eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 با سلام و عرض تسلیت شهادت حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها، بعنوان حسن ختام این فصل از خاطرات کانال، که مزین شد به خاطرات اسارت سردار گرجی زاده، مصاحبه ای با نویسنده کتاب زندان الرشید جناب حجت الاسلام دکتر بهداروند انجام شده که در شب آینده تقدیم دوستان می شود. نویسنده محترم کتاب، از نویسندگان باسابقه و صاحب نام کشور می باشند که در زمینه تاریخ شفاهی بیشتر فرماندهان رده بالای نظام، قلم زده و آثار ارزشمندی بجا گذاشته‌اند. ان شاالله همراه باشید. 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مداحی بمناسبت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها 🔅چادرت را بتکان روزی ما را بفرست... 🔻 با نوای محمد حسین پویانفر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 رمز یا زهرا (س) ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ در طول هشت سال دفاع مقدس ۱۲ عملیات با رمز مبارک نام حضرت «فاطمه زهرا (س)» در مقاطع مهم و سرنوشت‌ساز جنگ طراحی و اجرا شد و در برخی از آن‌ها با تاکتیک‌های نوین ماشین جنگی پرقدرت عراق زمین‌گیر و از کلاف سر در گم جنگ گره‌گشایی شد. در ادامه به برخی از این عملیات‌ها اشاره می‌کنیم. ● «فتح المبین» طرح‌ریزی عملیات افتخارآفرین «فتح‌المبین» از اواسط آبان سال ۱۳۶۰ آغاز شد و فرمان حمله با رمز «بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله القاصم الجبارین و یا زهرا (س)» صادر شد. ● «والفجر ۵» عملیات «والفجر۵» ساعت‌۲۴ روز۲۷ بهمن ماه‌۱۳۶۲ با رمز «یا زهرا (س) در منطقه کوهستانی، حدفاصل شهرهای مهران و دهلران به اجرا درآمد. ● «والفجر ۶» عملیات «والفجر۶» در منطقه مرزی «چذابه و چیلات» طرحریزی شد. حمله در ساعت‌۲۳ و۲۰ دقیقه شامگاه دوم اسفند ماه‌۱۳۶۲ و با رمز «یازهرا (س) اجرا شد.  ● «عملیات بدر» عملیات بدر هم با رمز «یا زهرا (س)»، در روز بیست اسفند ۶۳ در شرق دجله در آب های هور کلید خورد. ● «والفجر ۸» در ساعت ۲۲:۱۰ روز ۶۴/۱۱/۲۰ با رمز «یا فاطمة الزهراء» توسط فرماندهی کل سپاه عملیات والفجر۸ آغاز شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅جبهه هویزه برگرفته از کتاب دِین 4⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ 🔅 علیرضا جولا بچه ها از یک طرف با همان سلاح های سبک خود به سمت تانک ها شلیک می کردند و از طرف دیگر به سمت هواپیماهای عراقی که بالای سرشان بود تیر می زدند. بیش از نیم ساعت این وضعیت طول نکشید و اکثر بچه ها یکی یکی به شهادت رسیدند. جمال دهشور، از دانشجویان فعال دانشگاه تهران، نیز شهید شد. از هشت نفری که با هم بودیم، فقط من و محمود صالح زاده زنده مانده بودیم که مچ پای من با شلیک رگبار تانک عراقی که پشت سرمان بود مورد اصابت گلوله قرار گرفت؛ به طوری که استخوان پایم از هم جدا شد. بر زمین نشستم. تانک به فاصله ده متری ما آمد و نفراتی از آن پیاده شدند و اسلحه ما را گرفتند و خودمان را هم به عنوان اسیر دستگیر کردند و بالای تانک قرار دادند و به سمت عقب نیروهایشان منتقل کردند. عراقی ها حتی از اجساد شهدا نیز وحشت داشتند و وقتی روی تانک بودم و ما را به عقب می بردند مسیر تانک را طوری تغییر می دادند که از روی اجساد مطهر شهدا عبور کنند تا مطمئن شوند که از جایشان بلند نخواهند شد و آسیبی به آنها نمی رسانند. پانصد متری که عقب رفتیم، دیدیم که حدود ۳۵ نفر دیگر هم اسیر شده اند و آنجا هستند. از کسانی که اسیر شدند یا زنده ماندند و به عقب برگشتند، تنها فردی که صحنه شهادت حسین علم الهدی را از دور دیده و نقل کرده فقط مهدی تسلیمی است. 🔅 مهدی تسلیمی که بی سیم چی حسین بود نقل کرده است: من همراه حسین علم الهدی و هفت آرپی جی زن دیگر بودم و به جلو رفتم. حسین علم الهدی آن آرپی جی زنها را در امتداد جاده در چاله هایی که نفرات عراقی قبلا حفر کرده بودند مستقر کرد تا جلوی تانک های عراقی را بگیرند و خودش به اتفاق من و یک آرپی زن دیگر صد متری جلوتر رفتیم و پشت یک تل خاکی که آنجا بود موضع گرفتیم. من در بی سیم جملات پراکنده ای از ارتش می شنیدم که نشان دهنده دستور عقب نشینی بود. به حسین که گفتم، حسین گوشی را گرفت و مکالمات را گوش داد و با همان چند کلمه اول که شنید متوجه شد که عقب نشینی شده اما بچه هایی که جلو آمده اند خبر ندارند. برای همین به من گفت: «فورا از همین مسیری که آمده ایم برگرد و به آرپی جی زنها بگو که بایستند و مقاومت کنند و جلوی پیشروی تانکهای عراقی را بگیرند والا همه بچه ها قتل عام می شوند. به سایر بچه ها هم بگو که به عقب برگردند.» همین طور در حال رساندن پیام حسین به آرپی جی زنها بودم که ناگهان بچه ها فریاد زدند حسین شهید شد. برگشتم به سمت عقب و دیدم که آن تل خاکی مورد اصابت قرار گرفته و تودۂ خاک عظیمی به هوا برخاسته است. چیزی جز خاک نمی‌دیدم! وقتی پس از چند لحظه ای خاک فروکش کرد و آنجا بهتر دیده شد، حسین و همراهش را دیدم که هر دو افتاده و شهید شده اند. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۴ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند گریه ام گرفته بود. آن قدر خوشحال بودم که دوست داشتم پرواز کنم. طرف ایرانی نزدیک من آمد و گفت: «خب، خیالت راحت شد؟» گفتم: «بله. راحت راحت.» - حالا چه شده بود؟ چرا این قدر پریشانید؟ چه شده؟ آنها داشتند دنبال ما پنج نفر می‌گشتند تا ما را دوباره به زندان برگردانند. - عجب. آخر این چند روز، عراقی‌ها چندین مرتبه از این کارها کرده اند. خیلی ها را تا لب مرز می آورند ولی در لحظه های آخر آنها را بر می گردانند! - چرا این کار را می کنند؟ - می خواهند روحیه ایرانی ها را خراب کنند. نمیدانم چه احساسی به ما دست داد که با هم به سجده افتادیم. تا می توانستم شکر کردم که دوباره گیر عراقی ها نیفتادم. عده ای از بچه ها گریه کردند. آن هم با صدای بلند. آنقدر حزين و مظلومانه گریه می کردند که مسئولان مرزی ایران هم به گریه افتادند. آنها حق داشتند. دیدن خاک ایران و رزمنده‌ها آنقدر شیرین بود که کاری غیر گریه نمی‌شد کرد. اکبر در حالی که خنده و گریه را مخلوط کرده بود، صدا زد: محمد، بلند شو. دیگر گریه نکن. فکر این باش که دیگر خبری از سیگار سومر نیست. دیگر خبری از عريف محمود نیست.» اكبر پشت سر هم دیگر می گفت و می‌خندیدیم. آن شب به علت همین کارهای غیر انسانی عراقی ها و مجادله بر سر باقی اسرای عراقی در ایران، درگیری و اختلاف بین مسئولان ایرانی و عراقی به وجود آمد، به طوری که تبادل اسرا متوقف شد. عده ای بر اثر این درگیری و لج کردن عراقی ها، سالها در اردوگاه های عراق ماندند که ماندند و خبری هم از آنها نشد تا اینکه سال ها بعد با ارتباطاتی که شد آزاد شدند. وقتی وارد خاک ایران شدم وجودم چشم شده بود و دنبال على هاشمی می‌گشتم. با هر کس که روبه رو می‌شدم می پرسیدم: «کسی به نام علی هاشمی در بین اسرای مبادله شده نبود؟» کسی او را نمی شناخت. گروهی آمدند و ما را به گوشه ای بردند و مشخصاتمان را پرسیدند. بعد ما را وارد محوطه ای کردند. عده ای برای استقبال از ما ایستاده بودند. یک طلبه جوان و چند نفر از مسئولان محلی در حالی که دسته های گل آورده بودند به طرف ما آمدند و ضمن روبوسی، حلقه های گل را به گردنمان انداختند. با خودم گفتم: «اگر علی هاشمی را اینجا ببینم چه می‌شود؟ به کجای عالم بر می خورد؟» آرام می گفتم: «علی، من برگشتم. تو هم برگشتی؟ تو هم حتما اسیر بوده ای و حالا آزاد شده ای؟ پس چرا تو را نمی بینم؟» حس و خیالم شده بود علی. از بین جمعیت یک نفر با صدای بلند گفت: «برادر علی اصغر گرجی زاده کیست؟» تعجب کردم مرا از کجا می شناسد؟ او پاسداری بود که پشت سر هم این جمله را تکرار می کرد. اولین بار بود او را می دیدم. دستم را بلند کردم و گفتم: «گرجی زاده من هستم. شما؟» جوابی نداد و مرا غرق بوسه کرد. - ببخشید، شما که هستید. مرا از کجا می شناسید؟ - از قرارگاه کربلا آمده ام اینجا. مرا آقای احمد غلام پور، فرمانده قرارگاه، فرستاده تا به استقبال شما بیایم. تا اسم غلامپور را شنیدم تمام خاطرات روز ۶۷/۴/۴ ، یعنی سقوط جزیره و قرارگاه و تلفن هایی که می کرد تا من و علی هاشمی زودتر اردوگاه را خالی کنیم برایم زنده شد. - ممنونم. زحمت کشیدید. - آقای غلام پور گفت از شما بپرسم از علی هاشمی چه خبر؟ دوباره غم عالم روی سینه ام جای گرفت. پرسیدم: «مگر علی هاشمی قبل از من به ایران نیامده؟» . - نه. خبری از علی نیست. امیدمان این بود که شما خبری داشته باشید. - من هم خبری از علی ندارم! بعد از سقوط قرارگاه هیچ خبری از او ندارم. . امیدم نابود شد. مطمئن شدم دیدار من و علی به قیامت است. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۵ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند یاد خوابم در زندان استخبارات عراق افتادم که دیده بودم علی و حمید رمضانی در مکه لباس احرام پوشیده اند. آن پاسدار حرف میزد ولی نمی فهمیدم چه می گوید. مثل آدم های منگ شده بودم. چاره ای نبود. می بایست با واقعیت کنار می آمدم. روز جمعه، ۲۳ شهریور ۱۳۶۹، ساعت یک و نیم نیمه شب بود و من حدودا پس از دو سال و نیم به کشورم برگشته بودم. قرار شد در همان شهر مرزی خسروی شب را استراحت کنیم و صبح راهی بشویم، پتویی را زیر سرم گذاشتم و یک دور از ۱۳۶۷/۴/۴ تا آن روز را که آزاد شده بودم از فضای ذهن گذراندم؛ چه سفر پر هول و هراسی بودا بچه ها دوست داشتند زود صبح شود. اکبر گفت: «گرجی بگو اگر می‌شود تلفنی در اختیارمان بگذارند تا با خانواده هایمان صحبت کنیم.» از اتاق بیرون رفتم و به یکی از مسئولان گفتم: «می شود تلفن کرد؟» - کجا؟ - به خانواده ام. همسرم. - برادر عزیز، ساعت دوی نیمه شب خدا را خوش نمی آید خانواده را بیدار کنی. فردا صبح هر کجا خواستید تلفن کنید. آن شب به پایان رسید. صبح با اتوبوس به طرف کرمانشاه راه افتادیم. در مسیری که اتوبوس از مرز خسروی به کرمانشاه میرفت به بیابانها نگاه می کردم. هنوز حس و بوی جبهه ها را داشت، چندین بار این مسیر را آمده بودم. برای عملیات های نصر ۴ و والفجر ۱۰ که لشکر ۷ ولی عصر (عج) هم در آن شرکت داشت. به غرب آمده بودم. هر چه ماشین به طرف کرمانشاه بیشتر سرعت می گرفت، خاطرات آن روزها برایم تازه تر می شد. در اتوبوس بیشتر بچه ها در حال خودشان بودند. باور اینکه از عراق راحت شده ایم و الان در خاک ایرانیم، مشکل بود. ساعت یازده صبح بود که تابلوی «به شهر کرمانشاه خوش آمدید» در سمت راست جاده نمایان شد. اكبر صدا زد: «محمد، رستم، به شهر شهید پرور کرمانشاه رسیدیم خوش به حالتان!» رستم گفت: «داداشی، به شهر تهرانتان هم می‌رسید!» محمد و رستم که از خوشحالی داشتند بال در می آوردند. هر دو نزدیک صندلی من آمدند و محمد گفت: «علی آقا، عاقبت شب سیاه عراق سپری شد!» ۔ محمد چه شده! شاعر شده ای؟ - شاعر کیلویی چند! احساسم را برایت می گویم. رستم گفت: «نکند بروی حاجی حاجی مکه؟ باید رفت و آمد کنیم و رابطه مان قطع نشود.» گفتم: «مطمئن باش. مگر می شود این همه رفاقت را فراموش کرد؟» بین راه صبحانه را توی ماشین دادند. نان و گردو و پنیر بود. اولین صبحانه ایرانی بود که از زمان اسارت تا آن روز می خوردیم. اكبر گفت: «جای شربه خالی!» صبحانه خیلی چسبید. با توقف ماشین کنار ساختمانی، مسئول ماشین با احترام گفت: «خوش آمدید. لطف کنید پیاده شوید و در این ساختمان استراحت کنید تا برنامه های بعدی اعلام شود.» از ماشین که پیاده شدم به یکی از مسئولان گفتم ببخشید، امکان اینکه یک تلفنی به خانواده بزنم هست؟» - بله. چرا یکی ده تا بزن. الان ترتیبش را می دهم. مرا به اتاقی برد که تلفنی روی میزی چوبی قرار داشت. از دم در گفت: «تشریف ببرید و تلفن کنید. مزاحم نمی‌شوم.» دستم را که برای برداشتن گوشی تلفن دراز کردم، گفتم: «الان خانه ما چه خبر است؟» بچه هایم، همسرم، پدر و مادرم هستند، نیستند؟» بسم الله گفتم و گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه مان در اهواز را گرفتم. تا کد راه داد و شماره زنگ خورد قلبم به تندی زد. «الان چه کسی گوشی را بر می دارد؟ اگر همسرم بود چه بگویم؟» ده پانزده بار زنگ خورد ولی کسی گوشی را برنداشت. تعجب کردم. «چه شده؟ چرا کسی نیست؟ چرا جواب تلفن را نمی دهند؟ کجا رفته اند؟» گوشی را قطع کردم و به اندیمشک، منزل پدر همسرم، یعنی حاج شكرالله قماشچی، زنگ زدم. آنجا هم تلفن هر چه زنگ خورد کسی گوشی را برنداشت. کمی نگران شدم ولی سعی کردم به دلم بد راه ندهم و با صلوات فرستادن خودم را آرام کنم. سومین جایی که به ذهنم رسید زنگ بزنم، خانه برادرم در اندیمشک بود. با زنگ سوم خانمی گوشی را برداشت و پرسید: بفرمایید. با چه کسی کار داری؟» گفتم: «سلام خانم. من گرجی ام. می‌خواستم اگر زحمتی نیست با زن برادرم صحبت کنم.» گفت:کدام گرجی؟ شما که هستید؟» خودم را بهتر معرفی کردم. با خوشحالی گفت: «فریدون! تو کی آزاد شدی؟» گفتم: «دیروز، اگر ممکن است سریع به زن برادرم بگو بیاید پای تلفن.» تا این جمله را گفتم، صدای جیغ او بلند شد و از پشت تلفن صدایی بلند شد مثل اینکه روی زمین افتاد. هر چه الو الو گفتم خبری نشد. ناراحت شدم و گفتم: «خدایا، خودت رحم کن!» همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار حماسه شهدای هویزه در جمع رزمندگان اسلام 🔻با صدای حاج صادق آهنگران خاک شهیدان.... تویی هویزه... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 عملیات خیبر، ابتکار ویژه ۱ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ جبهه جنوب، مملو از استحکامات و خاکریز‌های دفاعی متعدد بود که انجام عملیات را تقریباً ناممکن می‌کرد. این مسأله ذهن فرماندهان جنگ را به یافتن منطقه‌ای مناسب برای عملیات معطوف کرد. پس از گذشت بیش یک سال، شناسایی و طرح ریزی، منطقه هورالهویزه مورد توجه قرار گرفت. هور منطقه‌ای با آب گرفتگی وسیع بود پوشیده از نی، عراق که عبور نیرو‌های پیاده ایران را از آن امکان پذیر نمی‌دانست، در این منطقه مانع پدافندی خاصی ایجاد نکرده بود. این منطقه در شمال شهر استراتژیک بصره قرار داشت و در صورت موفقیت عملیات و تصرف جاده العماره- بصره، هدف نهایی که طی عملیات‌های بعدی قابل دسترسی بود، تصرف شهر بصره بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔅جبهه هویزه برگرفته از کتاب دِین 5⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ 🔅 علیرضا جولا حرکتمان را به سمت عقب ادامه دادیم و بیست نفر شده بودیم که در تاریکی شب راه می رفتیم. عراقی ها از پشت سر به ما شلیک می کردند. وقتی به یک تپه خاکی رسیدیم که می‌شد پشت آن پناه گرفت، نه نفر مانده بودیم و بقیه شهید شده بودند. قدری که آتش دشمن سبک شد، به راهمان ادامه دادیم تا به نیروهای خودی رسیدیم. شهید سید حسین علم الهدی در یکی از یادداشت هایش نوشته است: اللهم اغفر لي ما انت اعلم به مني فان عدت فعد على بالمغفره. اللهم اغفر لي ما اتقرب اليك بلسانی ثم خالفه قلبي، اللهم اغفرلی ما وليت من نفسي ولم تجد له وفاء من عندی». من در سنگر هستم، در اوج تنهایی، سلاح بر دوش دارم، کرخه از کنارم می گذرد، در چند کیلومتری، دشمن مستقر است. تاکنون دو بار بلاد مسلمین را مورد تجاوز قرار داده است و اکنون چندین کیلومتر در خاک اسلام وارد شده و ناجوانمردانه شهرها را می کوبد و نابود می کند. صدای رگبار و خمپاره همیشه در گوش است. مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شده اند. کودکان گرسنه و لرزان در آغوش مادران ترسان بسیار به چشم می خورد. زمان می گذرد؛ عبور زمان در کنار برادران خاطره می سازد. اعمال متهورانه و بی باکانه بچه ها حماسه می آفریند. منصور در کنار اصغر شهید شد و اصغر شاهد شهادت او بود. اصغر در کنار رضا شهید شد و رضا شاهد شهادت اصغر بود. و اما رضا در تنهایی شهید شد. راستی شهدا همه با هم بودند و چه جمع باصفایی؛ در شهادت منصور در مسجد، اصغر شهید برای مردم از منصور حرف زد؛ وقتی خواستم که خانه اسکندری شهید برویم، اصغر، شعار «ما تشنه هستم بهر شهادت» را سرود، وقتی منصور شهید شد، رضای شهید در فراق منصور گریه کرد و صادق برای آنان نوحه میخواند و صدای دلنشین و پرجاذبه اش مرا به گریه می اندازد. بابک معتمد، احمد قنادان زاده، امیر طحان در ساحل کارون بودند. دهبان و احمد مشک در ساحل کرخه! شاید طبیعت جای دجله و فرات را با کرخه و کارون تعویض کرده است! ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۶ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند نفر دومی گوشی را برداشت و گفت: «شما که هستی؟ چه گفتی که این زن غش کرده؟» گفتم: «بابا، من فریدون گرجیام. لطف کن زن برادرم را خبر کن.» گفت: «آها، فهمیدم که هستی. پس تو هم آزاد شده ای؟» - بله. به لطف خدا دیروز آزاد شدم. ولی تو را به خدا تو یکی دیگر غش نکن! - غش چرا. کی آمدی؟ الان کجایی؟ - الان کرمانشاه هستم و قرار است به اهواز بیایم. - خدا را شکر. گفت: «چند دقیقه صبر کن؛ الان زن برادرت را صدا می زنم.» رفت و بعد از دو سه دقیقه زن برادرم گوشی را گرفت و سلام و احوالپرسی کرد. اولین سؤالی که کردم این بود: «همسرم و بچه هایم کجا هستند؟ سالم و سرحال هستند؟ پس چرا کسی جواب تلفن خانه را نمی دهد؟» گفت: «طوری نیست. خبر دارم حال همه شان خوب است، آنها اهواز هستند.» او حرف می زد و من دلم برای همسرم، زهرا، و محمدصادق یک ذره شده بود. با خودم میگفتم: «حالا چطور با آنها روبه رو شوم؟» دلم هم برای خانواده تنگ شده بود و هم دلشوره على هاشمی تمام وجودم را گرفته بود. همسر برادرم پرسید: «حالا کی می خواهند شما را به خوزستان بیاورند؟» گفتم: «نمی دانم. ولی اول به تهران می برند؛ بعد به اهواز می آیم.» از حال و روز خواهرهایم، پدر و مادرم، برادرهایم و بچه هایش پرسیدم و او با ذوق می‌گفت: الحمدلله همه خوب اند و فقط ناراحتی شان تو بودی که حالا آمده ای.» با او خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم، محمد و رستم منتظرم بودند. محمد گفت: «علی آقا، اسارت با همه سختی هایش گذشت. الان مانده ام دوری تو را چطور تحمل کنم.» محمد و رستم هر کدام چیزی می گفتند. لحظات جدایی شیرین و به یادماندنی بود. در آغوش هم یاد عراق و لحظات محجر کردیم. محمد میگفت: نکند یادمان نکنی!» رستم با بغض می گفت: «ما دیگر برادر شده ایم. یادمان باش.» ساعت دوازده ظهر صدای اذان بلند شد. وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم. ناهار را هر طوری بود خوردم. عجله داشتم کی به تهران می رسیم و بعد به اهواز. رستم و محمد خداحافظی کردند و به کرمانشاه رفتند. لحظات به کندی می گذشت. یکی از در اتاق وارد شد و گفت: برادران تا ساعت چهار و نیم استراحت کنید. چون ساعت پنج، به تهران پرواز می کنیم.» ساعت پنج، سوار هواپیما شدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم. ساعت شش و ربع عصر بود که هواپیما بالای شهر تهران رسید. با نشستن هواپیما روی باند فرودگاه، بعد از دو سال و اندی از پله های هواپیما وارد پایتخت کشورم، یعنی تهران، شدم. تا به آخرین پله رسیدم، دیدم در کنار هواپیما گروه سرودی آماده اجرای برنامه هستند. وقتی همه از هواپیما پیاده شدیم با حرکت دست یک نظامی، گروه سرود شروع به نواختن سرود جمهوری اسلامی کرد. گروه سرود می خواند و بچه ها گریه می کردند. هیچ بهانه ای برای آرام ماندن نبود. به کشورمان آمده بودیم و داشتیم آزادانه به سرود ملی مان گوش می دادیم. سرود تمام شد و نوبت استقبال از ما بود. هر چه چشم انداختم دیدم عجب! پس مگر قرار نیست کسی از ما استقبالی کند؟ از قرارگاه، سپاه ششم، و خبری نبود. عده ای از نیروهای سپاه تهران با دیدن بچه های تهران به سمت ما آمدند و با همه ما چاق سلامتی کردند. بعد چند اتوبوس ما را به منطقه نوبنیاد که در انتهای خیابان پاسداران در شمال تهران بود بردند. از کسی که مسئول این کار بود و اتفاقا جلوی ماشین نشسته بود پرسیدم: «کجا میرویم؟» - نوبنیاد. -آنجا چرا؟ - محل قرنطینه آزادگان است. - یعنی چه؟ - آنجا کارهای بهداشتی امنیتی شما را انجام می دهند. یک سری تشریفات است که باید انجام شود. - خیلی طول می کشد؟ . به هر حال، کار حساسی است که باید انجام شود. یک ساعت بعد، ماشین به محوطه ورزشگاه وزارت دفاع وارد شد و ما را به یکی از ساختمانها بردند، شب شده بود. یاد شبهای عراق افتادم. گویی قرار نبود عراق از یادم برود. هر خوبی ای که می دیدم یاد بدی های عراق می افتادم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. از پنجره اتاق ساختمانهای اطراف را نگاه می کردم. در خیابان مردم رفت و آمد می کردند. زندگی جریان داشت. با خود گفتم: «مردم، قدر این نعمت حیات و زندگی را بدانید. من و امثال من می دانیم چه نعمت بزرگی است.» همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۷ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند یک ساعتی کنار پنجره ماندم. نگاهم را از خیابان و مردم بر نمی داشتم. یک نفر صدا زد: «برادر گرجی زاده کیست؟ بیاید دم در ساختمان.» تعجب کردم چه کسی کارم دارد. با عجله رفتم که یک مرتبه دیدم حاج صادق آهنگران و احمد غلامپور مقابلم ایستاده اند. از دیدنشان ذوق زده شدم. یکدیگر را بغل کردیم. حاج صادق به زبان دزفولی می‌گفت: «خوش آمدی. مبارک. مبارک.» هر چه کردیم گریه نکنیم نشد. غلام پور ناراحت و غمگین بود. نگاهی به سر و صورتم کرد و گفت: «گرجی، تو را به خدا بگو از علی هاشمی چه خبر؟» تا اسم علی را از زبان غلام پور شنیدم اشکم سرازیر شد. - والا حاج احمد، بعد از سقوط قرارگاه هیچ خبری از علی ندارم. - چطور؟ - من و علی پانصد متری همراه هم بودیم. بعدش هلی کوپتر عراقی موشکی به سمت ما شلیک کرد که از آن لحظه به بعد دیگر علی را ندیدم. - یعنی موشک به او خورد؟ - نمیدانم. ولی بعد از انفجار موشک علی آب شد و رفت توی زمین. هر چه اطراف محل موشک را نگاه کردم خبری از على نبود. حتی چند بار او را صدا زدم. فکر کردم شاید زخمی شده ولی خبری نبود. نگاهی به حاج صادق کردم و مثل شوخی همیشگی گفتم نوحه جدید چه خوانده ای؟» - زیاد به غلام پور گفتم: «شما بعد از سقوط قرارگاه نتوانستید خبری از علی به دست آورید؟» - ما همان شب و فردا و تا یک هفته حتی با هلیکوپتر، نیروهای اطلاعات را فرستادیم ولی هر چه گشتند خبری از على به دست نیاوردند. همه امیدمان این بود که او هم مثل تو اسیر شده. نیم ساعتی با هم حرف زدیم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. ما را به حمام فرستادند و پس از آن یک سری معاینات پزشکی انجام دادند. آن شب را هر طوری بود خوابیدم. لحظه شماری می کردم به اهواز بروم. صبح بعد از نماز نخوابیدم. اکبر هم بعد از کارهایی که باید روی او انجام می دادند با خانواده اش تلفنی صحبت کرد و خبر آزادی اش را داد. ساعت هفت صبح، بعد از صبحانه، اعلام شد برای گرفتن لباس به اتاقی برویم. به اتاق لباس که رفتم، یک دست کت و شلوار دادند. نگاه کردم. گفتم: «اینها که اندازه من نیست! برایم بزرگ است» آقایی که لباس می داد گفت: «برادر عزیز، هر چه هست همین است. غیر اینها لباسی نیست. بپوش و برو. ناراحت نباش،» لباس را گرفتم و به اتاقم برگشتم. به مسئول ساختمان که کارهای ما را می کرد گفتم: «می شود یک تلفن به خانواده ام بزنم.» با روی گشاده گفت: «بله!» به اتاق او رفتم و شماره خانه ام را گرفتم. بعد از خوردن دومین زنگ، همسرم گوشی را برداشت تا گفت: «الوا» گفتم: «سلام، حالت چطور است؟» زد زیر گریه. با خنده گفتم: «بابا، جواب سلام واجب است. حالا چرا گریه می‌کنی؟» حالم بهتر از او نبود. ولی خودم را کنترل کردم. بعد از چند لحظه گفت: «کی آمدی؟» . - دیروز. - خوبی. سر حالی؟ - الحمدلله خوبم! - بچه ها چطورند؟ - همه خوب اند و منتظر تو هستند. - زهرا بزرگ شده؟ - نه مانده تا تو بیایی بعد بزرگ شود! خنده و شوخی فضای حرف هایمان را عوض کرد. صدای زهرا می آمد. گوشی را به او داد. تا گفت: «بابا.» اشکم روی گونه هایم سرازیر شد. زهرا با لحن کودکانه اش گفت: «بابا کی می آیی؟» - هر چه زودتر، تا تو بخوابی و بیدار شوی آمده ام. - یعنی کی؟ - هر وقت آمدم زنگ در حیاط را می زنم. تو باید زود بیایی و در را باز کنی، باشد؟ - باشد. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گفتگو با نویسنده کتاب "زندان الرشید" جناب دکتر بهداروند ، تا لحظاتی دیگر 👇👇👇
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ضمن سلام و تشکر بابت قبول انجام این گفتگو، بعنوان سوال اول بفرمایید خاطرات سردار رو در کانال بازخوانی می کردید یا خیر و اگر نظری در این رابطه دارید بفرمایید؟
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شما در کدام یگان خدمت می کردید و در دوران دفاع مقدس چقدر به سردار گرجی زاده نزدیک بودید؟
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چقدر برای کتاب زندان الرشید وقت گذاشتید تا به چاپ رسید؟
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چه ویژگی در خاطرات سردار گرجی زاده دیدید که مایل به انجام کار ایشون شدید؟