودم که با اشاره سرباز بیرون رفتم و لنگان لنگان تا جلوی میز افسر عراقی رفتم. جلوی هر افسر دو خودکار قرمز و آبی و یک پوشه بود. افسر ارشد سبیل پرپشتی داشت. سرش روی برگه های جلوی میزش بود و داشت چیزی می نوشت. بعد سرش را بلند کرد و نگاهی از پایین تا بالا به من انداخت. بدجور نگاهم کرد. گفت: «تو فعلا برو آن کنار بنشین تا بعد.» تعجب کردم که چرا هر مسئله ای پیش می آید مرا جدا می کنند. کنار دیوار ایستادم. ولی بعد از چند دقیقه نشستم.
نفر نهم آمد و افسر عراقی از او پرسید: «اسم؟ نام پدر؟ درجه؟ یگان؟ محل اسارت؟» هر اسیری جواب های او را می داد و آماده پاسخگویی به سؤالات بعدی اش میشد.
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۷۰
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
نفر یازدهم هوشنگ جووند بود که کنار میز افسر ایستاد و منتظر شد. افسر تا او را دید و متوجه شد پایش مصنوعی است امانش نداد و او را با سؤال بمباران کرد.
هوشنگ، که معاون عملیات قرارگاه بود و حواسش جمع بود، تا جا داشت دروغ تحویلش داد. طوری تند جواب میداد که افسر عراقی شک هم نمی کرد. افسر عراقی، بعد از نوشتن حرفهای هوشنگ، مرا نشان داد و گفت: «تو هم برو کنار این فرد بایست تا بعد.»
هوشنگ آمد و کنارم ایستاد. ولی لحظه ای بعد او هم آرام روی زمین نشست. با آمدن هوشنگ شکام بیشتر شد که نکند رابطه من و او لو رفته است! .
نمی فهمیدم چرا هر بار که اتفاقی می افتد مرا از جمع جدا میکنند. اگر مرا شناخته بودند، چرا هنوز همراه بقیه اسرا بودم؟ اگر هنوز لو نرفته بودم، چرا بین آن همه اسیر مرا جدا می کردند؟
حدود دو ساعت بازجویی از اسرا طول کشید. پوشه های کم قطر، بعد از اتمام بازجویی ها، چاق و چله شده بودند. افسر عراقی و تیم همراهش، به رغم آن همه سیگار کشیدن و چای خوردن، معلوم بود خسته شده اند. قیافه هایشان این را نشان میداد."
اسرایی را که بازجویی شدند به اتاق هایشان برگرداندند. هر دو نفرمان از بازجویی کنار گذاشته شده بودیم. هر کس که به جمع ما اضافه می شد اول وحشت داشت و بلافاصله می پرسید: «چرا ما را جدا کردند؟ نکند می خواهند ما را اعدام کنند؟» میگفتم: «نه، از این خبرها نیست. شاید از قیافه ما خوششان نیامده است.» باقی اسرایی که می آمدند و سؤالها را جواب می دادند نیم نگاهی هم به ما می کردند که چرا گوشه ای ایستاده ایم.
سؤالات افسر عراقی و تیمش از بچه ها یکسان بود. از بعضی مثلا سؤال میکرد: از فرماندهان چه کسانی را می شناسی؟ آيا از آنها کسی هم اسیر شده است؟ در بین شما از پاسدارها و فرماندهان کسی هست؟ از علی هاشمی خبر داری؟»
گاهی افسر عراقی، حین بازجویی، عصبانی میشد و به اسیرانی که آرام جواب می دادند سیلی میزد یا فحش می داد. همگی از استخبارات بودند. سربازان عراقی و مسئولان زندان از آنها حساب می بردند. این را از امر و نهی کردن آنها به سرباز و مسئولان زندان میشد فهمید. بچه ها به سبب بوی سیگار و دود ناشی از آن سرفه می کردند. ولی عراقی ها توجه نمی کردند و پشت هم سیگار می کشیدند و وقتی همراهان افسر ارشد عراقی پرونده ها را جمع و جور کردند او هم بلند شد و به طرف ما آمد. نگاهی کرد و با تغیر گفت:
سریع به همه شان چشم بند بزنید.» چند نفر با شنیدن این حرف رنگشان مثل گچ سفید شد. معلوم بود به ما شک کرده اند؛ ولی چه می خواستند بکنند، معلوم نبود.
سربازهایی که انگار از قبل برای این کار آماده بودند سریع چشم بندها را از کیسه ای در آوردند و به همه مان چشم بند زدند. با زدن چشم بند خودم را برای همه چیز آماده کردم. بعد از آن ما را در یک صف پشت سر هم قرار دادند. افسر گفت: «همه را ببرید و سوار ماشین کنید. با این حرف فهمیدم دارند ما را به جایی دیگر انتقال می دهند.
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را
این فتح میسر به شکست دگری نیست
#صائب_تبریزی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
46.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻تحمیل برنامه ریزی شده صلح
جریانت پشت پرده و جاده صاف کنی صلح، برخلاف نظر حضرت امام (ره)
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻سردار حشمت حسن زاده (۱۲)
از فرماندهان ۸ سال دفاع مقدس
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔻شهادت سردار حسن درویش
آنقدر به تيربارچی عراقی نزدیک شده بودم که می خواستم او را بگيرم و بكشمش داخل آب!
قايق كه پيچيد سمت چپ، بعد از بيست، سی متر داخل نیها گير كرد. سريع موتور قايق را خاموش كرديم. عراقیها هم يك ريز شليك میكردند. ما سكوت كرده بوديم. تيربارمان هم گير كرده بود. در فاصله درگيری ما گودرز و نيروهايش رفته بودند سمت چپ نيزار و نمیدانستند كه ما در چه موقعيتی هستيم. آنها با همان تيرباری كه داشتند با دو تا پاسگاه درگير میشوند، ديگر خبر نداشتند كه ما پشت يكی از همين پاسگاهها گير كردهايم و صدايمان به كسی نمیرسد. حسن گفت: حشمت چكار كنيم؟
گفتم: يه خورده صبر كن، بذار فكر كنم...
گفت: زود باش يه تصميمی بگير! گودرز و بچههايش دارند اينجا رو میزنن! بذار شليك كنيم...
واقعاً احتياج به قدری فرصت داشتم تا بتوانم تصميم خوب و عاقلانهای بگيرم؛ اما حسن اصرار داشت كه ما بايد از اين طرف حمله كنيم والا بچهها درب و داغان میشوند. خب من خيلی حسن را قبول داشتم. خيلی هم تلاش كردم كه با بیسيم با گودرز ارتباط برقرار كنم اما نشد... تصميم گرفتم دوشكا را آماده كنيم و همزمان، هم با آن شليك كنيم هم با آرپیجیهايمان. دوشكا كه قدری شليك كرد، تيربار عراقیها چرخيد سمتمان. فاصلهمان هم با هم خيلی كم بود، نهايتاً شايد بيست متر! توی همين گير و دار يك مرتبه ديدم حسن آرام نشست و تكيه داد به لبه قايق. خم شدم و نگاهش كردم. ديدم پيشانیاش غرق خون است. به حالت شوخی و خنده برای اين كه به او روحيه بدم آرام دم گوشش گفتم: حسن شهيد شدی؟! ديدم جوابم را نداد. دستش را آرام آورد بالا و گذاشت روی صورتش. بعد آهسته پايش را دراز كرد كف قايق. باورم نمیشد به اين آرامی دارد پرمیكشد. انگار شوخی شوخی حرفم جدی شده بود.
فرصت تعلل نبود دوباره ايستادم به شليك كردن؛ اما برای لحظهای ديدم تيراندازی عراقیها قطع شد. احساس كردم بدجور ترسيدهاند و نمیدانند بايد چكار كنند. صدای جر و بحثشان با همديگر میآمد با صدای بلندگفتم: لاتخافوا... انتم مسلم، انا مسلم...
تا اين حرف را زدم ديدم دستهايشان را بردند بالا گفتند: دخيل خمينی... دخيل خمينی...
رفتم جلو و گودرز را صدا زدم. دوبه عراقیها با آرپیجیای كه زده بوديم سوراخ شده بود و آب تا زانوی عراقیها آمده بود. با عقب تماس گرفتم.
گردانهای پشت سرمان در تردد بودند. پيكر غرق در خون حسن توی قايق بود. هوا گرگ و ميش بود كه حسن را رساندم شطعلی و پيكرش را گذاشتم و دوباره خودم برگشتم منطقه ...
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۷۱
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
سربازان عراقی هلمان می دادند و گاهی با قنداق می زدند و فحش های رکیک می دادند. فضای رعب و وحشت حاکم شده بود. سعی کردم یاد خدا در دلم زیادتر شود. حدود صد قدمی حرکت کردیم. ما را کناری نگه داشتند. با صدای آمدن ماشین و ترمز آن جلوی ما، با احتیاط به طرف ماشین رفتیم. چون پاهایم درد میکرد آرام راه می رفتم. ولی هل دادن سرباز و فحش های او مجبورم کرد قدری عجله کنم. به سرعت سوار ماشین شدم. از بغل دستیهام خبر نداشتم. عراقی ها اجازه حرف زدن نمی دادند.
وقتی روی صندلی ماشین، که معلوم بود مینی بوس است، نشستیم، با خودم گفتم: «باز کتک و شکنجه و شب بیداری و درد شروع شد.»
ماشین راه افتاد و سرباز عراقی با تحکم گفت: «هیچ کس حق حرف زدن ندارد؛ وگرنه با باتوم سرش را نوازش میکنم!» ده دقیقه بعد، با صدای ترمز ماشین، ما را پیاده کردند و کورمال كورمال به محلی بردند و گفتند: «حالا خودتان چشم بندهایتان را بردارید.»
چشم بندم را برداشتم، دیدم در یک اتاق نسبتا بزرگ هستیم و چندین افسر عراقی هم مقابلمان ایستاده اند. معلوم بود اتاق بازجویی است.
قدری به آنها نگاه کردم و قدری به اتاق که دو میز چوبی زرشکی رنگ و چند صندلی آهنی دور آن چیده شده بود. یکی از آنها به من گفت: «تو پاسداری؟»
- نه، من بسیجیام.
- دروغ نگو. پدرت را در می آورم. سعی کن راست حرف بزنی. چون به نفعت است و اذیت نمیشوی.
- گفتم که بسیجیام. هیچ دلیلی ندارد بخواهم دروغ بگویم.
جالب بود که در دروغ گفتن در چنین حالتی اعتماد به نفس بالایی داشتم. او، بدون اینکه کتک و یا شلاقی بزند، گفت: «باشد. برو از اتاق بیرون.» چشم بندم را زدند و از اتاق خارج شدم. گفتند: همین جا بایست.» هرچند دقیقه یک نفر را از اتاق می آوردند و کنارم نگاه می داشتند. تقریبا یک ساعتی بازجویی همه طول کشید.
از توی اتاق صدای کتک و داد و فریاد به گوش نمیرسید و این برایم سؤال بود که چرا با ملاطفت رفتار می کنند؟ بعد از یک ساعت، که همه بچه ها را بازجویی کردند، باز با ماشین ما را برگرداند پیش بچه های خودمان. ولی گفتند که حق نداریم میان بچه های دیگر باشید و باید به یک اتاق مستقل برویم. ما نه نفر را در اتاقی مستقل جای دادند و بعد از چند دقیقه رفتند. احتمال میدادم آنها به ما مشکوک شده اند و می خواهند ما را زیر نظر داشته باشند.
یکی یکی گوشه و کنار اتاق ولو شديم. از میان هم اتاقیهای ما دو نفرشان اهل بجنورد بودند، یکی اهل شیروان، یکی مشهدی، دیگری کرجی، یکی دیگر اهل فسای شیراز، و دو نفر دیگر یکی اهل یاسوج و دیگری اهل شوشتر.
برای اینکه خسته نشویم از هر دری حرف زدیم. وقتمان که محدودیتی نداشت. از سقف آسمان تا زیر دریاها، هر چه احساس میکردیم می شود گفت، میگفتیم. در این بین فهمیدم چند نفر از ما واقعا پاسدارند؛ ولی بروز نمیدهند.
دو روز در آن اتاق بودیم و نگهبانها هم کاری به ما نداشتند همین رها کردن و بی خیال ما شدن هم خودش مسئله ای بود. شاید دستور داشتند سر به سر ما نگذارند.
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز !
خيالم چون كبوترهای وحشی
میكند پرواز...
#فريدون_مشيری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂