eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 سلام خدمت همراهان کانال با هماهنگی‌ای که با جناب بعمل آمده، ایشان آمادگی خود را جهت پاسخگویی به سوالات خوانندگان محترم خاطرات اعلام نموده‌اند. دوستانی که سوالات قابل طرحی دارند می توانند بصورت کاملا خلاصه و جامع تا ساعات پایانی امشب ارسال نمایند. 👇👇 @Jahanimoghadam 🍂
🍂 🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی وفیق السامرایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅عملیات راصد (مرصاد) ۲ مسعود رجوی به صدام گفت: مطمئن باشید که سازمان من ظرف چند ساعت وارد شهر همدان، در ۲۵۰ کیلومتری مرز خواهد شد. سپهبد صابر الدوری گزافه گویی هایش را از حد گذراند و گفت: «سرور من، از دیروز تا به حال تصویر ورود این سازمان به ایران و به دست گرفتن قدرت در آنجا از برابر چشمان من دور نمی شود.» صدام فریفته این کلام گردید و موافقت خود را با اجرای این عملیات که به نام عملیات "راصد" شناخته شد، اعلام داشت. صابر فراموش کرده بود که تاریخ رحم نمی کند و سرنوشت عراق، بازی کودکانه ای در خرابه های ده یا روستای «الدور» نیست. ( توصیح: منافقین عملیات خود را فروغ جاویدان نام نهادند و آنچه از سوی نیروهای سپاه برای مقابله با منافقین انجام گرفت مرصاد نام گذاری شد.) شاید اندیشه عملیات شاید علت شکل گرفتن اندیشه عملیات در ذهن سازمان (منافقین) ناشی از این احساس بود که با پایان یافتن جنگ عراق و ایران فرصت ها و محدوده پشتیبانی صدام از این سازمان کاهش پیدا خواهد کرد. زیرا حکومت ایران از شرایط مناسب تری برای به دست گرفتن زمام امور در داخل برخوردار خواهد شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عملیات رمضان 5⃣3⃣ پیروزی بزرگ اخلاق و جوانمردی حدود ساعت ۱۳، جلسه برای اقامه نماز تعطیل شد اما فرصتی برای صرف ناهار نبود؛ بنابراین، بلافاصله بعد از نماز جلسه ادامه یافت. نخست، ، فرمانده لشکر ۳۰ زرهی سپاه، نظر خود را درباره بحث ارائه داد و تأکید کرد: «حتی اگر منطقه را بگیریم، اما از سرعت لازم برخوردار نباشیم، دشمن با امکانات زیادی که در رها کردن آب دارد، راهکار حرکت بعدی ما را خواهد بست و اگر در انجام همین حرکت نیز تأخیر کنیم، کل منطقه با آب مسدود خواهد شد». وی سپس، درباره چگونگی عمل در مثلثيها گفت: «باید جلو مثلثيها پدافند کنیم؛ زیرا، ماندن در پشت آنها امکان پذیر نیست. ، معاون قرارگاه (لشکر) نصر، نیز گفت: در راستای صحبتهای آقای صفار باید تأکید کنم که عمليات و مراحل انجام شده آن را بررسی کنیم و نقاط ضعف و دلیل آنها را بیابیم. در واقع، مشکل ما در کیفیت نیروها یا کمبود آنها بود. این واقعیت همیشه در مورد تیپ‌های ما وجود دارد که تا دو ماه پس از بازسازی و اجرای نخستین عملیات، بالاترین کیفیت را دارند و بعد از آن، کیفیت‌شان کاهش می یابد، مگر اینکه فاصله اجرای دو عملیات زیاد باشد. موضوع دیگر اینکه چرا در مرحله پایانی عملیات رمضان، با وجود اینکه جناح راست و جناح چپ کامل بود، در محور وسط الحاق صورت نگرفت؟ در پاسخ بدین پرسش باید گفت عوامل زیادی در این باره مؤثر بود که استعداد نیرو و کیفیت‌شان از جمله آنهاست. در واقع، مشکل این است که ما به کمیت و کیفیت نیرو در طرح مانورها اهمیت کم تری می دهیم و آنها را کمتر بررسی می کنیم. وی بعد از بررسی مشکلات عملیات سابق، افزود: مجددا برادران پیشنهاد می کنند که ما همین عملیات را انجام بدهیم، حتی یک گام هم پا فراتر می گذاریم و می خواهیم، نوک مثلثيها را با این همه مشکل به هم وصل بکنیم! به نظر من، باید درباره این مسائل واقع بین باشیم، حتی اگر یک هفته را به بازسازی تیپ‌ها، اختصاص دهیم، باز هم یگانها آن کیفیت اولیه را نخواهد داشت و استعداد لازم به دست نخواهد آمد تا عملیاتی به این بزرگی انجام شود، کوچک تر و سهل تر و آسان ترین را انتخاب کنیم». وی همچنین، در روی نقشه شرق بصره، پیشنهاد اجرای عملیات در منطقه ای دیگر را داد که دورتر از منطقه مورد بحث است بعد از سخنان عزیز جعفری و مباحثی طولانی - که گاه در قالب گفت و گوی چند نفری پیگیری می شد - احمد غلامپور، فرمانده قرارگاه (لشکر) قدس سپاه، گفت: «هر اندازه از منطقه عملیاتی رمضان به طرف شمال برویم، از هدف اصلی خود دور می شویم؛ بنابراین، پیشنهاد می کنم ذهنمان را هر چه بیشتر به طرف جبهه جنوب معطوف کنیم. در ضمن، از پنج عملیاتی که در گذشته در جبهه جنوب انجام داده ایم سه عملیات به جز اشکالی که در خاکریز زدن داشتیم، تقریبا از نظر انهدام نیرو و دست یابی به هدف، موفقیت آمیز بود. با توجه به این امر، پیشنهاد می کنم که نقص عملیاتهای پیشین (ضعف در زدن خاکریز) را پیش از اجرای عملیات بررسی کنیم. از آنجا که مطمئن هستم، می توانیم روی زدن خاکریز حساب کنیم، بهتر است در همین منطقه، برای تصرف دو تا از مثلثيها کار و بر روی دو قرارگاه سرمایه گذاری بکنیم، بدین ترتیب که در مرحله نخست، یک قرارگاه وارد عمل شود و دو تا از این مثلثيها را تصرف بکند تا جاپایی برای مرحله بعدی عملیات باز شود. سپس، ۲۴ ساعت بعد، قرارگاه دیگر از نوک این مثلثی عملیات را ادامه دهد و به جلو برود. و پس از اینکه منطقه را تصرف کردیم، دستگاهها و تجهیزات را آماده بکنیم و در منطقه بین زید، آب گرفتگی و کانال ماهی در جناح راست منطقه خاکریز بزنیم. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
❣ شهادت نردبان آسمان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۱ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند کارمان روی دست های عباس شروع شد. هر روز، صبح و عصر، یک ساعت فیزیوتراپی دست‌های عباس به کمک دو دکتر ماهر انجام می شد! عصر روز پانزدهم دیدم انگشت های دست راست عباس آرام آرام تکان خورد تا این حرکت را دیدم فریاد زدم: «عباس، جواب داد. تو خوب می‌شوی.» او را بوسیدم و گفتم: «مطمئن باش دست هایت دوباره به کار می افتد.» عباس گریه می‌کرد و می گفت: «خدا کند. خدا کند.» مدتی کار اصلی مان ماساژ دادن دست‌های عباس بود. آثار خوب شدن دست های او را هر روز حس می کردیم. خیلی خوشحال شدیم. عباس باورش شده بود دست‌های فلجش در حال خوب شدن است. گاهی از سر شوخی می‌گفتم: «عباس، دست‌هایت دیگر خوب نمی شوند. باید قید خوب شدن را بزنی.» روزها پشت سر هم گذشت. دست های عباس خوب شده بود. به راحتی دست ها و انگشت‌هایش را تکان می داد. می توانست چیزی را از زمین بردارد. من و هوشنگ را می بوسید و می گفت: «بچه ها، دست هایم خوب شد. دیگر فلج نیستم.» او قدم می‌زد و گریه می‌کرد و ما هم از خوب شدن دست های او اشک شوق می‌ریختیم و خدا را شکر می کردیم. دست های من هم به سبب شکنجه های عراقی ها آسیب دیده بود. ولی آسیب دست های من به شدت دست های عباس نبود. دست چپم گاهی بی حس می‌شد. در یکی از روزهای اول ورود به زندان استخبارات، که هنوز با عباس و هوشنگ همراه نشده بودم، به حمام رفتم. حمام در توالت بود. یعنی یک دوش در توالت نصب کرده بودند که حکم حمام را داشت. یک آبگرمکن دیواری هم نصب شده بود. لباس هایم را در آوردم و خواستم آب سرد و گرم را مخلوط کنم. دست چپم بی حس بود. آن را زیر لوله آب بردم. دیدم آب حرارتی ندارد و معمولی است. همین طور آب روی دستم می ریخت و متوجه نبودم. منتظر بودم آب گرم بیاید. ولی خبری نبود. کم کم بخار آب گرم فضای حمام را گرفت. نگهبان وظیفه داشت حتی موقع حمام کردن ما را زیر نظر داشته باشد و چشم از ما برندارد. یک مرتبه داد زد: چه کار می‌کنی؟ دستت را بکش کنار.» تا این حرف را زد نگاهی به دست چپم که زیر دوش بود کردم. دیدم زیر آب جوش مثل لبو قرمز شده و در حال سوختن است. از دیدن دستم وحشت کردم. به سرعت آن را کنار کشیدم و از حمام بیرون آمدم. نگهبان گفت: «مگر کوری؟ آب جوش را حس نمی‌کنی؟ ببین چه بلایی سر دستت آوردی؟» دستم سوخته و ورم کرده بود. دردی حس نمی کردم. ولی دیدن آن مرا به وحشت می انداخت. نگهبان وارد حمام شد و آب سرد و گرم را مخلوط کرد و گفت: «حالا برو و زود حمام کن و بیا بیرون.» اولین بار بود می‌دیدم دل نگهبان عراقی به حال زندانی می سوزد. هر طور بود حمام کردم و بیرون آمدم. به نگهبان گفتم: «پمادی، چیزی نداری به من بدهی؟» گفت: «نه بابا؟ اینجا که بهداری و داروخانه نیست.» دستم ورم کرده بود و پوست می انداخت. خوب شدن دستم حدود ده روز طول کشید. همراه باشید.. ════°✦ 💠 ✦°════ 👈 گفتگوی مجازی با سردار گرجی زاده، به زودی در کانال حماسه جنوب *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۲ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند چه در زندان استخبارات، چه در زندان‌های عمومی، چه در سلول‌های انفرادی، نگهبان و افسر و سرهنگ و بازجو و احدی حق ترحم به اسیر را نداشت. همه با درنده خویی رفتار می کردند. اگر کسی را می دیدند با اسیر ایرانی خوش و بش یا مهربانی می کند روزگارش سیاه بود. از آنجا که در زندان استخبارات مرکزی رحم و مروت وجود نداشت نام آن را «آتشکده» گذاشته بودیم. از آن زندان آتش می بارید. هر کاری می کردند مثل آتش جهنم سوزنده بود. حتی فحش هایی که می دادند مغز استخوانمان را می سوزاند؛ از فحاشی به امام خمینی تا فحش های رکیک ناموسی. از بزرگترین نیروی نظامی شان تا سربازانشان، در اولین برخورد با اسرای ایرانی، قصد غارت او را داشتند. هر روز که می‌گذشت بیشتر باورمان می‌شد حالا حالاها ماندگاریم و باید آرزوی آزادی را هم به ذهنمان نیاوریم. تصمیم گرفتم خودم را به خدا واگذار کنم تا هر چه او خواست همان بشود. توكل به خدا روحیه و حال معنوی خاصی برای من به وجود آورد. عباس و هوشنگ هم همین حالت را داشتند. یک شب به عباس و هوشنگ گفتم: «بچه ها، اگر خدا بخواهد که ما آزاد شويم، در یک چشم به هم زدن محقق می شود. ولی فعلا انگار اراده خدا بر این است که ما در زندان استخبارات عمر بگذرانیم.» عباس گفت: باید برای اوقاتمان برنامه ریزی کنیم؛ وگرنه در اینجا از بین می رویم.» تصمیم گرفتیم هر روز درباره موضوعات جدید صحبت کنیم. از خاطرات گذشته بگوییم و برنامه های مذهبی داشته باشیم تا روحیه‌مان دچار رکود نشود. ساعت پنج بعد از ظهر برنامه بازگویی خاطرات داشتیم. روز اول عباس و هوشنگ گفتند اول تو شروع کن» - از کجا شروع کنم؟ - از زندگی ات بگو؛ از دوران نوجوانی، از هر چه که دوست داری. و من شروع کردم: «من ۲۱ خردادماه ۱۳۴۲ در اندیمشک متولد شدم.» عباس گفت: «یعنی همان سالی که امام خمینی در جواب کسانی که از او پرسیدند یاران تو کجا هستند پاسخ داد سربازان من در گهواره ها شیر می خورند.» گفتم: «بله عباس جان، اما اجازه بده راحت سخنرانی کنیم و میان صحبت‌هایم نیا.» بچه ها خندیدند. عباس گفت: «بگو عزیزم. بگو.» ادامه دادم: «خانه ما در قسمت غربی شهر بود. شهر اندیمشک به دو منطقه تقسیم می شد؛ ساختمان و پشت بازار، شغل پدرم پارچه فروشی بود. چهار برادر و دو خواهر دارم. پدرم مرد زحمت کشی بود. او رزق و روزی نه نفر را فراهم می کرد. بعدها پدرم سل گرفت و توان کار کردن را از دست داد. از موقعی که یاد دارم پدرم اهل نماز و مسجد بود. هر روز قبل از اذان وضو می‌گرفت و آماده مسجد رفتن می‌شد. او همه ما را نصیحت می کرد که مراقب نماز اول وقت باشیم. ما را پند می‌داد که از حق الناس بترسیم. خودش هم هر ساله حساب خمسش را پرداخت می کرد. مادرم هم از طایفه بیرم وند خرم آباد بود. زمانی که انگلیسی ها در آبادان مشغول استخراج نفت بودند همراه خانواده اش به آبادان می رود. مدتی بعد پدربزرگم فوت می کند و مادرم در خانه دایی اش، که پلیس نفت آبادان بود، بزرگ می شود. مادرم برای خانواده دایی اش ارزش قائل است و همیشه می گوید محبت‌های دایی ام را تا زنده ام فراموش نمی کنم. ════°✦ 💠 ✦°════ 👈 گفتگوی مجازی با سردار گرجی زاده، به زودی در کانال حماسه جنوب *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شما را نمیدانم ولی زیاد تجربه کرده ام. وقتی خیلی خیلی مرگ‌ بهت نزدیک میشه به گونه‌ای حس‌ش می کنی که باید بار و بندیل‌ت رو جمع کنی و بری ، بقول امروزی ها این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. یهو یه اتفاق هایی را حس میکنی؛ گویی زمان متوقف میشه یا اینقدر کند میشه تا یه عالمه حرف و عمل جلوی چشم ت ظاهر بشه. موقعی که با موتور از جلوی لول تانک رد می‌شدم با پررویی یه نگاهی کوتاه به درون لول تانک انداختم و همزمان گفتم نکنه شلیک کنه که از قضا شلیک هم کرد . نکنه دوم رو زمانی گفتم که احساس کردم زمان توقف کرده و میخواد یه چیرهایی جلوی چشات بیاره . بقول امروزی یه چالش برات به پا کنه 😁 نمیدونم چی شد زمانی که حرارت و موج انفجار شلیک تانک تو را هل داد یه مرتبه همه صحنه‌ها بصورت "اسلوموشن" کند و آهسته شد. موتور بسمت راست قصد غش کردن داشت و فاصله از مرکب تا به خاک افتادن را داشت کش م‌یداد.. گفتم" نکنه" می‌خواهیم شهید بشیم. نمی‌دونم چی شد یهویی تمام ذهنم رفت سراغ روایتی که آیت الله مظاهری در کتاب" جهاد اکبر" قریب به این مضمون گفته بود: رزمنده اسلام به هنگام خوردن عمود آهنین بر سرش و بهنگام افتادن از مرکب به روی زمین فرشتگان نازل میشن و حریر سفیدی زیر پایش پهن کرده و خود را در حلقه فرشتگان در بالای سر خود می بیند!😄 در همین فکر بودم که جسم م به زمین رسید و حجم زیادی خاک به دهان فرو رفت! فهمیدم باز هم ماندنی شدم و این "نکنه" دوم ما تحقق نیافت و حریر سفیدی را زیر پای خود ندیدیم ؛ تنها دو نفر را بالای سر خود دیدم . اول کمی چهره شان تار بود ولی کم کم وضوح پیدا کردن . اون موقع که کلا شنوایی را از دست داده بودیم موهایمان سوخته شده بود و فرفری ، پوست مان هم سوخته شده بود و از دوده انفجار چهره مون سیاه آفریقایی شده بود البته با دندان هایی سفید😂 دیدم حسین خرازی با همان اورکت زیتونی به تن با احمد کاظمی دارن ما را تشویق به بلند شدن می‌کنند. بخشی از روایت تحقق پیدا کرد. در میان دو فرشته بودیم البته از نوع ریش و سبیل دارش🤣 پ ن : در راه خدا باید افتاد و بلند شد کشیده به گونه ای بخوری که گوش‌ت ناشنوا شود. حتی اگر از خودی باشه ما از خودی خوردن را در جنگ تجربه کردیم. که این روزها دوام می آوریم شما هم باید این راه و مشقت ها را طی کنید با شما هستم رزمنده های مجازی بقول آقای قرائتی با توام، با توام، با توام با همه تون زود ناله سر ندهید. در میدان باشید و بمانید. ................."کاظم فرامرزی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی وفیق السامرایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅عملیات راصد (مرصاد) ۳ صدام که تظاهر به مشورت با دیگران پیش از اعلام تصمیم گیری هایش می کرد، با بیان جمله زیر از انگیزه های تحریک آمیز خود برای اجرای این عملیات پرده برداشت؛ او گفت: «شاید این فرصت طلایی برای نابودسازی رژیم فعلی [ایران ] باشد.» اندیشه کلی عملیات راصد با آماده سازی و بسیج کلیه نیروهای [منافق] در خارج از کشور و نیروهای مخفی سازمان در داخل، به منظور پیشروی سریع از جاده «خانقين - منذریه» در داخل عراق و قصرشیرین، اسلام آباد، کرمانشاه، همدان و تهران در داخل ایران و به دست گرفتن زمام امور در این کشور صورت می گرفت. نیروی سازمان منافقین در اوت ۱۹۸۸ مشتمل بر ۵۵۰۰ تا ۶۰۰۰ نفر در داخل عراق بود. تعداد قابل توجهی از اینان را نیروهای اداری و زنان تشکیل می دادند. بیشتر زنان دوره های آموزش سنگینی را طی کرده بودند. سازمان، طی دهه هشتاد تا اوت ۱۹۹۰ کمک های مالی بالغ بر ۲۰ میلیون دینار در ماه از رژیم عراق دریافت می کرد. این مبلغ بعد از سال ۱۹۹۰ به دنبال تورم مالی در عراق که بعد از اشغال کویت به وجود آمد، کاهش پیدا کرد. (قیمت دلار در سال های دهه هشتاد، بین یک و نیم تا سه دینار بود.) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عملیات رمضان 6⃣3⃣ پیروزی بزرگ اخلاق و جوانمردی احمد غلامپور ادامه داد: باید توجه داشته باشیم که در راهکار پیشنهادی قبلی، باید حدود ۲۴، ۲۵ کیلومتر یا دست کم ۱۶، ۱۷ کیلومتر خاکریز می زدیم، اما بر اساس پیشنهاد جدید، با انجام مرحله نخست عملیات، که به تصرف و تثبیت دو مثلثی می انجامد، تنها پس از استقرار دستگاهها، در شب دوم زدن هفت هشت کیلومتر خاکریز لازم است در این صورت، با توجه به اینکه دو جناحمان به آب می رسد، فشار دشمن بیشتر می تواند از یک جناح باشد». با سخنان احمد غلامپور، اظهار نظر فرماندهان تیپ‌ها و لشکرها پایان یافت. سپس، مسئولان قرارگاه مرکزی فرماندهی و هدایت عملیات - به بیان نظرهای خود پرداختند. از این قرارگاه، نخست ، معاون قرارگاه، درباره بسیج مردم گفت: «الان بسیج نیروهای مردمی کل کشور به عهده سپاه گذاشته شده است؛ مسئله ای که یک هشدار برای ما محسوب می شود. برادران اگر ما بخواهیم این طور با نیرو رفتار کنیم و از هم اکنون، ضعف نشان دهیم، توانایی بسیج مملکت را نخواهیم داشت. ما باید بتوانیم نیم میلیون سرباز را در عملیات به کارگیریم، در حالی که اکنون، با تمام تلاشی که طی دو ماه انجام داده ایم، تنها توانسته ایم پنجاه هزار نفر نیروهای مردمی را وارد عملیات کنیم! ترس آن می رود که در صورت ادامه و تکرار چنین توقف‌هایی و تشکیل نشدن تیپ و لشکرهای بیشتری، مسئولان مملکتی حتی مجلس و ارتش هم، نگاه دیگری به عملکرد ما داشته باشند. --------------- خب، ما می خواهیم نیروهای مردمی را بسیج کنیم اگر فرماندهی سپاه نباشد، بسیج نیروهای مردمی بر عهده چه کسی خواهد بود. هم اکنون، تشکیلات ما در رده تشکیلات گروهان یک ارتش کلاسیک عمل می نماید، ----------------- یعنی فرمانده تیپ ما در خط زندگی می کند؛ جایی که فرمانده گروهان ارتش هم به آنجا نمی آید.. غلامعلی رشید سپس، به تحلیل و بررسی عملیات رمضان و عوامل توقف و عدم موفقیت نیروهای خودی در این عملیات پرداخت. وی در تشریح این مسائل به سه مورد اشاره کرد: 1) در این منطقه، زمین عارضه طبیعی اعم از کوه و تپه (مانند عملیات فتح المبين) یا جاده بلند. (جاده اهواز - خرمشهر در عملیات بیت المقدس) ندارد و وضع زمین به گونه ای است که اجازه نمی دهد ما مانند گذشته موفق عمل کنیم. ۲) آسودگی خاطر فرماندهان عراق از جبهه های دیگر و تمرکز بر همین یک جبهه مشکل دیگری است که در عملیات فتح المبين با آن روبه رو نبودیم؛ چرا که لشکر ۵ و ۶ دشمن در پشت کرخه کور و غرب اهواز ماندند و ما با آنها درگیر نشدیم، اما اینجا عملا با هر ۱۲ لشکر عراق درگیریم، حتی عراق عمده لشکرهایش را از جبهه غرب آورده است و اکنون، بیش از یک جبهه برایش مطرح نیست و تمام توانش را برای همین یک جبهه گذاشته است؛ موضوعی که به آن نیندیشیده بودیم ۳) فرصت دادن به دشمن، عامل بعدی است. بدین ترتیب که بعد از بیت المقدس، دشمن بازسازی یگانها و ایجاد استحکامات خود در زمین را آغاز کرد و اکنون، هم اگر بیشتر صبر کنیم، همين لشکرهای منهدم شده اش را بازسازی و بر استحکاماتش خواهد افزود. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۳ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند ما کنار ریل راه آهن و ایستگاه مسافربری زندگی می کردیم، در نزدیکی خانه ما درِ مسجد بود. یکی مسجد جامع که حجت الاسلام سید عبدالرحیم ذکری امام جماعت آن بود و دیگری مسجد حسین بن علی(ع) که امام جماعت آن حجت الاسلام صفایی و اصفهانی الاصل بود، خیلی از نیروهای انقلابی اندیمشک در این در مسجد رشد کردند و مشغول مبارزه شدند. در هفت سالگی، یعنی سال ۱۳۴۸، وارد مدرسه ابتدایی گنج دانش شدم. تا پایان دبستان در آن مدرسه بودم. مدرسه راهنمایی علامه معزی دومین مدرسه ای بود که وارد آن شدم. سه سال هم در آن مدرسه که دیوار به دیوار قبرستان بود درس خواندم. از پانزده سالگی، ضمن درس خواندن، سعی می کردم مسجد رفتن را فراموش نکنم.» دیدم عباس لبخند می زند. گفتم: «چه شده؟ باز تصمیم داری چه بگویی؟ خجالت نکشی راحت باش.» گفت: «پس تو درس سخنرانی و موعظه دادن را از همان نوجوانی یاد گرفته ای که این قدر خبره‌ای.» گفتم: «عباس جان، تو هم اگر پشتکار داشته باشی، یاد می‌گیری. حالا گوش کن.» بعد ادامه دادم: «سومین مدرسه ام دبیرستان مولوی بود که در خیابان سینا و نزدیک جاده اندیمشک ۔ تهران قرار داشت. از همکلاسی های من در آن مدرسه توکل قلاوند و حسن نوبری بودند. در آن مدرسه برای اولین بار انشای انقلابی و ضد رژیم نوشتم. موضوع انشا ششم بهمن و انقلاب سفید بود. موقع انشا خواندن من شد. گفتم که انقلاب سفید را شاه در سال ۱۳۴۱ به وجود آورد، ولی کم کم این انقلاب سفید رنگ خون به خود گرفت ... معلم وقتی این جملات را شنید عصبانی شد و اجازه نداد خواندن انشایم را ادامه دهم. موقع زنگ تفریح ناظم مدرسه مرا خواست و پس از نصیحت گفت که بار آخرت باشد. سال دوم دبیرستان در مدرسه قطب دزفول ثبت نام کردم.» هوشنگ پرسید: چرا دزفول؟» گفتم: «چون دزفول مدارس بهتر و معلمان متدین و ریشه دار تری داشت.» با یادآوری این خاطرات به گذشته سفر کردم. در دزفول سال دوم دبیرستانم مصادف شد با کشتار مردم در تبریز و قم. بعد از حادثه ۱۷ شهریور تهران، در بیشتر شهرها تظاهرات علیه رژیم پهلوی بر پا می شد. در دزفول هم مردم برای اعتراض به خیابان ها ریختند. خانه عمویم در منطقه تظاهرات بود. وقتی صدای تیراندازی را شنیدم می خواستم به خانه عمویم بروم که نیروهای شهربانی نگذاشتند. ناچار به خانه خواهرم که در جاده سد دز قرار داشت رفتم. زنگ در را که زدم خواهرم با چشمان گریان در را باز کرد. علت را پرسیدم. چیزی نگفت. داخل شدم. دیدم مادرم هم گریه می کند. وقتی مرا دید ناله‌ای کرد و گفت: «ای وای ... عبدالرحیم، پسر عمویت، شهید شده است.» پرسیدم: «کی؟ کجا؟» گفت: «در تظاهرات امروز دزفول.» فردای آن روز جسد عبدالرحيم را دفن کردیم. ════°✦ 💠 ✦°════ 👈 گفتگوی مجازی با سردار گرجی زاده، به زودی در کانال حماسه جنوب *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۴ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند در خانه ما، به دلیل آنکه برادرم، محمدرضا، در دانشگاه تهران در رشته حقوق درس می خواند، حال و هوای انقلاب برقرار بود. یک بار هم مأموران ساواک به خانه ما هجوم آوردند و دنبال عکس امام یا نوار و کتاب بودند که چیزی پیدا نکردند. از پنجم ابتدایی پای بند مسجد امام حسین بن علی(ع) شدم. امام جماعت آن مسجد آقای صفایی بود. او روحانی سنتی ای بود که برای نماز و منبر می آمد و می رفت و ظاهرا کار به چیزی نداشت. سعی کردم با او رفیق شوم. او هم وقتی علاقه مرا دید با من بیشتر صمیمی شد. وقتی دید اهل مطالعه هستم، از کتاب های آقای مکارم شیرازی به من می داد تا مطالعه کنم. رابطه من و حاج آقا صفایی هر روز صمیمی تر می شد. چون زیاد به منزلش رفت و آمد داشتم خانواده اش هر کاری داشتند به من می گفتند تا انجام دهم. آن مسجد روز به روز شلوغ تر می شد. از بچه هایی که آن زمان به مسجد رفت و آمد داشتند حاج آقا تابش، جبار قلاوند، مهدی صناعی، و محمد قاسم زاده بودند که بعضی از آنها در جنگ شهید شدند. اوایل انقلاب شب و روز در مسجد فعالیت می کردیم و خسته نمی‌شدیم. شب ها آقای صفایی علیه شاه به منبر می رفت و مردم با شعارهای انقلابی او را همراهی می کردند. دیگر ساواکی ها و شهربانی چی‌ها کمتر جرئت می کردند وارد مسجد شوند. مسجد حسین بن على مقر اصلی کانون تظاهرات شده بود. معمولا در محله ما هر حرکتی علیه رژیم از آن مسجد شروع می شد. محمد تابش طرحی داد که جلسات قرآن و مطالعه را بین جوانان بکشانیم و با این کار روح مطالعه را بین بچه های مسجد پرورش دادیم. آقای صفایی آنقدر به من اعتماد کرده بود که کلید کتابخانه مسجد را هم به من داده بود. برای کمک به مردمی که در مبارزه با رژیم بودند ستادی تشکیل دادیم و همراه عده ای از مردان مسن، مثل محمد بهادر و محمد سالاری، به کمک مردم می رفتیم و به آنها آذوقه می دادیم. وقتی ارزان تهیه می شد، با آن افراد و تعداد دیگر در کیسه های کوچک برنج و شکر می گذاشتیم و به خانه های مردم می‌رفتیم. شب و روزمان در مسجد می‌گذشت و خسته نمی‌شدیم. یک روز، وقتی به مدرسه رسیدم، دیدم مدرسه تعطیل و در آن بسته است. تعجب کردم. مناسبتی نبود که مدرسه تعطیل باشد. وقتی مطمئن شدم خبری از درس و مدرسه نیست، به ایستگاه ماشین های اندیمشک رفتم تا به خانه برگردم. نظامی ها با نفربر وارد خیابانهای دزفول شده بودند و به بازاری ها می گفتند: «یالا ... سریع تعطيل کنید!» صدای شلیک گلوله لحظه ای قطع نمی شد. تانک ها و نفربرها در خیابان رژه می رفتند. هیچ کس جرئت نداشت مقابلشان بایستد. هر طور بود خودم را به اندیمشک رساندم و یکراست به خانه رفتم. ════°✦ 💠 ✦°════ 👈 گفتگوی مجازی با سردار گرجی زاده، به زودی در کانال حماسه جنوب *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
27.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ای شهیدان بخون غلطان خوزستان درود اولین نوحه رسمی 🔻 حاج صادق آهنگران در حضور حضرت امام(ره) دیدار عشایر خوزستان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
❣ من با تو هستم خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان از امروز در کانال حماسه جنوب، ⬇️⬇️⬇️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1دو روز بعد از عقد، سید جمشید خداحافظی کرد و راهی جبهه شد. با ابراز احساسات و خلق و خوی جذابی که داشت در طول این دو روز چنان مهری در دلم ایجاد شده بود و به هم وابسته شده بودیم که اصلا فکرش را هم نمی کردم........ 🍂