eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۳ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ..در هر صورت، شبانه حرکت کردیم و به محض اینکه به نفت شهر رسیدیم (تقریبا ساعت ۲:۰۰ بامداد)، خودم را به فرماندهی ژاندارمری معرفی کردم. فرمانده ناحیه ژاندارمری گفت: «ما با عراق درگیر هستیم و باید الان بروید و در مقابل سان واپا مستقر شوید که به محض روشن شدن هوا، عراق را بزنید». ما شبانه، به حرکت خود را ادامه دادیم و تقریبا ساعت ۴:۰۰ بامداد پشت ارتفاع سان واپا مستقر شدیم و هوا که روشن شد، دیده بان را فرستادیم. او بالای ارتفاع رفت و وضعیت را بررسی کرد. سپس، ما آتش را روی عراق باز کردیم و در واقع، سازمان عراق را به هم ریختیم و عراق هم آغاز به تیراندازی کرد و درگیری شدت گرفت و در منطقه نفت شهر، وضعیت بسیار بحرانی پدید آمد. من به طور خلاصه می گویم، این درگیری دقیقا یک ماه طول کشید. تقريبا، از ۲۳ یا ۲۴ بهمن ماه درگیری ما آغاز شد و تا ۲۳ یا ۲۴ اسفند ماه در آنجا عراق را زیر آتش گرفتیم و کوبیدیم. در نتیجه، یگان‌هایی به کمک گردان ۱۲۳ آمدند. یک آتشبار ۱۰۵ م م از تیپ ۲۸ سنندج، یک گروهان تانک و گردان ۱۴۳ پیاده زرهی را هم از پادگان سرپل ذهاب فرستادند و در مدت زمان کوتاهی، گروهی رزمی در آنجا تشکیل شد و درگیری تا سومار ادامه یافت و پاسگاه‌های عراق از جمله پاسگاه ابوعبیده با خاک یکسان شدند. بدین ترتیب، تلفات بسیار سنگینی به عراق وارد آمد. واقعا، عراق در آنجا وحشت کرد و بلافاصله، مرزبان ما را خواست و گفت: «شما با توپخانه سنگین، ما را زیر آتش گرفتید». حال آنکه ما توپخانه سنگین نداشتیم. عمدتا، آنها را با خمپاره ۱۲۰ م.م می زدیم، اما خمپاره انداز ۱۲۰ م.م هم آن زمان وحشتناک بود، ناگفته نماند که ما با خمپاره ۱۲۰ م.م گلوله های خرج موشکی با برد نه الی ده کیلومتر می زدیم و واقعا، با اجرای آتش روی عراقی‌ها در آنجا وحشت ایجاد کرده بودیم. در هر صورت، یک ماه، به شدت عراق را در آنجا کوبیدیم و در این عملیات نیز، به من نشان افتخار دادند. در واقع، می خواهم بگویم ترس عراق از چه بود، خواهش می کنم بدین نکته توجه کنید؛ زیرا این مطالب را در پاسخ به پرسش شما درباره بازدارندگی می گویم. به هر حال، پس از گذشت سه، چهار ماه درگیری، به پادگان برگشتیم و به دو مأموریت دیگر رفتیم. مأموریت نخست در ارتفاع ۳۴۳ کنجان چم مهران بود. در سال ۱۳۵۲، در مهران در کنجانچم درگیری ای به وجود آمد و عراق ارتفاع ۳۴۳ را که در مقابل پاسگاه دراجی عراق قرار داشت، اشغال و تلفاتی هم به عناصر ژاندارمری مستقر در آن ارتفاع وارد کرد که از جمله ستوان سالاری فرمانده دسته، شهید شد. در شب ۲۱ بهمن ماه سال ۱۳۵۲، آماده باش دادند که در آن برف و بوران سریع به سمت منطقه درگیری حرکت کنیم که آن هم خیلی ماجرا دارد و الان، نمی خواهم بدانها بپردازم. ما حرکت کردیم و به محض اینکه به آنجا رسیدیم، فرمانده ناحیه ژاندارمری آنجا (سرتیپ احمدپور) گفت: «سروان، باید الان حرکت کنید و روی ارتفاعات مستقر شوید، دشمن آمده و ارتفاع را گرفته است و شما باید آن را پس بگیرید». پیش از ما، یگانی از تیپ ۸۴ هم اعزام شده بود، ما رفتیم، اوضاع و احوال را سنجیدیم، سپس، شبانه حرکت کردیم و روی ارتفاع مستقر شدیم و به اتفاق یگانی از تیپ ۸۴ خرم آباد، با تحميل تعداد زیادی تلفات به نیروهای عراق آنها را عقب راندیم. در آنجا، نیز درگیری شدت پیدا کرد، یعنی گردان ۱۱۱ از تیپ ۸۴ خرم آباد، گردان ۱۷۵ توپخانه، گردان ۱۵۵ توپخانه کششی و گردان ۲۲۵ تانک هم از لشکر ۹۲ به مهران آمدند تقريبا، به اندازه یک تیپ). بدین ترتیب، بلافاصله، در منطقه در مقابل عراق مستقر شدیم. عراق یک مرتبه با استقرار نیرو در سراسر منطقه روبه رو شد، هواپیماهای نیروی هوایی نیز برای شناسایی به پرواز در آمدند و رعب و وحشتی در نیروهای عراق پدید آمد. آن طور که به یاد دارم، عراق نیز یگانهایی را از بدره به زرباطیه آورده، تانک‌هایش را در بین نخل‌ها پنهان کرده و قسمتی از دیوارها را برداشته بود، بدین گمان که در صورت حمله ایران، بتواند در آنجا جلوی ما را بگیرد. من با دوربین لوله های تانک‌ها را از بین دیوارها می دیدم؛ زیرا، ده تا پانزده کیلومتر فاصله داشتیم . این ماجرا نیز تمام شد تا اینکه در سال ۱۳۵۴-۱۳۵۳، معاهده ۱۹۷۵ الجزیره به میان آمد که شب عید به گردان ۱۲۳ ابلاغ کردند، حرکت کند و در مرز مستقر شود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ هر از گاهی با صدای شلیک توپ یا خمپاره ای سرگردان در منطقه، نگهبان عراقی لحظه ای بلند می‌شد و نگاه کوتاهی به اطراف می انداخت؛ سپس می نشست و چرت می زد. در آن هنگام که به ما نگاه می کرد، موی بدنمان سیخ می‌شد و فکر می کردیم صدای ما را شنیده و هرآن ما را به رگبار خواهد بست. شلیک گلوله های منور در آن ساعت از شب قطع نمی‌شد. صدای نفس هایمان با نزدیک شدن به سنگر دشمن بیشتر می‌شد؛ به طوری که صدای قلبمان را می شنیدیم. سلاح های خودکار و کوتاه خود را زیر شکم مخفی کرده بودیم تا برق نزنند. انگشتانمان بر روی ماشه مسلسل ها آماده بود تا اگر دشمن متوجه نزدیک شدنمان شود، قبل از کشته شدن، آنان را به رگبار ببندیم. به حدود پنج متری دشمن رسیدیم تا جایی که با پرتاب یک نارنجک، می‌شد سنگر آنان را از بین برد. لحظه موعود فرا رسید. ما و گروه رودخانه به محل مورد نظر رسیده بودیم. هوا در حال روشن شدن بود و بعد از ساعتی فجر طلوع می کرد و کارمان دشوار می‌شد. هر از گاهی صدای سگهای عراقی که پارس می کردند به گوش میرسید. شیار بسیار کوچکی نزدیکم بود که می توانستم در حین تیراندازی احتمالی عراقی، در آن جان پناه بگیرم. خودم را به سختی در آن جای دادم. نیمی از بدنم بیرون بود که علفهای کوتاه کوهی که در منطقه روییده بود، ما را به طور نسبی از دید دشمن مصون نگه می داشت. در آن هنگام ناگهان یک گربه وحشی به طرف ما حمله ور شد و صدای بسیار بلند و وحشتناکی از خود در آورد. نفس‌ها در سینه حبس شد و بدنمان به لرزه افتاد. عراقی از خواب پرید و با نگاه های وحشت زده خود منطقه را پایید. خوشبختانه به دلیل تاریکی و استتار ما، نتوانست ما را تشخیص دهد و گربه نیز فرار کرد. خواست خدا بود که تیراندازی نکردیم؛ چرا که اگر چنین می‌شد، همگی از بین می رفتیم. عراقی این بار مدت طولانی تری به منطقه حساس شد و سعی می کرد خوب اطراف را ببیند. او پشت تیربار و ما هم در چند قدمی وی بودیم. همگی حرکات سایه وار او را نگاه می کردیم. انسان در آن لحظات خطرناک، به جز خدا، به هیچ چیز دیگر نمی تواند فکر کند. سعی ما در غافلگیری دشمن بود تا معبرهای گشوده شده کشف نشود؛ از طرفی اگر تیراندازی می شد، جهنمی وحشتناک از دود و گلوله و خون به وجود می آمد. سرباز عراقی اسلحه به دست چرت می زد. دوستان ما به چند قدمی وی رسیده بودند تا در یک لحظه او را دستگیر و یا بکشند. یک نفر از پشت به او حمله کرد و کارد را در گلویش فشار داد. سرباز عراقی خواست داد بزند، اما تکاور شجاع، با فشار بیشتر کارد به او فهماند که کار از کار گذشته و باید خاموش بماند. مثل بید می‌لرزید و زبانش بند آمده بود. در این لحظه نگهبان همجوار که به اوضاع مشکوک شده بود، با صدایی آهسته صدا کرد: «جميل! جميل!» با این صداها، نگهبان جلویی ما هم از خواب پرید؛ اسلحه اش را چسبید و سراسیمه به طرف صدا نگاه کرد. صداها در کنار رودخانه به دلیل دستگیری عراقی بیشتر شده بود که ناگهان از داخل رودخانه تیراندازی شد. آنان متوجه حضور ما شده بودند. نگهبان جلو ما هم دست به اسلحه برد تا تیراندازی کند که ما با رگبارهای کوتاه و متوالی، او را از پای درآوردیم. چند نارنجک صوتی و جنگی برای ترساندن نگهبانان عراقی به داخل کانال های عراقی ها انداختیم. صدای این انفجارهای شدید و گرد و خاک فراوان ناشی از انفجار، کمک می کرد تا ما از فرصت استفاده کرده و عقب نشینی کنیم. تیراندازی از هر سو آغاز و جهنمی به پا شد. نگهبانان عراقی از هر سو بی هدف رگبار می بستند. صدای فریاد عراقی ها به گوش می رسید که دوستانشان را به یاری می طلبیدند. گرد و خاک و دود همه جا را فرا گرفت. ما از فرصت استفاده کرده و خیلی سریع همراه با تیراندازی، دور شدیم. گلوله های رسام و منور از کنار گوش و سر و پای ما می گذشتند؛ اما خدا را شکر به ما برخورد نمی کردند. باید مسافتی طولانی را تا رسیدن به مواضع خودی طی می کردیم. اوضاع بسیار خطرناکی بود. یکی از سربازان ما از کتف راست تیر خورد و در اثر پرتاب خمپاره ها، یکی از درجه داران از گونه و پیشانی مجروح شد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 -۱۰ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ گروه ما براساس نقشه قبلی، باید در حین کشف گشتی و یا خطر، از مسیر سری حرکت می کرد تا مسیر گشتی کشف نشود. حرکت از این مسیر باعث می‌شد تا تلفات کمتری داشته باشیم. گروه دیگر ما، اسیر عراقی را به زور با خود آورده و در فاصله ای مناسب در پشت تپه‌ای پناه گرفته بودند. ما هم خود را به آنان رساندیم. آسمان منطقه آکنده از آتش و دود بود. بیسیم‌ها را روشن کردیم و به یکان مادر که در خط مقدم آماده بودند، اطلاع دادیم که موفقیت آمیز برمی گردیم. شما پشت سر ما ۔ یعنی مواضع عراقی‌ها - را زیر آتش بگیرید. پس از چند دقیقه، آتشبارهای خودی، سنگرها و مواضع عراقی ها را در هم کوبیدند و ما هم در این فرصت به طرف نیروهایمان حرکت کردیم. همگی خسته و نفس زنان با زخم‌های بسیار زیاد و همراه با اسیر عراقی، خود را به خاکریز نیروهای خودی رساندیم. ساعت ۴:۳۰ بود که با چند دستگاه خودرو نظامی به مقر تیپ رفتیم و اسیر را به دژبانی تحویل دادیم تا در فرصت مناسب از او بازجویی کنیم. آتش پشتیبانی لحظه‌ای خاموش نمی‌شد. عراقی‌ها فهمیده بودند که یکی از آنان اسیر شده و این موضوع می توانست موقعیت عراقی ها را در این منطقه با خطر جدی مواجه کند؛ به همین دلیل مواضع ما را زیر آتش توپ و تانک قرار داده بودند. بدون شک برای آنان شب خوبی نبود و برای مدت ها خواب را از چشمان آنان می ربود. همگی برای استراحتی کوتاه به سنگرهایمان رفتیم تا فردا با توان بیشتری به کارهایمان برسیم. صبح روز بعد به اتاق عملیات رفتم. اسیر را برای تخلیه اطلاعاتی به آنجا آوردند. فرماندهان و مسئولان اطلاعاتی و عملیاتی نیز در سنگر رکن دوم حضور داشتند. آنان اعتقاد داشتند عملکرد ما بسیار عالی بوده و آثار خوبی به دنبال خواهد داشت. روحیه افراد بالا رفته بود و احساس غرور می کردند. در آن شرایط بسیار سخت که امکان نزدیک شدن به دشمن غیر قابل تصور بود، ما در سنگر خودشان یکی را دستگیر و چند نفر را به هلاکت رسانده بودیم. البته موضوع بسیار مهم برای ما این بود که با اطلاعاتی که از اسیر عراقی به دست می آوریم، نقشه دشمن برای ما مشخص می‌شد و می توانستیم ابتکار عمل را به دست بگیریم. تخلیه اطلاعاتی از اسیر عراقی کار بازجویی و تخلیه اطلاعاتی عراقی را آغاز و ابتدا با سؤالاتی که برای فرماندهان یکانها مفید باشد، شروع کردم. با استفاده از مترجم، به عراقی فهماندیم که قصد آزار او را نداریم و او نیز در مقابل، باید با ما همکاری لازم را داشته باشد. ابتدا مشخصات فردی اش سؤال شد که پاسخ داد: «یوسف جاسم روضان.» او در ادامه گفت که مهندس عمران و مدت ۱۳ سال مداوم به عنوان سرباز وظیفه در حال خدمت است و به دلیل کمبود نفر در عراق، ۱۱ سال است که از خدمت رها نشده اند. او متأهل، دارای سه فرزند و از اهالی دیوانیه، روستای زلازله و در حال حاضر نیز در یکان کماندویی خدمت می کرد. از لحاظ تجهیزات نظامی نیز در وضعیت خوبی قرار دارند و از تجربه جنگی خوبی برخوردارند. او ادامه داد که رفتار فرماندهانشان بسیار تند و وحشیانه است و بیش از یک ماه است که در انتظار حمله به ایران هستند. در ضمن از معبرهای گشوده شده ما خبری نداشتند. او سپس ادامه داد که استخبارات عراق توسط مخبرين محلی در داخل خاک ایران، مطلع شده اند که ایرانی ها در این منطقه قصد حمله دارند؛ به همین دلیل مرخصی‌ها لغو و یکان های مستقر در خط مقدم از چند روز قبل در آمادگی کامل به سر می برند. روحیه سربازان عراقی نیز به خاطر ترس از حمله ایران و اینکه در مقابل مواضعشان نیروهای تکاور مستقر است و حمله را نیز تکاوران انجام خواهند داد، بسیار پایین است. این موضوع علاوه بر ضعف روحیه، باعث بی انضباطی های خدمتی و اخلاقی بیشتری شده است. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 🔻 ‍ تقسیم شربت شهادت با کلمن پاییز سال ۱۳۶۱ در جبهه طلائیه توی گردان نور وتوی دسته شهید کریم سیاهکار بودم . یاد حمزه ممبینی بخیر! اونجا دستش در اثر خمپاره ۸۰ از بازو آویزان شد منو فرشاد فروغی دستش را با چفیه بستیم . یاد شهید دست نشان و برادر نبی پور بخیر . یاد زیبا و با حال خواندن دعای عهد توسط برادر جعفر فلسفی بخیر . گذشته ها گذشته یک روز صبح رفتم به دسته کناری که فرمانده اش یک طلبه قمی بود که به شهید محمدرضا حقیقی(شهیدی که موقع دفن لبخند زد) سر بزنم . وقتی توی سنگر محمدرضا نشسته بودم و داشتم با ایشون صحبت می کردم برادر قلی سلطانی که بچه رامهرمز و شوخ بود آمد داخل سنگر بعد از سلام به محمدرضا گفت : آقای حقیقی من دیشب تو خواب همش در حال درگیری و دعوا بودم محمدرضا با خنده و لکنتی که داشت به قلی گفت : پس برای چی؟ قلی گفت : آخه توی خواب با کلمن شربت شهادت آورده بودند و داشتند به بچه ها می دادند . قلی گفت : وقتی به من رسیدن شربت شهادت برایم کم ریختن . به اونا گفتم : پس چرا برای من شربت شهادت کم ریختید و من با اونا درگیر شدم تا بالاخره حقم را گرفتم . خداوند رحمت کند شهید قلی سلطانی را ایشان سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر در تیپ ۱۵ امام حسن ( ع ) در جزیره مجنون به شهادت رسیدند . 👈 عکسهای گرفته شده توسط شهید علی زندی نفر وسط با کلاهخود شهید قلی سلطانی نفر سمت راستش فرمانده دسته اهل قم و طلبه بود . http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۴ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ روز دوم عید، گردان در منطقه سرپل ذهاب به سمت باویسی مستقر شد. در رده های بالا، توافق شده بود که یگانهایی نیز از عراق به ایران بیایند، در جوار هم قرار بگیرند و خط مرزی را مشخص کنند. فرمانده گردان به گروهان ما ابلاغ کرد: «بروید و در منطقه بابا ویسی مستقر شوید). ما در باویسی مستقر شدیم. یک گروهان از عراق نیز به فرماندهی سر گرداحمد غائب احمد با یک ستوان یکم عراقی و یک ستوان یکم الجزایری - به عنوان رابط و میانجی -به آنجا آمد و در محل مستقر شد. عناصری از ایران و عراق خط مرزی و میله های مرزی را مشخص کردند. در واقع، این نکته برای ما مهم بود و الان می خواستم بدان بپردازم، یعنی وقتی که ما به آنجا آمدیم، تدارک گروهانی که از عراق آمده بود، با ما بود. البته، با هم ادغام نشده بودیم. در واقع، تپه ای وسط ما بود که در یک طرف تپه، گروهان عراقی مستقر بودند و در طرف دیگر هم، گروهان ما مستقر بود. ما برای خودمان آموزش می دادیم و آنها هم برای خودشان آموزش می دادند. البته غذای آنها با ما بود. ما غذا طبخ می کردیم و به آنها تحويل می دادیم. در واقع، ما تمام تدارکشان را عهده دار بودیم. وقتی با فرمانده عراقی سر میز می نشستیم و همین طور خاطرات گذشته را مرور می کردیم، می گفتیم که در خانقين این درگیری را داشتیم، این افسر می گفت، ما هم در آنجا بودیم، بعد می گفتیم ما در مهران و نفت شهر بودیم، او هم می گفت ما هم در آنجا بودیم. در آن زمان، خودشان به زبان می آوردند که ما واقعا از حرکت وضعیت ارتش ایران در آنجا وحشت داشتیم. البته، وقتی که به اینجا آمدند در حد خودشان با دست پر آمده بودند، یعنی هدیه آورده بودند، مثل رادیو و برخی از کالاهای تشریفاتی، اما ما اصلا آنها را تحویل نمی گرفتیم، در حالی که آنها با برخورد خوب و ملتمسانه ای جلو می آمدند و کرنش می کردند. می خواهم بگویم که اینها از ارتش ایران وحشت داشتند، حتی آن سرهنگی که به عنوان رابط تعیین کردند، به این طرف آمد و به قرارگاه ما وارد شد. وی چنان ارتش ایران را تمجید و تحسین کرد که نشان می داد آنها وحشتی از ارتش ایران دارند و همین باعث شده است که عراق به اصطلاح جرئت نکند، به ایران چپ نگاه کند، اما این کینه در دل عراق بود و همیشه با ایران عداوت و درگیری مرزی داشت. در واقع، عراق منتظر فرصتی بود که بتواند تلافی کند. مطالب مزبور در پاسخ به پرسش نخست شما، یعنی قدرت بازدارندگی ارتش پیش از انقلاب بود. حالا به وضعیت ارتش جمهوری اسلامی ایران از روز ۲۲ بهمن ماه سال ۱۳۵۷ به بعد می پردازیم. البته، نمی خواهم در مورد اینکه ارتش در پیروزی انقلاب چه نقش مؤثری داشت، صحبت کنم (آن به جای خود)؛ زیرا، ممکن است از بحث جنگ منحرف شویم. روز ۲۳ بهمن ماه سال ۱۳۵۷ اغلب، پرسنل یگانهای ارتش به مناسبت پیروزی انقلاب و در اصل، آزادی ارتش، بدون اجازه به مرخصی رفتند، یعنی تا روز ۱۵ اسفند ماه تقريبا، پادگانهای ارتش تعطیل شد. درودیان: یعنی بیست و چند روز؟ حسنی سعدی: ۲۲-۲۳ روز تعطیل شد. درودیان: چرا؟ حسنی سعدی: فرماندهی نبود، یعنی وقتی که انقلاب پیروز شد، گفتند دیگر ارتشیان بروند. درودیان: می خواهم ببینم این موضوع با اعلام بی طرفی ارتش ارتباط داشت؟ حسنی سعدی: کلا هنگامی که انقلاب پیروز شد، سیستم فرماندهی از هم پاشید و موقعیتی هم نبود که ارتشیان در پادگان باشند. درودیان: از ۲۳ بهمن تا ۱۵ اسفند ماه، کمتر از یک ماه. این مطلب در پادگانها عمومی بود؟ یعنی تمام پادگانها..؟ حسنی سعدی: بله، در تمام پادگانها عمومی بود. رشید: آن وقت تجهیزات و ... را به چه کسی سپردند؟ حسنی سعدی: طی این مدت، تأمین پادگانها با برخی از افسران و درجه دارانی بود که واقعا متدین و انقلابی بودند و اینها تأمین پادگانها را در این مدت برقرار کردند. رشید: گروه‌های انجمن اسلامی حسنی سعدی: بله، یک گروه‌های انجمن اسلامی در بین بچه ها درست شد و افسران و درجه داران پادگانها را تأمین کردند. روز ۱۵ اسفند ماه حضرت امام (ره) فرمان دادند که ارتشیان به پادگان برگردند. در همین فاصله ۲۲ روزه، افراد ضدانقلاب از موقعیت استفاده کردند و با حرکت به طرف پادگان مهاباد، آن را غارت و تیپ مهاباد و تیپ ۱ لشکر ۶۴ را به طور کامل خلع سلاح کردند، یعنی از تفنگ انفرادی تا توپخانه ۱۰۵ میلی متری شان را به طور صد درصد از پادگان به غارت بردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 -۱۱ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ اسیر عراقی در ادامه از یکان های آماده احتیاط در عقب و خاکریزهای دوم و سوم برای عقب روی لاک پشتی خبر داد. او محل دقیق توپها، تانکها و خودروهای زره پوش را به ما گفت و محل سنگرهای تیربار، استراق سمع، فرماندهی، مهمات، استراحت، مواضع خمپاره و مسیرهای میدان مین، معبرهای موجود و... را برای ما بیان کرد. او موارد جزئی دیگری مثل ساعات تعویض نگهبانی، تعداد افراد در آن نقطه، نوع سلاح های موجود، فاصله تا یکان بعدی، سامانه ارتباطی و رمزهای قراردادی، ساعات تقسیم غذا و... را نیز برای ما مشخص کرد. پس از تجزیه و تحلیل اطلاعات، گفته های او را با استناد به دیده بانی ها و اخبار به دست آمده، روی نمونک پیاده کردیم. عراقی با ما خوب همکاری کرد و اطلاعاتی که به ما داد، کمک شایانی به نیروهای ما می کرد. ما هم با او رفتاری انسان دوستانه داشتیم و او را برادر دینی خود می دانستیم؛ تا جایی که ارتباطی عاطفی بین ما شکل گرفت. هنگامی که در حال انتقال او به پشت جبهه بودند، با چشمانی اشک آلود دست نوشته ای به من داد. او ضمن تشکر از میهمان نوازی و اعتماد ما، خواهش کرده بود سلامتی اش را به هر نحو ممکن به خانواده اش که نشانی آنان را نوشته بود، اطلاع دهم. با وی خداحافظی کردم و دیگر هیچ وقت او را ندیدم. عملیات ما باید چند روز دیگر به تعویق می افتاد؛ چون عراقی‌ها خوب می‌دانستند که سرباز اسیرشان تخلیه اطلاعاتی شده و به طور قطع تغییراتی را در سامانه دفاعی خود انجام می دادند که این موضوع بسیار عادی بود. در فرصت به دست آمده طرح های عملیاتی آماده شد. دستورالعمل عملیات ارسال شد و منطقه برای یکانهای تکاور و فرماندهان به خوبی تفهیم گردید. در فرصت باقیمانده، آموزش های پیشرفته تکاوری و ورزش‌های رزمی ادامه پیدا کرد. همگی آماده دستور عبور از خط و حمله به ارتفاع عظیم و خطرناک تپه آنتن بودیم. ساعت ۱۰:۰۰ یکی از روزها روی ارتفاعی رفته بودم و از سنگر دیده بانی، خط عراقی ها را نظاره می کردم که چند فروند هواپیمای جنگی عراق در آسمان منطقه دیده شدند. چهار فروند میراژ و دو فروند «میگ-۲۱» که اقدام به بمباران مواضع ما کردند. آتش و دود همه جا را فرا گرفت. از بالای ارتفاع میدیدم که سنگرهایمان در اثر بمباران به هوا برمی خاست و خودروها منفجر می شدند. صحنه بسیار عجیب و غافلگیرانه ای بود و نیروها هر کدام در گوشه ای پناه می گرفتند و با سلاح هایی که در اختیار داشتند، به آسمان تیراندازی می کردند. جنگنده های عراقی دست بردار نبودند. در زیر سنگ بزرگی پناه گرفته بودم و میدیدم دستها و پاهای افراد چگونه به هر طرف پرتاب می شدند. توپهای ضدهوایی به هر سوی آسمان تیراندازی می کردند. یکی از رزمندگان با استفاده از موشک دوش پرتاب «سهند-۳» به سوی آسمان شلیک کرد که موشک دنبال اگزوز هواپیما رفت و داخل آن گردید. خلبان وقتی متوجه موضوع شد، سعی کرد هواپیما را به خاک عراق ببرد؛ ولی بلافاصله هواپیما آتش گرفت و خلبان با چتر از آن بیرون پرید. هواپیما پشت نیروهای ما و داخل خاک ایران سقوط کرد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 -۱۲ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ خلبان با چتر در آسمان دیده می شد. تعدادی از رزمندگان، برای دستگیری او در منطقه پخش شدند. من هم با اسب - که برای بردن مهمات به کوههای مرتفع در اختیار داشتیم - به سوی تپه های اطراف حرکت کردم. بعد از حدود دو ساعت جست وجو در منطقه، سرانجام محل سقوط هواپیمای عراقی پیدا شد. رزمندگان هم از هر طرف خود را به آن نقطه می رساندند. هواپیما تکه تکه شده بود و دو بمب شیمیایی هم در محل سقوط پیدا شد که به خواست خدا خلبان فرصت پرتاب آنها را پیدا نکرده بود و خوشبختانه در حین سانحه نیز منفجر نشده بودند. خیلی سریع منطقه را ترک کردیم. با هماهنگی یکان موشکی زمین به هوای نیروی هوایی ارتش که در فاصله حدود سه کیلومتری، سایت موشکی داشتند، بمب ها را به عقب بردیم؛ اما همچنان از خلبان خبری نبود. با توجه به موقعیت منطقه، خلبان نمی توانست از مرز خارج شود. با شناختی که از منطقه داشتم، حدس زدم به وسیله چتر در محلی دورتر فرود آمده است و با توجه به فرصتی که داشته، به طور قطع پنهان شده و اسلحه نیز به همراه دارد؛ چون اسلحه و نقشه را در محل سقوط پیدا نکرده بودیم. از طریق بی سیم ها، پی در پی پیام می رسید که دستگیری خلبان بسیار مهم است. به هر نحو ممکن او را دستگیر و برای تخلیه اطلاعاتی به قرارگاه عملیاتی بفرستید. پس از چهار ساعت کاوش منطقه، سرانجام در کنار سیاه چادرهای عشایر گرد زبان گیلانغرب که فاصله زیادی هم با خط نداشتند، او را در داخل چاله ای پیدا کردیم. عشایر محل به او لباس کردی پوشانده و مخفی اش کرده بودند. اسلحه و وسایلش را نیز پنهان کرده بودند. او از ترس مانند بید میلرزید. خیلی سریع و قبل از هر اقدامی، تمامی خانواده های عشایر را دستگیر و اعلام کردم در صورت عدم همکاری و تحویل ندادن مدارک و وسایل خلبان، آنان را به جرم خیانت به کشور در زمان جنگ، زندانی خواهیم کرد. با کمی تهدید، اسلحه کمری، نقشه و مدارک خلبان از قبیل کارت شناسایی، پول، عکس و... را از آنان گرفتم؛ سپس با چهار نفر از سربازان تکاور، خلبان را به محل استقرار نیروهایمان منتقل کردیم و بدون اتلاف وقت، خبر دستگیری خلبان را به رده های مختلف گزارش کردیم. پس از رسیدن، بی درنگ بازجویی را آغاز کردم. به وسيله مترجم، نام، نشان، واحد، شماره کارگزینی و محل سکونت وی را جویا شدم. او سروان خلبان «جمیل صديق محمد زهير » اهل دهوک و دارای دو پسر و یک دختر بود. مأموریت آنان انهدام سکوهای پرتاب موشک زمین به هوای هاک نیروی هوایی ارتش در منطقه پشت نفت شهر بود که به دلیل اصابت موشک ضدهوایی دوش پرتاب «سهند-۳» نیروهای ما به هواپیمایش، نتوانسته بود مأموریتش را انجام دهد. فردای آن روز غرورآفرین، با دو نفر و به وسیله یک دستگاه جیپ برای دیده بانی از دیدگاه فرماندهی لشکر و بررسی آخرین تحولات فیزیکی دشمن در نقطه مقابل یکانهای جلویی، به خط مقدم راهی شدیم. هنوز یک کیلومتر دور نشده بودیم که جنازه یک سرباز رزمنده در حدود ۸۰متری جاده، توجه مان را به خود جلب کرد. او در اثر بمباران شهید شده بود. سربازی بلند قامت که نیمه برهنه بر خاک افتاده بود و پای چپش - آن چنان که پیش از مرگ یک بار دیگر کوشیده بود برخیزد - بر زانو خم بود. قمقمه آبش آن سوتر بر خاک افتاده بود و تیغه سرنیزه اش در آفتاب برق می زد. از کنار لب پایینی اش خون سرازیر شده بود و پیکرش در حال تجزیه و زوال بود. او سرباز گردان زرهی بود؛ زیرا کلاه قرمزش بیانگر یکانش بود. متعجب بودم که چرا پیراهنی به تن ندارد. از دور غرش توپ ها و موشکهای زمین به زمین به گوش می رسید. پس از خواندن فاتحه، او را به قرارگاه تخلیه کردیم تا هویتش را شناسایی کنند. دعا می کردیم شناخته شود تا بی نام و گمنام به پشت جبهه فرستاده نشود. ما هر روز شاهد شهادت عزیزانمان بودیم؛ ولی نمیدانم چرا این عزیز که غریب، بی کس و بینام در گوشه ای تنها به شهادت رسیده بود، این قدر مرا تحت تأثیر قرار داد. از ته دل برایش گریه کردم؛ برای تنهایی اش و برای خانواده اش. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۵ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ روز ۱۵ اسفند ماه سال ۱۳۵۷، که حضرت امام (ره) فرمان دادند ارتشیان به پادگان برگردند. تقریبا، بیشتر افسران بالباس شخصی آمدند؛ زیرا، در آن زمان، فرماندهان رده بالا، همه مطرود شده و رفته بودند، یعنی برخی اعدام، برخی دستگیر و تعدادی هم کنار گذاشته شده بودند؛ بنابراین، عناصری که برگشتند غالبا، با لباس شخصی به پادگانها آمدند، یعنی کسی به آن ترتیب درجه نمی زد. بعد از پیروزی انقلاب، آن آزادی را که می گفتند برای ارتش پدید آمده بود و ارتش از آن فضای پیش از انقلاب، آن فضای آماده باش‌ها، انضباط و آن نظمی که در آن زمان، بر این ارتش حاکم بود و کسی جرئت نفس کشیدن نداشت، نجات پیدا کرده بود و ارتشیان آزاد شدند و بیشتر از ملت، نفس راحتی کشیدند و آزادی واقعی را احساس کردند. هنگامی که آنها به پادگانها برگشتند، انتخاب فرماندهان از سوی شوراهایی در داخل یگان‌ها انجام گرفت، یعنی از رده گردان به بالا شورا تشکیل شد. افراد شورا درجه داران و افسران هر یگان بودند که البته، تعداد درجه داران بیشتر بود. این شوراها فرماندهان را انتخاب می کردند؛ بنابراین، سیستم و شیرازه فرماندهی در یگانها کلا از هم پاشید، یعنی آنهایی که از پیش فرمانده بودند، طی دوره فرماندهی شان، نظم و انضباطی برقرار یا اگر یک نفر غیبت کرده بود و او را تنبیه کرده بودند، الان باید حساب پس می دادند، یعنی هر کسی که به آنجا می آمد، به محض اینکه فرمانده خود را می دید، يقه او را می گرفت یا بلافاصله، او را می گرفتند و تحویل دادگاه انقلاب می دادند، یعنی به طور کلی، آن حالت فرماندهی و مدیریت در ارتش از هم پاشید و به عبارتی، دیگر فرماندهی وجود نداشت. در هر صورت، شوراها انتخاب فرماندهان را آغاز کردند. انتخاب هم به این نحو بود که بچه های متدینی را که از قبل می شناختند، روی سیستم فرماندهی می گذاشتند و آنهایی را که در ستادها بودند، می آوردند؛ زیرا، می گفتند آنها با پرسنل درگیری چندانی ندارند. تقريبا، بدین ترتیب، سیستم فرماندهی شکل گرفت و بچه ها صبح به پادگان می آمدند و فقط دو، سه ساعت سر خدمت بودند و به عبارتی، اصلا خدمتی نبود. برای نمونه، صبح ساعت ۷:۰۰ يا ۸:۰۰ صبح سر خدمت می آمدند و ساعت ۱۰:۰۰ یا ۱۱:۰۰ هم می رفتند، یعنی خدمت بدان ترتیب که برنامه معینی یا خدمت روزانه باشد، نبود. در واقع، آنها تا شب عید حدود دو، سه ساعتی به پادگان می آمدند، خودشان را نشان می دادند و می رفتند. به یاد دارم روز ۲۷ اسفند ماه بود که دو مرتبه نیروهای ضد انقلاب به طرف پادگان لشکر ۲۸ در سنندج و هنگ ژاندارمری که در جوار آن بود، حمله و هنگ ژاندارمری را خلع سلاح کردند. شهید فلاحی که در ۲۸ اسفند ماه به پادگان لشکر ۲۱ آمد، فرماندهان گردان را احضار کرد و گفت: «تمامی آقایان به مرخصی رفته اند (در ضمن درجه هم نداشت، بدون درجه آمده بود و ما هم او را نمی شناختیم و نمی دانستیم ایشان فرمانده نیروی زمینی است و دست من هم به هیچ جا بند نیست، پادگان مهاباد را غارت کرده اند و الان، هم قصد دارند به پادگان لشکر ۲۸ سنندج حمله کنند (با آن لحن صحبت خودش ) و دارند پادگان را خلع سلاح می کنند و می برند، پس هر همتی دارید، در این زمینه انجام دهید». در نتیجه، بچه ها در گردان جمع شدند، هر گردانی با ۱۱۰ تا ۱۲۰ افسر و درجه دار حرکت کردند. روزهای ۲۸ و ۲۹ اسفند ماه، آنها به پادگان سنندج رفتند و حقیقتا از سقوط پادگان سنندج در این قضیه جلوگیری کردند. وضعیت به همین ترتیب می گذشت، اما چند نفر از ارتشیان که وضعیت ارتش را زیر نظر داشتند، می دیدند که دیگر سیستم فرماندهی و نظم و انضباط وجود ندارد و ارتش در این زمینه از هم پاشیده است؛ بنابراین، خدمت حضرت امام (ره) رفتند که آن فرمان تاریخی ایشان در روز ۲۹ فروردین ماه در حمایت از ارتش صادر شد و بلافاصله، از صدا و سیما نیز اعلام کردند که حضرت امام (ره) فرموده اند، باید ارتش باشد و آن تعریف‌ها را کردند. درودیان: و با همه تجهیزات برای ملت رژه برود. حسنی سعدی: بله، آیا به اختیار خودش بوده که نکرده، حالا در توان خودش یا بالا یا هر چیز دیگری که بوده، چه کار می توانست بکند که نکرده است، اگر ما این را روشن بکنیم، حقانیت ارتش شفاف و روشن می شود. به هر صورت، ارتش با این فرمان شکل گرفت. دیدند که ارتش در حال متلاشی شدن است. البته، در این زمینه، عناصر ضد انقلاب خاموش نماندند، یعنی تمامی آنها مدام دم از انحلال ارتش می زدند و می گفتند که ارتش باید منحل شود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 🔻حال عجيب! شهید زین الدین یکی دو بار رفت دیدار امام. تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می‌نشست و خیره می‌شد به یک نقطه و می‌گفت: « آدم وقتی امام رو می‌بینه ، تازه می‌فهمه اسلام یعنی چي! چه قدر مسلمون بودن راحته! چه قدر شیرینه!» می‌گفت: « دلش مثل دریاست . هیچ چیز نمی‌تونه آرامش‌شو به هم بزنه . کاش نصف اون صبر و آرامش ، توی دل ما بود.» شهید محمود کاوه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 -۱۳ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ [در روزهای بعد از قبول قطعنامه بودیم که] در سحرگاه گوینده رادیو، خبر عید سعید قربان را اعلام کرد. روز بزرگی بود و سرنوشت ما هم در همین روز رقم می خورد. عید را به همدیگر تبریک گفتیم و پس از خواندن نماز صبح، مقداری نان خشک و کنسرو خوردیم و حرکت کردیم. ما در روی ارتفاعات کنار جاده حرکت می کردیم که گاهی عراقی ها ما را می دیدند و فریاد می زدند و گاهی هم به سوی ما تیراندازی می کردند که به ما نمی خورد. آنان قصد تعقیب ما را نداشتند و بیشتر به فکر نفوذ به داخل خاک ایران بودند و نمی خواستند فرصت را از دست بدهند. از دور، درختان شهر سومار دیده شدند. گرد و خاک در داخل شهر از دور نمایان بود که به دلیل رفت و آمد زره پوش ها و خودروهای عراقی بود. کنار رودخانه شهر سومار، مملو از درختها و نخل ها و سبزه زارها بود و جای بسیار مناسبی برای پناه گرفتن از دید و تیر عراقیها بود. از کنار آن رودخانه پر آب، جاده آسفالته تا نزدیکی ایوان ادامه داشت. حدود ظهر بود که به دروازه شهر رسیدیم. عراقی ها در حال پیشروی بودند و در شهر رفت و آمد زیادی در جریان بود. از کنار درخت های اطراف رودخانه سومار، با اختفا به سمت مرکز شهر حرکت کردیم. خیلی احتیاط می کردیم تا دیده نشویم. با استفاده از شلوغی منطقه، خود را به جنگل رساندیم تا وضعیت را با چشم خود ببینیم. هرکدام به سویی پراکنده شدیم تا غافلگیر نشویم. خوشبختانه تا آن لحظه کسی ما را ندیده بود. همگی خسته بودیم. در روی علفزارها دراز کشیدیم و از لابه لای بوته ها، مراقب اطراف بودیم. گروه مهندسی عراق، سرگرم نصب یک پل شناور بر روی رودخانه بودند که سر و صدای زیادی ایجاد می کردند. ما در گوشه ورودی شهر در حدود ۶۰متری عراقی ها و میان بوته زارها و درختها پنهان شده بودیم. حدود یک ساعت بعد، چند خودرو منافقین از داخل عراق وارد سومار شده، برای استراحت و شستن دست و صورت کنار رودخانه پیاده شدند. آنان لباس های جدید و ضدگلوله و سلاح های پیشرفته‌ای داشتند. زن و مرد و دختر و پسر با هم مخلوط بودند و با هم شوخی می کردند و می خندیدند. منافقین بیشتر از عراقی ها نظر ما را جلب کردند. می خواستیم چهره واقعی آنان را از نزدیک ببینیم. همه از منافقین تنفر داشتند و می گفتند عراقی ها به منافقین شرف دارند؛ چون وطن فروش نبودند و برای منافع کشورشان می جنگیدند. کنجکاوی و سرک کشیدن های متوالی ما، توجه منافقین را جلب کرد. محل ما را به همدیگر نشان دادند و برای اطمینان، با زبان عربی ما را صدا کردند. جواب ندادیم. یقین کردند ما ایرانی هستیم. پنهان شدیم و آنان با داد و فریاد، هرکدام اسلحه خود را برداشت و همگی به سمت ما حمله ور شدند. عراقیها هم متوجه موضوع شدند و در یک لحظه کوتاه، مانند مور و ملخ به سوی ما آمدند. امکان بازگشت نداشتیم؛ زیرا از هر طرف که میرفتیم، دیده می‌شدیم. خوشبختانه به اندازه کافی مهمات از منطقه جمع آوری کرده بودیم. در کنار نخل ها سنگر گرفتیم و یک آرایش دایره ای تشکیل دادیم تا از خود دفاع کنیم. منافقین و عراقی‌ها استعداد ما را نمی‌دانستند و فکر می کردند دو یا سه نفر هستیم و از ترس پنهان شده ایم .. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂