eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۲ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسنی سعدی: بسیار تشکر می کنم. پرسشها و مطالبی که شما عنوان کردید، حول چهار محور بود: - نخست اینکه چرا ما در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، توانایی بازدارندگی را نداشتیم؟ - دوم اینکه چرا روی نقطه صفر مرزی یا ده تا پانزده کیلومتری حول و حوش مرز دشمن را شکست ندادیم؟ - سوم اینکه مقاومتی که پس از حمله عراق به ایران انجام شد، از کجا نشئت می گرفت و در واقع، اگر ما توان بازدارندگی نداشتیم، چطور مقاومت کردیم؟ - چهارم اینکه پیش از انقلاب ارتش قدرت خوبی و به یک معنی قدرت بازدارندگی داشته است. ماهیت این قدرت ارتش چه بوده؟ یعنی قبل از انقلاب، قدرت ارتش روی چه چیزی متکی بوده است؟ من در آغاز، آن اطلاعاتی را که پیش از پیروزی انقلاب از ارتش و در مورد عراق داشتم، عنوان می کنم، بعد به وضعیت ارتش از روز ۲۲ بهمن ماه سال ۱۳۵۷، روز پیروزی انقلاب و آن روزهایی که تا زمان آغاز جنگ، یعنی ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹ بر ارتش گذشت، می پردازم و سپس، بحث مقاومت در برابر تجاوز عراق و ادامه جنگ را خواهم گفت. نخست باید یادآور شوم پیش از انقلاب، درجه من در ارتش ، پایین بود، در حد ستوان و سروان بودم. در نتیجه، اطلاعات من هم در همین حد است. پیش از انقلاب، چند سال در مرکز پیاده شیراز خدمت می کردم، به یاد دارم زمانی که عملیات عما (عملیات مشترک اروند) آغاز شد، قرار بود کشتی ایرانی با پرچم ایران از اروندرود عبور کند، اما عراق گفته بود، باید بر فراز تمام کشتی‌هایی که از اروندرود عبور می کنند، پرچم عراق افراشته شده باشد و کشتی‌های ایران نباید با پرچم کشورشان عبور کنند. فکر می کنم سال ۱۳۴۸ - ۱۳۴۷ بود که عراق تهدید کرده بود اگر کشتی ای با پرچم ایران عبور کند، هدف تیر اندازی قرار خواهد گرفت. ایران هم در آن زمان دستور داد که کشتی ایرانی با پرچم ایران از اروندرود عبور کند. بدین ترتیب، پیش بینی می شد درگیری و جنگ صورت گیرد. آن زمان، قرارگاه عملیاتی جنوب که یکی از قرارگاه‌های ارتش بود، در شیراز مستقر و منطقه خوزستان و فارس در حیطه آن قرارگاه و منطقه آبادان نیز جزء قرارگاه جنوب بود. بدین ترتیب، لشکر ۹۲ زرهی خوزستان و تیپ ۵۵ هوابرد شیراز و همچنین، مرکز آموزش پیاده و مرکز آموزش زرهی، تابع قرارگاه جنوب بودند. در نتیجه، در این عملیات، قرارگاه عملیاتی جنوب نقش و مسئولیت داشت و برخی از عناصر یگانهای شیراز را به خوزستان فرستادند، حتی مدتی می خواستند مرا هم به عنوان فرمانده دسته پدافند هوایی (چون در کمیته جنگ افزار درس می دادم، از جمله تیربار کالیبر ۱۲/۷۵ م.م ) به آنجا بفرستند. البته، همان طور که گفتم، اطلاعات من در حد ستوان و سروان بود، اما در واقع، ارتش ایران قدرت برتری نسبت به عراق داشت. در نتیجه، در عملیات عما به هنگام عبور کشتی ایرانی با پرچم ایران از اروندرود، به ارتش آماده باش کامل داده شد، در حالی که هر سه نیروی ایران آمادگی کامل برای مقابله با تهدید عراق را داشتند، کشتی ما در حالی که هواپیماهای اف - ۵ و اف - ۴ از هوا آن را اسکورت می کردند، از اروندرود گذشت و عراق حتی جرئت نکرد یک فشنگ تیراندزی کند و واقعا در آن زمان، از ارتش ایران وحشت داشت. بعد از سال ۱۳۵۱-۱۳۵۰ من از مرکز پیاده به لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه منتقل شدم، من را به تیپ ۱ لشکر ۸۱ در اسلام آباد غرب فرستادند و در آنجا، در گردان ۱۲۳ پیاده زرهی به عنوان فرمانده گروهان مشغول به کار شدم. وضعیت آن زمان به نحوی بود که درگیریهای مرزی بین ایران و عراق به طور مداوم وجود داشت و همیشه، گردانهایی از ارتش، یعنی از لشکر ۸۱ و به همین ترتیب، از دیگر لشکرهای مرزی برای پشتیبانی ژاندارمری به مرز می فرستادند. اتفاقا آن زمان، بلافاصله، نوبت به گردان ما رسید که به منطقه اعزام شویم. دقیقا، به یاد دارم که در دی ماه سال ۱۳۵۱ به مرز رفتیم و در منطقه نفت شهر و سومار و خان لیلی مستقر شدیم، اما چند روزی نگذشته بود که در همان منطقه، یک درگیری در منطقه نفت شهر در همین ارتفاع سان واپای معروف در نفت شهر رخ داد. من فرمانده گروهان در خان لیلی بودم. ساعت ۲۳:۰۰ مرا به مرکز گردان احضار کردند و فرمانده گردان دستور داد، سریع دسته خمپاره انداز ۱۲۰ میلی متری سنگین گردان را تحت امر بگیرم و بلافاصله، به سمت نفت شهر حرکت کنیم و همان شب عراق را در آنجا بکوبیم. من قبلا، در مرکز پیاده، استاد جنگ افزار بودم و در مورد خمپاره انداز ۱۲۰ میلی متر تخصص داشتم و شاید در آن زمان، استاد منحصر به فرد بودم. در هر صورت، شبانه حرکت کردیم و به محض اینکه به نفت شهر رسید.. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ..آن روز به اتفاق رزمندگانی که شب گذشته با هم بودیم و توانسته بودیم دشمن مزدور را تنبیه سختی بکنیم، مسرور بودیم و احساس غرور می کردیم. از طرفی جای دوستانمان که شب گذشته با ما بودند و به شهادت رسیدند، بسیار خالی بود. برای دوستان از دست رفته خود گریستیم. ستاد فرماندهی قرارگاه جنوب با فراخواندن ما، از ما قدردانی کرد و هدایا و لوح های تقدیری نیز به ما اعطا کردند. 🔅 جزایر مجنون اواخر سال ۱۳۶۴ بود. جهادسازندگی جبهه و جنگ، با ایجاد خاکریزهای مختلف و خشکاندن آب جزیره، گامهای مهمی برای عملیات آینده برمی داشت. در این منطقه جاده هایی برای گرفتن تماس و پیشروی کشیده شده بود که بعضی از آنها هم به وسیله دشمن کشف شده بود. غواصان آنها نیز هر شب قصد شبیخون به مواضع ایرانی ها را داشتند. در این منطقه جاده هایی هم وجود داشت که به دلیل درگیری ها و کشف شدن توسط دشمن، ناقص مانده بود که باید شبانه روز از آنها حراست می‌شد تا دشمن از طریق آنها وارد سنگرهای ما نشوند. نگهداری این مواضع حساس و کشف شده، مستلزم جانفشانی و از خود گذشتگی بود. بارها با چشم خود شاهد بودم که رزمندگان با اینکه می‌دانستند آن شب به شهادت خواهند رسید، برای نگهبانی در این قسمت از هم سبقت می گرفتند. بسیجی‌ها در کنار خطوط ما مستقر بودند، هر شب از ساعت ۲۱:۰۰ در سوله ای که مسجد بود جمع می شدند و بعد از دعای توسل و نیایش، ۲۰نفرشان داوطلب می شدند به این قتلگاه بروند. این موضع به گونه ای بود که امکان سنگرگیری و فرار از تیررس گلوله های تیر مستقیم تانک های دشمن و کاتیوشاهای آنها که وجب به وجب این جاده را می کوبیدند، نبود. تلفات انسانی زیاد بود؛ ولی چارهای نبود. در صورت تخلیه آن نقطه، دشمن به سرعت برای خود جای پا باز کرده، تمامی خاکریزهای ما را تصرف می کرد و تمامی تلاش رزمندگان را در سال های متمادی به خطر می انداخت. یکی از همین شبها به حسینیه رفتم تا در مراسم دعای توسل شرکت کنم. رزمندگان با شور و ایمان خود آماده شهادت می شدند و بعد از روبوسی و در آغوش کشیدن یکدیگر، از هم حلالیت می خواستند. آنان آن قدر گریه می کردند که دل انسان به درد می آمد. آنها میدانستند که امشب، شب آخری است که در کنار یارانشان هستند. با چشمانی گریان، دوستانشان را پیدا می کردند و وصیت نامه هایشان را به آنان می‌دادند. ساعت یک نیمه شب، کوله پشتی هایشان را پر از نارنجک و گلوله و مایحتاج شان می کردند؛ سپس قمقمه‌هایشان را پر می کردند تا بتوانند ۴۸ساعت تمام از موضع خود دفاع کنند. به طور معمول هر ۴۸ ساعت که ۲۰نفر بسیجی به آن موضع می رفتند، حدود ۱۵ نفر مجروح و شهید داشتیم. در میان بسیجیان، یک نوجوان با صورتی گندمگون نظر مرا به خود جلب کرد. نگاهی نافذ و صدایی زیبا داشت. اگر چه سن و سالی نداشت، اما رفتاری متین و افکاری بلند داشت. متوجه شدم بیشتر بسیجیان از او الگو می گیرند و سخنانش بر سایر افراد اثرگذار بود. به او نزدیک شدم و خودم را معرفی کردم. خواستم در شبهای آتی برای مداحی به حسینیه ما بیاید که با تبسمی معنادار گفت: - من در دعاهای توسل زیادی شرکت کردم و از خدای خود خواسته ام که این آخرین دعای توسلم باشد. پس از مدتی که وقت رفتن شد، خودش را به من رساند و گفت: ۔ اگه امشب شهید نشم، قول می‌دم برای مداحی بیام؛ ولی بازم می‌گم که منتظرم نباشین! - این چه حرفیه! ما منتظر شما و سایر برادران هستیم. سپس خداحافظی کردند و رفتند تا با رزمندگان قبلی تعویض شوند. پس از ۴۸ ساعت، شب هنگام با یکی از افسران به حسینیه آنان رفتیم. سراغ رزمنده‌ها را گرفتم. فرمانده محور آنها اعلام کرد در دو روز گذشته فشار دشمن بسیار زیاد و ارتباط بی سیم هم قطع شده است. ما هم نگران هستیم و قصد تعویض آنان را داریم. پس از ساعتی، رزمندگان تازه نفس به جلو اعزام شدند و لحظاتی بعد پیکر خونین رزمندگان که در دو روز درگیری با غواصان عراقی و آتش تهیه دشمن به شهادت رسیده بودند، به عقب تخلیه شد. در جمع شهدا، پیکر خونین آن بسیجی مداح را یافتم که با تبسمی که در گوشه لب داشت، بر اثر برخورد تیر مستقیم تیربار شلیکای دشمن، به شهادت رسیده بود. در دلم به او و سایر شهدا آفرین گفتم. با وجودی که می دانست به شهادت خواهد رسید و برگشتی وجود ندارد، با تعلقات دنیوی وداع و دعوت حق را لبیک گفت. نگهداری این مواضع مهم و کلیدی، تنها از رشادت و شجاعت رزمندگانی برمی آمد که با نثار خونشان وجب به وجب خاک ایران را پاس داشتند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
سلام و تشکر درست می فرمایید، شروع هر خاطره بخاطر عدم آشنایی با شخصیت داستان مقداری سنگین است. خاطرات برادر آزاده میکائیل احمدزاده خصوصا در اسارت بسیار شنیدنی است و جزو خاطراتی است که بخاطر ارتشی بودن، مقداری متفاوت است. ان شاءالله بزودی وارد بحث اسارت میشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🔅 شبیه سازی منطقه رزم، با استفاده از اسرای عراقی گروه گشتی شناسایی یکانها هر شب تا صبح فعالیت های چشمگیری داشتند و شب ها اقدام به گشودن معبر مين و عبور از آن برای تماس با دشمن می کردند. سه معبر مهم توسط تکاوران باز شده بود و چاشنی های انفجار مین ها خنثی و استتار شده بودند تا دشمن متوجه موضوع نشود و در هنگام حمله، نیروها از این معبر به داخل سنگرهای دشمن یورش ببرند. در حملات و دفاع های رزمی، استفاده از کالک‌ها، نقشه ها و نمونک های شبیه سازی شده، نقش مهمی در هدایت بهتر رزمندگان داشتند؛ اما نمونکی که ما قصد تهیه آن را داشتیم، بسیار بزرگ و پیچیده و در نوع خود بسیار مهم و مورد تأیید و تأکید بسیار زیاد قرارگاه عملیاتی غرب - مستقر در ارتفاعات اسلام آباد غرب - بود. پس از مدتی نیز سرتیپ شهبازی، رئیس وقت ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران، در منطقه حضور یافت و روند هدایت نیروها را سازماندهی و نظارت کرد. ساخت نمونک منطقه را برای حمله آینده، توجیه فرماندهان خط شکن، شناساندن زوایای بی روح، شکل جغرافیایی و حفاظت های فیزیکی دشمن در روی ارتفاع مناسب و در زمینی بزرگ، آغاز کردیم. به دلیل حساسیت موضوع، این نمونه فرضی به ابعاد ۳۰×۳۰متر و با استفاده از اطلاعات رزمی یکان های همجوار، گشتی‌ها، گروه متخصصین اطلاعات دیده بانان خط مقدم، گزارش های لحظه به لحظه یکانها و شنود، ساخته می شد که پیشرفت کار بسیار رضایت بخش بود. در یکی از شبها حين اعزام گشتی شناسایی، متوجه معابر وصولی دشمن به طرف نیروهای خودی شدیم که شبانه برای ایجاد سنگر به جلو می آمدند. آنان نیز قصد انجام عملیات کوچک علیه نیروهای ما را داشتند و این موضوع می توانست برای نیروهای مستقر در خط بسیار خطرناک باشد. برای رهایی از این وضع پیش بینی نشده و به دست گرفتن ابتکار عمل، قبل از ترفند دشمن، به اتفاق گروه و بعد از بررسی های فراوان، تصمیم گرفتیم که روز بعد و در هنگام آغاز تاریکی تا طلوع آفتاب، در بیابان برای گشتیهای عراقی‌ها کمین بزنیم و ضمن اطلاع از ترفند دشمن، در صورت امکان، افرادی از آنان را برای تخلیه اطلاعاتی اسیر کنیم. پس از تاریک شدن هوا، به صورت آرایش نظامی و با گماردن نگهبانان صحرایی، به طرف محل مورد نظر حرکت کردیم. بوی نامطبوع اجساد به جا مانده عراقی ها در منطقه که به وسیله خمپاره ها متلاشی شده بودند، مشام همه را آزار می‌داد. اصول رزم ایجاب می کرد برای زنده ماندن و غلبه بر دشمن، ترفندهای نظامی و تجهیزات گوناگونی را به کار ببریم. با توجه به کوهستانی بودن منطقه و سرمای شدید شبانه در آن هنگام از سال، مجبور بودیم از لباس های استتار که در شب قابل دید و تشخیص نبودند و تا حدودی ما را از سرما حفظ می کردند، استفاده کنیم تا محل اختفا و مأموریتمان توسط دشمن کشف نشود. سرانجام ساعت سه بامداد بود که ۱۱نفر از نیروهای عراقی به صورت آهسته به سوی مواضع ما حرکت کردند که پس از طی مسافتی، هرکدام به سمت مواضع خود راهی شدند. هوا بسیار تاریک بود و به دلیل خاموش کردن بی سیم ها برای کشف نشدن موقعیت، نیروها تا آن زمان، از ما بی اطلاع بودند و هر لحظه می خواستند از وضعیت ما اطلاع پیدا کنند تا در صورت نیاز، برای پشتیبانی آتش و اعزام نیرو اقدام کنند. با استفاده از دوربین های مادون قرمز، در تاریکی شب منطقه را می‌پاییدیم. در کنار تپه آنتن، رودخانه معروف و پر آبی به نام کنگاووش جاری است که به خاک ایران سرازیر می شود و با صدا و غرش مهیبش، سکوت شب را می‌شکست. به دلیل حجم زیاد و سرعت حرکت آب رودخانه، امکان مین گذاری و تله های انفجاری در آن وجود نداشت که به ناچار عراقی‌ها هر شب برای غافلگیر نشدن از طرف نیروهای ایرانی، چند نگهبان به نقاط مختلف این محل اعزام می کردند. در حقیقت تنها راه نفوذ به مواضع عراقی‌ها، عبور از آب رودخانه کنگاووش بود. بعد از لحظاتی که آماده حرکت شدیم، متوجه دو نفر عراقی شدیم که مشغول نگهبانی در کنار رودخانه بودند. تکاوران برای دستگیری و یا کشتن عراقی‌ها آهسته به سمت آنان حرکت کردند. دو نفر از تکاوران به طرف نگهبان رودخانه رفتند و چهار نفر از ما هم به صورت سینه خیز به سوی سنگر استراق سمع عراقی ها حرکت کردیم. بقیه نیز هر کدام در نقاط مختلف آرایش گرفته و مسئول تأمین و حراست همدیگر را داشتند. زمان به تندی می گذشت. نباید زمان را از دست می‌دادیم و در عین حال نیز نباید عجله می کردیم. قرار بود تا حد ممکن به نگهبان استراق سمع نزدیک شویم و در صورت نیاز او را از پای درآوریم. دو نفر دیگر نیز مسئولیت دستگیری نگهبان رودخانه را به عهده داشتند. لحظه‌ای ناهماهنگی و بی توجهی، منجر به کشته شدن‌مان می شد و اجساد ما برای همیشه در این منطقه باقی می ماند. هوا بسیار سرد بود. از کوچکترین حرکات عراقی ها غاف
ل نبودیم. سرمای شب و تاریکی مطلق، سبب شده بود عراقی‌ها به گنجی پناه آورده و چرت بزنند. آنان سر و صورت خود را پوشانده بودند و کمتر صداهای احتمالی ما را متوجه می شدند. سرانجام بعد از یک ساعت و نیم حرکت بسیار کوتاه، در چند قدمی سنگر عراقی مستقر شدیم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 يادش بخیر بچه های دزفول ! بعد از انجام هر صبحگاه، با شور وصف ناپذیری، شعارهای پر هیجانی سر می دادند و روحیه عجیبی بین گردان های اطراف بپا می کردند. و البته تزریق روحیه می کردند برای عملیات آتی ❣دیر یا زود، عملیاته بووه..... دیر یا زود عملیات خواهد شد آهنگ حمله از بسیج پخش می شود فتح المبین بار دیگر یاد می شود http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۳ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ..در هر صورت، شبانه حرکت کردیم و به محض اینکه به نفت شهر رسیدیم (تقریبا ساعت ۲:۰۰ بامداد)، خودم را به فرماندهی ژاندارمری معرفی کردم. فرمانده ناحیه ژاندارمری گفت: «ما با عراق درگیر هستیم و باید الان بروید و در مقابل سان واپا مستقر شوید که به محض روشن شدن هوا، عراق را بزنید». ما شبانه، به حرکت خود را ادامه دادیم و تقریبا ساعت ۴:۰۰ بامداد پشت ارتفاع سان واپا مستقر شدیم و هوا که روشن شد، دیده بان را فرستادیم. او بالای ارتفاع رفت و وضعیت را بررسی کرد. سپس، ما آتش را روی عراق باز کردیم و در واقع، سازمان عراق را به هم ریختیم و عراق هم آغاز به تیراندازی کرد و درگیری شدت گرفت و در منطقه نفت شهر، وضعیت بسیار بحرانی پدید آمد. من به طور خلاصه می گویم، این درگیری دقیقا یک ماه طول کشید. تقريبا، از ۲۳ یا ۲۴ بهمن ماه درگیری ما آغاز شد و تا ۲۳ یا ۲۴ اسفند ماه در آنجا عراق را زیر آتش گرفتیم و کوبیدیم. در نتیجه، یگان‌هایی به کمک گردان ۱۲۳ آمدند. یک آتشبار ۱۰۵ م م از تیپ ۲۸ سنندج، یک گروهان تانک و گردان ۱۴۳ پیاده زرهی را هم از پادگان سرپل ذهاب فرستادند و در مدت زمان کوتاهی، گروهی رزمی در آنجا تشکیل شد و درگیری تا سومار ادامه یافت و پاسگاه‌های عراق از جمله پاسگاه ابوعبیده با خاک یکسان شدند. بدین ترتیب، تلفات بسیار سنگینی به عراق وارد آمد. واقعا، عراق در آنجا وحشت کرد و بلافاصله، مرزبان ما را خواست و گفت: «شما با توپخانه سنگین، ما را زیر آتش گرفتید». حال آنکه ما توپخانه سنگین نداشتیم. عمدتا، آنها را با خمپاره ۱۲۰ م.م می زدیم، اما خمپاره انداز ۱۲۰ م.م هم آن زمان وحشتناک بود، ناگفته نماند که ما با خمپاره ۱۲۰ م.م گلوله های خرج موشکی با برد نه الی ده کیلومتر می زدیم و واقعا، با اجرای آتش روی عراقی‌ها در آنجا وحشت ایجاد کرده بودیم. در هر صورت، یک ماه، به شدت عراق را در آنجا کوبیدیم و در این عملیات نیز، به من نشان افتخار دادند. در واقع، می خواهم بگویم ترس عراق از چه بود، خواهش می کنم بدین نکته توجه کنید؛ زیرا این مطالب را در پاسخ به پرسش شما درباره بازدارندگی می گویم. به هر حال، پس از گذشت سه، چهار ماه درگیری، به پادگان برگشتیم و به دو مأموریت دیگر رفتیم. مأموریت نخست در ارتفاع ۳۴۳ کنجان چم مهران بود. در سال ۱۳۵۲، در مهران در کنجانچم درگیری ای به وجود آمد و عراق ارتفاع ۳۴۳ را که در مقابل پاسگاه دراجی عراق قرار داشت، اشغال و تلفاتی هم به عناصر ژاندارمری مستقر در آن ارتفاع وارد کرد که از جمله ستوان سالاری فرمانده دسته، شهید شد. در شب ۲۱ بهمن ماه سال ۱۳۵۲، آماده باش دادند که در آن برف و بوران سریع به سمت منطقه درگیری حرکت کنیم که آن هم خیلی ماجرا دارد و الان، نمی خواهم بدانها بپردازم. ما حرکت کردیم و به محض اینکه به آنجا رسیدیم، فرمانده ناحیه ژاندارمری آنجا (سرتیپ احمدپور) گفت: «سروان، باید الان حرکت کنید و روی ارتفاعات مستقر شوید، دشمن آمده و ارتفاع را گرفته است و شما باید آن را پس بگیرید». پیش از ما، یگانی از تیپ ۸۴ هم اعزام شده بود، ما رفتیم، اوضاع و احوال را سنجیدیم، سپس، شبانه حرکت کردیم و روی ارتفاع مستقر شدیم و به اتفاق یگانی از تیپ ۸۴ خرم آباد، با تحميل تعداد زیادی تلفات به نیروهای عراق آنها را عقب راندیم. در آنجا، نیز درگیری شدت پیدا کرد، یعنی گردان ۱۱۱ از تیپ ۸۴ خرم آباد، گردان ۱۷۵ توپخانه، گردان ۱۵۵ توپخانه کششی و گردان ۲۲۵ تانک هم از لشکر ۹۲ به مهران آمدند تقريبا، به اندازه یک تیپ). بدین ترتیب، بلافاصله، در منطقه در مقابل عراق مستقر شدیم. عراق یک مرتبه با استقرار نیرو در سراسر منطقه روبه رو شد، هواپیماهای نیروی هوایی نیز برای شناسایی به پرواز در آمدند و رعب و وحشتی در نیروهای عراق پدید آمد. آن طور که به یاد دارم، عراق نیز یگانهایی را از بدره به زرباطیه آورده، تانک‌هایش را در بین نخل‌ها پنهان کرده و قسمتی از دیوارها را برداشته بود، بدین گمان که در صورت حمله ایران، بتواند در آنجا جلوی ما را بگیرد. من با دوربین لوله های تانک‌ها را از بین دیوارها می دیدم؛ زیرا، ده تا پانزده کیلومتر فاصله داشتیم . این ماجرا نیز تمام شد تا اینکه در سال ۱۳۵۴-۱۳۵۳، معاهده ۱۹۷۵ الجزیره به میان آمد که شب عید به گردان ۱۲۳ ابلاغ کردند، حرکت کند و در مرز مستقر شود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ هر از گاهی با صدای شلیک توپ یا خمپاره ای سرگردان در منطقه، نگهبان عراقی لحظه ای بلند می‌شد و نگاه کوتاهی به اطراف می انداخت؛ سپس می نشست و چرت می زد. در آن هنگام که به ما نگاه می کرد، موی بدنمان سیخ می‌شد و فکر می کردیم صدای ما را شنیده و هرآن ما را به رگبار خواهد بست. شلیک گلوله های منور در آن ساعت از شب قطع نمی‌شد. صدای نفس هایمان با نزدیک شدن به سنگر دشمن بیشتر می‌شد؛ به طوری که صدای قلبمان را می شنیدیم. سلاح های خودکار و کوتاه خود را زیر شکم مخفی کرده بودیم تا برق نزنند. انگشتانمان بر روی ماشه مسلسل ها آماده بود تا اگر دشمن متوجه نزدیک شدنمان شود، قبل از کشته شدن، آنان را به رگبار ببندیم. به حدود پنج متری دشمن رسیدیم تا جایی که با پرتاب یک نارنجک، می‌شد سنگر آنان را از بین برد. لحظه موعود فرا رسید. ما و گروه رودخانه به محل مورد نظر رسیده بودیم. هوا در حال روشن شدن بود و بعد از ساعتی فجر طلوع می کرد و کارمان دشوار می‌شد. هر از گاهی صدای سگهای عراقی که پارس می کردند به گوش میرسید. شیار بسیار کوچکی نزدیکم بود که می توانستم در حین تیراندازی احتمالی عراقی، در آن جان پناه بگیرم. خودم را به سختی در آن جای دادم. نیمی از بدنم بیرون بود که علفهای کوتاه کوهی که در منطقه روییده بود، ما را به طور نسبی از دید دشمن مصون نگه می داشت. در آن هنگام ناگهان یک گربه وحشی به طرف ما حمله ور شد و صدای بسیار بلند و وحشتناکی از خود در آورد. نفس‌ها در سینه حبس شد و بدنمان به لرزه افتاد. عراقی از خواب پرید و با نگاه های وحشت زده خود منطقه را پایید. خوشبختانه به دلیل تاریکی و استتار ما، نتوانست ما را تشخیص دهد و گربه نیز فرار کرد. خواست خدا بود که تیراندازی نکردیم؛ چرا که اگر چنین می‌شد، همگی از بین می رفتیم. عراقی این بار مدت طولانی تری به منطقه حساس شد و سعی می کرد خوب اطراف را ببیند. او پشت تیربار و ما هم در چند قدمی وی بودیم. همگی حرکات سایه وار او را نگاه می کردیم. انسان در آن لحظات خطرناک، به جز خدا، به هیچ چیز دیگر نمی تواند فکر کند. سعی ما در غافلگیری دشمن بود تا معبرهای گشوده شده کشف نشود؛ از طرفی اگر تیراندازی می شد، جهنمی وحشتناک از دود و گلوله و خون به وجود می آمد. سرباز عراقی اسلحه به دست چرت می زد. دوستان ما به چند قدمی وی رسیده بودند تا در یک لحظه او را دستگیر و یا بکشند. یک نفر از پشت به او حمله کرد و کارد را در گلویش فشار داد. سرباز عراقی خواست داد بزند، اما تکاور شجاع، با فشار بیشتر کارد به او فهماند که کار از کار گذشته و باید خاموش بماند. مثل بید می‌لرزید و زبانش بند آمده بود. در این لحظه نگهبان همجوار که به اوضاع مشکوک شده بود، با صدایی آهسته صدا کرد: «جميل! جميل!» با این صداها، نگهبان جلویی ما هم از خواب پرید؛ اسلحه اش را چسبید و سراسیمه به طرف صدا نگاه کرد. صداها در کنار رودخانه به دلیل دستگیری عراقی بیشتر شده بود که ناگهان از داخل رودخانه تیراندازی شد. آنان متوجه حضور ما شده بودند. نگهبان جلو ما هم دست به اسلحه برد تا تیراندازی کند که ما با رگبارهای کوتاه و متوالی، او را از پای درآوردیم. چند نارنجک صوتی و جنگی برای ترساندن نگهبانان عراقی به داخل کانال های عراقی ها انداختیم. صدای این انفجارهای شدید و گرد و خاک فراوان ناشی از انفجار، کمک می کرد تا ما از فرصت استفاده کرده و عقب نشینی کنیم. تیراندازی از هر سو آغاز و جهنمی به پا شد. نگهبانان عراقی از هر سو بی هدف رگبار می بستند. صدای فریاد عراقی ها به گوش می رسید که دوستانشان را به یاری می طلبیدند. گرد و خاک و دود همه جا را فرا گرفت. ما از فرصت استفاده کرده و خیلی سریع همراه با تیراندازی، دور شدیم. گلوله های رسام و منور از کنار گوش و سر و پای ما می گذشتند؛ اما خدا را شکر به ما برخورد نمی کردند. باید مسافتی طولانی را تا رسیدن به مواضع خودی طی می کردیم. اوضاع بسیار خطرناکی بود. یکی از سربازان ما از کتف راست تیر خورد و در اثر پرتاب خمپاره ها، یکی از درجه داران از گونه و پیشانی مجروح شد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 -۱۰ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ گروه ما براساس نقشه قبلی، باید در حین کشف گشتی و یا خطر، از مسیر سری حرکت می کرد تا مسیر گشتی کشف نشود. حرکت از این مسیر باعث می‌شد تا تلفات کمتری داشته باشیم. گروه دیگر ما، اسیر عراقی را به زور با خود آورده و در فاصله ای مناسب در پشت تپه‌ای پناه گرفته بودند. ما هم خود را به آنان رساندیم. آسمان منطقه آکنده از آتش و دود بود. بیسیم‌ها را روشن کردیم و به یکان مادر که در خط مقدم آماده بودند، اطلاع دادیم که موفقیت آمیز برمی گردیم. شما پشت سر ما ۔ یعنی مواضع عراقی‌ها - را زیر آتش بگیرید. پس از چند دقیقه، آتشبارهای خودی، سنگرها و مواضع عراقی ها را در هم کوبیدند و ما هم در این فرصت به طرف نیروهایمان حرکت کردیم. همگی خسته و نفس زنان با زخم‌های بسیار زیاد و همراه با اسیر عراقی، خود را به خاکریز نیروهای خودی رساندیم. ساعت ۴:۳۰ بود که با چند دستگاه خودرو نظامی به مقر تیپ رفتیم و اسیر را به دژبانی تحویل دادیم تا در فرصت مناسب از او بازجویی کنیم. آتش پشتیبانی لحظه‌ای خاموش نمی‌شد. عراقی‌ها فهمیده بودند که یکی از آنان اسیر شده و این موضوع می توانست موقعیت عراقی ها را در این منطقه با خطر جدی مواجه کند؛ به همین دلیل مواضع ما را زیر آتش توپ و تانک قرار داده بودند. بدون شک برای آنان شب خوبی نبود و برای مدت ها خواب را از چشمان آنان می ربود. همگی برای استراحتی کوتاه به سنگرهایمان رفتیم تا فردا با توان بیشتری به کارهایمان برسیم. صبح روز بعد به اتاق عملیات رفتم. اسیر را برای تخلیه اطلاعاتی به آنجا آوردند. فرماندهان و مسئولان اطلاعاتی و عملیاتی نیز در سنگر رکن دوم حضور داشتند. آنان اعتقاد داشتند عملکرد ما بسیار عالی بوده و آثار خوبی به دنبال خواهد داشت. روحیه افراد بالا رفته بود و احساس غرور می کردند. در آن شرایط بسیار سخت که امکان نزدیک شدن به دشمن غیر قابل تصور بود، ما در سنگر خودشان یکی را دستگیر و چند نفر را به هلاکت رسانده بودیم. البته موضوع بسیار مهم برای ما این بود که با اطلاعاتی که از اسیر عراقی به دست می آوریم، نقشه دشمن برای ما مشخص می‌شد و می توانستیم ابتکار عمل را به دست بگیریم. تخلیه اطلاعاتی از اسیر عراقی کار بازجویی و تخلیه اطلاعاتی عراقی را آغاز و ابتدا با سؤالاتی که برای فرماندهان یکانها مفید باشد، شروع کردم. با استفاده از مترجم، به عراقی فهماندیم که قصد آزار او را نداریم و او نیز در مقابل، باید با ما همکاری لازم را داشته باشد. ابتدا مشخصات فردی اش سؤال شد که پاسخ داد: «یوسف جاسم روضان.» او در ادامه گفت که مهندس عمران و مدت ۱۳ سال مداوم به عنوان سرباز وظیفه در حال خدمت است و به دلیل کمبود نفر در عراق، ۱۱ سال است که از خدمت رها نشده اند. او متأهل، دارای سه فرزند و از اهالی دیوانیه، روستای زلازله و در حال حاضر نیز در یکان کماندویی خدمت می کرد. از لحاظ تجهیزات نظامی نیز در وضعیت خوبی قرار دارند و از تجربه جنگی خوبی برخوردارند. او ادامه داد که رفتار فرماندهانشان بسیار تند و وحشیانه است و بیش از یک ماه است که در انتظار حمله به ایران هستند. در ضمن از معبرهای گشوده شده ما خبری نداشتند. او سپس ادامه داد که استخبارات عراق توسط مخبرين محلی در داخل خاک ایران، مطلع شده اند که ایرانی ها در این منطقه قصد حمله دارند؛ به همین دلیل مرخصی‌ها لغو و یکان های مستقر در خط مقدم از چند روز قبل در آمادگی کامل به سر می برند. روحیه سربازان عراقی نیز به خاطر ترس از حمله ایران و اینکه در مقابل مواضعشان نیروهای تکاور مستقر است و حمله را نیز تکاوران انجام خواهند داد، بسیار پایین است. این موضوع علاوه بر ضعف روحیه، باعث بی انضباطی های خدمتی و اخلاقی بیشتری شده است. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 🔻 ‍ تقسیم شربت شهادت با کلمن پاییز سال ۱۳۶۱ در جبهه طلائیه توی گردان نور وتوی دسته شهید کریم سیاهکار بودم . یاد حمزه ممبینی بخیر! اونجا دستش در اثر خمپاره ۸۰ از بازو آویزان شد منو فرشاد فروغی دستش را با چفیه بستیم . یاد شهید دست نشان و برادر نبی پور بخیر . یاد زیبا و با حال خواندن دعای عهد توسط برادر جعفر فلسفی بخیر . گذشته ها گذشته یک روز صبح رفتم به دسته کناری که فرمانده اش یک طلبه قمی بود که به شهید محمدرضا حقیقی(شهیدی که موقع دفن لبخند زد) سر بزنم . وقتی توی سنگر محمدرضا نشسته بودم و داشتم با ایشون صحبت می کردم برادر قلی سلطانی که بچه رامهرمز و شوخ بود آمد داخل سنگر بعد از سلام به محمدرضا گفت : آقای حقیقی من دیشب تو خواب همش در حال درگیری و دعوا بودم محمدرضا با خنده و لکنتی که داشت به قلی گفت : پس برای چی؟ قلی گفت : آخه توی خواب با کلمن شربت شهادت آورده بودند و داشتند به بچه ها می دادند . قلی گفت : وقتی به من رسیدن شربت شهادت برایم کم ریختن . به اونا گفتم : پس چرا برای من شربت شهادت کم ریختید و من با اونا درگیر شدم تا بالاخره حقم را گرفتم . خداوند رحمت کند شهید قلی سلطانی را ایشان سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر در تیپ ۱۵ امام حسن ( ع ) در جزیره مجنون به شهادت رسیدند . 👈 عکسهای گرفته شده توسط شهید علی زندی نفر وسط با کلاهخود شهید قلی سلطانی نفر سمت راستش فرمانده دسته اهل قم و طلبه بود . http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۴ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ روز دوم عید، گردان در منطقه سرپل ذهاب به سمت باویسی مستقر شد. در رده های بالا، توافق شده بود که یگانهایی نیز از عراق به ایران بیایند، در جوار هم قرار بگیرند و خط مرزی را مشخص کنند. فرمانده گردان به گروهان ما ابلاغ کرد: «بروید و در منطقه بابا ویسی مستقر شوید). ما در باویسی مستقر شدیم. یک گروهان از عراق نیز به فرماندهی سر گرداحمد غائب احمد با یک ستوان یکم عراقی و یک ستوان یکم الجزایری - به عنوان رابط و میانجی -به آنجا آمد و در محل مستقر شد. عناصری از ایران و عراق خط مرزی و میله های مرزی را مشخص کردند. در واقع، این نکته برای ما مهم بود و الان می خواستم بدان بپردازم، یعنی وقتی که ما به آنجا آمدیم، تدارک گروهانی که از عراق آمده بود، با ما بود. البته، با هم ادغام نشده بودیم. در واقع، تپه ای وسط ما بود که در یک طرف تپه، گروهان عراقی مستقر بودند و در طرف دیگر هم، گروهان ما مستقر بود. ما برای خودمان آموزش می دادیم و آنها هم برای خودشان آموزش می دادند. البته غذای آنها با ما بود. ما غذا طبخ می کردیم و به آنها تحويل می دادیم. در واقع، ما تمام تدارکشان را عهده دار بودیم. وقتی با فرمانده عراقی سر میز می نشستیم و همین طور خاطرات گذشته را مرور می کردیم، می گفتیم که در خانقين این درگیری را داشتیم، این افسر می گفت، ما هم در آنجا بودیم، بعد می گفتیم ما در مهران و نفت شهر بودیم، او هم می گفت ما هم در آنجا بودیم. در آن زمان، خودشان به زبان می آوردند که ما واقعا از حرکت وضعیت ارتش ایران در آنجا وحشت داشتیم. البته، وقتی که به اینجا آمدند در حد خودشان با دست پر آمده بودند، یعنی هدیه آورده بودند، مثل رادیو و برخی از کالاهای تشریفاتی، اما ما اصلا آنها را تحویل نمی گرفتیم، در حالی که آنها با برخورد خوب و ملتمسانه ای جلو می آمدند و کرنش می کردند. می خواهم بگویم که اینها از ارتش ایران وحشت داشتند، حتی آن سرهنگی که به عنوان رابط تعیین کردند، به این طرف آمد و به قرارگاه ما وارد شد. وی چنان ارتش ایران را تمجید و تحسین کرد که نشان می داد آنها وحشتی از ارتش ایران دارند و همین باعث شده است که عراق به اصطلاح جرئت نکند، به ایران چپ نگاه کند، اما این کینه در دل عراق بود و همیشه با ایران عداوت و درگیری مرزی داشت. در واقع، عراق منتظر فرصتی بود که بتواند تلافی کند. مطالب مزبور در پاسخ به پرسش نخست شما، یعنی قدرت بازدارندگی ارتش پیش از انقلاب بود. حالا به وضعیت ارتش جمهوری اسلامی ایران از روز ۲۲ بهمن ماه سال ۱۳۵۷ به بعد می پردازیم. البته، نمی خواهم در مورد اینکه ارتش در پیروزی انقلاب چه نقش مؤثری داشت، صحبت کنم (آن به جای خود)؛ زیرا، ممکن است از بحث جنگ منحرف شویم. روز ۲۳ بهمن ماه سال ۱۳۵۷ اغلب، پرسنل یگانهای ارتش به مناسبت پیروزی انقلاب و در اصل، آزادی ارتش، بدون اجازه به مرخصی رفتند، یعنی تا روز ۱۵ اسفند ماه تقريبا، پادگانهای ارتش تعطیل شد. درودیان: یعنی بیست و چند روز؟ حسنی سعدی: ۲۲-۲۳ روز تعطیل شد. درودیان: چرا؟ حسنی سعدی: فرماندهی نبود، یعنی وقتی که انقلاب پیروز شد، گفتند دیگر ارتشیان بروند. درودیان: می خواهم ببینم این موضوع با اعلام بی طرفی ارتش ارتباط داشت؟ حسنی سعدی: کلا هنگامی که انقلاب پیروز شد، سیستم فرماندهی از هم پاشید و موقعیتی هم نبود که ارتشیان در پادگان باشند. درودیان: از ۲۳ بهمن تا ۱۵ اسفند ماه، کمتر از یک ماه. این مطلب در پادگانها عمومی بود؟ یعنی تمام پادگانها..؟ حسنی سعدی: بله، در تمام پادگانها عمومی بود. رشید: آن وقت تجهیزات و ... را به چه کسی سپردند؟ حسنی سعدی: طی این مدت، تأمین پادگانها با برخی از افسران و درجه دارانی بود که واقعا متدین و انقلابی بودند و اینها تأمین پادگانها را در این مدت برقرار کردند. رشید: گروه‌های انجمن اسلامی حسنی سعدی: بله، یک گروه‌های انجمن اسلامی در بین بچه ها درست شد و افسران و درجه داران پادگانها را تأمین کردند. روز ۱۵ اسفند ماه حضرت امام (ره) فرمان دادند که ارتشیان به پادگان برگردند. در همین فاصله ۲۲ روزه، افراد ضدانقلاب از موقعیت استفاده کردند و با حرکت به طرف پادگان مهاباد، آن را غارت و تیپ مهاباد و تیپ ۱ لشکر ۶۴ را به طور کامل خلع سلاح کردند، یعنی از تفنگ انفرادی تا توپخانه ۱۰۵ میلی متری شان را به طور صد درصد از پادگان به غارت بردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا