eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۱۳ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 دور هم جمع شدیم تا مشورت کنیم. محمود گفت: «احتمالا عملیات لغو شده و دستور عقب نشینی صادر شده که متوجه نشده ایم و به حرکت خود ادامه داده ایم.» محمد گفت: «شاید هم مسیر حرکت گردان عوض شده و ما متوجه نشده ایم.) ما در حال صحبت بودیم که صدای سرفه و مکالمه عربی چند نفر توجه ما را جلب کرد. همه ساکت شدیم و با دقت گوش دادیم. صدای عراقی ها بود. با دقت که نگاه کردیم، سیاهی چند برجک تانک و توالت صحرایی را دیدیم. ما تا وسط نیروهای عراقی رفته و متوجه نشده بودیم. وقت نماز صبح شده بود و سپیده صبحگاهی در افق شرق دیده می شد. یکی از بچه ها گفت: «بهتر است برگردیم. قطعا عملیات لغو شده که تا به حال خبری از بچه ها نشده است.» محمد شمخانی گفت: «حالا که تا وسط تانک های عراقی آمده ایم، خوب است چند گلوله ای را که داریم شلیک کنیم و برگردیم.» بچه ها قبول کردند. قرار شد سریع نماز صبح خود را با تیمم بخوانیم و کاری که قرار شد را انجام دهیم. همه نماز صبح خواندیم و دو آرپی جی زن گروه، برجک دو تا تانک را نشانه رفتند و با اشاره محمد شلیک کردند. سه نفرمان هم که کلاشینکف های خود را روی رگبار گذاشته بودیم شلیک کردیم. محمود عصاره، آرپی جی دوم را که شلیک کرد، متوجه نشد من که کمکش بودم درست پشت سر او قرار گرفته ام و با شلیک او آتش عقب آرپی جی به من اصابت کرد و بر زمین افتادم. چهار نفر به سمت عقب دویدند و رفتند و من همان جا در کانال آب خشکیده و کم ارتفاعی تنها میان تانکها ماندم. همه چیز را قرمز می دیدم و صدای سوت مغزم را پر کرده بود. فکر کردم که شهید شده ام و روحم در حال رفتن به دنیای دیگر است. کم کم هوا روشن تر شد و قرمزی و صدای سوت کمتر شد. چهار عراقی را دیدم که بالای برجک تانک رفته و در حال نگاه کردن اند تا ببینند کسی هست یا نه، اما جرئت نزدیک شدن نداشتند. یک تانک به موازات کانال شروع کرد به جلو آمدن. عراقی پشت تیربار تانک را به خوبی می دیدم. آفتاب کاملا بالا آمده بود. خواستم تنها نارنجکی را که همراه داشتم پرت کنم، اما بر اثر کم تجربگی آن را با نخ آنقدر محکم بسته بودم، که هرچه کردم نخش پاره نشد. به طرف رودخانه سینه خیز حرکت کردم تا به یک جاده خاکی رسیدم که به موازات رودخانه کشیده شده بود. عرض جاده هشت متری بود، اما آن قدر صاف بود که هر جنبنده ای روی آن می رفت از دور دیده می شد. تصمیم گرفتم عرض جاده را بدوم و خود را به رودخانه برسانم. یا مرا می زدند یا از دید آنها خارج می شدم. همین که شروع به دویدن کردم، رگبار عراقی ها به طرفم شلیک شد. گلوله ای به اسلحه ام که با دو دست آن را نگه داشته بودم اصابت کرد و دستم را تکان داد. عرض جاده را به سرعت طی کردم و خود را به رودخانه پرت کردم. دو طرف رودخانه درختان جنگلی انبوه قرار داشتند و شاخه های آنها در آب فرو رفته بود. عرض رودخانه پنج شش متری بیشتر نبود و فکر می کردم کم عمیق باشد، اما وقتی وارد آب شدم پایم به کف آن نرسید و به زیر آب رفتم. اسلحه را رها کردم و دست و پا زدم تا توانستم یکی از شاخه های درختان غوطه ور در آب را بگیرم. خود را با همان شاخه بالا کشیدم و به آن طرف رودخانه رساندم. از آب بیرون آمدم و در جنگل شروع کردم به راه رفتن به موازات رودخانه و به سمت مخالف حرکت دیشب گردان پیش می رفتم. در راه عده ای درجه دار و سرباز ارتشی دیدم که برخلاف جهت من حرکت می کردند؛ آنها دیده بانی توپخانه را انجام می دادند و نت بیسیم همراه داشتند. تیربار و خمپاره سبک عراقی ها جنگل را زیر آتش گرفته بودند تا شاید بتوانند من را بزنند. دیده بان های ارتش هم از این آتش بازی ها بی نصیب نماندند و آرامش معمول آنجا برایشان ناامن شده بود. پس از دقایقی به روستای سید یوسف، که روز پیش مبدأ حرکت گردان بود، رسیدم. همه رفته بودند؛ فقط محمود دهشور و محمد بلالی مانده بودند تا شاید خبری از من پیدا کنند و برای خانواده ام ببرند. محمود من را دید و گویی روح دیده باشد، هم بسیار تعجب کرد و هم خوشحال شد. من را محکم در آغوش گرفت و گفت: «داشتیم نا امید برمی‌گشتیم. گفتیم یا شهید شده ای یا اسير. خدا را شکر که آمدی.» صورتم بر اثر آتش آرپی جی به صورت رشته های یک سانتی متری سوخته بود. سوار لندرور فرماندهی گردان شدیم و به طرف اهواز برگشتیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نقش دو عملیات‌ والفجر ۸ و کربلای ۵ در روند پایان جنگ / محسن رضایی •─✧ـ๘🔸🔹🔸ـ๘✧─• • یکی از ابتکارات و تغییراتی که در جبهه ایران شکل گرفت، این بود که در بعد نظامی سپاه مناطق نبرد خود را از ارتش جدا کرد و محل عملیات‌ها مستقل شد و هر کدام از این نیروها فرماندهی خود را داشتند. در بعد سیاسی نیز استراتژی جنگ برای صلح را به استراتژی جنگ برای پیروزی تغییر دادیم. لذا بعد از عملیات‌ فاو یک طرح ۵۰۰ گردانی را تصویب کردیم که طی آن یک سری عملیات‌ها را انجام می‌دادیم تا به پیروزی برسیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۱۴ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅آنقدر خسته بودم که تمام راه روی شانه محمد بلالی خوابیدم و محمد شانه خود را زیر سرم نگاه داشت تا راحت بخوابم. وقتی به اهواز رسیدیم، به محل استقرار تازه گردان رفتیم. آنجا باشگاه استادان دانشگاه بود که در اختیار سپاه گذاشته شده بود. من سرگیجه داشتم و در تاریکی شب جهت ها را تشخیص نمی‌دادم. برای همین محمد بلالی به من مرخصی داد تا حالم خوب شود. با احمد مشک و علیرضا دهبان که آن موقع آنجا حضور داشتند خداحافظی کردم و به خانه رفتم. آن موقع نمی دانستم این آخرین باری است که این دو عزیز را می بینم. مادرم که من را در این وضعیت دید وحشت کرد و گفت: خواب دیشبم تعبیر شد. دیشب خواب دیدم مادربزرگت با دو دستش تو را از آب رودخانه ای گرفت و به من داد. گفتم: اتفاقا در رودخانه افتاده بودم و نزدیک بود غرق شوم. رودخانه کرخه کور فاصله چندانی با محل مزار مادربزرگم نداشت. او در روستایی به نام سید هادی که به آن «جهاد، هم می گویند کنار مزار شوهرش، یعنی پدربزرگ مادری ام، دفن شده است. مادرم گفت: «دیشب آنقدر صدای انفجار آمد که هر لحظه انتظار مرگ را می کشیدیم. صبح که شد، مردم و همسایه ها گفتند که یک انبار مهمات بزرگ منفجر شده است.» پس از ۲۴ ساعت به بسیج مستقر در دبیرستان دکتر شریعتی رفتم و در آنجا گزارش مفقودی سلاح خود را نوشتم و تحویل دادم. عده ای از مردم به آنجا مراجعه و اظهار کرده بودند که مواد منفجره حاصل از انفجار انبار مهمات روی پشت بام خانه آنها افتاده و می ترسند منفجر شود. امیر رستم پور و من برای کمک به یکی از آن خانه ها به محل رفتیم. دیدیم یک موشک آرپی جی ۱۱، که بخش انتهایی (خرج) آن منفجر شده ولی بخش اصلی و انفجاری آن مانده بود، روی پشت بام آنها افتاده است. رستم پور یک طناب به دم موشک بست و با فاصله پشت دیوار پنهان شدیم و آرام آن را کشیدیم. وقتی مطمئن شدیم منفجر نمی شود، آن را در گونی گذاشتیم و از آن خانه خارج کردیم. 🔅 مهدی خلفی روایت می کرد: یک روز صبح زود من و رضا پیرزاده و بقیه بچه های مسجد از عملیات شبانه گردان بلالی برگشته بودیم و خسته و کوفته به مسجد رفتیم و آنجا دراز کشیدیم تا خستگی در کنیم. در همین حین، اصغر گندمکار به مسجد آمد و به یکی دو نفر گفت که عراقی ها مجددا قصد حمله به سوسنگرد و اشغال آنجا را دارند و ما می‌خواهیم به سوسنگرد برویم؛ اگر مایلید، همراه ما بیایید. بچه ها آنقدر خسته و خواب آلود بودند که کسی به صحبت های اصغر توجه نکرد؛ فقط رضا پیرزاده برخاست و با اصغر به سمت سوسنگرد رفت سعید و سید محمدرضا به من گفتند که قرار است یک دوره فشرده نظامی برای اعضای شورای مرکزی کانون برگزار شود و امشب به محل دوره می روند. شش نفر اعضای شورای کانون و سید مرتضی حسن زاده و حمید رمضانی و جواد شالباف به پادگانی واقع در جاده اهواز - ماهشهر رفتیم که به آن کمپ پرکان دیلم می‌گفتند. در مدت پنج روزی که آنجا بودیم، کار با چند نوع سلاح و جهت یابی با قطب نما و ستاره ها و چند نوع مواد منفجره را فرا گرفتیم و برگشتیم. ما می‌خواستیم مجددا به گردان بلالی ملحق شویم که خبر آوردند خرمشهر در حال سقوط است و نیاز شدید به نیروی کمکی دارد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر ۳
حکایتی شنیدنی از دو همراه با دو پلاک ردیف در کانال شهدا، حماسه جنوب 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂 🔻 نقش دو عملیات‌ والفجر ۸ و کربلای ۵ در روند پایان جنگ / محسن رضایی •─✧ـ๘🔸🔹🔸ـ๘✧─• • آمریکا در زمان جنگ اطلاعات فوق سری را به عراق می‌داد ولی با ابتکار ما در فریب دشمن و شکست عراق به دلیل تناقض در اطلاعات، جنگ لفظی شدیدی بین مسئولین عراقی و آمریکایی صورت گرفت. ما در عملیات فاو به اندازه یک عملیات واقعی عملیات فریب انجام دادیم و دشمن خیال کرد ما می‌خواهیم برای سومین بار از هور عبور کنیم در حالی که ما به فاو حمله کردیم و دشمن حیرت زده شده بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔴 نقش شهید حسن باقری در طرح ریزی استراتژی نظامی و فرماندهی جنگ سخنرانی رحیم صفوی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 بسم ا... الرحمن الرحيم، الحمدا... رب العالمين سلام و درود بر حجت بن الحسن عسکری که صاحب اصلی انقلاب اسلامی است. در اینجا در مورد بزرگداشت شهادت این فرمانده دلاور سپاه توحید به اشاره چند نکته بسنده می کنم؛ نکته هایی همچون ویژگیهای فرماندهی شهید غلامحسین افشردی و مطلب دوم اینکه این شهادتها برای ما چه کار سازی می کند. نخستین ویژگی شهید باقری در بعد نظامی نبوغ فکری وی بود. این شهید بزرگوار را نه تنها یک فرمانده، بلکه باید یکی از استراتژیست‌های هشت سال دفاع مقدس، دانست که در تدوین جنگ انقلابی و استراتژی آن در مقابله با دشمن بعثی عراق، از نبوغ در طرح ریزیهای عملیاتی، راه اندازی واحدهای اطلاعاتی، سازماندهی یگانهای رزم و آموزش نیروهای مردمی برخوردار بود. این بزرگوار در ذهن الهی خود، جنگ نامتقارنی را به پیروزی می رساند که طرف مقابل تمام تجهیزات و امکانات از عِده و عُده گرفته تا پشتیبانی برتر اقتصادی، سیاسی و تبلیغی را داشت و نیروهای اسلام تقريبا، با آن قابل قیاس نبودند. به یاد خود و شما بزرگواران می آورم زمانیکه در روز ۱۰ آبان ماه سال ۱۳۵۹، همراه با حدود صد نفر از پاسداران، مستقیم به خوزستان و اهواز وارد شدم، صحنه جنگ به صورت بسیار عجیبی بود و هیچ سر و سامانی نداشت؛ خرمشهر، بستان، مهران و قسمت شمال غرب سرپل ذهاب سقوط و سوسنگرد نیز پس از سقوط آزاد شده بود. پاسداران، عزیزان ارتشی و نیروهای مردمی نیز طرح ریزی منسجمی نداشتند. شاید نخستین کار منسجمی که در جبهه های جنوب انجام شد، اقدامات شهید حسن باقری بود. بنده پس از مدت کوتاهی که در جبهه دارخوین بودم، به فرمانده ستاد عملیات جنوب منصوب شدم، کار بزرگی که شهید حسن باقری در این ستاد کرد، این بود که از همان سال ۱۳۵۹ ساماندهی جبهه های نبرد را انجام داد. آن زمان ما محورهای آبادان، سوسنگرد، شوش را داشتیم. از همان زمان، آموزشها آغاز و سازمان رزم مطرح شد. خدایش با اوليا محشور کند، در مورد اینکه سازمان رزم از دسته و گروهان و گردان چگونه چند نفر و چه سلاحهایی داشته باشد، چندین بار، به طور مفصل با ایشان بحث کردیم. برادر عزیزم، سرلشکر رشید، جانشین بنده در فرماندهی عملیات و شهید حسن باقری، معاون اطلاعات ستاد عملیات جنوب بود. روی تنظیم سازمان نظامی تلاش زیادی شد تا برای نیروی انسانی تجهیزات آن، خودروها و سازمان رزم نوشته شود. این شهید بزرگوار برای آموزش نیروها، آموزش اطلاعاتی به عملیاتی، کار گسترده ای را آغاز کرد. ایشان در طرح ریزیهای عملیات، چه شکستن حصر آبادان و چه عملیاتهای بعدی طریق القدس، فتح المبين و بیت المقدس نقش بی نظیری داشت. انصافا، در بعد طرح ریزی عملیات از نظر قدرت فکری و تجسم وضعیت دشمن، زمین، نیروهای خودی و پیدا کردن ضعف دشمن و تمرکز نیروهای خودی بر نقاط ضعف دشمن، ایشان یک استراتژیست جنگ و فرمانده فکوری در جنگ نامتقارن و جنگ انقلابی بود. قدرت بیان، استدلال، منطق و نوشتن ایشان از دیگر ویژگیهایش بود. در جلسات مختلف، کسی جز ایشان نمی توانست به بهترین وضع، وضعیت جبهه ها را تشریح بکند. به یاد دارم در زمان بنی صدر ضدانقلاب، در جلسه ای حضور پیدا کردیم که بنده و شهید باقری از سپاه در این جلسه شرکت کردیم، بنی صدر هم به عنوان رئیس جمهور و فرمانده کل قوا بود و مقام معظم رهبری هم به عنوان نماینده حضرت امام (ره) در شورای عالی دفاع حضور داشتند. خب، باید وضعیت جبهه ها تشریح می شد، من از این شهید عالی مقام خواستم که برای تشریح جبهه ها برود. هنگامی که این بزرگوار با آن جثه ظریف، قلب نورانی و سخنان توأم با حكمت الهی پای تابلو رفت خدا می داند تمام آن جمع، که جمع بزرگی از فرماندهان و بعضی از نیروهای سیاسی بود، متعجب شد و وی را تحسین کرد. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۱۵ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 🔅 محسن پاکنژاد تعریف می کرد: من همراه با احمد قنادان و محمود استاد آماده رفتن به خرمشهر شدم. هر سه نفرمان اسلحه و مهمات چندانی نداشتیم؛ فقط دو نارنجک داشتیم. با یک ماشین متعلق به جهاد به سوی آبادان حرکت کردیم. من که دوره نظامی ده روزه بسیج را در ملاثانی طی کرده بودم و یک اردوی کوتاه هم در پادگان منظریه تهران داشتم، نامه ای از عباس صمدی گرفتم مبنی بر اینکه کلیه آموزش های نظامی را گذرانده ام، و بدین ترتیب خود را به خرمشهر و مسجد جامع رساندم. در آنجا نامه را به آقای موسوی، از افراد سپاه خرمشهر، تحویل دادم و آماده تحویل گرفتن اسلحه شدم، اما از آنجا که اسماعيل فرجوانی مجروح شده بود، من اسلحه اسماعیل را گرفتم و آماده رفتن به مقر بچه های مسجد جزایری شدیم. در خانه ای چند کوچه بالاتر از مسجد جامع و به فاصله تقریبا ده دقیقه ای از آن، بچه ها شامل حسین بهرامی، حمید رمضانی، حمید علم، سعید درفشان، محسن نوذریان، عباس شادمهر، یکی از بچه های خرمشهر، و عده ای دیگر مستقر بودند. برنامه به این صورت بود که هر روز صبح به نزدیکی مسجد می رفتیم و به محل هایی که می‌گفتند اعزام می شدیم. خرمشهر برق نداشت و آب و غذایمان را از مسجد می گرفتیم. معمولا غذای ظهر و شب برنج و خورشت و آن هم در نایلکس بود که به تعداد می‌گرفتیم. یک شب هنگام خوردن شام که همه دور هم نشسته بودیم و در سینی گردی غذاها را ریخته و مشغول خوردن بودیم - چون روشنی و دید خوبی نبود - وسط شام خوردن ناگهان یکی از بچه ها گفت: «نخورید. نخورید.» چراغ قوه قلمی کوچکی روشن شد و دیدیم یک گربه همراه ما در سینی مشغول خوردن غذاست که متوجه نشده بودیم. دیگر غذا گوارایمان نبود. روز ورود وقتی از چگونگی و جبهه عراقیها سؤال کردیم، تصورمان وجود یک خط مشخص و فاصله منطقی بین ما و عراقی ها بود، اما به زودی متوجه شدیم که هیچگونه فاصله ای میان ما و نیروهای عراقی وجود ندارد و گاهی فاصله به اندازه یک خانه مسکونی با یک خیابان بود. مثلا یک روز که عراقی ها در یک خانه مستقر و ما هم در یک خانه مستقر بودیم و تنها فاصله یک خانه بود، درگیری از پشت بام خانه ها شروع شد. ما که فقط آموزش های ابتدایی نظامی دیده بودیم و تنها سلاحمان تفنگ ژ۳ و ام ۱ و تعداد محدودی کلاشینکف بود، در هنگام درگیری تصمیم گرفتیم با نارنجک و تفنگ ژ۳ به آنها حمله کنیم. از آنجا که طی دوره آموزشی به ما گفته بودند که در صورتی که هنگام شلیک نارنجک تفنگی، قنداق تفنگ روی کتف قرار بگیرد موجب شکستگی کتف خواهد شد، بنابراین با در نظر گرفتن زاویه و قرار دادن قنداق در میان پاها در حالت نشسته شلیک می کردیم که در نتیجه هیچ کدام از نارنجک ها به خانه محل استقرار عراقی ها اصابت نمی کرد. ضمنا، از ترس زاویه تفنگ را هم بیشتر نمی کردیم، چون احتمال برگشتن نارنجک به روی مقر خودمان وجود داشت. درگیری ها چنان از نزدیک جریان داشت که یک روز به فاصله حدودا یک کیلومتر از مسجد جامع عراقیها فشار شدیدی به نیروهای خودی وارد کرده بودند و گروه ما برای مقاومت به محل اعزام شد. پس از مدتی درگیری و تیراندازی و اینکه از پیشروی عراقی ها جلوگیری کردیم، کم کم نزدیک غروب بود و ما تصمیم گرفتیم به مسجد و نهایتا مقر خود برگردیم. پس از هماهنگی با نیروهای خودی و کسانی که وظیفه ادامه کار را داشتند، قرار شد که ما موضوع نیاز به اسلحه و مهمات و نیرو را به مسئولان سپاه که در مسجد جامع مستقر بودند - اطلاع دهیم و همین کار را هم کردیم، اما روز بعد که با یکی از نیروهای خودی روبه رو شدیم، شنیدیم به دلیل نرسیدن به موقع نیرو و مهمات، دوستان ما مجبور به عقب نشینی شده و عراقی ها یک خیابان جلوتر آمده اند. البته گاهی اجساد عراقی ها به مدت طولانی در خیابان می ماند که بر اثر آفتاب و فاسد شدن هم چهره های کریه منظر و هم بوی نامطبوعی داشت، که موجب آزار بچه ها می شد یک روز در هنگام برگشتن از محل دیگری، چون مسافتی را طی کرده و خسته بودیم، در یک بقالی که در و پیکر سالمی هم نداشت قدری استراحت کردیم. گرسنه بودیم و یکی از بچه ها یک بیسکویت ویتانا که آن روزها پنج ریال قیمت داشت برداشت و تعارف کرد و با اینکه نه صاحب مغازه و نه کس دیگری آنجا بود یک سکه پنج ریالی به جای آن گذاشت. در فاصله کوتاهی که از مغازه خارج شدیم، گلوله خمپاره ای به سقف مغازه اصابت کرد و ما خوشحال از اینکه همگی سالم هستیم محل را ترک کردیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂