🍂 سشوار
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
نگهبانان و افسرانی که مأمور حفاظت و حراست از ما بودند، گاه افراد عتیقه و نادری بودند که فقط به درد موزهها یا صحنههای نمایش میخوردند. مثلاً سربازی را برای نگهبانی آورده بودند که از عادتهای همیشگیاش شانه زدن به موهایش آن هم جلوی هواکش بود، تا اینکه روزی یکی دیگر از سربازها به او گفت: هوایی که از این هواکش خارج میشود، پر از میکروب و گرد و خاک است، چرا جلوی آن میایستی و موهایت را شانه میکنی؟ از آن پس هر وقت سرباز نامبرده به هواکش میرسید، دولّا میشد و به سرعت از زیر آن عبور میکرد. زمانی هم که برای نگهبانی باید چندین بار همان فاصله را در مدت زمانی نسبتاً کوتاه طی میکرد، این عمل چند بار از وی سر میزد که باعث خنده بچهها میشد و صد البته این مورد یکی از هزاران موردی است که در اردوگاهها دیده و یا شنیده میشد.
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
نوخاص بعد از سر بریدن گوسفند با مهارت شروع به پوست کندن آن کرد. از خون گوسفند، به پیشانی بچهها میزد. بچهها میخندیدند و میگفتند: «خوشگل شدیم؟!» نگاهی به سیما و لیلا کردم و گفتم: «خیلی قشنگ شدهاید!»
جبار و ستار کنارم نشستند و گفتند: «چرا عمو نوخاص به پیشانی همه خون میزند؟»
لبخندی زدم و گفتم: «برای اینکه چشم نخورید.»
زنهای خانه دیگ بزرگی روی آتش گذاشتند و گوشت زیادی توی دیگ ریختند. بعد از آن همه سختیِ توی راه، غذای خوبی خوردیم و بعد استراحت کردیم
روز بعد پدرم وشوهرم رو به نوخاص کردند و گفتند: «دستت درد نکند. شرط میهماننوازی را خوب بجا آوردی، اما ما پناهندۀ خانهات هستیم و نمیخواهیم زیاد به زحمت بیفتی. به ما اتاقی بده تا خودمان بتوانیم مدتی را اینجا بگذرانیم.»
نوخاص اخم کرد و گفت: «مگر من مرده باشم که سفرهتان را جدا کنم. لقمهای نان هست و با هم میخوریم. اگر هم نبود، شکر خدا میکنیم.»
پدرم خندید و گفت: «میدانیم نوخاص، اما دل خودمان راضی نمیشود.
نوخاص قبول نمیکرد. پدرم با ناراحتی گفت: «دلت میخواهد ناراحتی ما را ببینی؟ اگر دلت میخواهد ما راحت باشیم، پس بگذار روی پای خودمان باشیم.»
نوخاص دیگر چیزی نگفت. اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند.
مردم روستا یکییکی آمدند و دورمان را گرفتند. ما هم تعریف کردیم که وقتی عراقیها حمله کردند، چه بر سرمان آمد. مردم روستا مهربان بودند. همه تعارف میکردند که میهمانشان باشیم،
اما من وپدرم و نوخاص از مردهاشان خواستیم به ما کار بدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که میکنیم، به ما غذا و آذوقه بدهند.
اول قبول نمیکردند و به حرفمان میخندیدند. اما وقتی اصرار ما را دیدند، چیزی نگفتند. نوخاص رو به مردم روستا کرد و گفت: «همگی عزیز هستید و ممنونم. اگر قرار بود قبول کنند، من اینجا بودم و میهمان من بودند.»
پس از صحبتهای نوخاص، چند نفر گفتند که از صبح زود بیایید مزرعۀ ما پنبهچینی. این بود که من و شوهر و پدرم صبح زود، راه دشت را در پیش گرفتیم. وقت پنبهچینی بود و خدا را شکر، میشد کار کرد. توی راه به پدرم گفتم: «باوگه، دیدی خدا چقدر بزرگ است. خودش ما را پناه داد و کار هم جور شد.»
پدرم لبخندی زد و مثل همیشه گفت: «براگمی، فرنگیس!»
شروع کردیم به پنبهچینی. از صبح توی مزرعهها پنبه میچیدیم تا غروب. غروب، خسته و کوفته، با بچهها دور هم جمع میشدیم. لقمهای نان میخوردیم و به فکر بازگشت به روستامان بودیم. وقتی مشغول چیدن پنبه بودم، یادم میرفت کجا هستم. فکرم میرفت به روستای گورسفید و مزرعههای آنجا. وقتی به خودم میآمدم، میفهمیدم ساعتهاست کار میکنم، اما فکرم جای دیگری بوده.
یک روز که مشغول کار بودیم، ماشینی را دیدم که پیرمرد و پیرزنی را به ده آورد. پیرمرد و پیرزن گریه و ناله میکردند. دورشان را گرفتیم. پدرم پرسید: «چرا گریه میکنید؟ چی شده؟»
پیرزن دائم میگفت: «چرا ما را به حال خودمان نگذاشتید تا بمیریم.
با خنده پرسیدم: «چرا؟! مگر چه شده؟ چرا بمیرید؟»
پیرمرد گفت: «ما را از روستامان به اینجا آوردند. ما نمیخواستیم بیاییم. کاش همانجا توی خانۀ خودم مرده بودم.»
اشکهای پیرمرد، اشک تمام مردم را درآورد.
رانندهای که آنها را آورده بود، گفت: «پدر جان، چطور میگذاشتم زیر بمباران بمیرید؟»
توی مزرعۀ پنبه، رفتم و گوشهای نشستم. مردم سرگرم پیرمرد و زنش بودند. توی پنبهها نشستم و سیر گریه کردم. نالیدم. کاش مرده بودم، اما توی خانۀ خودم. فقط من بودم که حرفهای پیرمرد را میفهمیدم.
کمی که آرام شدم، به سمت پیرمرد رفتم. هنوز ناراحت بود و گریه میکرد. گفتم: «براگم، ناراحت نباش. این فرار نیست، عقبنشینی است تا وقت خودش. به امید خدا، برمیگردیم و نابودشان میکنیم.»
وقتی این حرفها را به پیرمرد زدم، انگار دلش آرام گرفت.
مدتی که گذشت، به پدرم گفتم کاش برویم دیره منزل عمویم خیدان پرون نزدیک دیره بود و آنجا راحتتر بودیم. چون ماندنمان در کفراور داشت طولانی میشد، همگی قبول کردند. با نوخاص و خانوادهاش خداحافظی کردیم، بار و بنهمان را کول گرفتیم و راه افتادیم.
دیره به کفراور نزدیک است. با پای پیاده، از کفراور به طرف دیره حرکت کردیم. درختهای بلوط و ونوش سر راهمان بود. برای توی راه، نان با خودمان برده بودیم. هر وقت گرسنه میشدیم، از نانها میخوردیم. از نصفههای راه، ماشینی ایستاد
و ما را سوار کرد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۲
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
در دیره، چیزهای مختلفی میکاشتند. برنج، ذرت، کدو، بادمجان، بامیه، باقلا، کنجد، گوجه فرنگی و خیلی چیزهای دیگر میکاشتند. دیره سرسبز است و خوش آب و هوا. من شمال کشور را ندیدهام، اما مردمی که به آن طرفها رفته بودند، میگفتند دیره شمال غرب کشور است. اما من که فکر میکردم دیره بهشت است! درختهایش هنوز سبز بودند و درختان بلوط تمام کوهها را پوشانده بودند. دشتهایش آنقدر وسیع بود که فکرمیکردی هر چقدر بروی، به آخرش نمیرسی.
بچهها از دیدن منظرۀ دیره خوشحال بودند و شادی میکردند. خوشحال بودم که حداقل به جایی آمدهایم که بچهها راحت هستند.
خانۀ عمویم خیدان راحتتر بودیم. او با روی خوش از ما استقبال کرد. اما من همان اول گفتم: «مامو، اگر میخواهی راحت باشیم، ما کار میکنیم و خرج خودمان را درمیآوریم.»
عمویم اول ناراحت شد، اما چون مرا میشناخت ، حرفی نزد. پسرعمویم جعفر پرون خیلی کمکمان کرد. دیره امن بود و ما فکر میکردیم دست سربازهای صدام به آنجا نمیرسد. توی دیره مستقر شدیم. کار میکردیم تا بتوانیم خرج خودمان را دربیاوریم. از بالای سر، هواپیماها بمباران میکردند و از زمین، توپ به اطراف میخورد. پنبه میچیدیم. پنبهها را توی دامن میریختیم و جمعشان میکردیم. از هواپیماها نمیترسیدیم و کار خودمان را میکردیم. وقتی از روی سرمان میگذشتند، مسخرهشان میکردیم وتعداد گلوله ها را میشمردیم. پسرعمویم میپرسید: «نمیترسید؟» میگفتیم: «چرا بترسیم؟!»
میخندیدیم و کار میکردیم. ما دیگر به هواپیماها عادت کرده بودیم، اما برای آنها تازگی داشت، چون تازه هواپیماها راه دیره را یاد گرفته بودند. به پسرعمویم گفتم: «فکر کنم هواپیماها رد ما را گرفتهاند و میدانند آمدهایم اینجا! به همین خاطر میآیند و از اینجا رد میشوند.»
او هم میخندید و میگفت: «پس لطفاً از اینجا برو و ما را راحت بگذار!»
از صبح تا ظهر کار میکردیم. ظهر غذا و نان میپختیم و دوباره پنبهچینی شروع میشد. راحت بودیم و فکر میکردیم که فعلاً در امان هستیم.
یک روز نزدیک ظهر، کار پنبهچینی که تمام شد، سریع آمدم خانه و خمیر کردم. با خودم گفتم: «خوب است امروز غذای خوشمزهای درست کنم تا همه خوشحال شوند.»
فکر کردم که چه درست کنم. گفتم از کدو و گوجه و کته حتماً خوششان میآید
امده بودم فقط نان بپزم، اما خواستم غافلگیرشان کنم.
شروع کردم به آماده کردن خمیر. آرد و آب و کمی نمک را قاطی کردم و توی تشت ریختم. تا خمیر ور بیاید و آماده شود، کدو و گوجه را درست کردم. دلم میخواست آن روز بچهها و همۀ کسانی که کار میکنند، یک غذای حسابی بخورند.بعد از اینکه غذا را بار گذاشتم، شروع کردم به نان پختن. بوی نان همه جا را گرفته بود. نان را که پختم، وسایل چای را حاضرکردم. همه چیز حاضر بود. نانها را توی دستمال پیچیدم. چای و قند را توی کیسهای ریختم و قابلمۀ غذا را روی سر گذاشتم. بقیۀ وسایل را هم دست گرفتم و با خوشحالی به طرف مزرعۀ پنبهچینی حرکت کردم.
همه مشغول کار بودند. زیر درخت، سایۀ قشنگی افتاده بود. وسایل را زیر درخت گذاشتم و نشستم. نفسی تازه کردم و فریاد زدم: «آهای اهالی، بیایید غذای خوشمزه داریم!»
همه به طرف من برگشتند و با شادی دست هارا تکان دادند. تندی دست از کار کشیدند و جمع شدند. خسته بودند و زیر سایۀ درخت نشستند. بچهها با خوشحالی غذا را بو میکشیدند. سفره را انداختند و من آتش بزرگی درست کردم. خیلی خوشحال بودیم. بعد از مدتها، دلمان خوش بود. کتری سیاهرنگ را روی آتش گذاشتم که تا غذا را میخوریم، بساط چای هم حاضر شود.
قابلمه را کنار دستم گذاشتم. همه هول میزدند. با خنده گفتم: «هول نشوید، دارم غذا را میکشم.»
کفگیر را که توی دیگ بردم تا غذا را بکشم، ناگهان صدای سوت توپ بلند شد. اولین توپ کمی دورتر زمین خورد ولی دومی افتاد وسط مزرعه. هراسان از جا پریدیم. توپها اطراف ما به زمین میخوردند. رنگ از روی همه پریده بود. جماعت بنا کردند به جیغ کشیدن. هر کس به طرفی میدوید. فریاد زدم: «بیایید پیش من...»
بعد از اینکه همه را جمع کردم، به سمت کوه دویدیم. مجبور شدیم غذا و نان را ول کنیم و فرار کنیم. مرتب فریاد میکشیدم:
همه بیایید سمت کوه
کوه امنتر بود؛ چون سنگ و صخره زیاد داشت و میتوانستیم پشت آنها پناه بگیریم. رفتیم زیر تختهسنگها و از آنجا توپها را میدیدیم که زمین را تکهتکه میکردند.
شب، با دل شکسته به خانه برگشتیم. میدانستیم که دیگر آنجا هم امن نیست. باز کارمان شد پناه بردن به کوه.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خواستگاه ملائک (۴)
با ورود به شهر شوش در منازل منطقه ای به نام زعن ساکن شدیم. حال و هوای خاصی بر شهر حاکم بود. هم نظامی شده بود و هم بوی معنویت همه جا پراکنده بود.
با جاگیر شدن و استراحتی کوتاه برای رفتن به زیارت حضرت دانیال نبی حرکت کردیم.
شب جمعه ای بود و بعد از نماز مغرب و عشا برادر آهنگران هم آمدند و دعای کمیل را قرائت کردند. آنروزها خیلی در رسانه ها به دعاهای حاج صادق اهمیت داده می شد و دعای آنشب به دعای کمیل شوش معروف شده بود و از تلویزیون هم پخش شد.
توفیق حضور در جبهه و احتمال شهادت و از همه مهمتر جو حاکم به شکلی بود که همه به سمت مسائل معنوی جلب می شدند. ساعتی قبل از اذان صبح تقریباً همه بیدار بودند و به تهجد و شب زنده داری می پرداختند. آنقدر در این ساعت محوطه و نماز خانه شلوغ می شد که گویا نماز جماعت می خوانند.
در این میان حال چند نفر از بقیه متفاوت تر به چشم می آمدند و تاثیر بیشتری روی جمع داشتند. یکی از آنها محسن غلامی بود. جوان خوش رو و با معنویتی که با صدای محزون و خدایی اش اذان می گفت و جمع را شارژ روحی می کرد.
بهروز شمشیری هم که به رسم بچه های جنگ، نام روح الله را برای خود انتخاب کرده بود، نفر دیگری بود که با اخلاق فوقالعاده خود در صبحگاه همه را نرمش می داد و بعد از آن رسم مصافحه و نزدیکی قلوب را بین بچهها اجرا می کرد. از ایشان بیشتر خواهیم نوشت.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خواستگاه ملائک (۵)
شور و شوق زیادی برای اعزام به خط و یا ورود به عملیات شکل گرفته بود ولی ورود به عملیات نیاز به مقدماتی داشت تا کم نیاورند. از آن جمله آمادگی روانی و جسمانی بود که باید به حد کفایت می رسید.
یکی از نیروهای گردان نور، فردی از ارتش عراق بود که از دست صدام فرار کرده و به جبهه اسلام پیوسته بود. ایشان از آمادگی جسمانی و اطلاعاتی خوبی برخوردار بود و بعنوان مربی صبحگاه بچه ها را کیلومترها می دواند و نرمش می داد.
در بین روز هم ساعاتی برای آموزش های مختلف نظامی برنامهریزی شده بود و تلاش می شد تا به اوج آمادگی نزدیک شویم. خصوصا اینکه ماموریتی که در عملیات داشتیم، شامل بیش از ده کیلومتر پیادهروی و گذشتن از سنگلاخ ها و کانالهای طبیعی منطقه بود.
در بعد معنوی هم تقریبا همه در اوج بودند و دنیایی برای خود داشتند. قطعاً اجازه ندارم بیش از این مطلبی در این رابطه بنویسم فقط عرض می کنم در مواردی توفیقات بزرگی کسب کردند و قول و قراری با معشوق خود بستند.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
مجاهد عراقی با لباس پلنگی در تصویر 👇🏽
⚘ ﷽ ⚘
🍂 #السلام_عليكِ_يافاطمة_الزهراء
تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پای اين طومار را امضاکنيد
هرکجا مانديد درکل امور
رو به سوی حضرت زهرا (س) کنيد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
اقدامات آمریکا آنگونه که صدام در نامه خود تصـریح کرده بود در دو جهت تشدید شد. نخست، اعضای دائمی شورای امنیت تلاشهای خود را برای تصویب قطعنامهای که مباحث آن بعداز عملیات کربلای پنج در شـرق بصـره آغاز شده بود، افزایش دادنـد. همچنین، اقـدامات آمریکا برای تقویت حضور نظامی خود درخلیـج فارس بیشتر شـد.
آمریکا برنامه آغاز اسـکورت نفتکشهای کویتی را اعلام کرد و در اوایل ۱۳۶۶ ، نخستین کاروان از تنگه هرمز به سوی بنادر کویت حرکت نمود.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 برادر پدر
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
به من می گفت: «لااقل شما به او چیزی بگویید، من كه هر چه می گویم به گوشش فرو نمی رود. پسر من است آن وقت جلو چشم دیگران به من می گوید برادر!😂 این عیب نیست. آخر آدم این حرف را به كی بزند.
چند روز بیشتر نیست آمده جبهه خودش را گم كرده. تازه می گوید این جا پدر و پسر ندارد همه با هم برادریم و برابر. بابا جنگ كه دیگر رابطۀ پدر و فرزندی را به هم نمی زند من لرم به غیرتم بر می خورد»
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۳
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
وقتی همه جا امن بود و گلوله از آسمان نمیبارید، به ده میرفتیم. آذوقه برمیداشتیم و دوباره به کوه برمیگشتیم
همانجا بود که پسرعمویم به شوخی گفت: «فرنگیس، راست گفتی! رد تو را گرفتهاند. تو باعث شدی که روستای ما را هم بمباران کنند. دیدی چه بر سرمان میآورند؟!»
گلولهباران هر لحظه شدیدتر میشد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فایده ندارد، باید از اینجا هم فرار کنیم. از زمین و آسمان بمب میبارید. همۀ وسایل را توی خانه گذاشتیم و از خانۀ عمویم، از کنار کوههای باندروش فرار کردیم. این بار خانوادۀ عمویم هم همراه ما آواره شده بودند!
کوههای باندروش را که پشت سر گذاشتیم، عمویم گفت: «باید برویم دورتر. بهتر است به روستای گواور برویم. آنجا امنتر است. نزدیک هم هست.
نزدیک جاده رفتیم. یک ماشین ریوی ارتشی به آن سمت میرفت. ایستاد و رانندهاش گفت: «خدا خیرتان بدهد! اینجا چه میکنید؟ از جانتان سیر شدهاید؟ زود سوار شوید تا شما را به عقب ببرم.»
با ماشین، قسمتی از راه را رفتیم تا به گواور رسیدیم. خسته و کوفته، از ماشین پیاده شدیم.
گواور تقریباً از جنگ دور بود. آنجا نیروهای امداد مستقر بودند. چند تا چادر به ما دادند و چراغ علاءالدین و پتو و... . وسایل را گرفتیم و چند روزی ماندگار شدیم
. در آن چند روز، یک چشممان به سمت گیلانغرب بود و چشم دیگرمان به آسمان. بعد از چند روز، به شوهرم گفتم: «من دلم طاقت نمیآورد. بیا به دولابی برویم. زنها میگویند بعضی از مردم آنجا پناه گرفتهاند. آنجا نزدیک گیلانغرب است. به خدا اینجا از ناراحتی میمیرم.»
علیمردان وقتی ناراحتیام را دید، قبول کرد. رفتم و با عمویم صحبت کردم. حال و روز او از من بدتر بود. او هم سریع قبول کرد. اما پدر و مادرم تصمیم گرفتند با بچهها به ماهیدشت بروند؛ به یک جای دورتر و امنتر.
همگی جمع شدیم و دوباره آمدیم سر جاده. آنجا با هم خداحافظی کردیم. آنها به سمت ماهیدشت حرکت کردند و ما منتظر ماشین ماندیم تا به سمت گیلانغرب برویم. این بار هم ماشینهای نظامی ما را سوار کردند. پشت ماشین سوار شدیم. چند تا ارتشی هم کنار ما توی ماشین بودند. با تعجب میگفتند: «مردم دارند به جاهای دورتر فرار میکنند، شما میخواهید بروید توی دل آتش؟!»
یکی از ارتشیها گفت: «چرا این کار را می کنید؟
به جای اینکه به جای امنتر بروید، به قلب دشمن میروید؟ بروید همدان، اصفهان یا تهران. چرا فرار نمیکنید؟»
با ناراحتی گفتم: «برادر، شما نمیدانید توی قلب ما چه خبر است. از وقتی چشم باز کردیم، اینجا را دیدهایم. وجب به وجب خاکش را میشناسیم. کجا برویم؟ نزدیک خانهمان، توی کوهها زندگی کنیم، بهتر است از اینکه از اینجا دور شویم.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۴۳
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
به دولابی که رسیدیم، دیدیم توی دره، یک عالمه چادر زدهاند. با دیدن آن منظره ومردمی که آنجا بودند، دلم شاد شد. دولابی نزدیک گیلانغرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه و تپه بود و توی دره، رودخانۀ بزرگی جریان داشت. از آبادیها و طایفههای مختلف آنجا جمع شده بودند.
با مردم، شروع کردیم به خوش و بش کردن. هر کدام از یک ده و از یک طایفه بودند. این همه چادر را هیچ وقت یک جا با هم ندیده بودم. همۀ مردم، از طایفههای مختلف کنار هم بودیم. زیر هر درخت بلوط، چادری بود. توی کوه، پر از آدم بود
از نوک کوه تا ته دره. همه جا چادر بود.
به محض اینکه رسیدیم، به ما هم چادر دادند؛ یک چادر، چراغ خوراکپزی، چند تا پتو و مقداری وسایل ریز دیگر. با خوشحالی چادر زدیم و پتوها را توی چادر گذاشتیم. از دبۀ آبی که داده بودند، توی کتری ریختم و روی چراغ گذاشتم. احساس خوبی داشتم. به خانهام نزدیکتر بودم. شاید روزی هم میتوانستم توی دل تاریکی تا خانهام بروم و برگردم.
آنجا ساکن شدیم. کار و تفریحمان شده بود به ماشینهایی که میآمدند و می رفتند، نگاه کنیم. علیمردان حرص میخورد. میگفت کاش میشد برویم جایی که بشود کارگری کرد و بتوانیم خرجیمان را دربیاوریم. چارهای نبود. باید مانند بقیۀ مردم روزگار میگذراندیم. هوا کمکم سرد شده بود.
در آن روزها، چراغ علاءالدین برایمان خیلی مهم بود. بیشتر کارهامان را با آن انجام میدادیم. کمکم احتیاج به نفت بیشتر شد. نیروهای امدادی، تانکرهای نفت را میآوردند. گاهی نفت را مجانی میدادند، اما گاهی مجبور بودیم خودمان
بخریم. آنهایی که توان داشتند، تانکرهای کوچک خریدند و نفت را توی تانکر نگهداری میکردند. بعضیها بشکه داشتند و عدهای هم چند تا دبۀ پلاستیکی خریده بودند. اما من و علیمردان که فقیرتر بودیم، توان خرید نداشتیم. یک روز علیمردان را فرستادم و سه تا دبه از روستای نزدیک خرید و آورد. گفت باید با همین سه تا دبه بسازیم. دبهها را پر کردیم. سعی میکردم قناعت و صرفهجویی کنم.
یک روز نگاه کردم و دیدم قطرهای نفت نداریم . سوز سردی میآمد. توی کوه، سرما تن را میسوزاند. با خودم فکر کردم چه کار کنم. نمیخواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچهای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلیها را دسته کردم. چوبها را آتش زدم و زغال که شدند، آنها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد.
کمی که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: «حالا چه کار کنیم؟ گازِ زغال، ما را میگیرد.»
خندیدم و گفتم: «برای آن هم فکری دارم!»
کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش میداد، با ناراحتی و خجالت گفت: «فرنگیس، ببخش!»
بلند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که میزنی؟ اینجا که خانۀ خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آوارهایم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۴۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر
روزهای اعزام
بریدن بند دل از ،
همه تعلقات دنیایی
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خواستگاه ملائک (۶)
چند روزی در شوش مستقر بودیم که تعدادی از نفرات به همراه بچه های تدارکات برای آماده کردن اردوگاه جدید در منطقه شهادت، حرکت کردند.
چند روزی مشغول ساخت سنگر و ملزومات نیروها بودند و زحمات زیادی کشیدند تا اردوگاه آماده شد.
بعد از مهیا شدن این منطقه لنکروزها گروه گروه بچهها را سوار کردند و کار انتقال را انجام دادند.
دشت های خوزستان در ماه های بهمن و اسفند چیزی از بهار کم ندارد و در دشت های بکر آن انواع گلهای شقایق و لاله زارهای وحشی، فضایی بسیار دلچسب را شکل می دهد. خصوصا در دشت های تپه ماهوری شوش که وصف آن جز با بودن در آن فضا قابل درک نیست.
و چقدر این فضا می توانست روح معنوی بچه ها را صفا دهد و تلطیف دهد و بالا ببرد. خصوصا در گرگ و میش صبح و غروب آفتاب.
در این محل بودیم که ماموریت پدافندی به یکی از گروهان ها داده شد. بچه های این گروهان سر از پا نمی شناختند و در مقابل، نیروهای دیگر در حسرت آنها بسر می بردند و برای ماموریتی لحظه شماری می کردند.
جبهه ای که اعزام شدند منطقه مقاومت نام داشت و باید تا شب عملیات از منطقه حراست می کردند و اوضاع را عادی نشان می دادند. کانالها و تپه های منطقه شرایط را برای نفوذ نیروهای اطلاعات دشمن آسان کرده بود. با ابتکاری که انجام دادیم، توانستیم کمین هایی ایجاد کنیم که دویست سیصد متری از خط اول جلوتر باشند تا بهتر بتوانیم از تهاجم دشمن مطلع شویم و به قولی پیشمرگ نیروهای دیگر قرار بگیریم.
حساسیت این کمین ها به قدری زیاد بود که آهسته هم نمی توانستیم صحبت کنیم.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۷)
در منطقه مقاومت علاوه بر گروهان قدس، بچه های ارتش نیز حضور داشتند. لشکر ۷۷ یا ۲۱ در سمت چپ ما قرار داشت و سمت راست ما تقریبا خالی از نیرو بود. برای جلوگیری از نفوذ نیروهای دشمن سنگرهای تعجیلی زده بودیم و نگهبان می فرستادیم.
کمین ها همچنان فعال بودند و نیروها با جان و دل از منطقه محافظت می کردند. آنشب داریوش نادری در کمین نوبت نگهبانی داشت. بعد از گذشت ساعتی از طریق تلفن قورباغه ای اطلاع داد که تحرکات مشکوکی را دیده و احتمالا دشمن باشد. به او گفته بودیم ابتدا مطمئن شو تا نفراتی برای کمک بفرستیم. چیزی از این جریان نگذشت که خمپاره ای به سنگر کمین اصابت کرد و داریوش نادری را به شهادت رساند.
تا اونموقع حادثه خاصی در گردان نداشتیم و این اتفاق بعنوان اولین شهادت در بین بچهها خیلی تاثیرگذار بود و همه را منقلب نمود. شهید داریوش نادری به عنوان اولین شهید گردان نور نام گرفت و نشان داد این راه پرخطر است و باید محکم بود و در آماده جان دادن باشیم.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂